چهارشنبه, ۲۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 15 May, 2024
مجله ویستا

داستان نوجوان نذر


داستان نوجوان نذر
سال ها پیش در محله ای زندگی می کردیم به نام اصفهانک که سرتاسر آن محله خانه های قدیمی و کلنگی بود. در یکی از این خانه ها، مردی تکیده و استخوانی با زن و ۴ فرزندش زندگی می کردند. آنها در زیرزمینی نمدار و تاریک اجاره نشین بودند. اسم این مرد، مش رمضان بود. چون اولین روز ماه رمضان به دنیا آمده بود. این اسم را رویش گذاشته بودند.
رمضان مردی واکسی و فقیر بود که همیشه سال خدا یک پیراهن آبی به تن داشت با یک شلوار جین که در عزا و عروسی همین یک دست لباس را به تن می کرد. من در مدتی که او را می دیدم و می شناختم جز این یک دست لباس، لباس دیگری تن او ندیدم.
رمضان همیشه نسبت به نذر حس عمیقی داشت؛ مثلاً وقتی می شنید که این حلوا یا شیرینی مال کسی است که نذر کرده و نذرش قبول شده آن موقع بود که از خود بی خود می شد، به گوشه ای می رفت و در دل و نجواکنان شروع به زمزمه ای می کرد که هیچ کس نمی فهمید چه می گوید.
در حقیقت او همیشه آرزو داشت که اتفاق مهمی برایش بیفتد و نذر بسیار مهمی انجام بدهد و البته پول هم به دستش برسد تا بتواند نذر خود را ادا کند. اما اغلب کارهای او از نذر و نیاز گذشته بود و گاهی هم که فرصتی برای این کار پیش می آمد چون دستش خالی بود، می ترسید نذر کند. روی همین اصل نذر ونیازهایش هم شرطی شده بود یعنی می گفت: اگر این اتفاق برایم بیفتد و اگر پولدار شدم...»
مش رمضان دلش می خواست نذرش را همه بفهمند و او در محل سری بین سرها پیدا کند؛ مثل حاج اسماعیل که ده روز محرم از روز اول تا عاشورا خرج می داد و همه اهل محل به او احترام می گذاشتند. ولی حاج اسماعیل کجا و رمضان کجا؟!
رمضان بیچاره که آه نداشت تا با ناله سودا کند. به یاد بدبختی هایش که می افتاد بی اختیار برای خودش و فرزندانش اشک می ریخت و همیشه می گفت «خودم که خیری از زندگی ندیدم. خدا کنه بچه هام حسرت به دل زندگی نکنند!»
ده سال بیشتر نداشت که پدرش سکته کرد و مرد و او ماند و سه خواهر کوچکتر از خودش و مادرجوان و بی پناهش. هنوز کلاس چهارم را تمام نکرده بود که رفت سرکار تا خرج خانواده را دربیاورد و تا امروز به قول خودش دنبال یک لقمه نان می دوید.
مادرش سه سال پیش بعد از عروسی خواهر کوچکش در اثر سرطان می میرد و رمضان تنها دلخوشی زندگی اش را که خیلی به او قوت قلب می داد، از دست داد. مادرش همیشه به او امید می داد و می گفت: «رمضان جان! خدا هیچ وقت بنده هاشو فراموش نمی کنه. انسان رو گنجشک روزی می کنه ولی قطع روزی نمی کنه...» و رمضان همیشه این جمله ها را با خود تکرار می کرد. چقدر دوست داشت برای مادرش مراسم ختم آبرومندانه بگیرد اما پدر فقر و نداری بسوزد. مادرش را به بهشت زهرا برد و وقتی برگشت یک جعبه خرما به دست پسر بزرگش داد تا سر کوچه پخش کند . هرکسی که رد می شد و خرما برمی داشت تازه متوجه می شد که مادر رمضان فوت کرده است. خلاصه اینکه رمضان تصمیم خودش را گرفت تا یک نذری درست کند و توی محل خودی نشان بدهد. تا اینکه یک روز پسر کوچکش تب شدیدی کرد و رمضان دید بهترین موفقیت است تا یک نذری بدهد. فوری گفت: «خدایا! بچه ام خوب که شد شب جمعه توی مسجد محل بعد ازمراسم دعای کمیل چای بدهم؛ البته چای را خودم بخرم و باخرما بدهم و بگویم یک فاتحه ای هم برای پدر و مادرم بفرستند.»
شب های جمعه در مسجد محل مراسم بود و بعد از مراسم و سخنرانی و نوحه خوانی، مردم محل صدقات و نذرهای خود رابه مسئول هیئت حاج امیر می دادند تا برای محل و افراد بی بضاعت خرج کند.
