شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

دهکده ای که پنجره آهنی ندارد


دهکده ای که پنجره آهنی ندارد
باران باریده بود. آب توی چاله ها و آبگیرهای كوچك جمع شده بود. مرد دستفروش با گاری اش از جاده ای كه به یك دهكده می رسید، رد می شد. ناگهان چرخ گاری در چاله ای افتاد و گاری تكان خورد. صدایی آمد. انگار یكی از بسته های روی گاری افتاده بود زمین. مرد دستفروش عصبانی شد. از گاری پایین آمد تا ببیند چه خبر شده. كمی كه عقب تر رفت، ایستاد. چشم هایش رامالید و دوباره نگاه كرد. داخل بركه كوچكی كه كنار جاده بود، آسمان موج می زد. مرد لحظه ای مكث كرد. بعد كمی عقب رفت. چشم هایش از تعجب گشاد شده بود. با خودش فكر كرد آسمان افتاده توی بركه و باید برای نجات آن كاری كرد. دستش را داخل بركه فرو برد. فقط آب بود و سنگ ها و گل كف بركه. مرد فكر كرد تنهایی نمی تواند كاری از پیش ببرد. سوار گاری شد و به سرعت به طرف دهكده رفت تامردم را خبر كند.
نزدیك دهكده كه رسید، فریاد زد: كمك ، كمك، آسمان داخل بركه افتاده . كمك كنید.
مردم دهكده به صدای فریاد او دست از كار كشیدند و دویدند سمت میدان دهكده. مرد دستفروش نفس زنان و با همان چشم های گشادشده از تعجب تعریف كرد كه چطور به چشم خودش دیده كه آسمان افتاده توی بركه آب. مردم به آسمان نگاه كردند. حالا آسمان پر از ابر شده بود و آبی آن از پشت ابرها پیدا نبود. همهمه ای درگرفت. مردم از یكدیگر می پرسیدند حالا چه كنیم؟ حالا چه كنیم؟
پیرزنی كه نخ می ریسید گفت: پشم ها بدون خورشید خشك نمی شود.
مرد مزرعه دار گفت: بدون آفتاب، از خاك گندم و جو نمی روید .
زن باغبان گفت: بدون آفتاب میوه ها نمی رسند.
پسربچه ای گفت: از كجا بدانیم روز است یا شب.
خلاصه، هركسی چیزی می گفت.
كدخدا هراسان گفت: بركه را نشانمان بده تا آسمان را نجات دهیم. مرد دستفروش با گاری اش جلوتر رفت و بقیه مردم باهرچه طناب و قلاب داشتند، پشت سرش. وقتی به بركه رسیدند، طناب ها و قلاب ها را توی بركه انداختند اما كاری از پیش نمی بردند. قلاب ها به چیزی گیر نمی كرد و به سرعت بیرون می آمد. تا این كه یكی گفت: آسمان گیر كرد به قلاب. با تمام قوا طنابی را كه به قلاب وصل شده بود می كشید اما طناب تكان نمی خورد. كدخدا گفت: همه باید سر طناب را بگیریم و با هم بكشیم. مردم به فكر كدخدا آفرین گفتند و طناب را گرفتند و با هم كشیدند و یك دفعه چیزی كه به قلاب گیر كرده بود آمد بیرون و همه كسانی كه طناب را می كشیدند به پشت خوردند زمین. آسمان بالای سرشان بود، كمی آبی ، كمی ابری و خورشید. آنان خوشحال شدند و شادی كردند: ما آسمان را نجات دادیم ، ما آسمان را نجات دادیم.
خورشید داشت لبخند می زد، ابرها زمین را تماشا می كردند وآسمان لابد داشت به ستاره های شب فكر می كرد چون اصلاً حواسش به آن پایین و كنار بركه نبود. آب بركه گل شده بود و چیزی شبیه یك پنجره بزرگ آهنی روی آب آمده بود.
مرد دستفروش گفت: آسمان ما را همین دزدیده بود. بهتر است چالش كنیم تا دیگر آسمان را ندزدد.
مردم زمین را كندند و پنجره بزرگ آهنی را چال كردند و با خیال راحت به خانه های شان رفتند. بعدازظهر، دو مرد غریبه رسیدند همان حوالی . آنان دنبال پنجره آهنی می گشتند. اولی گفت: باید همین جا از روی وانت افتاده باشد.
داشتند روی زمین می گشتند كه دومی گفت: این را ببین. یك جعبه بود پر از ظرف های مسی قدیمی.
اولی گفت: عتیقه اند. از كجا آمده اند؟
همان وقت ، دستفروش رفته بود دم در خانه پیرزن نخ ریس كه بگوید جعبه ظرف های مسی قدیمی اش گم شده است و او نمی داند كجا و چطوری.
دستفروش می دانست كه جان پیرزن نخ ریس بسته است به این چندتكه ظرف و این چندتكه ظرف همه دارایی آن پیرزن است.
دستفروش داشت با خودش فكر می كرد كه كدخدا رسید دم در خانه پیرزن و در زد. پیرزن كه از برگشتن خورشید خوشحال بود فكر می كرد به نخ های خوش رنگی كه بعداز این باید بریسد و لباس های قشنگی كه باید ببافد.
صدای در، نخ خیالش را پاره كرد. دم در كه آمد، كدخدا گفت: خاله نخ ریس، همه اهالی ده تصمیم گرفته اند پنجره های آهنی خانه شان را در بیاورند. ممكن است این پنجره ها بازهم آسمان را بدزدند. تو هم پنجره خانه ات را در بیاور و به جایش پنجره چوبی بگذار.
پیرزن نخ ریس قبول كرد. پنجره را كندند و بردند. اما مرد دستفروش هنوز خجالت می كشید كه به پیرزن چیزی بگوید. غروب، نزدیك میدان ده، دو مرد غریبه را دید كه جعبه ظرف های قدیمی پیرزن دستشان بود. آنها گفتند كه دنبال پنجره آهنی می گردند . دستفروش جعبه را از آنها گرفت و نشانی جایی كه مردم پنجره های آهنی راچال كرده بودند به آنها داد.
شب، پیرزن ظرف های قدیمی اش را چیده بود روی رف و داشت با نخ خیال، رؤیاهای رنگی می بافت تا صبح فردا و دیدن دوباره آسمان آبی و خورشید خانم. مردم از پنجره های چوبی شان ستاره می شمردند و مرد دستفروش كه حالا به یك قهرمان تبدیل شده بود داشت با خیال راحت توی گاری اش خواب خانه ای پر از پنجره و ظرف مسی می دید.

ارژنگ مانی
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید