سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

نوزادی به نام تروریسم


نوزادی به نام تروریسم
چند سالی است که واژه تروریسم، به طور ویژه، وارد ادبیات سیاسی جهان شده است. شاید بتوان حادثه ۱۱ سپتامبر را نقطه شروع این فرآیند دانست؛ زیرا پس از آن، سردمداران حکومت آمریکا و در رأس آنها، رئیس جمهور این کشور، با استفاده از این واژه، به سرکوب مخالفان خود در سراسر دنیا پرداختند. تروریسم، در اصطلاح، عبارت است از به کار بردن هدفمند ترور، قتل و دیگر اقدامات وحشت آفرین در میان انسان‌ها، برای رسیدن به اهداف سیاسی مشخص و یا کسب و حفظ قدرت. اگر چه پیشینه ترور و قتل در تاریخ بشریت، به آغاز خلقت انسان می‌رسد و همواره در طول تاریخ، انسان‌ها برای رسیدن به اهداف سوء خود، دستان خود را به خون هم‌نوعان خود آلوده کرده‌اند، اما کارشناسان تاریخ سیاسی، ظهور و تولد تروریسم به شکل امروزی و منسجم آن را به سال‌های پایانی قرن نوزدهم و پس از پایان جنگ‌های داخلی آمریکا، نسبت می‌دهند. به اعتقاد بسیاری از این کارشناسان، «کوکلوکس کلان»، اولین گروه تروریستی شکل گرفته و منسجم، در دنیای جدید است.
پس از آن که در سال ۱۷۸۳م. مردم سیزده منطقه مهاجرنشین آمریکا، موفق شدند در جنگ با دولت انگلستان (که به جنگ انقلابی معروف شد و از سال ۱۷۷۵م. تا ۱۷۸۳م. به طول انجامید)، پیروز شوند و به آزادی و استقلال دست یابند، در ماه می سال ۱۷۸۷م. سی و پنج نماینده را برای تأسیس حکومت ملی، به شهر فیلادلفیا اعزام کردند. این نمایندگان، توانستند پس از چهار ماه بحث و بررسی، قانون اساسی را تدوین و تصویب نمایند. بر اساس این قانون، هر یک از ایالت‌های آمریکا (در آن زمان ۱۳ ایالت)، در امور داخلی، آزادی کامل یافتند و ملت آمریکا در برابر قانون، برابر اعلام شدند.
پس از تصویب قانون اساسی و تشکیل کنگره در سال ۱۷۸۷م. مردم آمریکا، جرج واشنگتن، فرمانده قوای آمریکا در جنگ با انگلستان را به پاس فداکاری‌هایش در راه کسب استقلال، به عنوان رئیس جمهور، برگزیدند و بدین ترتیب، دولت جدید آمریکا متولد شد.
در سال‌های پس از تشکیل دولت، کم کم آثار و نتایج ناشی از جنگ، از بین برده شد و تشکیلات منظم و مرتبی ایجاد شد که اوضاع داخلی آمریکا را به سوی بهبودی، سوق داد و بخش‌های مختلف اقتصاد، صنعت و بازرگانی آمریکا را رونق داد.
در این سال‌ها، اتفاقی که بیش از هر چیز، بر تحولات اجتماعی، اقتصادی و سیاسی آینده آمریکا تأثیر گذاشت، مهاجرت مردم به سمت غرب و زندگی مرزنشینی بود. در واقع، شرایط زندگی در کرانه‌های اقیانوس اطلس، به گونه‌ای بود که مهاجرت به سمت غرب را ایجاب می‌کرد. شاید بتوان مهم‌ترین علت این مهاجرت را وجود زمین‌های حاصل‌خیز و بکر در کوهپایه‌ها و دامنه‌های رشته کوه راکی دانست. هجوم گسترده مردم به غرب، تا سال ۱۸۶۱م. به صورت بی‌وقفه ادامه یافت؛ به گونه‌ای که از سال ۱۸۲۱ تا ۱۸۶۱م. ده ایالت جدید به مجموع ایالت‌های آمریکا افزوده شد.
