یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

او هم یک آدم معمولی بود


او هم یک آدم معمولی بود
من فكر می‌كنم چشمانش ضعیف بود كه مرا ندیده بود. اما چشمان من هم ضعیف است بااین‌که تار می‌دیدمش اما دیدمش كه مرا نمی‌بیند. فكر كردم اشتباه دیده‌ام، نزدیك‌تر آمد، پوشه‌ای از روی فایل برداشت، می‌دیدمش كه مرا نمی‌بیند. حالا فكر می‌كنم گلویم درد می‌كند. اشتباه نمی‌كنم، گلویم درد می‌كند، از غصه، از غصه درد می‌كند.
فكر می‌كنم تقصیرِ كارمند كارگزینی است كه مرا به این‌جا كشانده، شاید من هم بی‌تقصیر نبوده‌ام وقتی كارمند كارگزینی به من گفت:«به‌جای روسری مقنعه بذار.» نباید حرفش را گوش می‌كردم تا امروز كه گفت:«به‌جای مانتو چادر بپوش، جسارت نمی‌كنم خانم فلانی! ولی اون‌جا آموزشگاهِ پسرانه است، این‌كه تآكید می‌كنم چادر بذارید برای اینه كه شما از طرفِ من معرفی شده‌ید، واسه من خوب نیست كه بگن فلانی از طرفِ فلانی اومده، متوجه‌اید كه، از شما می‌خوام یه خورده ملاحظهٔ منو بكنید.»
سرم داغ شده بود، وقتی به صورتم دست كشیدم فهمیدم چه‌قدر سرخ شده است و وقتی پلك زدم و چشمانم را به زمین دوختم فهمیدم كه چه‌قدر می‌سوزد؛ دندان‌هایم قفل شده بود و دیگر معمولی نفس نمی‌كشیدم. بیچاره من كه صادقانه تمام حرف‌ها را شنیدم و بی‌رحمانه تمامِ حرف‌هایم را خط زدم.
پوشه‌ای از روی فایل برداشت، وقتی سلامم را نشنیده گرفت و رَد شد فهمیدم كه باید جورِ دیگر شوم، مثلِ آدم‌های دیگر مثلِ خودش، او یك آدمِ معمولی نبود، من هم دیگر یك آدمِ معمولی نبودم و حالا دلم برای خودم تنگ شده است.
خسته نباشید گفتنم را، وقتی هنوز خودم بودم، با نیم نگاهی حق‌به‌جانب جواب داد، همان‌وقت بود كه حلقه‌های مظلومِ اشكم را قورت دادم، دیگر وقتش بود كه مثلِ خودش شوم، مثلِ آدم‌هایِ دیگر.
من فكر می‌كنم او هم دلش برای خودش تنگ شده است اما نمی‌دانم او چگونه فهمید كه باید جورِ دیگر باشد، آخر او هم مثلِ من، روزی یك آدمِ معمولی بود.

زنیره مربی
منبع : دیباچه


همچنین مشاهده کنید