جمعه, ۲۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 17 May, 2024
مجله ویستا


ایدئولوژی ادبیات مدرن


ایدئولوژی ادبیات مدرن
اعتبار «رابرت موزیل»(۱) به‌این است که از اشاره‌های ضمنی روش کار خویش کاملاً آگاه بود. او دربارهٔ قهرمان خود، اولریش، اظهار داشت«او با انتخابی ساده روبه رو استیا هم‌رنگ جماعت گردد (زمانی که در روم هستی هم‌چون رومی عمل کن) یا دچاراختلال عصبی شود». در این‌جا موزیل مسألهٔ مرکز‌ی ادبیات مدرن، آسیب‌شناسی (۲) روانی را مطرح می‌کند.
این مسأله ابتدا در دورهٔ ناتورالیسم به‌طور گسترده مورد بحث واقع شد. بیش از پنجاه سال پیش، « آلفرد کر»(۳) منتقد برجستهٔ ادبیات نمایشی برلین نوشت«بیمارگونگی به‌درستی، شعر ناتورالیسم است. در زندگی روزمره ما چه چیزی شاعرانه است؟ اختلال عصبی، گریز از جریان عادی ملال‌انگیز زندگی. تنها در این طریق است که می‌توان با حفظ فضای واقعیت، شخصیت را به سرزمین کمیاب‌تر انتقال داد». در این‌جا این تصور جالب است که ضرورت بیمارگونگی از کیفیت ملال‌انگیز زندگی در نظام سرمایه‌داری ریشه می‌گیرد. معتقدم (به‌این نکته باز خواهم پرداخت) که در نوشتهٔ مدرن از ناتورالیسم به مدرنیسم امروز ما تداومی وجود دارد؛ تداومی محدود، مسلماً، به اصول اساسی ایدئولوژیکی. چیزی‌که در ابتدا بیش از پیش‌بینی فاجعه‌ای نزدیک به وقوع نبود، پس از سال۱۹۱۴،به مشغلهٔ ذهنی فراگیر توسعه یافت. من بر آن باورم که نقش روز افزون آسیب‌شناسی روانی یکی از ویژگی‌های اساسی این تداوم بود. در هر دوره - مطابق شرایط تاریخی و اجتماعی متداول- آسیب‌شناسی اجتماعی اهمیت و نقش هنری متفاوت و نوینی می‌یافت.
تبیین « کر» بر این باور است که در ناتورالیسم علاقه‌مندی به آسیب‌شناسی روانی از نیاز زیبایی‌شناسانه ناشی می‌شود؛ این کوششی بود برای گریز از ملالت‌های زندگی نظام سرمایه‌داری مسلط. گفتار موزیل نشان می‌دهد که چند سال بعد مخالفت جنبهٔ اخلاقی گرفت. دغدغهٔ بیمارگونگی دیگر نقش تزیینی‌اش را از دست داد، به خاکستر واقعیت رنگ داد و تبدیل به اعتراض اخلاقی علیه نظام سرمایه داری گردید.
در آثار« موزیل» -و بسیاری دیگر از نویسندگان مدرنیست- آسیب‌شناسی روانی هدف نهایی هنر آنان شد. اما در قصد آنان مشکل ذاتی دو گانه‌ای وجود دارد که از مبانی ایدئولوژی آن ناشی می‌شود. نخست، عدم وجود توصیف است. اعتراضی که از طریق این گریز به آسیب‌شناسی روانی بیان گردید یک حرکت انتزاعی است؛ رد واقعیت در آن کلی و موجز است و حاوی هیچ انتقاد مشخصی نیست.
دیگر این‌که این حرکت به لحاظ سرنوشت خویش راه به جایی نمی‌برد؛ این گریزی بود به هیچ‌چیز. از این رو مبلغان این ایدئولوژی در این اندیشه که چنین اعتراضی می‌توانست در حوزهٔ ادبیات مفید باشد اشتباه می‌کنند. در هر اعتراضی علیه شرایط اجتماعی خاص، این خود شرایط است که باید موضوع مرکزی واقع شود. اعتراض بورژوازی علیه جامعهٔ فئودالی، اعتراض پرولتاریا علیه جامعهٔ سرمایه‌داری، نقطهٔ آغاز حرکت آنان را در انتقاد از نظم کهن قرار داده است. در هر دو مورد اعتراض، فراتر از عزیمت‌گاه می‌رود؛ یعنی مبتنی بر هدف غایی مشخص، یعنی استقرار نظم نوین، اگرچه ساختار و محتوای این نظم نوین نامعین بود، اما گرایش روز افزون به توصیف دقیق‌تر آن وجود داشت.
اعتراض نویسندگانی مانند «موزیل» چگونه متفاوت است؛ از آن‌جا که هدف غایی آنان (گریز به آسیب‌شناسی روانی) تجرید محض است، خاستگاه آنان (جامعه فاسد زمان ما) به‌طور اجتناب‌ناپذیر منبع اصلی نیروی آنان است. از این رو طرد واقعیت مدرن (گریز به آسیب‌شناسی روانی) در آثار آنان صرفاً ذهنی است.
با توجه به رابطهٔ فرد با محیط، این روش فاقد محتوا و جهت است. این کمبود هنوز بیش‌تر به‌وسیلهٔ هدف غایی اغراق می‌شود؛ زیرا اعتراض یک حرکت توخالی است و حالت بی‌زاری یا ناراحتی یا آرزویی را بیان می‌کند. محتوی آن -یا ترجیحاً فقدان محتوی- از این حقیقت ناشی می‌شود که چنین نظری از زندگی نمی‌تواند حس جهت‌یابی را ابلاغ کند. این نویسندگان در این اعتقاد که آسیب‌شناسی روانی مطمئن‌ترین پناه‌گاه آنان است تماماً به‌خطا نیستند؛ این امر مکمل ایدئولوژیکی وضع تاریخی آنان است.
این آزاردهی توأم با بیماری‌شناسی فقط منحصر به ادبیات نیست. روان‌کاوی فروید بارزترین بیان آن است. مباحث روان‌کاوی فروید با ادبیات مدرنیست به‌طور سطحی متفاوت است. نقطهٔ شروع فروید «زندگی روزمره» بود. اگرچه او به منظور توضیح «لغزش‌ها» و «خیالات خام» مجبور بود به آسیب‌شناسی روانی توسل جوید.
او در سخنرانی‌های خود در مورد مقاومت و سرکوب میل جنسی می‌گوید«هم‌چنان که به اندازهٔ دامنهٔ پرتوافکنی مطالعهٔ شرایط دردشناسی به اعماق ذهن بهنجار پی‌می‌بریم علاقهٔ ما به روان‌شناسی عمومی وضع علائم روانی افزایش می‌یابد».
فروید معتقد بود که کلید درک شخصیت بهنجار را در روان شناسی فرد نا‌بهنجار یافته است. این اعتقاد هنوز در تیپ‌شناسی « کرچمر» (۴) که گمان می‌برد نابهنجاری‌های روانی می‌تواند روان‌شناسی بهنجار را توضیح دهد، بارزتر است. فقط زمانی که روان‌شناسی فروید را با روان‌شناسی «پاولوف» که به‌اتکای نظر «بقراط»، معتقد بود نابهنجاری‌های روانی انحراف از معیارهای اجتماعی است مقایسه می‌کنیم حقیقت موضوع بر ما روشن می‌شود.
به طور آشکار، این مورد محدود به مسألهٔ علمی یا نقد ادبی نیست، بلکه یک مسألهٔ ایدئولوژیک است و از عقیدهٔ جزمی هستی شناسانهٔ تنهایی بشر نشأت می‌گیرد.ادبیات رآلیسم که مبتنی بر مفهوم ارسطویی انسان به عنوان حیوان اجتماعی است شایستگی آن‌را دارد که برای هر مرحلهٔ جدید از تکامل جامعه تیپ‌شناسی نوینی را گسترش دهد.