مهاجرت شدید مردم از شرق و جنوب، به سمت غرب آمریکا، مسائل و مشکلات جدیدی را برای این کشور نوپا، رقم زد که از جمله آنها، مسئله بردگی و برده‌داری بود. در سال‌های اولیه پس از کسب استقلال که ایالت‌های شمالی، مقدمات آزادی بردگان را فراهم می‌ساختند، بسیاری چنین می‌پنداشتند که برده‌داری، به طور کلی، در سراسر آمریکا از بین خواهد رفت؛ اما بعدها، جنوب آمریکا به منطقه‌ای تبدیل شد که بیشتر مردم آن، طرفدار برده‌داری بودند. در واقع، یک سلسله عوامل اقتصادی تازه، برده‌داری را بیش از پیش، سودآور ساخته بود که مهم‌ترین آنها، وقوع انقلاب صنعتی بود.
وقوع انقلاب صنعتی که موجب رونق انفجاری صنعت بافت پارچه شده بود و نیز تولید ماشین پنبه پاک‌کنی در سال ۱۷۹۳م. تقاضا برای پنبه را بیش از پیش، افزایش داد. از سوی دیگر، به دلیل وجود آب و هوا و خاک مناسب در ایالت‌های جنوبی، کشت پنبه در آن نواحی، توسعه زیادی یافت و بر وسعت کشتزارهای پنبه، در این منطقه، افزوده شد. که لازمه این امر، وجود تعداد بردگان بیشتر، برای کار در کشتزارهای پنبه بود. از دیگر عوامل تشدید کننده برده‌داری، کشت نیشکر بود. گسترش کشت نیشکر، نیازمند افزایش نیروهای کارگر در مزارع بود و همین امر، برده‌داری را تشدید کرد.
در سال ۱۷۹۰م. در مجموع، بیش از ۷۰۰ هزار برده در سراسر آمریکا وجود داشتند که از این تعداد، ۶۵۸ هزار نفر در ایالت‌های جنوبی ساکن بودند. این تعداد در سال ۱۸۶۰م. به چهار میلیون نفر، افزایش یافتند. در واقع، در این سال، ایالات آمریکا، به دو بخش تقسیم شده بود؛ ایالت‌های شمالی که مخالف برده‌داری بودند و ایالت‌های جنوبی که به شدت، مدافع آن بودند.
● آغاز جنگ‌های داخلی
با فرا رسیدن انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۸۶۰م. اختلافات بین شمال و جنوب، به صورت جنگ‌های سیاسی، عیان شد. آبراهام لینکلن، نامزد حزب جمهوری‌خواه که به دلیل حمایت ایالت‌های شمالی و غربی از او، به شدت با برده‌داری مخالفت می‌کرد، در انتخابات، پیروز شد. این امر، به منزله پایان برده‌داری در ایالات متحده آمریکا بود و به همین دلیل، چندان به مذاق ایالت‌های جنوبی، خوش نیامد. بلافاصله پس از اعلام نتایج انتخابات، ایالت کارولینای جنوبی، از اتحادیه ایالت‌ها خارج شد و آن را منحل اعلام کرد. تعدادی از ایالت‌های جنوبی، از این تصمیم، حمایت کردند و خود، «کنفدراسیون ایالت‌های آمریکا» را تشکیل دادند. در روز چهارم مارس ۱۸۶۱م. لینکلن در نطق افتتاحیه خود، برای باز گرداندن ایالات جنوبی به قلمرو حکومت مرکزی، تعهد صریحی درباره لغو برده‌داری ابراز نکرد؛ اما با صراحت و قاطعیت، تجزیه ایالات آمریکا را نپذیرفت و تأکید نمود که قانون اساسی آمریکا، به هیچ یک از ایالات، اجازه نداده است که خودسرانه و به صورت یک‌طرفه، تعهدات خود را زیر پا بگذارند و از اتحادیه، خارج شوند؛ اما کنفدراسیون ایالت‌های آمریکا، به سخنان او توجهی نکرد؛ و پس از آن، لینکلن اعلام کرد که در صورت لزوم، برای حفظ وحدت و تمامیت ارضی کشور، به قوه قهریه متوسل خواهد شد و برای این که نشان دهد در این تصمیم خود جدی است، در روز ۱۲ آوریل ۱۸۶۱م. به نیروهای فدرال، دستور حمله به برخی استحکامات نظامی نیروهای جنوب را صادر کرد و بدین ترتیب، آتش جنگ داخلی، برافروخته و جنگ‌های داخلی یا جنگ‌های انفصال آمریکا، آغاز شد.
