پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


بساز و بفروش‌های اهل سیاست و تاریخ


بساز و بفروش‌های اهل سیاست و تاریخ
چندی پیش، بنیاد دایره`‌المعارف بزرگ اسلا‌می، یک مجلس تکریم برای سرکار خانم منصوره اتحادیه، محقق و معلم تاریخ ترتیب داده بود که گویا جمعی از همکاران در آن مجلس سخن راندند و گروهی کثیر از شاگردان خانم اتحادیه در آنجا شرکت داشتند. مخلص پاریزی نیز آرزو داشت که در این مجلس باشد، ولی دایره`‌المعارف ما کوهنورد شده، بنیاد خود را در تپه‌های دارآباد --- که تا قله دماوند فاصله زیادی ندارد -- پایه ریخته و برای رسیدن به آنجا پر سیمرغ رستمی لازم است و کمند اسفندیاری و بال پرواز کیکاوسی، و طبعاً برای پیرهایی چون من که به قول ایرج میرزا:‌
گر از سرچشمه، تا سرتخت باشد سفر با پای پیری سخت باشد
پس توفیق حضور مخلص حاصل نشد؛ اما اتفاقاً همان روزها مصاحبه‌ای را که مجله خوش چاپ <ایران‌دخت> با خانم اتحادیه انجام داده بود، خواندم که بسیار دلپذیر بود؛ برآن شدم که در باب سه چهار سطر آن مصاحبه، چند سطری به صورت حاشیه و یا تفسیر بنویسم که خود ادای یک دین، و شرکت غیرفیزیکی - به قول امروزیها - در آن مجلس بوده باشد.‌
البته حق این بود که این شرح را به خود آن مجله فرستاده باشم؛ ولی به دو دلیل چنین نشد: دلیل اول این که معمولا مقالات من در اطلاعات چاپ می‌شود. از روال خود عدول نکردم علاوه بر آن متوجه شدم که اطلاعات معمولا گزارش جلسات بزرگداشت را همیشه چاپ می‌کند؛ چنان که مثلا نزدیک به صد مورد، شاید هم بیشتر گزارش جلسات بسیار سودمند انجمن آثار و مفاخر فرهنگی را که به همت استاد کم‌نظیر آقای دکتر مهدی محقق بی‌وقفه فراهم می‌آید، به تفصیل همیشه چاپ می‌کرده است و در مورد مجلس آقای دکتر بجنوردی که برای خانم اتحادیه فراهم آمده، چیزی ننوشته بودند. من این وظیفه را به عهده گرفتم و با یک تیر، دو نشان زدم: هم از مصاحبه‌کنندگان مجله ایران‌دخت که بسیار شیرین هم نوشته‌اند، یاد کرده‌ام و هم وظیفه خود را در بزرگداشت همکار و همسایه خود سرکار خانم اتحادیه به جا آورده‌ام. هم اینکه به روال همیشگی خود عمل کرده و نصیحت حکیم برده‌ای را به کار بسته‌ام که می‌فرماید: سر همانجا نه که باده خورده‌ای! البته اطلاعات هم تا هنوز ستونها و صفحات زن و مرد را از هم جدا نکرده است؛ امیدوارم بر من منت نهد و این یادداشت را به چاپ برساند. اما دلیل دوم آن را بعداً ضمن مقاله خواهم گفت.‌طبقه نسوان ایران دخت هم می‌توانند همت مردانه کنند، همین یادداشت را عیناً در مجله خود نقل کنند که به قول مولانا.‌
شمع از برق مکرر بر شود
خاک از تاب مکرر، زر شود
گر هزاران طالب‌اند و یک ملول‌
از رسالت بازمی‌ماند رسول‌
پریروز که مصاحبه دلپذیر با سرکار خانم اتحادیه را ملاحظه می‌کردم، در آخر مصاحبه که توسط خانمها مریم شبانی و آمنه شیرافکن انجام شده بود، این جملات پایانه جلب نظرم کرد:<... آماده برخاستن شدیم که به ناگاه سئوالی درباره سرنوشت خانه‌ای که در آن زاده شده است، از او پرسیدم. منصوره اتحادیه در خانه معروفی که ناصر تقوایی سریال دایی جان ناپلئون را در آن ساخته بود، زاده شده و چند سالی زندگی کرده بود؛ خانه‌ای که اکنون مخروبه شده و نشانی از آمد و رفت سالهای دور را ندارد. پرسش ما پاسخ جالبی داشت: نه تنها آن خانه، که تمام خانه‌هایی که منصوره اتحادیه در آن بزرگ شده، امروز بخشی از تاریخ تهران است:< ... من در خانه کوچه اتحادیه لاله‌زار، متعلق به پدر بزرگم حاج رحیم آقای اتحادیه به دنیا آمدم. بعد از چند سال به خانه‌ای رفتیم که اکنون سفارت فلسطین است؛ بعد در خانه‌ای که اکنون انجمن حکمت و فلسفه است و در خیابان نوفل لوشاتو واقع است، ساکن شدیم. آن خانه را قوام‌السلطنه ساخته و پدرم خریده بود. از آنجا به خانه‌ای که اکنون سازمان انتقال خون است، رفتم، در خیابان وصال. خلاصه کودکی من در این منطقه گذشته است...> (مقاله مهمانی زنان، مجله جهان زنان، شماره ۳ ص۲۰. هفته‌نامه ایران‌دخت، شنبه ۳ اسفند ۱۳۸۷ ش / ۲۱ فوریه ۲۰۰۹م. بها هزار تومان). گفت: نرخ بالا کن که ارزانی هنوز...!‌
وقتی این یادداشت را می‌خواندم، به خاطرم رسید که من اتفاقاً همه این سه چهار خانه، بلکه پنج شش خانه خانم اتحادیه را دیده‌ام و بی‌موقع ندانستم که در باب این دیدارهای خودم اشاره‌ای به میان آورم.‌
قبل از همه چیز عرض کنم که سابقه آشنایی من با خانم اتحادیه نزدیک به پنجاه سال پیش بالغ می‌شود. آن روزها من به عنوان غلط گیر مجله دانشکده وارد دانشکده ادبیات دانشگاه تهران شده بودم و در عین حال دوره دکتری تاریخ را هم می‌خواندم. استادی داشتیم به نام دکتر حافظ فرمانفرمائیان که بسیار جوان بود، و او یک روز یادداشت‌هایی که من در باب کرمان جمع کرده بودم، دید و بدون مقدمه گفت: <آقای باستانی، یک کتاب تاریخ کرمان به اسم سالاریه در کتابخانه دانشکده حقوق هست، بیا و آن را تصحیح کن و حاشیه بر آن بنویس و آن را چاپ کن. من مخارج چاپ آن را خواهم پرداخت.> ‌
توضیح این نکته لازم است که حافظ یکی از آخرین پسران عبدالحسین میرزا فرمانفرما، یک کتابخانه به نام فرمانفرمائیان در دانشکده ایجاد کرده بود و نسخه‌های بسیاری خطی و چاپی در آنجا گذاشته بود، و همین خانم منصوره اتحادیه که آن روزها هنوز بیش از بیست و پنج شش سال نداشت- آن کتابخانه را اداره می‌کرد. برخورد من با ایشان در همان گوشه کتابخانه بود. من آن کتاب سالاریه را دیدم و بعد متوجه شدم که نسخه اصل کتاب به خط مولف در کتابخانه ملک است و دو سه نسخه دیگر نیز که متعلق به مرحوم سعید نفیسی و دیگران بود، دیدم و مطابقه کردم و کتاب چاپ شد که تا امروز چهار پنج بار تجدید چاپ شده است.‌
بگذریم، قصد من اشاره به جمله آخر مصاحبه خانم اتحادیه بود و خانه‌هایی که او پی در پی عوض کرده و جا به جا شده است.‌اول این نکته را عرض کنم که بزرگترین خدمت آقامحمدخان به قاجار این بود که تهران را پایتخت قرارداد؛ زیرا فی‌المثل اگر اصفهان یا تبریز یا شیراز یا هر جای دیگر را پایتخت می‌کرد، خاندان قاجار ناچار بودند در قلعه کهنه‌های شهرهای قدیمی پناه بگیرند و توی خانه‌های کهنه شهرها صورت مصادره یا تصرف عدوانی و حتی اگر هم دوستانه اسیر این و آن باشند و دلشان خوش باشد که حکومت می‌کنند، اما او آمد و یک دهکده سرسبز و پر باغ در دامنه البرز را که معمولا برف کوهستانش جاودانی است و قناتهای زیردست خود را همیشه پرآب نگاه می‌دارد، آمد و این جای بکر را پایتخت قرار داد و جانشین اوهم خواهیم گفت چگونه بچه‌های خود و اهل را بر ایران مسلط کرد، صاحبان این باغها و ملک‌ها شدند و خانه‌های نوساز ساختند و وزیران و منشیان و مستوفیان که اتفاقا به علت گذار آقا محمد خان از تفرش و بیتوته شبانه در آسیای آن همه افراد با سواد آن ولایت صاحب عنوان و عشیره گردیدند، در مدت کوتاهی، خانه‌ها و باغهای کم‌نظیر متعلق به این دو طبقه در شهر تهران پدید آمد و یکی از وزرایی که صاحب آلاف و اولوف ملک شد، میرزا ابراهیم خان امین السلطان آبدارچی ناصرالدین شاه است که بر اثر حسن خدمت مورد قبول گرفت و تا مقام صدر اعظمی هم پیش رفت و چون در سفر خراسان که همراه ناصرالدین شاه بود درگذشت، ثروت و ملک و حتی مقام او و عنوان اتابک اعظم به پسر دوم او علی اصغر خان منتقل شد.‌
میرزا ابراهیم، یک باغ بزرگ را در نزدیک باغ لاله زار از شاهزادگان شمس‌الدوله و سیف‌الدوله به چهار هزارتومان خریداری کرد (کتاب تهران، خانم سیما کوبان، مقاله دکتر عبدالله انوار، شماره۳ ص۳) و این باغ بزرگ به فرزندش علی اصغرخان رسید و بعد از قتل او (۱۳۲۵ق) توسط ورثه او تقسیم شد و خانه‌های متعدد از آن بیرون آمد که از کوچه اتابک (کوچه فعلی روزنامه کیهان) تا کوچه باربد و امان‌پور ادامه می‌یافت و دو تن از خریداران قسمت عمده این باغ، یکی مرحوم حاجی رحیم آبادی اتحایه تبریزی بود که کوچه جلوخانه او هنوز هم به کوچه اتحادیه معروف است، در کنار منزل ظهیرالدوله و انجمن اخوت و یکی هم سرلشکر امیرافضلی در همسایگی اتحادیه و بعدها حزب توده این محل را از صاحبان آن اجاره کرده و کلوپ مرکزی قرار داد و تا ۱۳۲۷ش/۱۹۴۹م. که بعد از تیرخوردن شاه حزب توده غیرقانونی اعلام شد، ‌این کوچه و این خانه‌ها مرکز آمد و رفت و فعالیت بسیار بود.‌
میرزا ابراهیم صدراعظم که در ابتدا قهوه‌چی‌باشی ناصرالدین شاه بود، پارک دیگر هم داشت که امروز مرکز سفارت روسیه در تهران است. باری، مقصودم این بود که من هر دوی خانه‌های این کوچه را در ۱۳۲۵ش/۱۹۴۶م. که برای ادامه تحصیل به خرج دولت به تهران آمدم و در کلاس ششم ادبی مدرسه رشدیه ثبت نام کرده بودم، این کوچه را هم دیدم و آمد و رفتی هم داشتم.‌
خانه اتحادیه و حزب توده دیوار به دیوار بودند و گمان کنم یک در میانی هم داشتند که با هم آمد و رفت می‌کردند و آن‌طور که به خاطر می‌آورم روزی که حزب توده را آتش زدند، بخشهایی و اتاقهایی از همسایه هم سوخت که گفته‌اند <همسایگی یا بوئی، یا بویی یا خوئی‌‌.> ‌وقتی شعری را به مرحوم احسان طبری برای چاپ دادم:‌
بر مراد ما اگر این چرخ کج بنیاد نیست‌
لیک از این بیدادگر ما راهم استبداد نیست‌
چند باید داشتن امید بهبودی از چرخ؟
‌ نیک دیدیم اینکه او را پایه جز برباد نیست‌
طبری گفت: <هر چند دکترین ما با چرخ و روزگار و امثال اینها سازگار نیست، اما به هرحال چاپ‌ ‌می‌کنیم> و کرد.‌چند روز بعد که برای گرفتن شماره روزنامه‌ای که شعرم درآن بود به محل انتشار روزنامه رهبر در خیابان برابر ثبت کنار مجله ترقی رفتم، دیدم که چه آشفته است و آتش از روزنامه بالا می‌کشد طبعاً آن روزنامه به دست خودم نرسید و بعد از آن هم مردم به جای رهبر منتشر شد. به علت مقررات سخت حزب توده در جلسه دوم یکی از کمیته‌ها به من اعلام کردند که به علت عدم انضباط از کمیته اخراج خواهد شد و همین طور هم شد، زیرا در ساعت تشکیل کمیته، من به <خوانشگاه آریان> رفته بودم که مرحوم قدیمی درست کرده بود و با دهشاهی پول آدم می‌توانست هم روزنامه‌ها را بخواند و این خوانشگاه پشت شهرداری تهران بود. ‌
بار دوم، دیدار من از این خانه در تابستان ۱۳۳۴ ش/۱۹۵۴ م. بود که دیگر آبها از آسیاب افتاده بود و، مرغ در آن خانه پر نمی‌زد من و همسرم - که تازه ازدواج کرده بودیم- برای دیدار یکی از بستگان خانم به آن خانه رفتیم. مرحوم عباس شهریاری اهل کاشان که خدمتگزار وزارت فرهنگ و جزء مهاجرین خشکسالی‌های ولایت کاشان بود، با همسرش خانم فاطمه آموزگار که دختر دایی همسر من، در یکی از اتاقهای گوشه همین خانه سرایدار بودند، رفتیم و آنها را دیدیم و از خانه بازدید کردیم. همین بود و دیگر هیچ تا حالا که از قول خانم اتحادیه شنیدیم که آن خانه دیگر دارد صورت خرابه پیدا می‌کند تا روزی که سریال دایی جان ناپلئون در آن ساخته شد، کاری که شاهکار ایرج پزشکزاد است. شاید باز هم اواخر مقاله در باب این خانه گفتگویی بکنیم.
آمد و رفت در این خانه البته در امر سیاست و اجتماع آن روزهای بی‌تاثیر نبود، بسیاری از متینگ‌های ده هزار نفری میدان توپخانه یا بهارستان در اتاقهای همین خانه ترتیب داده می‌شد و اتفاقاً طوری بود که ما زودتر از دیگران خبر می‌شدیم؛ چه طور است که دلیل اجتماعی این آگاهی را در آن روزها تشریح کنم:‌
مطلب اینجاست که در مدرسه شیخ عبدالحسین - مدرسه ترکها- دوست همشهری یک کلاس پیشتر ما، آقای حسین شمسی میمندی که خدایش سلامت بدارد، یک اتاق با لطائف الحیل از مرحوم ثابت قزوینی متولی مدرسه گرفته بود و در آن اتاق من و شمسی و جلالی خلیل آبادی و یک دانشجوی مشهدی به نام طباطبایی بیتوته می‌کردیم و در این میان، شمسی یک مهمان روز هم داشت و آن آدمی بود شهر بابکی به نام مشتی‌حسن آب‌فروش. او البته اتاقی در وصف نار داشت که شبها به آنجا می‌رفت؛ ولی روزها می‌آمد به شهر و حدود بهارستان و توپخانه میدان کارش بود؛ به این معنی که دو تا کوزه داشت و دو سه تا لیوان که دو تا کوزه را به دو شانه خود آویزان می‌کرد و لیوانها را بر سر کوزه می‌گذاشت و راه می‌افتاد و هر کس تشنه بود و آب می‌خواست، او لیوانی پر می‌کرد و به او می‌داد و ده شاهی یا یک قران می‌گرفت. از جهت ارزش پول هم عرض کنم که خط ۹ اتوبوس از سبزه میدان تا دانشگاه یک قران می‌گرفت و آن‌ها از توپخانه می‌خواستند به سبزه میدان بیایند ده شاهی کرایه می‌دادند.‌
خوب، خواهید گفت: این هم شد کار که یک آدم دو ساعت انتظار بکشد تا یک رهگذر اتفاقا تشنه شود و لیوانی آب بطلبد؟ مطلب آن است که او چنین انتظاری نمی‌کشید؛ دوره‌ای بود که تشنجات اجتماعی هر روز تکرار می‌شد و احزاب گوناگون - خصوصا حزب توده- بیشتر روزها تظاهرات و متینگ داشتند و این جمعیت که در گرما و سرما تظاهرات می‌کرد و فریاد می‌زد: <مرگ بر میلسپو> و < زنده باد کارگر> گلویش خشک می‌شد و امثال حسن آب فروش روزی دهها کوزه از پشت توپخانه (یعنی آب شاه) آب می‌کرد و راه می‌افتاد، و پایان کار هم معلوم است. بهانه هم لازم نبود، گفتگوی نفت شمال باشد یا اعتصاب کارگران زیراب. و اگر هیچ کدام ازاینها نبود، مساله قنات حاج علیرضا در سرچشمه، بهانه‌هایی بود که هزاران جمعیت را گرد خود می‌آورد (در باب تظاهرات قنات حاج‌علیرضا، رجوع شود به:راه ابریشم، چاپ پنجم، ص ۴۵۹). جمعیت تهران هم که بعد از شهریور بیست دو برابر بیشتر شده بود و غیر از مهاجرت عادی کارگران بیکار شهری و روستایی، مهاجران آذربایجان و کردستان به علت تسلط حزب دمکرات در آن ولایات کاملا چشمگیر بود.‌
اما چرا مشتی حسن مهمان ما بود؟ او شهر بابکی بود و با شمسی آشنا بود. چون حمل دو کوزه و چند لیوان تا وصف نار برایش مشکل بود، عصر می‌آمد توی مدرسه و کوزه‌ها را می‌گذاشت جلو اتاق ما و می‌رفت، و صبح می‌آمد و آنها را می‌برد. او ظهرها بیشتر در هنگام کار غذا می‌خورد؛ ولی اگر گاهی خسته می‌شد ظهر می‌آمد در اتاق مدرسه و جریان متینگ را- که گاهی هم با زد و خورد تمام می‌شد- بیان می‌کرد و البته پولهای خرد را هم می‌شمرد و گاهی هم که ما کم پول می‌شدیم، او از همان پولها به ما قرض می‌داد و از شما چه پنهان، توی آن مدرسه، این مشتی حسن از همه کس پولدارتر بود.‌
اما جمله دوم خانم اتحادیه: <بعد از چند سال به خانه‌ای رفتم که اکنون سفارت فلسطین است...> اتفاقا من این خانه را هم یک بار، فقط یک بار، دیده‌ام و آن روزی بود که مرحوم قوام‌السلطنه، نخست وزیر ایران، حزب دموکرات ایران را تشکیل داده بود و با اینکه خود در کابینه‌اش، سه تا وزیر توده‌ای داشت، همه متوجه شدند که تشکیل حزب دموکرات، اگر نه به خاطر شکست حزب توده، بل به خاطر شکست حزب دموکرات آذربایجان است.‌
خدا رحمت کند مرحوم ناظرزاده کرمانی را، او که در آن وقت‌ها جوانی با استعداد و صاحب ذوق بود، پس از تحصیل دانشگاهی، مستقیما در دفتر شخص قوام‌السلطنه در آذر ۱۳۲۱ ش/۱۹۴۲ م به کار پرداخته بود و چون جوانی با ذوق و صاحب استعداد بود، دو سال بعد او را به مقام شهرداری شهرکرمان منصوب داشتند و خود در شعری گفته بود، گلایه مانند:‌
هر که این شعر مرا خواند، به شوخی می‌گفت:‌
حیف از این شاعر با ذوق که سر رفتگر است!‌
و من در ایامی که در کرمان شاگرد دانشسرای مقدماتی بودم، ناظرزاده را می‌دیدم که در چهره مردی رشید، در درشکه شهرداری می‌نشست و از این سر بازار تا آن سر بازار کرمان با درشکه عبور و بازدید می‌کرد و گاهی از مشتریان مغازه‌ها قیمت کالایی را که خریده بودند، سوال می‌کرد و به این طریق یک نوع بازرسی حضوری داشت که گاهی به تنبیه گرانفروشان هم می‌انجامید.‌
باری، قوام‌السلطنه به فکر تاسیس حزب دموکرات افتاد و در شهرستانها هم شعبات می‌خواست. در کرمان: دکتر بقایی‌کرمانی و مهندس رضوی و همین دکتر ناظرزاده مسئولان حزب شدند و اتفاقا همان روزها که من در تهران بودم، مرحوم ناظرزاده که خود کاندیدای حزب دموکرات بود به تهران آمد و با سوابقی که با قوام داشت، مسئول کار حزب در کرمان شد. ناظرزاده شعرهای مرا خوانده بود و می‌دانست با روزنامه روح‌القدس مرحوم پورحسینی در کرمان همکاری داشته‌ام. در تهران بعض روزها او را ملاقات می‌کردم؛ یک روز گفت:‌
-- باستانی، من امروز باید بروم خانه قوام‌السلطنه و اوراق حزب را از منشی او تحویل بگیرم و خداحافظی کنم. دلت می‌خواهد بیایی خانه قوام را ببینی؟ گفتم: با کمال میل. مرکز حزب البته در محل کافه شهرداری، محل فعلی تئاتر شهر در چهارراه ولی‌عصر بود؛ ولی کارهای اصلی در منزل مرحوم قوام، در اول خیابان کاخ از طرف شاهرضا (انقلاب) رتق و فتق می‌شد. با مرحوم ناظرزاده به خانه قوام رفتیم. اکبرخان اجازه ورود دارد. در سالن جمع کثیری بودند و قوام در صدر مجلس نشسته بود. در همان لحظه من متوجه شدم که یکی از دوستان دانشجوی من - ناصر زمانی - که اصلا کرد بود و چهره‌ای خوش برخورد داشت، مشغول خواندن شعر بود و اولین بیتش یادم مانده است:‌
ای احمد، قوام تو فخر زمانیا شایسته صدر اعظم ملک کیانیا
شعر را با صدای رسا خواند و مورد توجه قرار گرفت و به خاطر دارم مرحوم قوام به مرحوم موسوی‌زاده یزدی- که همه‌کاره حزب بود- خطاب کرد و گفت:‌<آقای موسوی‌زاده، بلند شو و از جانب من پیشانی این جوان را ببوس!>
بدین طریق آن روز برای اولین و آخرین بار من هم قوام‌السلطنه را دیدم - البته از دور - و هم خانه او را که یکی از زیباترین ساختمانهای تهران به شمار می‌رفت. لازم به ذکر نیست که هم مرحوم ناظرزاده و هم مرحوم مهندس رضوی و هم مرحوم دکتر بقایی، در آن انتخابات در کرمان پیروز شدند.‌داستان انتخابات بعدی و روی کار آمدن مرحوم مصدق و انشقاق میان مهندس رضوی و دکتر بقایی و تک‌راهه رفتن مرحوم ناظرزاده - که به سفر فلک‌الافلاک هم کشید، جای گفتنش اینجا نیست، چون مقصود اصلی، اشاره به خانه خانم اتحادیه بود که در این خانه سالها بیتوته کرده بود.‌
وقتی در ۳۰ تیر ۱۳۳۱ ش/۲۰ ژوئیه ۱۹۵۲م دولت مصدق سقوط کرد و قوام یک حکومت شش روزه تشکیل داد، با اعلامیه‌ای که در آن یک کلمه شعر منوچهری را تغییر داده، می‌گفت: <کشتی‌بان را سیاست دگر آمد...> و مردم قیام کردندو برای آتش زدن خانه قوام راه افتادند، مرحوم قوام <به راهنمایی یکی از زنهای خانه‌اش یک چادر مشکی پاره پاره به سر کرده، بقچه زیر بغل گرفته و چشمکی به اکبرخان که دم در بود، زد و به سرعت به طرف خیابان شاهرضا [انقلاب فعلی] سرازیر شد.کسانی که در خیابان کاخ بودند، به خیال اینکه یکی از کلفت‌های خانه وی می‌باشد، مزاحمش نشدند. بعد اطلاع حاصل شد که با ماشین پونتیاک عرب، فرار کرده است. (روزنامه نورآزادی، منتسب به احزاب چپ). خانه قوام سه نبش و چند در داشت که یکی از درها در خیابان صبا باز می‌شد و چنانکه گفتیم، اینک مرکز سفارت فلسطین در تهران است. این نیش که یک روزنامه چپ به قوام زده، عمق کینه آنها را نسبت به این مرد نشان می‌دهد.‌
حال که صحبت از چادر به میان آمد و مقاله هم در حق یک زن محجبه محققه و مورخه است، همین جا بهتر است که <کارد را سر بند بگذارم> و آن دلیلی را که وعده دادم که چرا مقاله را به خود مجله <جهان زنان> نفرستادم، اینک آهسته و تو گوشی بگویم، و آن این است که: این قدر خانمها توی سر چادر نزنند، و آن را <نخ> نکنند، چون این حرفها را نمی‌شد در مجله ایران‌دخت علی‌رووس الاشهاد گفت، تا صفحات اطلاعات جداگانه و زنانه و مردانه نشده است خواستم بگویم که بیخود نیست که مردها اینقدر طرفدار حجاب زنان هستند. دهها بار این چادر، خود همین مردان را از مخمصه‌هایی مثل مخمصه ۳۰ تیر نجات داده است و نه تنها مردان را، بل خود زنان را هم. توضیح این نکته اینجا لزومی ندارد، تنها اشاره کنم که یکی از زنانی که به حمایت چادر از مرگ حتمی نجات یافته، خانم مریم فیروز عمه مادر همین خانم منصوره اتحادیه نوه دختری سالار لشکر عباس میرزا پسر فرمانفرماست، و خود آن زن یعنی مرحومه مریم فیروز بعد از تیرخوردن شاه (بهمن ۱۳۲۷ش/فوریه ۱۹۴۹م.) و غیرقانونی شدن حزب توده و اشغال همان خانه اولی حاج رحیم، که خانم اتحادیه در آن بزرگ شده بود، مریم خانم ناچار شد پنهان شود و چون زنی سرشناس و مخالف حجاب بود و بارها به زبان آورده بود که: <مادر، هنوز آن کسی چادر سر من کنند، نزائیده...!> (چهره‌های درخشان، ص۱۲) اینک در کمال احتیاج و درماندگی، به چادر پناه برده و چون در خانه خودش چادری نداشت، به خانه یکی از بستگان خود مراجعه کرد و چادری از او قرض گرفت، و یک روز تمام این طرف و آن طرف گشت که کسی او را پناه دهد و نمی‌داد تا اینکه بالاخره به یک زن کرمانی که ازدوستان قدیم مریم بود، پیغام داد که: آیا می‌تواند او را پناه‌دهد؟ و آن زن بلافاصله گفته بود: بیاید، قدمش روی چشم. و وقتی که با چادر به خانه این زن کرمانی پناه برد، آن زن او را به خانه خود راه داد، در حالی که به قول خود خانم مریم: <آرام آرام قطرات اشک روی چهره‌اش سرازیر شدند و با همان حرکتی که برایم آشنا بود، با دو انگشت، مژه‌های بلندش را در میان گرفت و رو به بالا برد و صورت خود را پاک کرد و گفت: خواهرم، بمیرم برات!>‌
و من سالها دنبال این زن کرمانی می‌گشتم که اسم او را از زبان خود مریم بشنوم و توفیق دست نداد که او یا در روسیه و آلمان به حال تبعید بود و یا در زندان ایران، و <سال پیش هم درگذشت و آرزوی من برای شناخت آن زن مژه بلند کرمانی که همیشه از مژه‌های بلند خود گله می‌کرد و می‌گفت: هر وقت که گریه می‌کنم این مژه‌ها بلندتر می‌شوند و مرا آزار می‌دهند>، آری این آرزو به دل من مانده لابد برای روز قیامت! عجیب‌تر از همه داستان آن چادر است که آن خانم به مریم با شتاب داد، و بعد متوجه شده بود که همان چادری است که خودش در سفر کربلا تبرک کرده بود و با آن نماز می‌خواند. و این خانم همیشه خود را نفرین می‌کرد که چرا چادر متبرک خود را به یک زن کمونیست داده بود که لابد به تعبیر او سر و کاری با این حرفها نداشت! این زن همسر ناصرالدوله بود که خانه کم‌نظیر آنها نیز نصیب بساز و بفروشها شد! شما چه می‌گویید؟ بسا همین چادر متبرک شده بود که باعث شد تا چهل سال بعد هم مریم زنده بماند و بعد از انقلاب به ایران بیاید، و باز هم یک چادر به سر کند و برود در رفراندوم به نفع جمهوری اسلامی رای دهد! (در این باب رجوع شود به مقدمه نگارنده بر رساله ملا‌حان خاک فرمانفرما، چاپ نیک پور، و همچنین <گرگ پالان دیده> ص ۸۴). این را هم عرض کنم که طی تحقیقی که من در تاریخ کرده‌ام، دهها تن هستند که به کمک همین چادر از مرگ حتمی نجات یافتند: از فضل بن ربیع وزیر هارون و امین‌گیر تا همین قوام‌السلطنه صاحب‌خانه مورد بحث. تنها یکی از آخرین آنها بود در بغداد که درست نتوانست از آن استفاده کند و حرکات عجیب و غریب او در زیر چادر، انقلابیون را به تردید انداخت و او را گرفتند و به وضعی ناگوار به قتل رساندند و او نوری سعید، نخست وزیر قبل از انقلاب عراق بود، و راست گفته مولانا که فرمود:‌
چادر خود را بر او افکند زود
مرد را زن کرد و در را برگشود
زیر چادر مرد رسوا و نهان‌
سخت پیدا چون شتر بر نردبان‌
‌(در مورد این نجات یافته‌ها با چادر، من بحث مفصلی دارم که در کتاب فرمانفرمای عالم به چاپ رسیده است، چاپ پنجم، ص ۵۰۲ به بعد).‌ضمناً حالا که از پناه دادن کرمانیها صحبت کردم، این را هم بگویم که کرمانیها هر کس را پناه داده‌اند، هرگز با او معامله پادشاه ارمنستان و بابک خرمدین را نکرده‌اند و این نکته را من در مقاله‌ای که به مناسبتی در <اطلاعات ۸۰ سال> نوشته‌ام، به تفصیل شرح داده‌ام. (چاپ دوم، جلد اول، مقدمه) و اینک که مورد قوام‌السلطنه با چادر پیش آمد، باید عرض کنم که همان روزها گفتند شد و به حد شیاع رسید که قوام‌السلطنه، آن چند شب وحشتناک فرار را، در یک خانه امن از اولاد ضامن آهو در همین تهران گذراند، و آن پناه دهنده نیز کسی نبود جز مهندس رضوی کرمانی که آن روزها دست راست مصدق بود و نایب رئیس مجلس او بود و یک سیلی هم برای این طرفداریهای خود، از دست رئیس گارد مجلس یعنی سرهنگ برخوردار خورده بود. (گنجعلی‌خان، چاپ سوم ص۴۴۹).‌
یک کلمه هم باز در باب همان خانه که خانم اتحادیه از آن در خیابان فلسطین نام برد، بگویم: بعد از فرار و پنهان شدن قوام، مجلس؛ همان مجلسی که مهندس رضوی نایب رئیس آن بود، تصویب کرد که اموال قوام‌السلطنه باید مصادره شود و البته این خانه هم جزء آنها بود. جریان مصادره به صورت کج‌دارمریز تا بعد از کودتای ۲۸ مرداد یعنی تا مهرماه ۱۳۳۳ ش/ اکتبر ۱۹۵۳ م ادامه داشت و در ۲۹ مهر، دادگاه استان تهران علیه وزارت دارایی که مامور اجرای قانون مصادره ۱۳ آبان بود و به نفع قوام‌السلطنه رای داده بود، وزارت دارایی را ملزم به رفع مزاحمت از اموال متصرفی کرد. پس از مدتی، مجلس شورای ملی و سنا نیز رای به نفع قوام دادند.‌
دلیل این امر بر می‌گردد باز به مناسبات خانوادگی و زن و شوهری قوام و همسرش. و خلاصه این است که قوام‌السلطنه در عنفوان جوانی با اشرف خانم دختر علاءالدوله ازدواج کرده بود و از او فرزندی هم نداشت و سالها بعد بود که قوام با دختر یکی از اهالی لاهیجان که در آنجا قوام باغ‌ها و کارخانه چای خشک‌کنی داشت، ازدواج کرد و صاحب فرزندی به نام حسین شد؛ اما به هر حال، وقتی اعلان مصادره اموال قوام منتشر شد، اشرف خانم دختر علاءالدوله همسر قوام، سندی ارائه داد که در سال ۱۳۲۴ش/۱۹۴۵م. - یعنی شش سال پیش از این بگیر و ببندها - در محضر شریف العلما، جناب قوام مبلغ یک میلیون و دویست هزار ریال از خانم خود قرض کرده و در مقابل، عمارت مسکونی خود را گرو گذاشته است... و سند دیگری ارائه شد که خانه مسکونی متعلق به اشرف خانم است و قوام‌السلطنه تا فروردین ۱۳۳۴ ش/ مارس ۱۹۵۵ م. فقط حق استفاده از اتاق‌های مبله، اثاثیه، فرشها، کتاب‌ها و لوسترها را دارد و هم می‌تواند از صندوق خانه‌ای که لباسهای اختصاصی ایشان در آنجاست، استفاده کند. و این سند در صفحه ۳۹۶ و در دی ماه ۱۳۲۴ ش/ ژانویه ۱۹۴۸ م. یک ماه بعد از ۲۱ آذر و حوادث آذربایجان، در دفتر اسناد رسمی شماره ۵۲ تهران ثبت شده است. ( قوام‌السلطنه، جعفر مهدی نیا، ص ۷۴۴)، گفت: سودا چنین خوش است که یکجا کند کسی...! بی‌خود نبود که می‌گفتند: <هر مرد بزرگ، زنی بزرگتر از خود دارد.>‌
من مخصوصاً این سند را در اینجا نقل کرده‌ام که مردان که می‌دانند، ولی خوانندگان مجلات بانوان هم بدانند که مناسبات خانوادگی یکی از معروف‌ترین نخست وزیران این مملکت و باز گرداننده آذربایجان و کسی که در واقع با سفر خود به مسکو و شرکت در شب‌نشینی معروف استالین، تکلیف آذربایجان را یکسره و استالین را <آچ‌مز> کرد، چه بود؟ مرحوم جهانگیر تفضلی که همراه قوام در این سفر بوده، جریان آن را به تفصیل نوشته که من خلاصه نقل می‌کنم:< ... پس از آن وارد سالنی شدیم که میز پذیرایی شام آماده شده بود... در کنار قوام‌السلطنه به خط ایستادیم تا سر و کله استالین از آن سالن ناهارخوری پیدا شد. مارشال بودینی و مولوتف در دنبال او بودند. پس از معرفی، هر یک از ما به طرف میز شام رفتیم که نزدیک به چهل نفر از ژنرالها، همراه سادچیکف که در آن سفر به عنوان سفیر آینده شوروی در ایران به قوام‌السلطنه معرفی شد، در دو طرف میز شام، مولوتف و استالین روبروی هم نشسته بودند، قوام‌السلطنه در دست راست، استالین و (جواد) عامری (وزیر خارجه ایران) در دست چپ او نشسته بودند... همین که هر کس به جای خویش نشست، مولوتف از جای خود برخاست و پس از چند جمله‌ای - البته با احترام کامل - گیلاس خود را به سلامت قوام نوشید. ما هم بلند می‌شدیم و گیلاسی که پیشخدمتها پی‌درپی پر می‌کردند، می‌خوردیم... باز به ما نوشاندند و نوشیدیم. در اینجا شایسته یادآوری است که عامری و دکتر شفق نطق ادبی سیاسی برای قوام‌السلطنه نوشته بودند که یک کلمه آن را هم قوام‌السلطنه نگفت... گیلاسهای ما را پر می‌کردند؛ اما استالین فقط شامپانی می‌خورد و اقلا دو بطری شامپانی خورد. مرتب سیگار می‌کشید، سیگار مشتیک‌دار که ته آن را می‌جوید... (خاطرات جهانگیر تفضلی، به کوشش یعقوب توکلی، ص ۶۲)، در این کتاب متن نامه مهم محرمانه استالین به پیشه وری، چاپ شده ( مورخ ۸ مه ۱۹۴۶ م/۱۹ اردی بهشت۱۳۲۵ ش) و طی آن، استالین صریحا به پیشه وری نوشته و طی آن تصریح کرده است که:< ... در ایران، با مناقشات حکومت و مقامات و ادارات و سازمانهای مرتجع انگلوفیل روبرو هستم، و برای اینکه از مناقشات استفاده کرده، به مسایل پشت پرده پی ببریم، باید به قوام کمک نمائیم و انگلوفیل‌ها را منزوی کنیم و برای بسط دموکراسی در ایران، پایگاهی به وجود بیاوریم. ما اینها را برای شما صلاح و مصلحت می‌دانیم....>‌
با این مقدمات بود که من که آن روزها از مدرسه شیخ عبدالحسین در بازار کفاش‌ها عازم دبیرستان رشدیه در شمس العماره بودم و شاگرد کلاس ششم ادبی بودم، کامیونهای سرباز را سپر به سپر مشاهده کردم که برای نجات آذربایجان به طرف کرج و قزوین و زنجان عازم بودند. تنها نگرانی من این بود که آخر سال تحصیلی بیشتر همکلاسهای خود را از دست می‌دادم؛ زیرا بیشتر آنها بچه‌های خانواده‌های آذربایجانی بودند که بر اثر وقایع آذربایجان به تهران مهاجرت کرده بودند و مدرسه رشدیه را فقط به خاطر آنها فراهم کرده بودند و اینک، بیشتر آن خانواده‌ها به زنجان و میانه و تبریز و ارومیه لابد باز می‌گشتند.‌
شاه بعد از قضیه آذربایجان، فرمانی به عنوان <جناب اشرف> به قوام‌السلطنه داد؛ اما وقتی قوام در اروپا با تشکیل مجلس موسسان بعد از تیر خوردن شاه اظهار مخالفتی کرد، شاه دستور داد که آن لقب پس گرفته شود و بالنتیجه قوام نامه‌ای به شاه نوشت به خط خود و طی آن این جمله را گنجاند: ...< جا دارد تصور شود که اوضاع ایران امروز با هفتصد سال قبل فرقی نکرده است؛ چنان که شیخ سعدی می‌گوید: <از تلون پادشاهان بر حذر باید بود که وقتی به سلامی برنجند و دیگر وقت به دشنامی خلعت دهند...> سپس این حق خود را یادآور شد که:< ... سهم مهم اصلاح امور آذربایجان به وسیله فدوی انجام یافته است.> و باز اضافه کرده که:< ... غیر از خود، برای احدی در انجام امور آذربایجان، سهم و حقی قائل نبودم و فقط نتیجه تدبیر و سیاست این فدوی بود که بحمدالله مشکل آذربایجان حل شد و اهالی رشید و غیرتمند آذربایجان با سیاست فدوی یاری و همکاری نمودند...> (چهار فصل، نوشته علی وثوق، ص۴۰).‌خدا رحمت کند مرحوم عثمان اوف رئیس آکادمی مسکو را، در یکی از کنگره‌ها که با هم بودیم، خیلی آهسته به گوش من گفت: اگر ما تاجیکها بودیم، یک مجسمه از قوام‌السلطنه می‌ساختیم و آن را در دروازه پل جلفا بر روی رود ارس نصب می‌کردیم که هر آذربایجانی از کنار آن بگذرد، یک رحمت به روح قوام‌السلطنه بفرستد! قوام در مورد بازگشت آذربایجان، در معامله با استالین، از یک تاکتیک شطرنج بازی استفاده کرده است که تفصیل آن را می‌توان در کتاب من(حماسه کویر، چاپ چهارم ص۶۵۱) ملاحظه کرد.‌
در مورد جابه‌جا شدن به خانه سوم، خانم منصوره اتحادیه می‌گوید: ...
< بعد در خانه‌ای که اکنون انجمن حکمت و فلسفه است و در خیابان نوفل لوشاتو واقع است، ساکن شدیم. این خانه را قوام‌السلطنه ساخته و پدرم خریده بود.>‌مخلص پاریزی باید عرض کنم که این خانه را هم من دیده‌ام و فکر نمی‌کردم که آن هم از علی اتحادیه باشد، منتهی گفته‌اند: <الحاضر یری ما لایری الغائب>، تردید در این مورد در واقع <اجتهاد در مقابل نص> است. تا آنجا که به خاطر می‌آورم می‌گفتند که خانه دکتر اعلم‌الملک بوده است و توران اعلم را من در سینه یونیورسیتر دیده بودم که می‌گفتند دختر وثوق الدوله برادر قوام بوده، و به هرحال معلوم می‌شود یک جوری نصیب اتحادیه شده بود، و قرآن کریم هم می‌فرماید: و تلک الایام، نداولها بین‌الناس، این دولت و ملک می‌رود دست به دست. روزگاری که استاد سید حسین نصر، پسر سید ولی الله خان نصر و داماد دکتر دانشور طبیب مخصوص شیر و خورشید سرخ در ایام حج، آن خانه را از یک طبیب که صاحب آن خانه شده بود، برای انجمن حکمت و فلسفه خریداری کرد. توضیح باید بدهم که دکتر نصر چند صباحی رئیس دانشکده ادبیات بود و از روزی که نخستین مقاله او را در مجله دانشکده ادبیات، من غلط گیری و چاپ کردم، به مخلص محبتی نشان می‌داد.‌
این را هم عرض کنم که امروز انجمن حکمت و فلسفه، یکی از مراکز مهم بحثهای ایدئولوژیک ایران است و استادانی همچون دکتر اعوانی سبزواری و دکتر داوری اردکانی و دکتر ابراهیمی دینانی و دکتر مجتهدی تبریزی، دیگران آن مرکز را اداره می‌کنند و گفتگوهای بسیار در جلسات آن مطرح می‌شود؛ ولی به هر حال همه اذعان دارند که پایه‌گذار این مرکز همان دکتر سید حسین نصر است. خانه‌ای سه‌نبش و وسیع که یک طرف آن خیابان نوفل‌لوشاتو (= فرانسه سابق) است و یک طرفش کوچه اراکلیان. ‌
مخلص پاریزی در آن روزها که دکتر نصر کیا بیا داشت ---- آخر، او با کیاهای نوری قوم و خویش و از نوه‌های شیخ فضل الله نوری است --- آری، در آن روزها، گاهگاهی با او در افتادگی که نه، ولی شوخی‌های تند داشته‌ام. از آن جمله مثلا وقتی او در کنگره مولوی‌شناسی در رم شرکت کرده بود و اطلاعات خبر سخنرانی دکتر نصر را و موضوع آن را چاپ کرده بود، نوشتم: ...< اکنون که سفره دلار مرتضی علی نفت پهن است، با دریافت ماهی دویست هزار تومان حقوق و مزایا و به پشتوانه بلیط‌های دو سره هواپیمای ملی، درویش‌های قرن، به قول مولانا:‌
در زمستان، سوی هندستان شوند
در بهاران سوی ترکستان روند...‌
تا با اقامت در هتلهای <سه ستاره>، در باب <فقر مولانا و سنت تصوف او> سخنرانی ایراد فرمایند، در حالی که شبها در هتل هیلتون، جوجه کباب میل کرده بودند (کوچه هفت‌پیچ ص۱۳۶، و حماسه کویر ص۵۴۳).‌البته در آنجا از کسی نام نبرده بودم، ولی عنوان سخنرانی و خبر آن در اطلاعات، به همه می‌گفت که مقصود سخنرانی دکتر نصر در باب مولانا بوده است. خود دکتر نصر که این مطلب را خوانده بود، یک روز صبح اول وقت مرا به اتاق خود خواست. آخر او آن روزها رئیس دانشکده ادبیات بود. من احساس کردم که مطلب تازه‌ای است. به سرعت خود را از پلکان زیر زمین دانشکده که دفتر مجله در آنجا بود، به بالا رساندم و وارد اتاق رئیس شدم و دست به سینه ایستاده سلام کردم. او به مهربانی جواب داد و گفت: <من مقاله تان را خواندم و خیلی هم لذت بردم؛ اما یک اشتباه داشت.> من البته کمی نگران شدم که رئیس لابد می‌خواهد بهانه جویی کند و حساب مرا برسد! خواستم عذرخواهی کرده باشم که اگر جسارتی شده ببخشید؛ اما او پیشدستی کرد و گفت:‌
‌- آری، یک اشتباه و آن اینکه آن هتل که نوشته بودی، سه ستاره نبود، پنج ستاره بود!‌
عرض کردم:< ممنونم و در چاپهای بعدی تصحیح می‌کنم> و کردم؛ اما به هرحال، دکتر نصر بعد از انقلاب به آنجا رفت که <عرب رفت و نی‌انداخت> یا به قول فردوسی: به بیگانه کشور، فراوان بماند. من در جایی، در فضایل دکتر نصر و مراتب دینداری و تحقیقات مذهبی او مطلبی نوشتم و به شوخی گفته بودم:‌
‌- تا وقتی که دکتر نصر در خدمت انقلاب اسلامی نباشد، و تا وقتی که کار استادی شیخ عبدالله نورانی نیشابوری درست نشود، من انقلابش را قبول دارم، جمهوری هم هست، ولی اسلامی... چه عرض کنم؟> (مجله بخارا، شماره ۴۶ ص ۶۷، نقل از کلاه گوشه نوشین روان).‌باری، در انجمن حکمت و فلسفه من بارها حضور داشته‌ام و از گفتار استادان بزرگ آن استفاده کرده‌ام. قصدم اشاره به خانه سوم خانم اتحادیه بود؛ یعنی جایی که درآنها بیشتر فلسفه می‌گویند، یا بهتر بگویم: فلسفه می‌بافند!‌اما خانه بعدی، باز خانم اتحادیه می‌نویسد: < ... از آنجا به خانه‌ای که اکنون سازمان انتقال خون است، رفتم در خیابان وصال... خلاصه کودکی من در این منطقه گذشته است...> (مقاله مهمانی زنان، شماره۳، ص۲۰).‌
حالا بیاییم سر این خانه. اتفاقاً این خانه را هم من دیده‌ام؛ اما نه برای انتقال خون و تغییرهای ژنتیکی، بلکه دلیل دیگری داشت. این خانه یک خانه وسیع و بزرگ بود، گویا آن هم از قوام‌السلطنه بوده و نبش خیابان تخت جمشید (آیت‌الله طالقانی امروز) و وصال قرار گرفته. قسمت اول آن سازمان خوش ساخت و کم نظیر، مرکز انتقال خون است و قسمت دوم که در شمال خانه است، محوطه وسیع خانه بود که بعداً در اختیار دبیرستان دخترانه بهشت قرار گرفت و در قسمت جنوبی حیاط دبیرستان چند اتاق بود که احتمالا در روزگار <هان‌هانی> صاحبخانه پرآوازه، مرکز بیتوته کالسکه‌چی‌ها و اسب تیمارکن‌ها و عمله و اکره خانه بود، و طبعاً بعد از انتقال به صاحبخانه جدید و تقسیم خانه به دو بخش شمالی و جنوبی، از مدرسه جدا شد و خالی افتاد.‌
