یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

فکر غنچه ای


فکر غنچه ای
غنچه ناراحت بود، میل به باز شدن داشت، اما نمی توانست، از نگاه باغبان می فهمید که هنوز وقتش نرسیده، ولی اینکه کی وقتش می رسه؟ نمی دونست.
غنچه مرتب این فکر رو می کرد، که آیا خدا اون رو دوست داره؟ آخه از وقتی به دنیا آمده بود، حتی یک قطره هم از آبی بی کران نباریده بود، تا اقلاً لبی تر کند، اما باز هم از نگاه باغبون پیر می خوند که: خدا همه گل ها رو دوست داره، او همه چیز و همه کس رو می بینه، او به فکر ما هست. اما غنچه باز هم چیزی نمی فهمید،...
باران می آمد، آری خدا فکر غنچه را خوانده بود، همه گل ها به نشانه سپاسگزاری معبودشان سجده کردند، غنچه باز شد و همان روز به لاله ای زیبا تبدیل شد، غنچه خدا را دید و وجودش را فهمید، غنچه خدا را در زیبایی خود و شکفتن خود شناخت، آری غنچه پس از باران عشق خدایی و سجده بر عظمت او، تبدیل به لاله ای عشق آفرین شد.

فاطمه شهریور (باران) .تهران
(عضو تیم ادبی وهنری مدرسه)
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید