جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

مبانی فلسفی نظرات لوکاچ


مبانی فلسفی نظرات لوکاچ
لوکاچ به علم اعتقادی ندارد؛ او به پیروی از مارکس معتقد است که علم مقوله‏ای اجتماعی است. بنابراین علم فیزیک که گالیله و کپلر بنا نهاده اند بر اساس الگوی تولید کالا در جامعۀ بورژوایی است؛ و چون علم فیزیک، طبیعت را که فراگرد یا امری سیّال است در قالب مفاهیم خود، تثبیت و لایتغیر می‏کند یعنی آن را به شیء صلب تنزل می‏دهد، پس علم، مظهر از خود بیگانگی وعامل تبدیل فراگرد های سیال و گذرا به شیء(یا کالا) است.
هدف مارکسیسم از میان بردن جامعۀ بورژوایی و همراه با آن، برافکندن علم، به منزلۀ یک مقولۀ بورژوایی است. از این رو، بنا بر نظر لوکاچ بدیهی است که مارکس نمی‏خواسته است علمی‏تازه بنیاد نهد، زیرا علم، فی نفسه، بورژوایی است. هدف مارکس بی اعتبار کردن علم اقتصاد بود و زیر عنوان کتاب او، سرمایه،«انتقاد از اقتصاد سیاسی» نیز همین نظر را تایید می‏کند. هگل معتقد بود که جهان، واقعیتی است با خود در تناقض. از این رو، واقعیتی است واژگونه یا وهمی. آنچه حقیقی است ایده است نه ماده؛ بنابراین هیچ گونه شناختی در مورد جهان بر پایۀ شناخت ماده یا ماتریالیسم صرف امکان پذیر نیست. به گمان هگل، فیزیک نیوتنی، ماتریالیستی است؛ بنابراین در مقایسه بامتافیزیک، اگر نادرست نباشد، لااقل ناقص است.
● The Philosophic Foundations of Lukacs&#۰۳۹; Views
برای لوکاچ- مانند ارسطو و سنت زیبایی شناسی رئالیستی- هنر«تقلید عمل» است و«عمل» را نیز می‏باید در سایۀ «ماتریالیسم تاریخی» تفسیر کرد. هدف معتبر و همیشگی هنر،تقلید است. از نظر لوکاچ کار هنرمند مانندکار دوربین عکاسی است. یعنی هنرمند باید از واقعیت- آن هم از چشم انداز «ماتریالیسم تاریخی»- عکس بگیرد. ولی چنانچه فیلمی‏که در دوربین عکاسی می‏گذارند فاسد باشد، عکسهایی که با آن گرفته می‏شوند همه خراب و مخدوش خواهند بود.
«ذهنیت بورژوایی» نویسندگانی مانند جویس،موزیل و کافکا همانند فیلم فاسد عکاسی است. از این رو همه تصویرهای مدرنیسم، رونوشتهایی شدیداً تحریف شده یا تقلیدهایی مضحک و نامعقول از واقعیت عینی اند. البته، در ادامۀ این نوشته، نشان خواهیم داد که در آثارلوکاچ د رکنار این ماتریالیسم مکانیکی و عین گرایی غیر انتقادی،ایده آلیسم ذهنی و ذهن گرایی افراطی قرار گرفته است. تناقض گویی خصلت اساسی مارکسیسم و نیز اندیشۀ اسطوره ای است ، و آثار لوکاچ نیز انباشته از تناقض گویی است. همان گونه که کاسیرر می‏گوید علم، جهان قوانین واصول را نشان می‏دهد و هنر، جهان«فرمهای زنده» را کشف می‏کند. علم به ما وحدت اندیشه می‏بخشد و هنر، وحدت شهودی. اگر مانند کاسیرر هنر را در قلمرو اسطوره قرار دهیم، تمام معیارهایی که لوکاچ برای ارزیابی آثار هنری به کار می‏برد، باطل خواهند شد. زیرا در قلمرو اسطوره، تمایزی میان ذهنیت و عینیت نیست.علم می‏کوشد که قلمرو عینیت را از قلمرو ذهنیت جدا کند و پیشرفت علم به معنی جدا کردن بیش از پیش این دو قلمرو از یکدیگر است. اما در قلمرو اسطوره، میان ذهنیت وعینیت مرز مشخصی و جود ندارد. مفهوم علیت ، زمان و مکان در اسطوره و علم متفاوت اند. لوکاچ می‏گوید که در«عصر امپریالیسم»، تجربۀ زمان بویژه برای «بورژواها» ذهنی شده است در حالی که تجربۀ «غیر بورژواها» از زمان عینی و عادی است. در اینجا واژه های عادی و عینی تعریف نشده اند. آیا منظور لوکاچ از زمان عینی ، زمان خطی است یا زمان دوری؟ پیش از مسیحیت همۀ اقوام، از جمله یونانیان، دریافتشان از زمان، بر پایۀ گردش فصول بود، یعنی زمان را تکرار شونده و مدور می‏دانستند نه خطی. ولی با مسیحیت مفهوم زمان خطی یا زمان تاریخی اشاعه یافت، اما در خود مسیحیت نیز برگزاری مراسم مذهبی مانند کریسمس،عید پاک و غیره بر اساس مفهوم زمان دوری است.
