یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

درد دل سنگ


یک روزه سرد پائیزی از خونه زدم بیرون- همینطور با افکار خودم دگیر بودم به خیلی چیزا فکر میکردم که یه دفعه احساس کردم پام به جسم کوچیکی برخورد کرد سرمو پائین کردم دیدم یه تیکه سنگ کوچولو است وای خدا جون چقدر کوچولو است بهش نیگا کردم و گفتم سلام ..... چطوری؟تو کجا بودی؟اینجا چیکار میکنی ؟ چقدر کوچولوئی .سنگ بهم یه نیگا کردو گفت من......... خیلی وقت پیشا واسه خودم کسی بودم بالای قله یک کوه بودم جزئی از عظمت یه کوه بودم نه نه خوده کوه بودم اونقدر بالا بودم که همه شما آدم بزرگارو مثه یه نقطه میدیدم احساس غروره عجیبی داشتم.یه روزی ابرهای تیره درهم شدو زندگی ما هم درهم شد ..رعد و برق شدیدی شروع شد آسمون خیلی عصبی بود نمی دونم از چی ؟از کی ؟ فقط میدونم بغزشو خالی کرد و بارید بارید بارید.......و خشمش دامن مارو گرفت از اون بالا غلطیدم و ذره ذره اومدم پائین افتادم تو مسیر پر از خروش آب رفتم جلو آب روی سرم رو گرفته بود گفتم الانه که خفه شم. من به جلو برده میشدم بدونه اینکه حق انتخاب داشته باشم حالا بماند که چقدر به این طرف و اون طرف خوردم و کلی هم به شما موجودات دو پا بدو بیراه گفتم که فکر میکنم شماها مسبب این خشم بوده باشین. و بلاخره در مسیر یه جریان آروم قرار گرفتم یه ذره آروم گرفتم خودمو با هزار زحمت به حاشیه آب رسووندم و فقط ولو شدم هنوز خستگیم در نرفته بود که پسر بچه ای به طرفم اومد بدون درنگ منو برداشت و پرتم کرد به خیلی دورترا بدونه توجه به من . بدونه اینکه حتی فکر کنه من وجود دارم بدونه اینکه فکر کنه بابا جان اینم واسه خودش کسی بوده .خیلی بهم بر خورد یه عالمه گریه کردم –روزای زیادیرو تنها یه گوشه افتاده بودم و آدما بدونه اینکه کوچکترین توجهی به من بکنند از کنارم رد میشدند و امروز که تو اولین کسی هستی که حالی از من پرسیدی و من بعد از مدتی فهمیدم که هنوز وجود دارم کم کم داشت ماهیت وجودی خودمم یادم میرفت........ بهش نگاه کردمو گفتم خوب حالا غصه نخور خودم برت میدارمو میبرمت توی اتاقم و بالاترین نقطه اون میگذارمت تا بازم بری اون بالاها .موافقی؟سنگ کو چولوی من. در حالی که لبخندی حاکی از رضایت به لبهاش نقش بسته بود برش داشتم و باهم رفتیم.......

زمانه رستمیان


همچنین مشاهده کنید