اما چه شد که من آنجا را دیدم؟ توضیحی باید بدهم که خود گویای یک سیر فرهنگی قرن گذشته است. آدمی داشتیم به عنوان عبدالرحمن سیف‌آزاد، اصلا سبزواری. او با مقدماتی که گویا جایی هم نوشته شده، به برلن رفته، شروع به چاپ بعضی کتابها کرده بود؛ از جمله در سال ۱۳۰۰ ش/۱۹۲۱م اولین چاپ بسیار خوب دیوان عارف قزوینی را با مقدمه مفصل مرحوم دکتر رضازاده شفق انجام داد. در برلن مجله‌ای به نام <ایران باستان و علم و هنر> داشت، شاهنامه چاپ کرد، آلمانوفیل شد، در جنگ بین‌الملل اول ( ۱۹۱۴-۱۹۱۸ = ۱۳۳۳ تا ۱۳۳۶ه) به همراه پورداوود و جمالزاده و چند تن دیگر، به عثمانی و سپس بغداد آمد، شمشیر حمایل حضرت علی را از نجف برای روسای کرد از جمله رئیس ایل سنجابی آورد و آن را در مراسمی با شکوه در میان افراد ایل تسلیم رئیس ایل کرد(سنگ هفت قلم، چاپ هشتم، ص ۴۳۷) بعد بر اثر شکست آلمان، باز به آلمان برگشت و بخور و نمیر روزگاری می‌گذراند، تا در آخر پیری به هوای ایران سر به این سامان گذاشت و چون هیچ وسیله زندگی در ایران نداشت، مرحوم علی اتحادیه - که از خوانندگان مجلات او بود، خبر می‌شود و سه اتاق مورد بحث را که یاد کردم، در اختیار سیف آزاد گذارد که باقی حیات را در واقع به صورت بخشش <عمرا> در آن زندگی کند. مرحوم سیف آزاد پیرمردی با موی سفید و افشان که تا پشت گردنش می‌رسید و چهره‌ای سرخ گون، در تهران به چاپ بعضی کتابها می‌پرداخت. خوش کیش ---- مدیر کل بانک ملی -- و کاظمینی رئیس باشگاه ورزشی بانک ملی، نویسنده کتاب <پهلوانی و پهلوانان> هم نمی‌دانم به چه دلیل ( لابد به همان دلیل که من و علی اتحادیه به او ارادت می‌ورزیدیم)، کتابهای او را در چاپخانه بانک ملی با تخفیف لازم چاپ می‌کرد و پیرمرد سیف آزاد خود چند کتاب زیر بغل می‌گرفت و به بعض کتابفروشها می‌داد و آنها هم بعد از مدتی مبلغی به او می‌دادند. خودش هم بعضی کتابها را به بعضی اشخاص صاحب عنوان که می‌دانست به او بی ارادت نیستند، می‌فرستاد و آنها هم علی قدر مراتبهم جواب مناسب می‌دادند و به این طریق گذران زندگی طولانی این مرد که گمان کنم ازصد نیز گذشت، صورت می‌گرفت و من چنین گونه نشر کتاب را در سابقه نشر، یک جای دیگر هم سراغ داشتم و آن مربوط به کوهی کرمانی بود که در خانه کوچه پشت مجلس می‌نشست و گاهی کتابی از کتابهای خود را، مثل <تاریخ تریاک و تریاکی در ایران>، یا <هفتصد ترانه کوهی>، یا منتخبات خوش خط سعدی و حافظ و امثال آن را چاپ می‌کرد و نسخه‌ای از آن را برمی‌داشت و می‌آمد داخل مجلس شورای ملی و می‌رفت در <حوضخانه> مجلس می‌نشست و پسر میرزارضا یک قلیان برای او می‌آورد و بعض وکلا که برای رفع خستگی وچای خوردن به چایخانه می‌آمدند، چون کوهی را از زمان نوشتن روزنامه <نسیم صبا> می‌شناختند، با او خوش و بشی می‌کردند و او یکی ازآن کتابها را به بعضی از ایشان می‌داد و آنها هم گاهی حالی از او می‌پرسیدند و برای چاپ بعضی کتابها به او کمکی می‌کردند و این خود یک فصل کوتاه از تاریخچه نشر درایران است.‌
باری، من دردانشکده درس تاریخ خلفای فاطمی را تدریس می‌کردم و خبر شدم که سیف‌آزاد کتابی به عنوان <تاریخ خلفای فاطمی> دارد. سراغ کتاب را از کتابفروشی‌ها گرفتم، گفتند:<خود مولف را ببینی، بهتراست که خانه‌اش نزدیک دانشگاه خیابان وصال است.> تلفن زدم و سراغ گرفتم و قرار شد او را ببینم. تاریخ او در۱۳۴۱ش/۱۹۶۲م چاپ شده و بعدها دانستم که آن کتاب از اردو به فارسی ترجمه شده و گویا آقاخان وقت هم کمکی به چاپ آن کرده است. ‌
خدا رحمت کند همسرم مرحومه حبیبه حایری که یک عمر را درمعلمی گذراند، به من گفت:<دست خالی که نباید به دیدار پیرمرد رفت.> یک چارک کلمبه کرمانی (نوعی شیرینی مرکب از آرد گندم و خرما) پخت ومن برداشتم و از خیابان گرگان که خانه ما بود، با اتوبوس تخت جمشید به خیابان وصال آمدم. پیرمرد در را گشود واظهار خوشحالی کرد و در آنجا بود که دیدم یک مرد محترم نیز روی صندلی نشسته و آن مرحوم علی اتحادیه بود - صاحبخانه - که آن روز به دیدار مستأجر، بدون مال الاجاره خود آمده بود و من برای باردوم این آدم را دیدم، گرچه پیش ازآن به میزان فضائل اوپی برده بودم. ‌
باری، خانه‌ای که خانم اتحادیه نام می‌برد، هنوز هم در اختیار مرکز انتقال خون است و طبعاً هرگز آن را خالی نخواهد کرد، به حساب اینکه جزء خانه‌های ثبت شده درآثار تاریخی هم به حساب آمده است؛ ولی به هرحال مرکز انتقال خون با وسائل مدرن و آخرین نوع تجهیزات به ساختمانی که خود ساخته و در سایه برج میلاد است، منتقل شده و نگهداری خانه علی اتحادیه تنها به دلیل تاریخی بودن آن است. آن دوسه اتاق را که گفتم، بعدازمرگ مرحوم سیف آزاد خواهر خانم اتحادیه به صورت یک کتابفروشی کوچک ومرکز هنری درآورد که سالها دائر بود واکنون ندانم درچه حال است.‌
گفتم من برای بار دوم علی اتحادیه را می‌دیدم؛ بار اول در اروپا بود که از آن بعد از این صحبت خواهم کرد. سیف آزاد با تلفن به بقالی دستور می‌داد تا یک سیر پنیر و یک نان و شیر برایش بیاورد و آن وقت پنج شش قران پول غذا را می‌داد و دوتومان هم انعام روی آن. (شاهنامه آخرش خوش است، چاپ ششم، ص ۶۴۳ ).‌
حرف خانم اتحادیه درمورد خانه‌هایی که درآن پرورش یافته، درآن مقاله تمام می‌شود؛ اما من می‌دانم که این خانم دو خانه دیگر را هم پشت سرگذاشته که من هردوی آنها را دیده‌ام آن دوخانه یکی درخیابان حشمت‌الدوله بود که از آب فرمانفرما مشروب می‌شد، نزدیک خیابان پاستور، و یکی هم یک جای دیگر که بعدخواهم گفت.‌اما خانه خیابان حشمت‌الدوله؛ آن منزل پدری مرحوم دکترصادق نظام مافی است؛ طبیبی عالیقدر و نجیب از خانواده بزرگ نظام السلطنه. این طبیب که متخصص غدد بود و در آمریکا تحصیل کرده بود، درعین حال پسرعمه مادر منصوره خانم اتحادیه نیز بود و از کودکی باهم آشنا بودند، و بعد از شکست ---- که نباید بگویم ، بعد از نیمه شکست -- یا بهتر بگویم: آتش بس نیم بند میان شوهر اول خانم اتحادیه که یک جوان مصری تحصیل کرده بود و در انگلستان باهم آشنا شده و ازدواج کرده بودند، و خانم اتحادیه چهارسال هم در کنار نیل با او زندگی کرده بود و یک دختر هم از او داشت ، با همه اینها باهم نساختند و طبق قراردادی که هنگام عقد به اصرار مادر خانم اتحادیه در عقدنامه قید شده بود، و آن به قول خودش <هنر مادرش> بود که درهنگام ازدواج با آن جوان مصری ( در سال ۱۳۳۵ش / ۱۹۵۶م) اجازه طلاق و نگهداری فرزند را برای دخترخود احتیاطاً در قباله ازدواج و شروط خارج ضمن عقد، برای دخترش گرفته بود؛ شرطی که دختر عباس‌میرزا سالارلشکر یعنی مادر خانم اتحادیه برای خودش هم درقباله‌اش قید کرده بود و به هرحال با این ازدواجها خانواده نظام‌السلطنه و خانواده فرمانفرما به طو رکلی شریک‌الملک و در همه چیزهمراه بودند. وقتی خانم اتحادیه از شوهر مصری جدا شد و به ایران آمد، با دکتر صادق نظام‌مافی ازدواج کرد و طبعاً به خانه او رفت.‌
این خانه وسیع و پردرخت را هم من دیده و یکی دوبار درآنجا به مهمانی دکترنظام مافی رفته بودم. ازاین به بعد خانم اتحادیه نیز در پشت کتابها به نام شوهرخود منصوره نظام‌مافی شناخته شد؛ به خاطر دارم که خانم اتحادیه چندبار ازاین خانه پر عرض و طول پردرخت شکایت داشت و می‌گفت:<در پاییز از عهده جمع کردن برگهای پاییزی آن خسته شده‌ام، علاوه برآن ساختمان هم قدیمی است و تجهیزات امروزی را ندارد.>اتفاقاً اوایل انقلاب بود و خیابان پاستور و حشمت‌الدوله از پرحادثه‌ترین نقاط تهران، و روزی نبود که در گوشه‌ای ازآن بمبی منفجر نشود؛ مثل انفجار نخست‌وزیری که منجر به شهادت شهیدرجایی و شهید باهنر --- همشهری ما ----- و دهها تن دیگر شد؛ یک دوست رفیق نیکوکار به خانم اتحادیه و شوهرش گفته بود:<من اگرجای شما باشم، یک ساعت هم درچنین خانه‌ای اقامت نمی‌کنم که شب از صدای بمبها خواب نیست و روز از آمد ورفت گزمه‌ها راه نیست؛ بهترین دلیل آن هم اینکه سفارت سوئیس که در پاستور بود و انجمن فرهنگی ایران وفرانسه که درخانه وثوق‌الدوله در حشمت‌الدوله بود، از اینجا شب گریز کردند.> شکایت از برگهای پاییزی خانم اتحادیه مرا به یاد حرف ظل‌السلطان انداخت که وقتی پارک مسعودیه خود(محل فعلی وزارت آموزش و پرورش در بهارستان) را فروخت ، گفت: <از آب دادن ۶۷ هزار گلدان آن عاجر شده‌ام!> و حرفش درست بود. سرحدی قهفرخی چقدر لطیف می‌گوید؛ شعری که با شعر سعدی برابری می‌کند:
اگر دولت و کامرانی به جاست‌
به عمر دراز ار بمانی، رواست‌
به بی‌دولتی ور ببایست زیست‌
شبی تب، شبی مرگ، خوش دولتی است‌
و او کلمه تب را در این شعر، به تلفظ ایلی خود <تو> آورده بود.بدین طریق، آن دوست، خانم اتحادیه را از شر برگهای پاییزی این خانه نجات داد و آن را از بیخ و بن نوسازی کرد و پول آن را هم به نرخ روز به تمام و کمال به او پرداخت و دکتر نظام مافی و خانم اتحادیه با بخشی از پول آن توانستند خانه‌ای را که امروز در شهرک غرب دارند و با خانه ما تنها یک قواره زمین فاصله دارد، خریداری کنند؛ خانه قدیمی آنها هم بعد از نوسازی مصدوقه این بیت معروف شد که:
ببین کرامت میخانه مرا ای شیخ‌
که چون خراب شود، خانه خدا گردد!
