یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

هفت گوی درخشان


جان جفرسون مالک متمول شهر تیر بود . او هم کشاورزی می کرد و هم دامداری و بسیار با شهامت و فعال و قوی بود و در برابر مشکلات بیباک و متهور . در خانه اش به روی همه باز بود و با اینکه خانه
اش زیاد بزرگ نبود اما پذیرای هر کسی بود اکثر مسافرانی که از راه دور می امدند برای گذراندن شب و استراحت انجا می امدند.همسرش هم مثل خودش خوش قلب و مهمان نواز بود و در نبود وی نیز
خانه شان هم چنان پذیرای در راه ماندگان بود. یک شب که جفرسون برای معامله ای به مسافرت رفت پیرزنی به انجا امد و چون دیگران در خواست جا و مکان نمود . غریبه خانم پیری با قامتی کشیده بود که
لباس بیوه زنان را بر تن داشت. خلق و خوی تند و زننده ای داشت و در تمام طول بعد از ظهری که انجا بود صورتش را مخفی کرده بود. درسکوت کنار بخاری نشسته بود و هیچ توجهی به اطراف خود
نداشت. اما ظاهرا هر از گاهی نگاهی به اطرافیان خود می انداخت و طبق گفته انها این نکاهها باعث دلهره در انها میشد البته بعید نیست پرداخته تخیلاتشان بوده باشد . و وقتی با او صحبت می کردند تنها با
اشاره سر یا حرکت دست از صحبت امتناع میکرد. کسی غریبه را نمی شناخت و نمی دانست برای چه کاری انجا امده است البته از قوانین خانه این بود که نباید تحت هیچ شرایطی کسی را مجبور به پاسخ
نمایند و در کارش تجسس کنند چون به هر کسی بدون قید و شرط اجازه اقامت داده میشد هر چند که بعضی وقتها باعث درد سر میشد.دیگر زمان خواب شبانه فرا رسیده بود با اعلام این مطلب از سوی
میزبان همه مهمانها به سمت اتاقهای خود رفتند . اتاقی برای پیرزن نبود برای همین خانم جفرسون انبار غله را برای خواب او در نظر گرفت. نیمه های شب اقای جفرسون به خانه برگشت به محض ورود
ترس سراسر وجودش را فرا گرفت چون چون انبار غله را دید که نور خیره کننده ای از ان ساطع بود. با این تصور که انبار اتش گرفته است به سمت ان دوید و از دریچه انبار به درون خیره شد و در کمال
حیرت با منظره ای روبرو شد که قلبش را لرزاند . در کف انبار و بر روی تشک پیرزن را دید که خوابیده است و هفت شی نورانی به فاصله های یکسان او را در بر گرفته بودند !سه تا از انها در یک سوی
تشک و سه تای دیگه در سوی دیگه و در بالای سر پیرزن هم یکی معلق بود . جفرسون برای چند لحظه ای به این صحنه عجیب زل زده بود که در همین حال سه تا از انها خاموش شدند و لحظاتی بعد دو تای
دیگه و به دنبال ان یکی دیگر از گویها حالا فقط یکی که بالای سر پیرزن بود روشن بود که ناگهان پیرزن از خواب بلند شد و به اخرین گوی نورانی چشم دوخت . جفر سون صورت رنگ پریده و زرد
پیرزن را که با موهایی ژولیده و در هم پوشیده شده بود دید . عاقبت تنها گوی درخشان نیز خاموش شد و زن دوباره روی تشک افتاد وبه خواب رفت . این امر جفرسون را که مردی شجاع بود را گیج و
منگ کرد ولی سعی کرد فریاد نکشد و به سمت منزل زفت و بدون انکه کسی رابیدار کند به رختخواب رفت . او با این امید که بعدها بتواند جوابی برای انچه دیده بود بیابد به خواب رفت ولی با خود عهد کرد
که تا ان موقع انرا در سینه خود نگه دارد . جفرسون همینکه از خواب بیدار شد از همسرش سوالاتی راجع به ان زن کرد همسرش گفت او کمی غیر عادی بودو جفرسون دیگر از او توضیحی نخواست . در
هر صورت یکی از خدمتکاران که صبح زود رفته بود تا او را برای صرف صبحانه بیدار کند دیده بود که از انجا رفته است . جفرسون انچه را که دیده بود برای کسی بازگو نکرد اما هر چه فکر میکرد نمی
توانست توضیح منطقی برای ان بیابد. جفرسون شش فرزند پسر داشت که سه نفر انها شغل ماهیگیری داشتند و با هم در یک قایق کار می کردند عصرروز بعدبادهای شدیدی وزیدو باران شدیدی شروع به
باریدن کرد . ان شب دریا مواج بود و طوفانی پسران جفرسون هم در لابلای امواج دریا سرگردان شده بودند و برای رسیدن به جایی امن کمر همت بسته بودند . با وجود انکه در وضعیت نابسامانی به سر
می بردند ولی نا امید نشده بودند و سعی می کردند که به ساحل نزدیک شوند جفرسون و عروس بزرگش در ساحل به تلاش انها نگاه می کردند . پدر هراسان ازین سوی یاحل به انسو می رفت تا شاید بتواند بر اضطراب خود فائق شود و او دید که قایق فرزندانش در یک چشم بر هم زدن توسط موجی عظیم در هم شکسته شد .سینه اش پر از رنج و ملال شد و صدای نعره اش تا دور دستها شنیده می شد . بعد از
مدتی که کمی ارامتر شد به یاد ان صحنه افتادو با خود فکر کرد چه رابطه ای بین ان ماجرا و این اتفاقات بود اه امروز من سه چراغ روشن زندگیم را از دست داده ام تا انجا که به خاطر داشت او هفت گوی
را دیده بود در یک ان قلبش فر و ریخت چون هنوز سه پسر دیگر داشت که دو نفر انها سرباز بودند چند روزی گذشت و همه چیز روشن شد نامه ای رسید که در ان مرگ دو پسرش در جنگ خبر داده شده
بود جفرسون حالا خوب می دانست که این تقدیری الهیست که رقم خورده و تنها پسرش نیز بزودی کشته میشود و به همسرش گفت که بزودی پسر دیگرشان را نیز از دست خواهند داد . همسرش گفت نه این
امکان ندارد تو از کجا می دانی و برای دانستن قضیه اصرار کرد و او همه ماجرا را که در ان شب دیده بود تعریف کرد و زنش پرسید تو هفت گوی را دیده ای حال انکه ما شش فرزند داریم و گوی هفتم را
به مرگ خود تعبیر کرد منتها جفر سون به خوبی می دانست که خودش گوی هفتم خواهد بود . دو روز پس از ان جنازه ی ششمین پسرش که در مرداب عمیقی افتاده بود پیدا کردند و به نظر می رسید که
بطور اتفاقی به داخل ان پرت شده بود اما هیچ کس علت اصلی انرا نفهمید . حالا تنها یک گوی درخشان می درخشید اما چندی نگذشاموش شد جفرسون در حال که از مراسم تدفین اخرین پسرش بر می گشت از بالای اسب به زمین پرت و کشته میشود.

اثر ویلسون

http://www.rahenarafteh.mihanblog.com/More-۱۷۴۳.ASPX
منبع : مطالب ارسال شده


همچنین مشاهده کنید