این دو مفهوم از زمان، یعنی زمان مدور و زمان خطی هر دو«عادی» و «عینی» هستند؛ ولی از یکدیگر متمایزند. در نسبیت نیز مفهوم زمان مطلق مردود شناخته شده است. بنابراین تجربۀ ذهنی زمان،تجربه‏ای خلاف نوامیس طبیعت نیست. ولی لوکاچ به علم اعتقادی ندارد؛ او به پیروی از مارکس معتقد است که علم مقوله‏ای اجتماعی است. بنابراین علم فیزیک که گالیله و کپلر بنا نهاده اند بر اساس الگوی تولید کالا در جامعۀ بورژوایی است؛ و چون علم فیزیک، طبیعت را که فراگرد یا امری سیّال است در قالب مفاهیم خود، تثبیت و لایتغیر می‏کند یعنی آن را به شیء صلب تنزل می‏دهد، پس علم،مظهر از خود بیگانگی وعامل تبدیل فراگرد های سیال و گذرا به شیء(یا کالا) است.
هدف مارکسیسم از میان بردن جامعۀ بورژوایی و همراه با آن، برافکندن علم، به منزلۀ یک مقولۀ بورژوایی است. از این رو، بنا بر نظر لوکاچ بدیهی است که مارکس نمی‏خواسته است علمی‏تازه بنیاد نهد، زیرا علم، فی نفسه، بورژوایی است. هدف مارکس بی اعتبار کردن علم اقتصاد بود و زیر عنوان کتاب او، سرمایه،«انتقاد از اقتصاد سیاسی» نیز همین نظر را تایید می‏کند. هگل معتقد بود که جهان، واقعیتی است با خود در تناقض. از این رو، واقعیتی است واژگونه یا وهمی. آنچه حقیقی است ایده است نه ماده؛ بنابراین هیچ گونه شناختی در مورد جهان بر پایۀ شناخت ماده یا ماتریالیسم صرف امکان پذیر نیست. به گمان هگل، فیزیک نیوتنی، ماتریالیستی است؛ بنابراین در مقایسه بامتافیزیک، اگر نادرست نباشد، لااقل ناقص است. لوکاچ نیز پایبند این نظر هگل است یا لااقل در اثر خود: تاریخ و آگاهی طبقاتی چنین مطلبی را بیان می‏کند. بنابراین به نظر لوکاچ،ماتریالیسم و عین گرایی خصلت اندیشۀ بورژوایی و مظهر از خود بیگانگی و شیئی کردن هستند. مارکس، به پیروی از هگل، واقعیت را واژگونه یا وهمی‏می‏داند. اما واقعیت برای مارکس نه جهان بلکه«جامعۀ سرمایه‏داری» است. هگل با محو جهان در«ایدۀ مطلق»، خیال خود را از دست این واقعیت با خود در تناقض و وهمی‏آسوده کرد. مارکس نیز که بر اثر پیروی از متافیزیک هگل به چنین نتیجه‏ای رسیده بود، برای محو واقعیت واژگونه یا وهمی «جامعۀ سرمایه‏داری»، تنها راه چاره را«انقلاب» سوسیالیستی واستقرار کمونیسم(ایدۀ مطلق هگلی) دانست. ولی مارکس متفکری از تراز هگل نیست. در نظام او عناصری از پوزیتیویسم هم وجود دارد یعنی مارکسیسم نظامی‏التقاطی از عناصر ناهمگون وکاملاً سازش ناپذیر است: یکی متافیزیک هگل و دیگری پوزیتیویسم. به همین دلیل هیچ گونه تفسیر همسازی که هر دو اینها را در نظام مارکس در نظر گیرد ارائه نشده است؛ زیرا ارائه چنین تفسیری، محال است.