از لحاظ نیروهای مردمی و مادی، شمال، برتری نمایانی نسبت به جنوب داشت. نمایان‌ترین جنبه اختلاف، عدم تناسب جمعیت بود. شمال، دارای ۲۲ میلیون نفر جمعیت و سرزمینی بزرگ‌تر بود؛ در حالی که جمعیت جنوب، از ۶ میلیون نفر تجاوز نمی‌کرد. از نظر فنی و تکنولوژیک نیز نیروهای شمال، دارای برتری کاملی نسبت به جنوب بودند که برتری نظامی آنها در جنگ را به دنبال داشت.
در ابتدای جنگ، نیروهای شمال، با وجود برتری بر نیروهای جنوب، پیروزی‌های چندانی به دست نیاوردند و نیروهای جنوب، به شدت به مقابله با آنها می‌پرداختند. در این حال، در اول ژانویه ۱۸۶۳م. لینکلن، اعلامیه معروف آزادی بردگان را در سراسر آمریکا، صادر کرد. صدور این اعلامیه، باعث شورش بردگان علیه صاحبانشان در ایالت‌های جنوبی شد و جنگ را وارد مرحله جدیدی کرد. با توجه به برتری استراتژیک شمال نسبت به جنوب و نامتوازن بودن ابعاد سرزمین و جمعیت و نیز شورش بردگان، جنوب به هیچ وجه، قادر به برتری نظامی بر شمال نبود و در چنین وضعی، تسلیم، تنها انتخابی بود که برای جنوبی‌ها باقی مانده بود. فرماندهی نیروهای جنوب، بر عهده ژنرال «رابرت ادوارد لی» قرار داشت که یک نظامی حرف‌های، مصمم و بااراده بود؛ اما در برابر ضعف استراتژیک جنوب در برابر شمال، کاری از پیش نبرد و سرانجام، تسلیم شد.
● انقلاب دوم
جنگ داخلی آمریکا، در تاریخ ۹ آوریل ۱۸۶۵م. با تسلیم شدن ژنرال لی، پایان یافت. تأثیرات این جنگ بر آینده آمریکا، به حدی بود که برخی آن را «انقلاب دوم آمریکا» نامیدند. در این جنگ، ۶۲۲۵۱۱ نفر از دو طرف کشته شدند که این، بیشترین تلفات در تاریخ جنگ‌های قاره آمریکا تا آن زمان بود. همچنین از نظر اقتصادی، این جنگ، بیش از ۱۵ میلیارد دلار خسارت به آمریکا وارد کرد.
پیروزی شمال در جنگ داخلی، نتایجی را در زمینه‌های مختلف اقتصادی و اجتماعی بر جای گذاشت که از مهم‌ترین آنها، می‌توان به پیروزی سرمایه‌داری صنعتی بر سرمایه‌داری زمین‌داری و پیشرفت صنعتی آمریکا و نیز لغو برده‌داری در این کشور اشاره نمود. پس از پایان جنگ داخلی، با رشد سرمایه‌داری صنعتی در آمریکا، بخش عمده‌ای از اختناق و سرکوب قدیم، در اشکال جدید اقتصادی، به این کشور بازگشت و اگر چه دولت فدرال، دیگر عامل و ضامن اجرای برده‌داری نبود، اما خود، آلت اجرای اشکال جدید سرکوب شد.
جنگ داخلی، فرصتی را برای سیاه‌پوستان برده و آزاد فراهم آورد تا به الغای بردگی کمک کنند و برخی از بردگان خود را آزاد کنند. با توجه به بیداری سیاهان در دهه ۱۸۵۰م. از یک سو و تسخیرناپذیر شدن دژ برده‌داری از سوی دیگر که زندگی بردگان را محدودتر می‌ساخت، تعجبی نداشت که دیدگاه سیاهان از آغاز، نسبت به جنگ، با دیدگاه سفیدها متفاوت بود. در واقع، در حالی که سفیدهای شمال، جنگ را به عنوان تلاشی در جهت حفظ وحدت و سفیدهای جنوب، آن را جنگی برای استقلال کنفدراسیون می‌دانستند، سیاهان، آن را به عنوان منجی و وسیله‌ای برای رهایی از بردگی و اعتلای نژادی می‌دیدند. سیاهان، مخالف هر نوع سازشی بودند که در آن، بردگی به شکل موجود، دوام داشته باشد. در واقع، با شعله‌ور شدن زبانه‌های جنگ، حقیقتی که بیش از پیش روشن شد، این بود که این مبارزه، مبارزه‌ای بین بردگی و آزادی است.
● آزادی بردگان؟!
پس از پایان جنگ، مهم‌ترین مسئله، رسیدگی به وضع ایالت‌هایی بود که از اتحادیه خارج شده بودند. لینکلن، رئیس جمهور آمریکا، عقیده داشت که ایالت‌های جنوبی، رسماً از اتحادیه خارج نشده‌اند و بروز جنگ، در اثر تحریکات عده معدودی در این ایالت‌ها بوده است و باید تنها آن عده را مجازات کرد؛ اما کنگره، با نظر او مخالف و خواستار مجازات ایالت‌های جنوبی بود. در سرانجام، کنگره، نظر خود را بر کرسی نشاند و با تصویب اصلاحیه چهاردهم قانون اساسی، در ژوئیه ۱۸۶۸م. مسئله تابعیت سیاه‌پوشان را حل کرد. با این قانون، به سیاهان، حق رأی و شرکت در انتخابات عمومی داده شد. همچنین ایالت‌های جنوبی، در صورتی در اتحادیه پذیرفته می‌شدند که این اصلاحیه و حق رأی سیاه‌پوستان را می‌پذیرفتند. تصویب این قانون، باعث شد تا سفیدپوستان جنوب، حزب جمهوری‌خواه را «حزب سیاه‌پوستان» بنامند و نسبت به آن، ابراز تنفر کنند.
پاره‌ای از مورخان، معتقدند که سیاست جمهوری‌خواهان در مسئله آزادی بردگان، به دلیل قبح و زشتی اسارت سیاهان نبود؛ بلکه اقدامی برای جلب آرای مثبت سیاهان بود که رقم قابل ملاحظه‌ای از جمعیت آمریکا را تشکیل می‌دادند. در آن زمان، تصور جمهوری‌خواهان این بود که در صورت آزادی بردگان، آرای میلیون‌ها سیاه‌پوست، تضمین محکمی برای برقرار ماندن قدرت در دست آنان خواهد بود. طرز تلقی جمهوری‌خواهان از سیاست آزادسازی سیاهان، نتیجه مطلوبی را که آنان برای خود تصور می‌کردند، به ارمغان آورد و این حزب، توانست در مدت ۲۵ سال، پنج رئیس جمهور را برای شش دوره پیاپی، از میان اعضای خود برگزیند. از این رو، آزادی بردگان، تنها شعاری در راستای اهداف قدرت‌طلبانه حزب جمهوری‌خواه حاکم بود.
با اینکه پس از تصویب اصلاحیه چهاردهم قانون اساسی، سیاهان از لحاظ حقوقی، از حق برابری با سفیدپوستان برخوردار شدند و در ظاهر، مسئله برده‌داری حل شده بود، اما این امر از لحاظ اجتماعی و سیاسی، هنوز مورد پذیرش کامل جامعه سفیدپوست جنوب، قرار نگرفته بود و در نتیجه، ایستادگی‌ها و مخالفت‌هایی در برابر حضور و مشارکت سیاهان در امور اجتماعی، سیاسی و اقتصادی، صورت می‌گرفت.
در حالی که تنها چند ماه از پایان جنگ بر ضد برده‌داری گذشته بود، در ایالات جنوب، قوانین دست و پا گیری علیه حقوق سیاهان به تصویب رسید و روال گذشته تبعیضات، به نحو دیگری، خود را نمایان ساخت. از جمله اقدامات علیه سیاه‌پوستان، تشکیل گروه‌های زیرزمینی، به منظور ایجاد رعب و وحشت در میان سیاهان بود. این گروه‌ها، برخی اوقات به سیاهان حمله کردند و به مجروح کردن، ترور و تخریب خانه و کاشانه و سرقت اموال آنان می‌پرداختند. یکی از مهم‌ترین و خشن‌ترین این گروه‌ها، گروه «کوکلوکس کلان» بود.
این گروه، در ۲۴ دسامبر سال ۱۸۶۵م. در شهر پولاسکی ایالت تنسی، توسط عده کوچکی از سربازان کنفدراسیون ایالت‌های جنوب و با هدف ایستادگی در برابر سیاست برابری سیاهان با سفیدها و نابودی و ارعاب سیاهان در جنوب آمریکا تشکیل شد. این سازمان مخوف، به سرعت توسعه یافت و گروه گروه مردمی که از برده‌داری محروم شده بودند، به آن پیوستند و پس از مسلح شدن، به جان سیاهان افتادند.