این ادبیات تضادهای درون جامعه و فرد را در زمینهٔ وحدت دیالکتیکی می‌نمایاند. در این‌جا، افراد دارای هیجان شدید و فوق العاده در قلمرو تیپ‌شناسی بهنجار اجتماعی هستند (شکسپیر، بالزاک، استاندال).
زیرا در این نوع ادبیات فرد عادی به سادگی انعکاس ضعیفی از تضادهایی است که همیشه در فرد و اجتماع وجود دارد؛ غرابت، ناشی از تغییر شکل شرایط اجتماعی است. آشکار است که هیجان‌های قهرمانان بزرگ را نباید با «غرابت» در مفهوم محاوره‌ای مغشوش کرد. «کریس تی ان بادن بروک » غریب است ،اما «لور کرسن» این‌چنین نیست.
هستی‌شناسی «پرتاب شدن به هستی» تیپ‌شناسی حقیقی را غیر ممکن می‌سازد. این نوع هستی‌شناسی مبتنی بر دو قطبی انتزاعی میان فرد عادی و حالت غریبی است. قبلاً فهمیدیم که چرا این دو قطبی -که در رآلیسم سنتی بر درک ما از بهنجاری‌های اجتماعی می‌افزاید- در ادبیات مدرن به جذابیت غرابت حال بیمارگونه منتهی می‌شود. غرابت حال، مکمل ضروری فرد عادی می‌شود؛ و این قطبی شدن، توانایی بشر را تحلیل می‌برد.
مفهوم ضمنی این ایدئولوژی در یکی دیگر از اظهارات «موزیل»«اگر بشریت دسته‌جمعی به رؤیا می‌رفت، « موس براگر» را در رؤیا می‌‌ دید.» نمایان می‌شود. به یاد آورید که «موس براگر» کندذهن گرفتار انحراف جنسی با گرایش‌های آدمکشانه بود.
آن‌چه که «موزیل» به مثابهٔ پایهٔ ایدئولوژیک تیپ‌شناسی جدید -گریز به بیمارگونگی هم‌چون اعتراض به فساد جامعه- انجام داد در آثار سایر نویسندگان مدرنیست به‌صورت شرایط تغییر ناپذیر بشر تجلی می‌یابد. کلام «موزیل» اگر شرطی خود را از دست می‌دهد و تبدیل به توصیف ساده‌ای از واقعیت می‌شود.
فقدان عینیت در تبیین جهان بیرونی مکمل خود را در کاهش واقعیت به‌کابوس می‌یابد. داستان «مولوی»(۵) «بکت» شاید به‌ترین نمونه از گسترش این‌گونه است.
اگرچه دیدگاه «جویس»(۶) از واقعیت به مثابهٔ جریان نامنظم ذهنی، قبلاً در آثار «فاکنر» به‌صورت کابوس مصورّ شده بود. در داستان «بکت» همین مسئله را بیشتر از دو بار شاهدیم. او شدیدترین انحطاط بشری –هستی گیاهی ابله- را به ما عرضه می‌کند. سپس چون از منبع نامشخص مرموزی امید کمک قریب‌الوقوعی می‌رود، شخص در ورطهٔ حماقت سقوط می‌کند. داستان به شیوهٔ جریان موازی، ذهنی ابله و نجات دهنده‌اش، روایت شده است. در ادبیات مدرن، انحراف جنسی و سفاهت نمونه‌هایی از وضع بشری است. بنابراین می‌توان به درستی پی‌برد که چه چیزهایی مورد تجلیل مدرنیست‌ها نیست.
گئورگ لوکاچ
برگردان: اصغر مهدی‌‌‌زادگان
پانوشت‌ها:
۱. Robert Musil (۱۹۴۱-۱۸۸۰)، نویسندهٔ آلمانی که به سبب نوشتن داستان نیمه تمام «انسان بی‌بو و بی خاصیت» شهرت یافت.
۲. Psycopathology
۳. Alfred Kerr
۴. Krestsechmer
۵. Molloy
۶. Joyce
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه