یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

انتظار بیهوده


انتظار بیهوده
بعد از تحویل بار و کنترل پاسپورت و بلیط وارد هواپیما شدم. باورم نمی شد که بعد از ۵ سال دارم به ایران می روم. روی صندلی هواپیما نشستم و بعد از مدتی هواپیمای ایران ایرلندن را به سمت تهران ترک کرد.
خوشحالی عجیبی تمام وجودم را گرفته بود. رفتم تو خاطرات گذشته و لحظه هایی که در ایران بودم و این باعث شد که کمی از گذشته ام را مرور کنم.
همیشه دلم می خواست بتوانم کسی برای خودم باشم و بتوانم از این رو به مردم کمک کنم وبتوانم باعث افتخار دیگران شوم. به همین منظور برای اینکه بتوانم به هدفم برسم خیلی درس می خواندم. یادم می آید از همان دوران ابتدایی سرم توی کتاب بود و تا می توانستم درس می خواندم و هر سال با معدل بالا به سال بعدی می رفتم. به زبان انگلیسی علاقه زیادی داشتم. در موسسه ی زبان اسم نویسی کردم و هفته ای ۲ روز را بعد از مدرسه به یادگیری انگلیسی مشغول بودم و توانستم در دوره ی دبیرستان مدرک تافل خود را دریافت کنم. به کلاس های گوناگون و کلاس های کنکور برای تقویت درس هایم می رفتم. به یاد می آورم موقع کنکور ۵ کیلو وزن کرده بودم از بس به خودم سختی داده بودم و فقط درس می خواندم.
وقتی کنکور را دادم، انگاری باری از روی دوشم برداشته بودند. بعد از مدتی نتایج را اعلام کردند. با دلشوره و اضطراب از خانه بیرون آمدم و به اولین کیوسک روزنامه فروشی رسیدم و روزنامه ای خریدم و اسمم جزء نفراتی بود که در رشته ی پزشکی نمره آورده بودند و از این بابت خیلی خوشحال شده بودم و کمی به آرزوهایم نزدیک تر می شدم.
به دانشگاه رفتم ومشغول تحصیل در رشته پزشکی شدم و برای تحصیل هم بعد از دانشگاه به دانش آموزان انگلیسی یاد می دادم تا از این رو هم انگلیسی یادم نرود و هم بتوانم کمی از مخارج تحصیلم را بدهم.
یک روز صبح که به دانشگاه می رفتم، چند تا خیابان به دانشگاه یکی از همکلاس هایم را دیدم که گویا دچار مشکلی شده بود و یکی از چرخ های ماشینش پنچر شده بود. به کمکش رفتم و چرخ پنچر شده را تعویض کردم. اون هم برای تشکر من را تا در دانشگاه رساند.
و در زبان انگلیسی هم ضعیف بود و چون من زبانم خوب بود سعی می کردم که کمکش کنم و جزوه و مطالب هایی که متوجه نمی شود را به فارسی برایش ترجمه کنم. و همین باعث شد که رابطه ی ما صمیمی تر شود و آن رودرواسی که بین ما بود از میان برود. از اخلاق و رفتارش و آن احترامی که دانشجوها و استادها برایش می گذاشتند خوشم آمده بود و این باعث شده بود که بیشتر بهش توجه کنم.
تا اینکه روزی بعد از پایان کلاس وقتی از در دانشگاه خارج می شدیم از هانیتا خداحافظی کردم. چند گامی دور شده بودم که صدایی من را از حرکت وا داشت و وقتی به عقب برگشتم دیدم پسری دارد سر به سر هانیتا می گذارد و مزاحمش شده است.
به سمت هانیتا رفتم و با آن پسر دست به یقه شدم و بعد از یک دعوای کوتاهی آن پسر پا به فرار گذاشت و رفت. یک آن گرمای دستی را احساس کردم که دیدم هانیتا با دستمالی که در دستش است گوشه ی لب من را که خونی شده است را دارد پاک می کند. آن لحظه بود که درد بدنم را فراموش کردم و وقتی به چشمانش ذل زدم فهمیدم که چقدر دوستش دارم.
چند روز از آن ماجرا گذشت و روز به روز تشنه دیدار هانیتا می شدم. یک روزبعد از کلاس از هانیتا خواهش کردم که کمی با هم راه برویم. وقتی به پارک رسیدیم دلشوره ی خاصی داشتم، ولی نمی دانم چرا وقتی نگاهش می کردم آرام می شدم. با تمام دلشوره ای که داشتم نگاه چشمانش کردم و بهش گفتم که: هانیتا من به تو علاقه پیدا کردم و اگر اجازه بدهی و مایل باشی برای خواستگاریت با خانواده به نزد خانواده ی شما بیائیم.
روز موعود فرا رسید و با خانواده ام برای خواستگاری به خانه ی هانیتا رفتیم که با چند تا برخورد و میهمانی های مختلفی که انجام گرفت پدر هانیتا راضی به این وصلت شد.
سال پنجم بودیم که من و هانیتا با هم نامزد شدیم و جشن کوچکی برپا کردیم که همکلاس هایمان و فامیل را دعوت کردیم تا به این منظور نامزدی ما رسمی شود.