فعالیت کوکلوکس کلان، در سالهای ۱۸۶۶ تا ۱۸۶۹م. بسیار وسیع و گسترده بود و هزاران سیاه‌پوست در مناطق جنوبی آمریکا، به دست اعضای این فرقه، به طرز فجیعی به قتل رسیدند. اعضای این گروه، شب هنگام، ماسک سفید مخصوصی بر چهره می‌زدند و لباس بلندی مانند کفن بر تن می‌کردند و نوعی کلاه سفید نوک‌تیز نیز بر سر می‌گذاشتند. این افراد، در هر شبی که قتل و ترور را در دستور کار خود داشتند، ابتدا در مراسم مخصوصی، به دور یک صلیب چوبی - که ارتفاع آن بیش از ۳۰ متر بود - حلقه می‌زدند و در حالی که شاهد سوختن آن بودند، سرودهای مذهبی می‌خواندند. فردای هر شبی که مردم، شاهد چنین مراسمی بودند، جسد چندین سیاه‌پوست را در داخل جویهای آب، زیر پل‌ها و یا در نقاط بیرونی شهر، پیدا می‌کردند.
سازمان کوکلوکس کلان، فعالیت‌های جنایت‌کارانه خود را بار دیگر در سال ۱۹۱۵م. در آتلانتا آغاز کرد. در این سال‌ها، این گروه، فعالیت خود را تنها به جنوب محدود نکرد و دامنه دشمنان خود را علاوه بر جامعه سیاهان، به کاتولیک‌ها و مهاجران نیز گسترش داد. هر کسی که به نوعی، دشمنی کلان را برمی‌انگیخت، صبح که بیدار می‌شد، صلیب فروزانی را بر فراز حیاط خانه‌اش می‌دید و یکی دو روز بعد، به او اخطار می‌شد که آن محل را ترک کند. اگر این اقدام مؤثر واقع نمی‌شد، نوبت به اقدامات شدیدتری می‌رسید که سرانجام آن، آویختن شخص مورد نظر از درخت بود.
اوج فعالیت‌های این گروه، در نیمه دوم ۱۹۲۰م. بود که دارای ۵ میلیون نفر عضو شد. این فعالیت‌ها در طول دهه‌های پس از آن، با شدت و ضعف، ادامه یافت؛ اما در طول دهه ۱۹۶۰م. کارنامه خونباری از این فرقه، بر جای ماند. از جمله کشته شدگان این گروه تروریستی، مالکوم ایکس، رهبر مسلمانان سیاه‌پوست آمریکا و مارتین لوترکینگ، رهبر مسیحیان سیاه‌پوست این کشور در سالهای ۱۹۶۵ و ۱۹۶۸م. بودند.
دولت‌های آمریکا که همگی، بدون استثنا، سیاست‌هایشان مبتنی بر گرایش‌های نژادپرستانه است، نه تنها از زمان تشکیل این فرقه جنایتکار در قرن نوزدهم تا کنون، حاضر نشده‌اند آن را توقیف کنند و نه تنها هیچ یک از اعضای این سازمان، تا کنون مجازات نشده‌اند، بلکه گاهی برخی چهره‌های سرشناس آن، نیز در هیئت حاکمه آمریکا، پست‌های مختلفی را اشغال کرده‌اند؛ به طوری که در سال ۱۹۲۴م. در کنگره حزب دموکرات، از حدود ۱۰۰۰ نماینده، ۳۴۳ نفر، از اعضای کوکلوکس کلان بودند. اکنون نیز سازمان مزبور که از سوی اتحادیه‌های بزرگ مالی آمریکا حمایت می‌شود، به صورت یک تشکیلات رسمی مذهبی، دارای شعبه‌هایی در سراسر ایالات متحده است. این در حالی است که دولت آمریکا، همواره از شعار دفاع از حقوق بشر، دم می‌زند و خود را مهد آزادی و برابری می‌داند.
