پنجشنبه, ۲۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 9 May, 2024
مجله ویستا


خشونت یعنی همین که می بینید


خشونت یعنی همین که می بینید
● گفت وگو با «حسین معززی نیا» درباره فیلم «تاریخچه خشونت»
«حسین معززی نیا» نوشتن درباره سینما را در سال ،۱۳۷۱ در مجله «سوره» شروع كرد و بعد از آن در «نقد سینما»، «مهر»، «دنیای تصویر» و «فیلم» به كارش ادامه داد. دو كتاب سینمایی از او منتشر شده كه اولی «درباره حاتمی كیا» (فرهنگ كاوش) نام دارد و مجموعه یادداشت ها و مقالاتی است درباره این كارگردان و دومی نامش هست «فیلمفارسی چیست؟» (ساقی) كه كوششی است برای شناخت این اصطلاح معمول در سینمای ما. او سر ویراستاری مجموعه فیلمنامه هایی را هم كه توسط نشر ساقی منتشر شده به عهده داشته است. یك مجموعه تلویزیونی اش (سنگ، كاغذ، قیچی) هیچ وقت پخش نشده و مجموعه دیگرش (روایت راوی)، مرور دوباره فیلم های «روایت فتح» است. با او درباره «تاریخچه خشونت»، تازه ترین ساخته «دیوید كراننبرگ» گفت وگو كرده ایم، فیلمی كه یك سال پیش، در چنین روزهایی یكی از امیدهای نخل طلای كن محسوب می شد.
سینمای «دیوید كراننبرگ» سینمای معمول و مرسومی نیست. فكر می كنید معمول نبودن نگاهش را باید به كانادایی بودنش نسبت داد؟ به این كه آمریكایی نیست؟
ما از سینمای كانادا هیچ تاریخچه مهم و معتبری نداریم و كارگردان های بزرگی در آن نبوده اند كه مكتبی را به وجود بیاورند. بنابراین مبنای مقایسه نداریم. ولی به نظرم نكته مهم تر این است كه كراننبرگ آنقدر منحصربه فرد است كه باید او را فراتر از این تقسیم بندی ها دید.
منظورم این بود كه نوع سینمای او، آمریكایی خالص نیست. انگار بخش هایی از سینمای اروپا را با بخش هایی از سینمای آمریكا تلفیق كرده است.
هیچ وقت مصاحبه مفصل و جامعی با كراننبرگ پیدا نكرده ام، ولی فكر می كنم اگر تاریخچه تعلقات او را به تاریخ سینما پیدا كنیم، احتمالاً به سوررئالیسم بسیار علاقه مند بوده و همین طور به سینمای پیشرو دهه ۱۹۲۰ فرانسه، همان دوره ای كه از آن به عنوان سینمای امپرسیونیستی یاد می كنند. احتمالاً تجربه های آوانگارد دهه های ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰ را دوست دارد. و جدا از سینما، می دانیم كه درباره بیولوژی انسان و ساختار درونی بدن هم بسیار كنجكاو است. مثل این كه تحصیلاتی هم در این حوزه داشته است. این تعلقات و شیوه بیانی اش كه كمی به سینمای علمی/ تخیلی نزدیك است، با هم تلفیق شده اند. عین این است كه یك نفر «سگ آندلسی» و رفتارهای عجیب و غریب «لوئیس بونوئل» را، به خصوص در دوره فیلمسازی صامت اش، دوست داشته باشد، از آن طرف فیلم های علمی/تخیلی را هم ببیند و از تركیب اینها، دنیای عجیب و غریبی در بیاورد كه خیلی هم بدبینانه است. بدبینانه نسبت به علم و دستاوردهایش. ولی ممكن است اگر متولد آمریكا بود، در سینما جذب بدنه اصلی می شد، شاید دیگر كراننبرگ نمی شد.
می گویند كراننبرگ یكی از معدود كارگردان های زنده ای است كه سینمایش صاحب یكسری ویژگی ها است. شما هم به این ویژگی ها اعتقاد دارید؟
حتماً. اما عجیب است كه خیلی از این ویژگی های ظاهری درباره فیلم «تاریخچه خشونت»، كه موضوع بحث ما است، صدق نمی كند. از یك طرف، فكر می كنم شكل پخته و كامل شده آن ویژگی ها به این فیلم تبدیل شده است. یك جور لحن غریب سوررئال، لحنی كه انگار عمداً از واقعیت فرار می كند، در اینجا دارد یك داستان كاملاً رئال را تعریف می كند. فیلم های قبلی اش، مثلاً «ناهار عریان» (براساس رمانی از ویلیام باروز) را در نظر بگیرید، از اساس در عالم دیگری می گذرد. مناسبات آدم ها و فضاهای فیلم، كاملاً كابوس وار است. به نظرم اوجش هم فیلم «تصادف» (براساس رمانی از جی جی بالارد) است كه واقعاً در دنیای عجیبی می گذرد و به سختی می شود در آن چند پلان پیدا كرد كه مناسبات عادی انسان ها در آن دیده شود. تجسم مالیخولیا است و در ساختن چنین فضاهایی، كراننبرگ بی همتا است. گاهی اوقات فكر می كنم كراننبرگ حتی در مقایسه با كسی مثل «دیوید لینچ» اساساً در دنیای واقعی زندگی نمی كند! البته دنیای ذهنی خیلی از فیلمسازها غیرواقعی است، اما گاهی اوقات خودشان توصیفاتی دارند كه آدم را متقاعد می كند. مثل «تیم برتن» كه زمانی گفته بود به نظرم فیلم هایی مثل «گاندی» (ریچارد آتن بورو) هستند كه واقعی به حساب نمی آیند نه فیلم های من! او البته حرفش را جدی زده بود، ولی خیلی ها شوخی فرضش كردند. بعدها دیدم توصیفش، شبیه توصیف «تالكین» (نویسنده رمان ارباب حلقه ها) است كه می گوید خیلی یأس آور است كه مردم فكر می كنند اتومبیل ها و ترافیك و دودكش های كارخانه ها و این جور چیزها واقعی هستند، ولی غول ها و اژدهاها و موجوداتی كه در داستان های من هستند، غیرواقعی اند. این حرف ها در مورد این آدم ها شاید پذیرفتنی به نظر برسند، ولی دنیای كراننبرگ با هر توضیحی غیر عادی است. اساساً خودش در مناسبات دنیای مرسوم به سر نمی برد.
خب، غیر از این سوررئالیسم چه چیزهای دیگری در فیلم هایش هست؟
به نظرم درگیری اش با ژانر علمی/تخیلی هم خیلی مهم است. جدا از این كه چند فیلم در این حوزه ساخته، جنس نگاهش هم از درون همین ژانر می آید. در واقع جنبه تیره و تار این ژانر. آن جنبه اش كه به فیلم ترسناك هم نزدیك می شود. داستان های علمی/تخیلی از یك جهت نگاه تلخ و سیاهی به اكتشافات و دستاوردهای علمی دارند. این نگاه سیاه در بطن خیلی از فیلم های شاخص ژانر هم هست، ولی در كارهای كراننبرگ، خیلی عمده شده است. خودش هم یكی از دلایل علاقه به این ژانر را بررسی ساختار درونی بدن انسان ذكر می كند به عنوان چیز كشف نشده ای كه ما به آن دقت نمی كنیم و البته ثمره این علاقه اش را در «مگس» و «شباهت كامل» می بینید كه به چه نتایج تیره و تاری منجر می شود!
برسیم به تاریخچه خشونت، كه می گویند براساس یك رمان گرافیكی، یك كامیك بوك بزرگسالان ساخته شده است. خود كراننبرگ می گوید نمی دانسته اساس كار، چنان رمانی بوده است. فكر می كنید اثری از آن نگاه كامیك بوك وار در فیلم هست؟
قضاوت در این مورد كمی سخت است. چون در زمان تماشای فیلم محال است به چنین چیزی فكر كنیم، اما وقتی بعد از دیدن فیلم فهمیدم از روی یك رمان گرافیكی اقتباس شده، احساس كردم خیلی هم عجیب نیست. بدنه داستان، چیزهایی دارد كه می شود فهمید از دنیای آن نوع كتاب ها آمده است. جوهره داستان، این كه مردی دارد از خانواده اش مراقبت می كند و گذشته ای دارد كه ربطی به حال اش ندارد، یك مرد نمونه و مطلوب یك جامعه آمریكایی كه تحول پیدا كرده و سرش به كارش گرم است تا در سكانس چهارم یا پنجم فیلم آن اتفاق در كافه اش می افتد و آن دو گنگستر را می كشد، به نظرم تا اینجاها، چارچوبی دارد كه خیلی به آن نوع داستان ها شباهت دارد. خود اتفاق اصلی هم كه