به خاطر دارم که آن روز که قرار شد خانه شهرک غرب را بخرند، همه مزایای خانه را به او گفتم، جزیک چیز را. مزایای خانه را گفتم که یک مهندس کشاورزی اول آن را ساخته که وزیرکشاورزی هم بوده و درختکاری بی نظیری دارد، سه طبقه است گاز و برق و آب و همه چیز دارد. علاوه برهمه اینها مزیت آن این است که صاحب آن یک کرمانی است: دکتر وزیری کرمانی ارتوپد که همکار دکتر نظام‌مافی هم هست، مردی خدوم است و همسر او هم که کرمانی است، شاگرد خانم من بوده و هردو از خانواده‌های نجیب کرمان هستند. ‌
اما نکته‌ای که به او نگفتم، این بود که نگفتم که همسر دکتر وزیری، بارها پیش خانم من شکایت کرده که: <شبها از این خانه پر اتاق و سوت و کور وحشت دارم، ودو بار هم دزد به خانه آنها آمده.> به دلیل اینکه دکتر وزیری تا اواخر شب در مطب و بیمارستان است و به هرحال به همین دلایل او خانه را فروخت و به آپارتمان نقل مکان کرد. آری، این را نگفتم؛ چون دو بار هم خانه خودمان را دزد زده و قالی کهنه و مختصر چیزی را که داشتیم، برده بود ومن آن را به حساب این گذاشته بودم که آدمی که کتاب پیغمبر دزدان راچاپ می‌کند، البته سزایش هم همین است که خانه‌اش رادو بار دزد بزند.‌
‌ این نکته را حالا اقرارمی کنم که دیگر خانه آنها آباد وپررفت وآمد است وفقط یک بار، آری یک بار، مریدان نبی السارقین به آنجا مراجعه کرده، دست و پای خدمتگزار فیلیپینی آنها را بسته، وهرچه سبک وزن وسنگین قیمت بوده، برداشته و برده‌اند که گویا به بیست سی میلیون بالغ می‌شده است. و این البته سزای دکتری است که تا ساعت ۱۱ شب درمطب می‌نشیند و بعد از ساعت هشت که منشی او به خانه می‌رود، تازه همسر دکتر که خانم اتحادیه باشد، درهمان مطب می‌نشیند وجواب تلفن‌ها و بیماران آخر شب را می‌دهد.‌
خانم اتحادیه شکایت از کثرت برگهای پاییزی خانه خود داشت؛ اما غافل بود که بعد از این تغییر خانه و آمدن به شهرک غرب،‌پاییز بزرگ در انتظار شوهر اوست، که برگ حیات دکتر نظام مافی در بهار همین امسال از شاخه عمر جدا شد و خانم اتحادیه را در اوایل سال جاری، در همین خانه شهرک با کوچکترین فرزند خود تنها گذاشت. هرچند طبیعت هم برگ پاییزی‌اش زیباست و هم جوانه بهاری‌اش.‌یک غزل در باب همین برگ پاییزی دربند دارم که دو سه بیتش این است:‌
بهار دره دربند اگرچه دلبند است‌
لطیف‌تر ز بهارش، خزان دربند است‌
بهار چهر مرا گو: بیا، تماشا کن‌
که برگ‌ریز خزان تا چه حد هنرمند است‌
به هر ورق که ز شاخی فتد، توانی خواند
که روزگار، چه بد عهد و سست پیوند است...‌
خوب این یکی ازآن خانه‌ها بود که خود خانم به آن اشاره نکرده بود؛اما خانه دومی که بازهم به آن اشاره نشده، جای دیگر است که اتفاقاً آن راهم دیده‌ام و مختصراً توضیح می‌دهم.‌من چهل سال است که هرساله تابستانها سری به پاریس می‌زنم واز ژنو هم خصوصاً تا جمالزاده زنده بود، دیدن می‌کردم وچون درآن سالها استادم مرحوم نصرالله فلسفی هم تابستانها را در نیس یا ژنو بود، اغلب او را هم زیارت می‌کردم، خصوصاً درسال ۱۳۴۹ و ۱۳۵۰ش / ۱۹۷۰ و ۱۹۷۱م که من به‌عنوان فرصت مطالعاتی در پاریس، درخانه ایران در سیته یونیورسیتر سکونت داشتم، فرصتی پیش آمد و چندبار به نیس و ژنو خدمت استاد فلسفی رفتم.‌
بیشتراوقات درخدمت ایشان بودم والبته به قول کرمانیها که: <مهمون یک روز، دو روزه، باقی اش روز به روزه!> درواقع قرارما این بود که درهمه مراتب شام یا ناهار یا کرایه اتوبوس یا چای عصرانه وامثال اینها، هرکسی سهم خودش را بپردازد و به همین دلیل این مناسبات بی‌غل وغش وهمیشگی بود که هردو درمملکت دیگری بودیم، وهردو درآمدمان محدود ومعین بود.‌باری، یک روز که درساحل دریاچه نشسته بودیم وچای می‌خوردیم، من مردمحترمی را دیدم که با آقای فلسفی سلام واحوالپرسی کرد وآقای فلسفی به اوگفت:<تشریف بیاورید دورهم باشیم.> و آن مرد درحالی که لیوان چای خود را به دست گرفت، آمد و کنار ما نشست وگفتگوشروع شد. آن وقت آقای فلسفی مرا معرفی کرد ومعلوم شد کم وبیش با نام من آشناست. او مرحوم علی اتحادیه بود؛ پدرهمین سرکارخانم منصوره اتحادیه که دیگر باید او را منصوره نظام مافی خواند.‌
مردی روشن وآگاه وکتاب خوانده، گفتگو از هرطرف و هرجا شد وشعر و قصه به میان آمد؛ منتهی من درتمام این مدت به این فکر بودم که پول چای را چطور من بپردازم که هم به آقای فلسفی برنخورد و هم میهمانی که سر میز خوانده‌ایم، پول چای را به او تحمیل نکنیم. اشکال این بود که من از هر دو جوانتر بودم و طبعاً اگر من می‌دادم، بی‌احترامی به استاد فلسفی می‌شد واگرهم نمی‌دادم، لابد میهمان می‌داد وبه هردوصورت کمی اشکال داشت ومن کم وبیش این دغدغه را داشتم.این را هم عرض کنم که پول چای کنار دریاچه لمان برای هرنفر حدود دوفرانک سوئیس، یعنی مجموعاً پنج شش فرانک می‌شد و فرانک سوئیس هم آن روزها ۱۸ قران بیشتر قیمت نداشت.‌
باری، هنوز میهمان ما نصف چای خود را تمام نکرده بود که من متوجه شدم ازجیب خود یک دوفرانکی درآورد وگذاشت روی میز کنارلیوان خودش، وگفت: <این پول چای من!> وسپس جمله معروف فرانسوی را ادا کرد وگفت:haqu&#۰۳۹; un pour oi‌ واین اصطلاحی است درموردکسانی که باهم شریکی یا به قول معروف دانگی سفر می‌کنند ویا به رستوران می‌روند و معنی آن این است که هرکسی برای خودش، یا هرکسی سهم خودش!‌
البته این رفتار برای من سخت غیرمنتظره بود؛ به دلیل اینکه ازدو حال خارج نبود: می‌دانستم که این مرد از من وفلسفی متعین تر است، لابد اتیکت ایجاب می‌کرد که یکجا آخر کار وقتی گارسن می‌آمد سرمیز، اودست پیش می‌زد وپول همه را که چیزقابلی هم نبود می‌پرداخت، یا اینکه نه، ما دو تا معلم به فرض محال، از او ثروتمندتر بودیم؛ خوب پول میرزا را می‌پرداختیم. گذاشتن یک سکه دوفرانکی روی میز، آن هم طوری که دوسه تا میز آن طرفتر هم صدایش را بشنوند، چه موردی داشت؟پیش خودم گفتم: چطور می‌شود مردی، خانه خود را در بهترین نقطه تهران در اختیار یک پیرمرد - سیف آزاد - بگذارد که مادام‌العمر در آنجا ساکن باشد، یا پارک کم نظیر خود را در اختیار سازمان انتقال خون می‌گذارد که تاکنون لابد هزاران مجروح را جان تازه بخشیده است، آن‌وقت در یک رستوران، این طور حساب خود را از دیگر مهمانان جدا می‌کند؟‌مرحوم فلسفی برای اینکه ازتعجب من بکاهد، حرف را گرداند و گفت: <آقای اتحادیه، مدتی است شما را ندیده‌ام.>‌اتحادیه گفت: <اتفاقاً الان می‌خواستم شما دو نفر را دعوت کنم به چای فردا عصر در منزل خودم در اویان. اگر کاری ندارید، ساعت پنج منتظرتان هستم.> استاد فلسفی گفت: <با کمال میل خدمت می‌رسیم.> و پرسید: <همان خانه قدیمی خودتان؟> گفت: بلی و نشانی را نوشت و داد. فلسفی گفت: <من می‌دانم و فردا خواهم آمد.>‌‌اینکه گفتم خانه دیگری هم هست که خانم اتحادیه از آن صحبت نکرده، همین خانه است. فردا راه افتادیم و با اتوبوس از ژنو رفتیم به اویان. توضیحا عرض کنم که ژنو در سوئیس در شمال دریاچه لمان است و اویان شهری است فرانسوی در جنوب آن، و کنار رودخانه اویان و فاصله آن دو در واقع فاصله پهنای رودخانه رن است که اینجا صورت دریاچه‌ای کم پهنا به خود گرفته و فاصله دو شهر دو طرف دریاچه به تعبیر ما کرمانیها <یک جیغ راه> بیش نیست. این را هم عرض کنم که فرانسه آب این رودخانه را به عنوان گواراترین آب خوراکی خود در کارخانه بسته‌بندی کرده و در تمام دنیا می‌فروشد، و من اعلان تبلیغ آب اویان را در کنار آبشار نیاگارا --- هزار فرسخ آن طرفتر -- هم دیده‌ام. (سایه‌های کنگره،‌ ص۷). دلیل آن هم این است که به قول پاریزیها: آب آن به سنگ می‌خورد؛ یعنی از سنگستان می‌گذرد و گواراتر می‌شود.‌
‌رفتیم خانه بزرگ در کنار دریاچه که حیاطش برخلاف سایر خانه‌ها به دریاچه ختم می‌شد و یک قایق هم در گوشه خانه بسته بودند؛ آن طور که مثلا خانه حاج رحیم در خیابان فردوسی اسب کالسکه را صدسال پیش می‌بستند!‌ خانه شش طبقه بود و آسانسور داشت و بعضی طبقات را ما دیدیم با سالنهای بزرگ. خودش گفت:<بیشتر در نیس زندگی می‌کنم. این خانه که در اویان خریده‌ام، سابقاً کازینو بود که صاحبش ورشکست شده، آن را به فروش گذاشته بود و من دیدم صنار سه شاهی در بانک دارم وآن را خریدم و هنوز هم مستاجری ندارد، گاهی می‌آیم سری به آن می‌زنم و بعد به نیس بر می‌گردم.>‌
‌من تا آن روز که این ملاقات درکافه و سپس خانه کنار اویان دست داد، معنی عملی این حکایت را که در کتابهای دبستانی خوانده بودم، در نمی‌یافتم؛ آنجا که نوشته بود جمعی برای یک امر خیر و جمع‌آوری پول به در خانه یکی از متعینین رفتند؛ از پشت در خانه شنیدند که ارباب از نوکر خودش بازخواست می‌کند با صدای بلند که:<چرا چوب کبریت را که یک بار روشن کرده‌ای، دور انداخته‌ای؟ آن را نگاه‌دار، شاید روزی به کار آید!> آن جمع نگاهی به هم کردند و خواستند برگردند؛ چه، با خود گفتند: آدمی که به خاطر یک چوب کبریت این داد و قال را راه انداخته، چه کمکی به ما خواهدکرد؟ یکی گفت:<حالا تا اینجا آمده‌ایم، بالاخره یک دری می‌زنیم، ببینیم چه می‌شود.> در زدند و داخل شدند. صاحبخانه با روی باز آنان را پذیرفت وگفت:<چه فرمایشی دارید؟> گفتند: <کمک برای یک امر خیریه می‌خواهیم و جمعی قبول کرده و مبالغی به عهده گرفته‌اند.> گفت:<صورت را به من بدهید.> گرفت و پرداختی آنها را روی هم جمع کرد و بعد خود مبلغی به اندازه پرداختی همه آنها تقبل کرد.‌معلوم است که همه با تعجب به هم نگاه کرده، خواستند خداحافظی کنند. یکی از آنها تاب نیاورد و ماجرای گفتگو با نوکر و بعد قبول این تعهد سنگین را با هم مغایر دانست. صاحبخانه در جواب گفت: <حساب به دینار، بخشش به خروار!>‌
‌دو خانم پرسنده، مریم شبانی و آمنه شیرافکن، یک سوال ---- نمی‌خواهم بگویم فضولانه، بلکه یک سوال کنجکاوانه--- کرده‌اند که:<خانم دکتر، شما چند فرزند دارید؟> و خانم اتحادیه جواب داده:<چهار فرزند دارم: یک دختر و سه پسر. دخترم متأهل است و در آمریکا زندگی می‌کند، دو پسرم هم متأهل هستند و آنها هم خارج ازکشور هستند، و پسر کوچکم هنوز ازدواج نکرده و با من زندگی می‌کند.> سپس آن دو پرسنده کنجکاو با علامت سوال از جواب خانم اتحادیه اظهارنظر می‌کنند که:<تعداد فرزندان شما، با توجه به خاستگاه خانوادگی و تحصیلات شما، کمی زیاد است؟> و خانم ناچار جواب می‌دهد که:< من به هرحال دوبار ازدواج کرده‌ام و دخترم ثمره ازدواج اول من است و سه پسرم هم ثمره ازدواج دوم من با دکتر نظام مافی.> کنجکاوی خانمها در اینجا تمام می‌شود؛ اما مخلص پاریزی می‌خواستم به این دخترخانمهای قرن بیست و یکمی که لابد بعد از انقلاب اسلامی متولد شده‌اند، عرض کنم که: یک خاستگاه خانوادگی خانم اتحادیه، پدر بزرگوار او عباس میرزای سوم، سالار لشکر است که ۳۲ خواهر و برادر داشت؛ یعنی پدرش عبدالحسین میرزا فرمانفرما ۳۳ فرزند داشت که یکی از آنها عباس میرزا سالار لشکر ---- داماد رضاقلی خان نظام‌السلطنه مافی---- بود و آن فرمانفرما هم پسر فیروز میرزا بود و فیروز میرزا پسر شانزدهم عباس میرزای اول (نایب السلطنه) بود و عباس میرزا(فوت دهم جمادی الاخر ۱۲۴۹ ه/۲۶ اکتبر ۱۸۳۳ م) در چهل و هشت سالگی به قول روضه‌`الصفا:<۲۶ نفر اولاد ذکور و ۲۱ نفر اولاد اناث از آن حضرت در عالم بماند.> عباس میرزا هم پسر فتحعلی شاه بود که یک سال بعد از مرگ پسر از دنیا رفت و روزی که مرد، به روایتی نزدیک هزار زن در حرمخانه اش بود، و باز به قول همان هدایت: <از آغاز پادشاهی کیومرث پیشدادی الی الان در هیچ تاریخی به نظر نرسیده که کثرت اولاد هیچ سلطانی بدین تعداد بوده باشد؛ چه که از بدو شباب تا ختم شیب، ۲۶۰ اولاد ذکور و اناث ازآن شاه جمجاه به وجود آمده و مساوی یکصد و پنجاه نفر در ایام حیات آن زبده ممکنات متدرجاً وفات یافته‌اند... و اولاد بلافصل خاقان که زاده از صلب و بطن ذکور واناث شاهزادگان بوده، تا سال پنجاه (۱۲۵۰ ه / ۱۸۳۴‌‌م) که رحلت خاقان درآن اتفاق افتاد، ۷۸۴ تن می‌شده.> مرحوم هدایت اضافه می‌کند که: < در ذکراناث، ادب مانع است[و این دلیل سومی بود که من مقاله خود را برای جهان زنان نفرستادم]؛ ولی اسامی مبارک شاهزادگان بی‌همال بی‌رعایت ترتیب سال، نگاشته شده.> این را هم عرض کنم که یکی از زنان فتحعلیشاه، دختر پسرعمویش ابراهیم‌خان ظهیرالدوله بود و روزی که این حاکم مقتدر کرمان درگذشت (۱۲۴۰ه/۱۸۲۴م) از او بیست و یک پسر و بیست دختر باقی‌مانده بود. (فرماندهان کرمان، چاپ پنجم، ص۷۶)، و مرحوم بایگان همدانی فهرست نوه‌ها و نتیجه‌های او را در یک کتاب خلاصه کرده است! یک بار گفتم که خانم اتحادیه چهار پنج خانه را در عمر خود عوض کرده و جا به جا شده است، و ما پاریزیها می‌گوییم <یک مرغ هم اگر از لانه جا به جا کنید ، تا چهل روز از تخم می‌رود>، وای به حال خانم مصاحبه شوند که پنج بار خانه‌اش جابه‌جا شده است! ‌این هم مزد دست آن دوخانم دانشجویی که به استاد خودشان ایراد می‌گیرند که:<تعداد فرزندان شما [چهار نفر] با توجه به خاستگاه خانوادگی وتحصیلات شما کمی زیاد است!>
‌من مخصوصاً درمورد خانه <اویان> اتحادیه این شرح را نوشتم تا این نکته راکه یک جای دیگرهم نوشته ام، تکرار کنم و آن اینکه:< ...در روزگار آشفتگی‌ها که مهاجرتهای میلیونی از سرزمینهایی به سرزمینهای دیگرصورت می‌گیرد، معلم تاریخ مثل کشتیبان کشتی است که وقتی متوجه می‌شود کشتی ممکن است غرق شود، قایقهای نجات و جلیقه‌های نجات را یکایک در اختیار مسافران می‌گذارد وآنها را به دریا می‌ریزد که به صورتی نجات یابند. مهم این است که کشتیبان وملوان معمولا آخرین نفراست که از کشتی خارج می‌شود؛ درحالی که می‌بیند دیگر پیشانی کشتی دارد به آب فرو می‌رود. آن وقت آخرین جلیقه را خود به گردن می‌اندازد و خود را درآب پرتاب می‌کند. معلم تاریخ هم چون ریشه درخاک کشورخود دارد، از گردش شبانه نیل و شنیدن آهنگهای ام‌کلثوم، واز شب‌نشینی کرانه دریاچه لمان چشم می‌پوشد و به خانه خشت و گلی شهرک غرب و زنگ شتر صبا اکتفا می‌کند. آری، خانم اتحادیه که به قول خودش در همان مصاحبه در کودکی، زبان فرانسه را بهتر از فارسی آموخته ودکتری خود را به زبان انگلیسی در ادینبورو گرفته وآب وهوای نیل را مزمزه کرده، چه می‌شود که این همه علاقه به آب و خاک ولایت خود دارد؟ دلیل آن این است که کار او در حوزه تاریخ بوده است.‌
خانم اتحادیه ماند و با تاسیس مرکزنشر تاریخ ایران، دهها کتاب سودمند محققانه درباب تاریخ قاجاریه منتشرکرد، ازخاطرات مغیثه‌الدوله گرفته تا یادداشت‌های نظام‌السلطنه و اینک این موسسه دائره‌`المعارف اسلامی است که از خدمات و کوششهای او قدردانی می‌کند.‌معلم تاریخ همان کشتی ران آخرین نفر درکشتی طوفان زده است. عشق به آب و خاک وسرزمین پدرمادری با سطور تاریخ دروجود معلم تاریخ ریشه دوانده است.‌به قول شاه خیرالدین کرمانی، یکی ازمهاجران عصرصفوی به هند:‌
‌ کعبه زابراهیم و، دیراز راهب و، طورازکلیم ‌
ما و زنار وفا، کز کفر وایمان فارغ است
البته خانم اتحادیه گمان نکند که خانه شهرک، خانه آخر و عاقبتی او نباشد. باید دست به دامن ضامن آهو بزند که این یکی برایش باقی بماند. هنوز چغندر بزرگ ته دیگ است که یک بنیاد دیگر در کمین او و ما هر دو هست،‌صائب فرماید:‌
در مقامی که ضعیفان کمر کین بندند
آه اگر مور به فریاد سلیمان نرسد!‌
اما چرا خانه حاج رحیم اتحادیه تاجر بزرگ و نامدار آذربایجانی و همسایه دیوار به دیوار تیمسار و سرلشکر میرافضلی مرکز فعالیت پرجوش وخروش جناح چپ ایران شد؟ این حرفی است که واقعاً قابل مطالعه است. اگر این نکته را هم بدان بیفزاییم که همین خانه علی‌ اتحادیه مرکز انتقال خون نیز، بیش از آنکه به اجاره سازمان انتقال خون برود، در اجاره انجمن فرهنگی ایران و شوروی بود (البته پیش از فروپاشی شوروی ؛ اصطلاحی که مرحوم مریم فیروز - عمه مادر خانم اتحادیه - تا دم مرگ هرگز را قبول نداشت و آن را یک توطئه امپریالیسم می‌دانست!) و ما می‌دانیم که این انجمن اگر هیچ نبود، باری، عاتکه و مادر خوانده آن حزب، سخن فیه به شمار می‌رفت.‌
نکته‌ای در اول مقاله نوشته‌ام که ارتباط پیدا می‌کند با دو خانه که در ابتدای کوچه اتحادیه به هم راه داشتند و آن اخراج مخلص از کمیته حزب در همان هفته اول نام نویسی بود به علت عدم انضباط حزبی. این عدم انضباط هم به این بود که درست در همان ساعتی که کمیته تشکیل می‌شد، من ده قدم پائین‌تر، در یکی از همان کوچه‌های لاله‌زار پشت عمارت قدیم شهرداری که در توپخانه بود، ده شاهی می‌دادم و می‌رفتم در <خوانشگاه آریان> که مرحوم ذبیح‌الله قدیمی تاسیس کرده بود و تمام روزنامه‌های ایران را بر دیوارهای آن اتاق آویخته بود. ایستاده روزنامه‌ها را می‌خواندم که وقت کمیته نزدیک شود، و وقتی متوجه می‌شدم که ساعت کمیته به پایان رسیده بود.‌
گمان کنم یک دوست ناشناخته یا یک دست ناشناخته زده بود پشت کله کمیته که روی اسم من قلم بکشد و همین عنایت او باعث شده بود که به قول آهنگرهای قدیمی: <من نعل را پرانده بودم.> یک حقیقت را هم بگویم و آن اینکه حزب توده بسیاری از جوانان صدیق درس خوانده آرمان خواه را جمع کرده بود، منتهی دکترین او به ترکستان ختم می‌شد. البته بسیاری از آنها مصداق این حرف آن فیلسوف اروپایی شدند که چیزی نزدیک به این مضمون می‌گوید:<روشنفکران ما در اول جوانی اگر چپ نباشند، عقب مانده هستند و در روزگار کمال عمر اگر چنین بمانند، عقب افتاده‌ترند.> خیلی‌ها را می‌شناسم از همان اعضا که صاحب کارخانه شدند، مثلا در مشهد و اراک وسایر نقاط ایران و دامداران و کشاورزان خوبی از آب درآمدند و حتی به مقامات بالای اداری و سیاسی هم رسیدند، البته بسیاری هم هستند که کشته شدند؛ مثل سرگرد سروستان. و من سرگرد شهیدی زند را می‌شناختم که بعد از غیر قانونی شناخته شدن حزب به زندان رفت و سی سال بعد، یعنی چند روز مانده به ۲۲ بهمن آزاد شد. من او را در میدان بهارستان از ماشین پیاده کردم، درحالی که کل تهران تغییر کرده بود و او به زحمت نشانی پسر عموی خود، مرحوم شهیدی زند جوپاری، قاضی بازنشسته را در خیابان گرگان پیدا کرد و خود را به آنجا رساند و همسایه ما در خیابان گرگان شد. بعضی‌ها یک عمر را در مسکو و برلن و پکن و کانادا و امریکا گذراندند، مثل همین خانم مریم، عمه خانم منصوره. صائب فرماید: ‌‌
خانه بردوشان مشرب، از غریبی فارغ‌اند
چون کمان در خانه خویش‌اند، هر جایی روند
و من این حرفها را بی قرینه نمی‌گویم؛ زیرا در ایامی که در کرمان دبیر دبیرستانها بودم (۱۳۳۰ تا ۱۳۳۷ش/ ۱۹۵۱ تا ۱۹۵۷م)، بسیاری از روزها با دبیرانی صاحب سودا و خدوم همنشین می‌شدم؛ مثل آقای زجاجی شیرازی، دبیر ریاضی و آقای واجد سمیعی، دبیر فیزیک و آقای گلشن کردستانی، شاعر با ذوق و دهها تن دیگر که همه تبعیدشدگان از جناح چپ بودند و کرمان آن روزها تبعیدگاه چپی‌ها بود و اتاقهای مهمانخانه اخوان، مسکن آنها و مردم هم البته با احتیاط با آنها آمد و رفت می‌کردند؛ ولی مخلص پاریزی و احتیاط؟ خانه خرس و آب انگور؟ مرحوم سرگرد عباسی، یکی از همان تبعیدیان را سالها بعد در پاریس دیدم و در جلسه دکتری او که بر اساس سفرنامه فرانسویان در عصر صفوی نوشته شده بود و مرحوم ژان اوبن راهنمایش بود، شرکت کردم و در همان‌جا بود که پیشنهاد کردم و به تهران هم نوشتم که کاش یک خیابان را در اصفهان به نام شارون نامگذاری می‌کردند و گویا این کار را هم کردند.‌‌
پیش از اینها هم، مثلا سیرجان مهماندار مرحوم صفوت بود، دبیر ادبیات ما در سیرجان یا سرگرد عنایت الله رضا از نیروی هوایی وقت که کم و بیش تچپچپ می‌کرد و آخر کار از پکن سر در آورد و اینک بحمدالله صحیح و سالم در تهران است، و همه این دبیران تبعیدی در حکم مائده آسمانی برای دبیرستانهای کرمان بودند که اغلب از جهت دبیران علوم در مضیقه بودند.‌
اسم سپهبد زاهدی را بردم، شوهر عمه خانم اتحادیه، البته برای مدتی کوتاه و آن هم بر سر دختر موتمن الملک پیرنیا و برپاکننده بساط بیست و هشت مرداد. این سپهبد هر چند در بیست و هشت مرداد، نجات دهنده شاه بود؛ اما کم کم شاه احساس خطر کرد، اسفندیار بزرگمهر که بعد از کودتا رئیس رادیوی سپهبد شد، دوباره چند روز قبل از کودتا، حرف عجیبی می‌گوید که لااقل باید پنجاه درصد آن‌را پذیرفت. او می‌نویسد:< ... یک روز طرف غروب، درحالی که خود زاهدی اتومبیل می‌راند، به منزل من آمد و گفت: دردت را می‌دانم، شاه با تو خوب نیست. با من هم میانه خوشی ندارد؛ ولی الآن موقع حساسی است. بگذار ما مسلط شویم، آن وقت به حساب شاه خواهیم رسید. من شاه را بهتر از تو می‌شناسم. هم خودش و هم پدرش با من میانه نداشتند و ندارند. گفتم: تیمسار...> (کاروان عمر، اسفند و بزرگمهر، ص ۱۸۸)، بقیه‌اش را خواننده برود خودش بخواند. او در جای دیگر گفته بود:<خیر، من نمی‌روم، شاه باید برود.> (ص۲۳۹). این را هم شنیده‌ایم که گویا وقتی شاه به او پیغام داده که بهتر است استعفا کند و به اروپا برود، در جواب پیغام گفته بود:< ... من با تانک آمده‌ام و با تانک خواهم رفت!> و مخلص پاریزی این تانک را در روز ۲۸ مرداد دیدم. (مار در بتکده کهنه، ص ۳۳۰) و گویا درست هم باشد؛ زیرا اعلم در خاطرات خود می‌نویسد:< بدون اینکه زاهدی استعفا داده باشد، پیش او رفتم و گفتم: اعلیحضرت استعفای شما را پذیرفته‌اند!> و کار تمام شد. یک روایت دیگر هم هست که اردشیر در جریان کار است و من با احتیاط آن را در پیر سبزپوشان(چاپ دوم، ص ۲۸) آورده‌ام. به هر حال همه این عوامل باعث شد که نتیجه و نبیره شیخ زاهد گیلانی، در خانقاه ویلای رز چند روزه آخر عمر را به <اعتکاف> بنشیند!‌
برگردم به اقتصاد بازار و خانه‌های اتحادیه. یک سناریوی تازه در مورد آنچه گفتم، به خیال من می‌رسد؛ هر چند گفته‌اند: <ان بعض الظن اثم>‌
من خیال می‌کنم روزی که حاج رحیم آقا ترک تبریزی برای کسب و کارعازم تهران بوده است، پدر سر به گوش او گذاشته و گفته:< فرزند، به تهران می‌روی؛ فراموش نکن که اینجارو تهرونش می‌گن، دروازه شمرونش می‌گن.‌ اول کاری که می‌کنی، با این خانواده‌های ثروتمند اهل سیاست دمساز شو؛ با آنها مماشات کن، به آنها زن بده و از آنها زن بگیر و آخرکار، خانه‌های قشنگ پرطول و عرض را از این سیاستمداران که آخر کار معمولا خانه فروش می‌شوند، خریداری کن، و بعد که دست و رویی به آن خانه‌ها کشیدی و چند صباحی در آنها زندگی کردی و قیمت‌ها بالا رفت، همانها را به اطبا و دکترهایی که براثر کار مداوم صاحب صنار سه شاهی درآمد می‌شوند، بفروش. هم خود سود برده‌ای، هم دیگری را صاحب خانه و زندگی کرده‌ای، البته هیچ وقت مالیات دولت و سهم دیوان را هم فراموش مکن. در آن صورت، خیلی زود خواهی دید که با این رجال و این دولتها، به قول نظامی:‌
همه خوشه چین‌اند و من دانه کار
همه خانه برد ازو، من خانه دار>
به نظر من این وصیت نانوشته را رحیم آقای تبریزی آن روز، دقیق و کامل به کار بست که توانست جلالیه را از جلال الدوله --- پسر ظل السلطان و شوهر همدم السلطنه، دختر مستوفی الممالک---- در ازای قرضهایی که داشت، به مبلغ چهارهزار تومان خریداری کند؛ آن هم شریکی با زرتشتیان و سپس به قول مرحوم حکمت وزیر معارف وقت:< ... همان زمینهای باغ جلالیه را که افزون از دویست هزارمترمربع بود، از مالک آن، تاجری به نام حاج رحیم آقا اتحادیه تبریزی و ( یک تاجر زرتشتی) خریداری شد و توافق گردید که متری پنج ریال حساب نماید. از این مبلغ، وزیرمالیه (داور) متری ده شاهی آن را کم کرد (به عنوان مالیات). در موقع امضای قباله، به نماینده وزارت معارف دستور دادم که در قباله، قنات مخصوص جلالیه نیز باید قید شود و الا قباله را امضا ننماید. به ناچار مالک قبول کرد و مبلغی در حدود صد هزار تومان (به پول ۱۳۱۲ش/۱۹۳۳م که به پول امروز شاید بیست میلیون تومان ارزش دارد) دریافت کرد و قباله امضا و زمین تحویل وزارت معارف گردید و موسیو گدار به طرح نقشه آن مشغول شد...>‌این چند سطر از خاطرات مرحوم علی اصغر حکمت افتتاح شد و مربوط به فروردین ۱۳۱۳ش/ مارس ۱۹۳۴ م. است (چاپ وحید، ص ۳۳۴) و البته قیمت‌ها و نرخها مربوط به هفتاد هشتاد سال پیش است.‌
حالا می‌فهمم چرا نام فامیل این آدم <اتحادیه> بود. در واقع <اتحاد عاقل و معقول> را که انجمن حکمت و فلسفه به تحریر و تقریر دکتر دینانی و دکتر مجتهدی می‌خواهد به زور به خورد شنوندگان فلسفه باف بدهد، این تاجر تبریزی عملا در میدان عمل به کار بسته بوده است.‌او لابد به فرزندان توصیه آن روستایی برزگر را کرده بود که: فرزندان! همیشه داس خود را تیز کرده و به کمر ببندید، هر جا درو زاری پیدا شد، بلا فاصله دست به کار شوید.‌او در آئینه اجتماع و سیاست آن روز به چشم عقل می‌دید که این سیاستمداران خانه دار قرض دار، ریسک کن توپ زن، طولی نخواهد کشید که به پای خود، شبانه به خانه او آمده و شعر نظامی را با شرمندگی خواهد خواند که:‌
حلقه زن خانه فروش توایم‌
چون در تو، حلقه به گوش توایم‌
همه رجال عصر قاجار، از اتابک گرفته تا مخبرالسلطنه هدایت، از فخرالدوله بگیر تا سیف الدوله آقا وحید، از سپهسالارها گرفته تا قوام السلطنه، درآخر کار همه آنها خانه فروش شدند، و دلیل آن پارک قیطریه و باغ سفارت روس است و خانه مرمرین قوام در خیابان قوام السلطنه سابق (سی تیر امروز) که مدتی در اجاره سفارت مصر بود و آخر کار، موزه آبگینه شد که مورد بحث ما نیست که در واقع آبگینه مار دارد و علاوه بر آن خانه‌ای نبود که مورد گفتگوی خانم اتحادیه باشد.
دومین مورد اینکه قوام السلطنه طرف معامله‌اش در تعویض و فروش خانه‌ها بیشتر حاجی رحیم بوده، سیاستمدارانی هم مثل اتابک که گردش با قایق همراه یک خانم زیبای خواننده در مهتاب اسکاتلند روی رودخانه را به دنیا عوض نمی‌کرده (مقاله نگارنده: از مرو تا موناکو، اژدهای هفت سر، چاپ پنجم ص۲۴۰). اتابک دراین قایقرانی خطاب به مهماندارش ---- میرزا رضاخان ارفع----- کرده، می‌گوید: <رضا، نمی‌دانم در دنیا چقدر زندگی خواهم کرد. هیچ تفاوت هم نیست، بیست سال باشد، سی سال باشد، یا صد سال باشد. اگر بعد از این شب در همه عمرم هم در زندان باشم و زیر زنجیر، همه آن مصیبت‌ها را در مقابل این دم، با هزار سلطنت دنیا عوض نمی‌کنم.> و البته این سفرها که گاهی از ژاپن تا آمریکا بود، خرج داشت و حاجی رحیم می‌دانست که چه موقع ساعت خرید باغ اتابک فراخواهد رسید.
قوام السلطنه هم آدمی بود که در کازینوهای نیس واویان، می‌خواست توپ فاروق پادشاه مصر را بگیرد و در سرمیز باکارا دست بالا را داشته باشد، پس نوبت او هم می‌رسد. خدا رحمت کند مرحوم سردار فخر که می‌گفت:< من تا امروز پنج بار خانه عوض کرده‌ام، و هر بار، خانه تازه من از خانه قبلی کوچکتر بوده است.> و همه این خانه فروشها باعث اصلی خانم اتحادیه خانه به دوش بوده‌اند، و بیخود می‌گفت امیر جاهد که گفته بود:<مردم خانه به دوش از بشریت دورند/ با حقوق بشریت وطنی بایدداشت.> من ثابت کرده‌ام که حرف او درست نیست ؛به دلیل اینکه عشایر ما که همیشه خانه به دوش بوده‌‌اند، علاقه‌مندترین افراد این مملکت به این سرزمین و خاک بوده‌‌اند، حرف امیر جاهد درست نیست، بلکه نظر صائب، صائب است که فرماید:‌
از حادثه لرزند به خود کاخ فروشان‌
ما خانه به دوشان، غم سیلاب نداریم
(این شوخی را هم نقل کنم که در روزهای بعد از انقلاب هم از یکی از رجال سابق- البته محترم- پرسیده بودند:<این روزها چه می‌کنی؟> جواب داده بود:<بساز و بفروش شده‌ام.!> ‌طرف از حرف او تعجب کرده بود که وضع سن و نحوه کار و زندگی رفیقش با چنین کاری متناسب نبود؛ اما رفیقش او را از تعجب بیرون آورد و گفت:<هیچ، مقصودم این است که صنار سه شاهی چیزی که داشته‌ام، می‌فروشم و زندگی را بخور و نمیر تامین می‌کنم و با وضع موجود هم می‌سازم.> آیا بساز و بفروش غیر این است؟
دکتر محمدابراهیم باستانی پاریزی
منبع : روزنامه اطلاعات