● ردپای یهود
نکته جالبی که درباره این گروه تروریستی باید به آن اشاره کرد، نقش سازمان‌های یهودی در شکل‌گیری و قدرت یافتن آن است. مهم‌ترین این سازمان‌ها، بنای بریث(Bnai Birithin) و تشکیلات ماسونی‌گری بوند. این دو سازمان، در سال ۱۸۲۳م. ائتلاف قدرتمندی را به وجود آوردند و در کنار دیگر فعالیت‌های خود، تجارت برده را نیز به طور انحصاری، در آمریکا، به دست گرفتند. آنها در طول جنگ داخلی، از کنفدراسیون جنوب حمایت می‌کردند و به همین علت بود که پس از حمایت لینکلن از قانون ضد برده‌داری، در ترور او شرکت کردند.
سازمان‌های بزرگ و اصلی یهودی - و به ویژه، بنای بریث که مهم‌ترین آنها به شمار می‌آمد - در جنگ داخلی، با قاطعیت، از جنوبی‌ها حمایت می‌کردند؛ زیرا بخش قابل توجهی از برده‌هایی که در اختیار زمین‌داران جنوب بودند، سرمایه‌های تاجران یهودی بودند و بسیاری از زمین‌دارانی که بردگان را به کار می‌گرفتند، نیز یهودی بودند. در این مدت، با وجود اختلاف در جامعه یهودی، سازمان‌ها، تشکل‌ها و چهره‌های یهودی شمال و جنوب، با هم روابط مخفیانه‌ای برقرار کرده بودند.
حمایت این دو جریان یهودی از برده‌داری، جدای از منافع اقتصادی، نشئت گرفته از اعتقادات آنها بود. پست‌انگاری سیاهان و نژاد سیاه، خاستگاهی یهودی دارد و خصومت و دشمنی با سیاهان، زاییده آموزش‌های یهودی است. از این رو، بود که این سازمان‌ها، پس از برچیده شدن نظام برده‌داری، همچنان سعی در شعله‌ور ساختن آتش دشمنی با سیاهان می‌کردند و در همین راستا، با تشکیل گروه کولوکس کلان، با آن، رابطه نزدیکی برقرار کردند و به حمایت همه جانبه از آن پرداختند. بزرگ‌ترین حامی مالی تشکیلات کولوکس کلان، «جوداه پی بنجامین»، سرمایه‌دار یهودی و یکی از اعضای بنای بریث بود.
«جان جی رابینسون»، تاریخ‌نگار آمریکایی، در کتاب خود، «تولد در خون»، در این باره می‌نویسد:
«یک گروه جنوبی که در جنگ داخلی، شکست خورده بودند، برای جلوگیری از آزادی سیاهان، یک تشکیلات سری را پایه‌گذاری کردند که بسیاری از آنها، ماسون بودند. آنها برای صیانت از حاکمیت سفیدپوستان، این تشکیلات را بر اساس قوانین ماسونی، ایجاد کردند؛ به همین علت نیز از واژه یونانی «کوکلوس» به معنای حلقه، به عنوان جزئی از نام تشکیلات خود استفاده کردند. واژه کوکلوس، اندکی بعد به کوکلوکس و نام سازمان هم به کوکلوکس کلان، تغییر یافت.
بسیاری از سمبل‌ها، آیین‌ها و تشریفات موجود در ماسونی‌گری، از قبیل اشارات دست، القاب پنهان، علائمی که با فشردن دست منتقل می‌شوند و سوگندهای مقدس را در کلان، به راحتی می‌توانید مشاهده کنید».
به تصریح رابینسون، در سال‌های اولیه تأسیس این سازمان، بسیاری از اعضای آن، روابط موجود بین کلان و ماسونی‌گری را آشکارا تأیید و اعلام می‌کردند. اتحاد و وحدت فکری موجود بین ماسونی‌گری و بنای بریث، در سازمان‌هایی نظیر کوکلوکس کلان، تا به امروز نیز مشاهده می‌شود.
۱. بنجامین کوارنر، سیاهان آمریکا را ساختند، ترجمه ابراهیم یونسی.
۲. علی حائری و همکاران، روزشمار میلادی.
۳. دفتر مطالعات سیاسی و بین المللی وزارت امور خارجه، ایالات متحده آمریکا.
۴. لوتراس لودتکه، ساخته شدن آمریکا، ترجمه شهرام ترابی.
۵. نصیر صاحب خلق، تاریخ ناگفته و پنهان آمریکا.
منبع : پرسمان