برایش می افتد، از آن اتفاق های گنده و خیلی چشمگیری است كه در آن نوع داستان ها می افتد: این آدم آرامی كه می بینید، گنگستر ورزیده ای بوده و حتی حالا هم بسیار ماهر است و از پس هر مشكلی برمی آید. در فیلم، هرجا كه به این جور خصوصیت هایش رجوع می شود، خودش می گوید من خیلی خوش شانس ام. این نوع داستان ها معمولاً یك نقطه چرخش دارند كه اینجا هم هست: آدم خوبی كه گذشته ای داشته و حالا آن گذشته مزاحمش شده و او می خواهد آن را پاك كند. اتفاقاً جالب اینجاست كه داستان از یك جهت همه كلیشه ها را دارد و یك فیلمساز متعارف آمریكایی كه در بدنه اصلی كار می كند خیلی راحت می توانست این داستان را به فیلمی درجه سه تبدیل كند. فیلمی كه به یك بار تماشا هم نیرزد. اما همین قصه ای كه عناصرش خیلی اغراق شده هستند و نقطه های چرخش و نقاط اوج داستان خیلی چشمگیر هستند، و در نگاه اول، حتی پرداخت ظریفی ندارند، در مرحله فیلمنامه و بعد در مرحله كارگردانی كراننبرگ شكل دیگری گرفته اند. فیلم از یك جهت كراننبرگی نیست، و آن عناصر همیشگی حضور ندارند و از طرف دیگر به شدت كراننبرگی است و فقط او می توانسته از این داستان، این فیلم را در بیاورد.
یك كم همه چیز عجیب شد، بیشتر توضیح می دهید؟
فیلم یك لایه پنهان جذاب دارد كه وقتی دوسوم از آن می گذرد، متوجه می شویم ویژگی های كراننبرگی زیر داستان اصلی جریان دارند. اگر بخواهم مثال روشن بزنم، بخشی از این ویژگی ها در صحنه های درگیری فیلم كاملاً دیده می شوند. سه چهار سكانس درگیری خشن در فیلم هست، صحنه هایی كه باید در پلان بندی شان دقت كرد، كه چه طور طراحی شده اند. این صحنه ها را معمولاً در سینمای آمریكا طوری طراحی می كنند كه از اكشن قهرمان لذت ببریم و كارگردان سعی می كند جذاب ترین لحظه های فیلمش، همین نوع صحنه ها باشند. پلان های متعددی می گیرد و ماجرا را نسبت به زمان واقعی كش می دهد تا ما لذت ببریم. این قاعده ای است كه كمابیش پذیرفته شده و ما هم عادت كرده ایم. ولی این سكانس ها در این فیلم كراننبرگ این جوری نیست، لحظه های اضافی ندارند. درست همان مقداری هستند كه در واقعیت می توانند رخ بدهند. نوع پرداخت كنش و واكنش هم به شدت واقعی است، شدت برخورد در آن دیده می شود. به نظر می رسد این صحنه ها به سبك مرسوم داستان پردازی و دكوپاژ نشده اند. و به همین دلیل به شدت تاثیرگذار شده اند. خود خشونت است كه تجسم واقعی پیدا كرده. ذات خشونت.
و این غیر مرسوم بودن یعنی چه؟ یعنی چه كار می كند؟
ببینید مثلاً دفعه اول كه فیلم را می دیدم، در انتها بعد از آن فعل و انفعال عجیبی كه رخ می دهد تا به آن جا می رسد كه «تام استال» روبه روی برادرش «ریچی» می ایستد و باید تكلیف او را معلوم كند، نگران بودم كه خیلی كلیشه ای دیالوگی رد و بدل شود و حرف های آخر زده شود و تردیدها و ترس ها و این چیزها را ببینیم. ریچی در واقع همان آدم بده اصلی است، آدمی كه همه وقایع خشن فیلم را تا آن جا جور كرده، برادر قهرمان داستان هم كه هست. طبق كلیشه ها در اینجا باید چند دیالوگ عبرت آموز رد و بدل شود و بعد او كشته شود. همان كش دادن ها كه در سینمای درجه دو مرسوم است. من از آن لحظه ای كه تام بدون معطلی به سر ریچی شلیك كرد، لذت عجیبی بردم! فكر كردم اگر قرار است فیلم به منطق خودش وفادار باشد، این همان لحظه است كه ریچی بی معطلی باید كشته شود! این موقعیت اصلاً جای درنگ ندارد. پرداخت كراننبرگ در همه سكانس های درگیری فیلم همین قدر دقیق است. من با این فیلم متقاعد شدم كه كراننبرگ واقعاً كارگردان بزرگی است. اجرای بی نظیری دارد.در نقدهای فرنگی كه راجع به فیلم نوشته اند، روی دو نكته خیلی تاكید شده، یكی این كه خشونت فیلم خیلی بی واسطه است و یكی این كه می شود این خشونت را هرچند كراننبرگ از آن استفاده واقعی می كند، تمثیلی گرفت تا به چیزی دیگر برسیم.
بعید نیست، به خصوص با این اسمی كه روی فیلم گذاشته است. راجع به اسم فیلم، خیلی فكر كردم و گفتم نكند بهتر باشد اسمش را به «سابقه خشونت» ترجمه كنیم. چون بیشتر ارجاع دارد به مسئله ای كه شخصیت اصلی فیلم در گذشته داشته است. ولی در مصاحبه ای كه از كراننبرگ خواندم، چند تا دلیل برای این اسم آورده بود، دیدم كه می خواهد فیلم را به واسطه این اسم، تمثیلی تر ببیند، و ارجاع بدهد به همه خشونت هایی كه در شكل های دیگر هم اتفاق می افتند. بعد سعی كردم مثل منتقدهایی كه خودشان را موظف می دانند پیامی از فیلم بیرون بیاورند، با فیلم سروكله بزنم و ببینم با این اسم چه قضاوتی می شود درباره معنای فیلم كرد. دیدم خیلی سخت است!
احتمالاً می رسیدید به این كه پنهان كاری چیز بدی است!
آره، ولی منظورم بیشتر این است كه اگر روی خود كلمه خشونت متمركز بشویم، چه داریم بگوییم؟ نتیجه چیست؟ وقتی فیلم تمام می شود، چه باید بگوییم؟ خشونت خوب است؟ بد است؟ به نفع آدم ها است؟ به ضررشان است؟ از خشونت گریزی نیست؟
قهرمان فیلم برای دفاع از خانه (كه اساساً مضمونی آمریكایی است) دست به خشونت می زند.
ماجرا را از یك نگاه كه شبیه وسترن ها است، می شود این جوری دید.
از چه جنبه ای شبیه وسترن ها است؟
خب، شباهت چارچوبی كه دارد. اصلاً همین كه در یك شهر كوچك اتفاق می افتد، آدم را به یاد وسترن می اندازد. آن شهر را به یك دهكده یا شهر حاشیه ای فیلم های وسترن تبدیل كنید. خود شغلی كه قهرمان دارد و كافه ای را می گرداند، آدم را كاملاً یاد نشانه هایی می اندازد كه در فیلم های وسترن می بینیم. و آدم بدهایی هم كه وارد داستان می شوند، همان حال و هوای ضد قهرمان های وسترن را دارند كه آمده اند برای تسویه حساب. البته به نظرم برخی از عمده ترین ویژگی های فیلم از ژانر نوآر هم آمده. یك جور تلفیق وسترن و نوآر است، كه البته باید حواس مان باشد این تلفیق ها یكی از خصوصیات داستان های كامیك بوك، یعنی همین رمان گرافیكی مورد اقتباس فیلم هم هست و شاید از آن جا وارد فیلم شده. نشانه این جور تلفیق ها مثلاً این است كه در سینمای وسترن مرسوم نبوده كه قهرمان داستان، بدكار و بدسابقه باشد. درحالی كه این جا «تام استال» سابقه خوبی ندارد. این بیشتر از مولفه های نوآر است. خود این موضوع كه یك آدم، گذشته ای پنهان شده دارد، شبیه نوآرها است. آدم بدهای فیلم هم بیشتر به نوآر شباهت دارند تا وسترن. حالا از این بحث ها كه بگذریم به نظرم اهمیت «تاریخچه خشونت» بیش از هر چیز در این است كه مثل همه فیلم های بزرگ، یكدست و مشخص و بدون زوائد می رود سراغ همان فضایی كه قرار است در فیلم شكل بگیرد. فكر می كنم فیلمسازان بزرگ عناصر اضافی فیلم شان را حذف می كنند و دقیقاً می دانند درباره چه تمی دارند كار می كنند، و چه چیزهایی هست كه به درآمدن فضا كمك می كند. خیلی از فیلم های مهم تاریخ سینما به نظرم این طوری هستند.
حالا فكر می كنید مضمون اصلی فیلم خشونت است یا چیزی دیگر؟
راستش تصادفاً در این دو سه ماه اخیر به این فكر می كردم كه آدم ها با سابقه شان چه می توانند بكنند. كاملاً اتفاقی دغدغه ام این شده بود كه این توصیه ای كه به خلافكارها می كنند و می گویند هیچ وقت برای دوباره شروع كردن دیر نیست، شاید حرف مزخرفی باشد. یك بار دیگر به خودمان رجوع كنیم؛ واقعاً آدم ها می توانند به راحتی آن تجربه ای را كه در زندگی گذرانده اند، پاك كنند؟ حتی ممكن است این سابقه خیلی جزئی باشد، یك كار كوچك. آدم یك زمانی در نوجوانی در حق كسی ظلمی كرده و ممكن است در پنجاه سالگی اش اثرش را ببیند. نمی دانم چرا این موضوع ذهنم را مشغول كرده بود، اما فیلم را درست در همین ایام دیدم! دیالوگ هایی كه قهرمان فیلم در بیمارستان به زنش می گوید همین طوری است، زنش می گوید تو بالاخره جویی كیوساك هستی یا نه؟ و او جواب می دهد آن كسی كه قتل ها را انجام داده، جویی كیوساك است، ولی من همان تام استالی هستم كه به تو گفته ام. بعد می گوید من آن شخصیت را به بیابان بردم كه بكشمش، و موقعی كه از شرش خلاص شدم آمدم سراغ تو. ببینید، بامزه است كه همه سعی اش را كرده تا از آن هویت خلاص شود، ولی خلاص شدن به این سادگی ها نیست. حتی فكر می كنم فیلم طوری پیش می رود كه نمی توانیم خوش بینانه بگوییم آخرش تمام شد و مشكل حل شد، چون ممكن است این اتفاق هم فقط یك حادثه موقت باشد. تام استال برای پاك كردن سابقه آدم كشی اش دوباره یك عالمه آدم كشته. نمی شود مطمئن بود همین اعمالی كه انجام داده، بعداً یقه اش را نمی گیرد و دوباره موجب دردسر نمی شود. شاید فعلاً یك آرامش موقت است. این سابقه عمل و امتدادش خیلی برایم جذاب شد، به خصوص در مسئله خشونت. اگر مثل این فیلم این طور ببینیم كه خشونت، خشونت می آورد و هر خشونتی مقدمه خشونت بعدی می شود، پیچیدگی قضیه بیشتر به چشم می آید. كراننبرگ به عمد مشكل پسر قهرمان داستان را با خودش موازی گرفته است، این كه او در مدرسه، در موقعیتی قرار گرفته كه چاره ای جز خشونت ندارد، چون آن پسره كله خر دست از سرش برنمی دارد. جایی از فیلم، در خانه، پدر(تام) می گوید چرا او را زدی؟ و پسر می گوید چاره ای نبود. پدر می گوید در خانواده ما كسی مشكلاتش را با كتك زدن حل نمی كند. پسر می گوید بله، با كشتن حل می كند! دیالوگ بی نظیری است. به دلیل ترتیبی كه كراننبرگ به عناصر تماتیك فیلم داده، آن سكانس درگیری در جلوی خانه شان آن قدر جذاب از آب درآمده است. هم اكشن ظاهری خود واقعه جذاب است؛ این كه آن اتفاق جلوی خانه می افتد و زن دارد از پنجره نگاه می كند و پسر مجبور است دخالت كند و «اد هریس» را بكشد. هم جنبه درونی اش كه تم های فیلم را یكدست می كند.اصلاً فیلم یكدفعه عمیق تر می شود. حالا به سئوال شما برگردم، فكر می كنم در كل فیلم، خشونتی كه در ظاهر می بینیم، واقعاً با تم اصلی در ارتباط است. در همان سكانس دم در خانه، موقعی كه تام اسلحه را از دست اولین مهاجم می گیرد و با ضربه دست می زند دماغ او را له می كند، خب، خیلی مشمئز كننده است ولی احساس می كردم پرداخت فیلم چنین چیزی را طلب می كند و این برایش مهم است كه بگوید اگر تا حالا قهرمان فیلمی یكی را می كشته شما خوشحال می شدید و كف می زدید و سوت می كشیدید، ربطی به این فیلم ندارد و اینجا، به همین اندازه كه می بینید قضیه خشن است. تام چاره ای جز خردكردن دماغ آن آدم ندارد و این عمل هیچ جنبه قهرمانانه یا لطیفی هم ندارد. دماغ آن آدم است كه خرد می شود و له می شود و به آن شكل درمی آید. فیلم در همه این اجزا آدم را درگیر می كند و به شك می اندازد.
اساساً می شود تام استال را به عنوان یك قهرمان دوست داشت؟
آره، فكر می كنم به هرحال با او همذات پنداری می كنیم. تا نیمه اول كه واقعاً دوستش داریم، و آرزو می كنیم حدس های اد هریس و دیگران غلط باشد. وقتی آن دوتا دزد وارد می شوند، چه قدر متانت ویگو مورتنسن دوست داشتنی و باور پذیر است. و آدم بعید است فكر كند او سابقه خشونت باری داشته. راستی چه قدر بازی های فیلم خوب است.
هیچ فیلم دیگری از كراننبرگ نیست كه شباهتی به تاریخچه خشونت داشته باشد؟
داشتم به این فكر می كردم كه «منطقه مرده» شاید شبیه باشد. یكی از فیلم هایی كه نشانه هایی از پذیرفتن منطق رئال را می شود در آن دید. اما تاریخچه خشونت باز هم فرق دارد چون منطقه مرده از نیمه دوم به بعد ، ابعاد ماوراء طبیعی پیدا می كند. «استیون كینگ» (نویسنده داستان منطقه مرده) اساساً این طور است، خیلی از داستان هایش از یك مقدمه رئال شروع می شوند و ما را به ماوراء می برند. اما تاریخچه خشونت، تماماً رئال است. و البته فضا سازی كراننبرگ در همین موقعیت رئال است كه بی نظیر از آب درآمده.
نیمه اول فیلم البته با نیمه دومش تفاوت دارد و انگار عمدی دارد كه ما فكر كنیم قرار نیست اتفاقی بیفتد و بعد یك هو رودست می خوریم.
فیلم خیلی از جاها قرار است با ما چنین رفتاری داشته باشد. فكر می كنم عمدی در كار بوده كه ما یك جاهایی شریك رفتار آدم هایی شویم كه خشونت از آنها سر می زند. سكانس های اول هم همین طوری است، یعنی اگر تماشاگر آمریكایی عادی نداند كه به دیدن فیلمی از دیوید كراننبرگ آمده، ممكن است حتی كف و سوت هم بزند. احساسات ما كاملاً تحریك شده و آماده ایم. فیلم در نیمه دوم ما را به فكر كردن وامی دارد كه بعدش چی؟ حتی پسر هم این منطق را قبول كرده و دیگر آن آدم آرام نیست و فهمیده كه گاهی برای دفاع كردن باید آدم كشت. ولی به هرحال، كشتن، كشتن است، آن هم این قدر شنیع. و فیلم با این تاكیدی كه روی شیوه كشتن می كند، تحریك مان می كند كه راجع به این موضوع فكر كنیم.
فكر می كنید كراننبرگ فیلم های بعدی اش را همین شكلی بسازد؟
نمی دانم. ما تا سه چهار سال پیش بر مبنای تاریخ سینما این كلیشه را پذیرفته بودیم كه كارگردان های بزرگ وقتی سن و سالشان بالا می رود، دیگر فیلم خوب نمی سازند و نمونه هایی هم بود كه این نظریه را ثابت می كرد. اما الان «كلینت ایستوود» در هفتاد و چند سالگی دارد فیلم های خوب می سازد. یا لینچ كه در اوج پختگی «مالهالند درایو» را ساخت، كه فیلم خیلی كاملی است. اینها به پختگی عجیبی رسیده اند و فیلم های ساده تری می سازند. بعضی منتقدهای آمریكایی گفته بودند كراننبرگ با این تاریخچه خشونت، فیلم بدنه اصلی ساخته، ولی این طور نیست. من این فیلم را خیلی دوست دارم، می شود سكانس به سكانس توضیح داد كه كارگردانی اش چه نظمی دارد و چه تشخصی به داستان بخشیده كه واقعاً كراننبرگی شود. فیلم خیلی خوب اجرا شده، ولی ممكن است به چشم نیاید. اگر قرار بر پیشگویی هم باشد، من دوست دارم كراننبرگ در این حال و هوا بماند. فیلم هایی مثل این كه در ظاهر واقعی اند، ولی در اصل، فیلمساز آمده نگاهش را با مهارت در بدنه ظاهری واقعیت تنیده. این فیلم ها در ذهن ماندگار می شوند. خیلی تاثیر می گذارند.
محسن آزرم
منبع : روزنامه شرق