بعد از امتحان و دادن تز دانشجویی در سال آخر، به خاطر نمره ی خوبی که توانسته بودم کسب کنم از طرف دانشگاه بورسیه ای به من تعلق گرفت و قرار شد من را برای گرفتن تخصص به کشور انگلستان بفرستند. از لحاظی خوشحال بودم که توانسته بودم بورسیه شوم و از لحاظی دگر ناراحت از اینکه از هانیتا دور می شوم.
دو سالی با هم نامزد بودیم و این دو سال وقت کمی نبود و خیلی به هم عادت کرده بودیم.
روز پرواز فرا رسید و درفرودگاه پدرو مادر وخواهرم و هانیتا برای خداحافظی به بدرقه ام آمده بودند. با صورتی گریان از خانواده ام و هانیتا خداحافظی کردم و به هانیتا قول دادم که با دست پرو مدرک خوبی برمی گردم و بهش گفتم که منتظرم بمان و به عشقمان سوگند اونجا لحظه ای تو را فراموش نمی کنم و دل به کسی نخواهم بست. هانیتا هم قول داد که منتظرم بماند.
به انگلستان رسیدم و شروع به تحصیل در رشته ی جراحی قلب کردم و با هانیتا از طریق اینترنت و تلفن و نامه در تماس بودم که دیدم سال های آخر تماس هانیتا به من یواش یواش کم شد و من هم که تماس می گرفتم خانواده ی هانیتا به نوعی من را از حرف زدن به هانیتا منع می کردند. از خانواده ی خودم هم که سراغ هانیتا را می گرفتم چیزی به من نمی گفتند و می گفتند که حالش خوب است و اون هم مشغول تحصیل است.
تا اینکه بعد از پایان تحصیلاتم و گرفتن تخصصم در رشته ی جراحی قلب توانستم بعد از ۵ سال دوری دوباره به ایران بازگردم. قبل از پرواز به طریقی به هانیتا و به خانواده ام تماس گرفتم که چه روزی و چه موقع به تهران می آیم.
با صدای « مسافرین محترم کمربندهای خود را ببندید، در آسمان تهران هستیم ...» به خودم آمدم ویک آن متوجه ی اطرافم شدم و دیدم که اصلا مسافت راه را حس نکردم و همش در فکر هانیتا و خاطرات گذشته بودم.
قلبم داشت ازسینه ام بیرون می آمد، تپش قلبی از اضطراب و دلشوره گرفته بودم. نمی دانستم که بعد از ۵ سال دوری از هانیتا باید چه کار کنم و در اولین برخورد با هانیتا چطور رفتار کنم تا متوجه سرخی گونه هایم نشود.
هواپیما به زمین نشست و بعد از گمرک و تحویل چمدان ها توانستم از فرودگاه خارج شوم. ولی هرچی دقت می کردم هانیتا را نمی دیدم. دنبال هانیتا می گشتم که خواهرم را دیدم که به استقبالم آمده بود. وقتی ازش پرسیدم که هانیتا کجاست؟ گفت: حالا بیا برویم، خسته ی راه هستی. به خانه رسیدیم و با دیدن پدرو مادرم خستگی این همه مدتی که در انگلستان بودم از تنم در رفت و تا شب چیزی در مورد هانیتا به من نگفتند.
اصرارزیاد و خواهش من که مدام می پرسیدم چرا از هانیتا خبری نیست خانواده ام را کلافه کرده بود. خواهرم که صبرش تمام شده بود و قیافه ی پکر من را دید گفت: کمی تحمل کن و فردا ساعت ۳ ظهر آماده باش تا به جایی برویم. فردای آن روز خواهرم من را به جایی برد و گفت اینجا پیاده شو و به پشت آن درخت برو و به آن خانه ی روبرو نگاه کن، خودت متوجه می شوی.
خواهرم رفت و من در آن کوچه تنها شدم و به پشت درختی که روبروی آن خانه بود رفتم و منتظر شدم. حدود ۱۰- ۱۵ دقیقه ای که گذشت پرایدی وارد کوچه شد و جلوی آن خانه پارک کرد. زن و مردی از ماشین پیاده شدند و بچه ای بغل آن خانم بود. حس کنجکاوی زیادی بهم دست داده بود که ببینم منظور خواهرم از این کار چی بوده و آن مرد و زنِ بچه بغل کی هستند. ناگهان نیم رخی از آن زن را دیدم. وای خدای من....اما نه....باورم نشد. وقتی که صورتش را دیدم خود هانیتا بود....باورم نمی شد. اون ازدواج کرده بود. وفهمیدم چرا سال های آخر از من دوری می کرده و به نامه هایم جواب نمی داده و همین طور منظور کار خواهرم را متوجه شدم.
کاری نمی توانستم بکنم. اون دیگر رسما ازدواج کرده بود و از لحاظ شرعی و قانونی با هم محرم بودند و دارای یک فرزندی بودند.
با نا امیدی به خانه آمدم و چمدان هایم را بستم و با اولین پرواز ایران را ترک کردم و راهی انگلستان شدم. الان هم ۱۷ سال است که در انگلستان زندگی می کنم و تا به حال هم به ایران نرفتم. هر از گاهی پدر و مادر و خواهرم به دیدنم می آیند و تا این مدت هم ازدواج نکردم و سعی کردم خودم را مشغول و حسابی کارکنم که اصلا وقتی به فکر کردن نداشته باشم. و ۱۷ سال هم است که از هانیتا خبری ندارم و تو این مدت هم با یاد و خاطره های گذشته روزها را شب و شب ها را صبح می کنم.

سینا جعفری
منبع : آی کتاب


همچنین مشاهده کنید