ظاهراً انگلس، کائوتسکی، پله خانف و لنین زیر سیطرۀ این پیشداوری بودند که مارکسیسم علم است وهدف مارکس را رفع تناقضات علم اقتصاد می‏دانستند؛ و چون هیچ یک از آنها آموزش فلسفی نداشت، نمی‏توانست شالودۀ تفکر مارکس را که متافیزیک هگل است بدرستی باز شناسد. گرچه در کتاب سرمایه بحث پیرامون از خود بیگانگی (الیناسیون) و شیء شدن reification) )صورت گرفته بود؛ ولی مارکسیستهای یاد شده ناتوان از درک آن بودند. اما برعکس لوکاچ کسی بودکه در مکتب بزرگترین فیلسوفان نوکانتی آلمان، ویندلباند و ریکرت و بزرگترین جامعه‏شناسان آلمان زیمل و ماکس وبر تحصیل کرده بود. او در مقام یک فیلسوف حرفه‏ای توانست پیش از کشف وانتشار اثر مارکس،دست نوشته های فلسفی- اقتصادی، بحث«از خودبیگانگی» و «شیءشدگی» را پیش کشد. به همین دلیل لوکاچ را پس از مارکس، بزرگترین فیلسوف مارکسیست می‏دانند. فیلسوفانی مانند: ژان پل سارتر، مرلوپونتی، هورکهایمر، آدورنو، مارکوزه،کولاکوفسکی و لوسین گلدمن همه دنباله‏رو لوکاچ بوده اند. بنابراین مقام فلسفی لوکاچ رادر جنبش مارکسیسم نباید دست کم گرفت. گفتیم که لوکاچ جوان ونویسدۀ تاریخ و آگاهی طبقاتی ، علم را ماتریالیستی می‏دانست.او معتقد بود که علم می‏کوشد تا همه چیز را به مقدار و عدد تحویل کند و تحویل کیفیت به کمیت از خصوصیات بارز«ذهنیت بورژوایی» است. ولی اکنون، همین لوکاچ در کتاب خود معنای رئالیسم معاصرماتریالیسم خام هلوسیوس و لامتری را معیار ارزیابی آثار هنری قرار می‏دهد و برای ذهن انسان فقط نقشی تقلیدی قائل می‏شود. ذهن نویسنده کاری جز کپی کردن واقعیت ندارد، قبلاً ماتریالیسم وعین گرایی را سنخ تفکر بورژوایی می‏دانست؛ ولی اکنون بر ذهن گرایی مدرنیسم برچسب«بورژوا» می‏زند و آثار مدرنیسم را«منحط»(یا «دکادان») می‏نامد. اصطلاح«منحط» به واژه نامۀ مرتجعان و محافظه کاران تعلق دارد؛ و در شوروی پیشین و اروپای شرقی می‏خواستند به زور سرنیزه و به ضرب چنین واژه های کلیشه‏ای برای ایدئولوژی حاکم بر آن جوامع،، که در واقع با آنها ناسازگار بود،مرجعیتی دست و پا کنند. لوکاچ پیر تصور می‏کند که چیزی به نام واقعیت، مستقل از نوع شناخت انسان، وجود دارد؛ اما او، در مقام یک فیلسوف، می‏باید بداند که واقعیت بر حسب نوع دستگاه مفهومی‏یا سمبلیک فرق می‏کند. واقعیت برای فیزیکدان چیزی متفاوت باواقعیت برای ریاضیدان یا شیمیدان است. حتی در فیزیک، بویژه در قلمرو مکانیک کوانتوم،توافق نظر بر سر اینکه واقعیت فیزیکی چیست، وجود ندارد. ذرات بنیادی را توابع بسیار پیچیدۀ ریاضی بازآفرینی می‏کنند؛ ولی تفسیر این توابع یعنی واقعیتی که آنها نشان می دهند و تفسیر مفاهیم فیزیک(مانند اصل عدم قطعیت هایزنبرگ) به ذهنیت فیزیکدان بستگی دارد. به سخن دیگر، فلسفۀ فیزیکدان در پاسخ به این پرسش که واقعیت فیزیکی چیست؟ سهمی‏عظیم دارد. مسلم است که در قلمرو هنر که اساس آن وحدت شهودی است، ذهنیت هنرمند نقش اصلی را برعهده می‏گیرد. اگر هنر،کشف جهان فرم باشد، ایراد لوکاچ به مدرنیسم که چرا تاکید را بر سبک و فرم و تکنیک گذاشته است بی مورد است،زیرا همین ابزارهاست که هنر را از علم متمایز می‏کند. لوکاچ همیشه در اثر هنری به دنبال محتوا و پیام است واین جنبه از اثر را با سرشت هنری آن اشتباه می‏کند. آنچه را او فرمالیسم می‏نامد، در واقع ساخت عناصر اثر بر طبق قوانین ویژه خود اثر است که برای ارائه«معنای درونی» آن ضروری است. لوکاچ می‏خواهد که«معنای درونی» اثر و وحدت آن به وسیلۀ پرسپکتیو از خارج بر آن تحمیل شود. به نظر او وظیفۀ هر نویسنده ای این است که مانیفست کمونیست اثر مارکس و انگلس را در پیش رو داشته باشد تا«عمل» شخصیتهای داستان خویش را طبق«ماتریالیسم تاریخی» تفسیر کند. مثلاً دریابد که پوچی نه در هستی بلکه در هستی اجتماعی، آن هم نه در هر جامعه ای بلکه تنها در جامعۀ «بورژوایی» است. نویسنده با در نظر داشتن پرسپکتیو،یعنی سوسیالیسم، می‏داند که سرانجام«تاریکی»از «روشنایی» شکست خواهد خورد. مارکس و پیروانش معتقدند که با ظهور«بورژوازی» در تاریخ، رنج و بدبختی در جامعۀ انسانی پدیدار شده است. پیش از پیدایش جامعه های مدرن، در جهان، انسانی رنج دیده و بدبخت پیدا نمی‏شد. جامعۀ قرون وسطایی دارای وحدت ارگانیک بود،میان فرد و اجتماع تنشی وجود نداشت؛ ولی وقتی«بورژوازی» (اهریمن- تاریکی) به نظام قرون وسطایی(روشنایی) حمله برد و آن را از میان برداشت، پلیدی و رنج و بدبختی بر جهان مستولی شد.
لوکاچ بر پایۀ همین نظر، مدرنیسم را متهم می‏کند که چرا علت تنهایی بشر و وضع مضطرب او را نشان نداده است؟ چرا علت این معلولها را«بورژوازی» و «جامعۀ سرمایه‏داری» ندانسته است؟ ولی لوکاچ در مقام ایدئولوگ کمونیست نه تنها ناگزیر است که به دیگران دروغ بگوید بلکه حتی با خود نیز دیگر صادق نیست. لوکاچ در جوانی یعنی هنگام نوشتن کتاب روح و فرمها بینش خود را از جهان، تراژیک می‏نامد(سالهای۱۹۱۲- ۱۹۱۰). شاید او بینش تراژیک خود را معلول زندگی در«جامعۀ سرمایه‏داری» بداند؛ ولی همچنان که مزاروس در کتاب خود، برداشت لوکاچ از دیالکتیک، می‏نویسد:«در آوریل سال ۱۹۶۳ همسر لوکاچ در گذشت واو از شدت تنهایی و نومیدی ماهها در فکر خودکشی بود»۲. ولی این بار لوکاچ در مجارستان یعنی در کشوری سوسیالیستی زندگی می‏کرد. پس آیا حق با نویسندگان مدرنیست نیست که تنهایی را وضع بشر در همۀ زمانها و همۀ مکانها ب‏دانند؟ هر چه انسان فرهیخته تر باشد و استعدادهای او شکوفاتر شده باشند، پیوندهای نژادی، قومی‏وعقیدتی برایش سست تر می‏شوند و در نتیجه خود را تنهاتر احساس می‏کند. تنهایی و احساس اضطراب، وضع هر بشری نیست ولی وضع هر انسان فرهیخته ای است؛ خواه بودا باشد در جامعه ای بسته و کاستی، خواه جویس یا کافکا باشد در جامعه ای مدرن. به قول کیرکه گور :«هر اندازه اصالت(یا نوآوری) یک انسان بیشتر باشد،بیشتر دستخوش اضطراب می‏شود.» تک گویی های جویس و بکت صدای زمانۀ ماست و از همین روست که ما را منقلب می‏کنند.
یدالله موقن
پا نوشت ها :
۱-گؤرگ لوکاچ: تاریخ و آگاهی طبقاتی (برلین،۱۹۲۳،صفحات۲۰-۱۹و۱۵۰)و در ترجمۀ انگلیسی آن( لندن، ۱۹۷۱)صفحات ۱۳۶-۱۳۷.
۲-I. Meszaros, Lukacs&#۰۳۹;Concept of Dialectic (London , The Merlin Press,۱۹۷۲ )P.۱۷۰.
منبع : مجله فلسفی زیزفون