همیشه شب های جمعه شلوغ ترین شب بود و بهترین فرصت برای ادای نذر رمضان. شب موعود فرارسید و رمضان با صرفه جویی که در طی هفته های گذشته کرده بود و اضافه کاری در شب ها، تو انست مقداری قند و چای و خرما بخرد. آن شب مسجد از همیشه شلوغ تر بود. رمضان دم در ایستاده بود و هرکس وارد می شد فوراً جلو می رفت و کلی با فرد تازه وارد سلام و علیک می کرد و به نحوی سرصحبت را به چای و خرما می کشاند که امشب حتماً چای و خرما بخورید... نکند با دهان خشک بیرون بروید... اما مثل همیشه همه با تکان سر و لبخندزنان از او جدا شده و وارد مسجد می شدند. مراسم که تمام شد و نوحه خوان هم نوحه را پایان داد، رمضان تازه گریه هایش شروع شد و بلند بلند و های های گریه کرد و گفت: خدایا حاجت همه حاجتمندان رو بده... نذر همه رو قبول کن نذر منم قبول کن و بلندتر شروع کرد به گریه... برای او گریه کردن کار آسانی بود فقط کافی بود یاد یکی از بدبختی هایش بیفتد تا سیل اشک سرازیر شود رمضان به خود آمد دید که حاج امیر مسئول هیئت از توی آبدارخانه دارد صدایش می زند: «بیا چای را بده» فوری بلند شد قامتش را راست کرد، بادی به غبغب انداخت سینی را ازدست حاج امیر گرفت و شروع کرد به دادن چای. به هرکس چای می داد هیچ کس حرف نمی زد انتظار داشت همه بگویند «نذرتان قبول» «انشاءالله نذرهای بعدی»
«زحمت کشیدی» «ما نمی دانستیم شما این قدر آدم حسابی هستین» در این خیال هابودکه دید همه چای ها پخش شده و کسی هم متوجه نذر او نشده و الان است که همه بروند. روی همین اصل فوری به سمت بلندگوی مسجد رفت و گفت: «برادران عزیز خیلی خوش آمدید قدمتان بالای چشم اگر چایش دارچینی نبود می بخشید انشاءالله نذرهای بعدی که کردم دارچین را هم نذر می کنم.» اما هیچ کس به حرف های رمضان گوش نمی کرد.
و طبق روال همیشگی حاج امیر با پاکت بزرگی در دست از مردم نذرها و صدقات را جمع آوری می کرد. هرکس دستش را داخل پاکت می کرد و پولی می انداخت یکی ۲۰۰ تومان دیگری ۵۰۰ تومان و... رمضان که دید اینگونه نمی تواند جلب توجه کند چاره ای اندیشید. فوری یک ده تومانی روغنی و واکسی مچاله شده را از ته جیبش درآورد و به طرف حاج امیر رفت و گفت: «حاجی پاکت رو بیار جلو ما هم سهم داشته باشیم.» حاج امیر گفت: «دستت درد نکنه امشب زیاد زحمت کشیدی.» و با صدای بلند گفت: «راستی دوستان امشب چای و خرما نذر مشهدی رمضان خودمان بود برای حاجت قلبی اش صلوات!» همه با صدای بلند صلوات فرستادند. رمضان ذوق زده پاکت را به سمت خود کشید مشتش را داخل پاکت کرد و لابه لای پولها ده تومانی اش را قاطی کرد و بلند گفت: بگذارید ۵۰۰تومان هم ما به این هیئت کمک کنیم راه دوری که نمی رود. حاج امیر دوباره گفت: «برای سلامتی اش و شادی روح پدر و مادرش صلوات.» و همه دوباره صلوات فرستادند.
□□□
آن شب گذشت. رمضان احساس غرور و بزرگی می کرد آن قدر بزرگ که دیگر آن زیرزمین با دیوارهای گچی برایش کوچک بود حس می کرد آدم به این مهمی باید روی زمین زندگی کند نه زیرزمین. دوست داشت یک اتاق بزرگ ۱۲متری در حیاطی ۳۰متری داشت با باغچه ای به وسعت دو متر و حوضی به گنجایش ۳آفتابه آب تا درونش دو تا ماهی قرمز می انداخت. به زنش «فهیمه» قول داده بود
این بار که خواست خانه اجاره کند این مشخصات را داشته باشد. نگاهی به لباس آبی خود انداخت و گفت: «آدم به این مهمی باید دو سه تا پیراهن داشته باشد. یک سفید برای عروسی، یک مشکی برای عزا و محرم و همین آبی هم برای روزهای عادی.» نگاهی به شلوارش انداخت و گفت:« تو خوبی به درد همه مراسمی می خوری!» آخ که بعد از شب هیئت چقدر آرزوی پولدارشدن کرد تا مردم باز هم برای سلامتی اش صلوات بفرستند! همین یک چای و خرما کلی عزت برایش آورده بود چه برسد به اینکه پولدار می شد و کلی نذری می داد.
به فهیمه گفت: «فهیمه می خوام نذر کنم پولدار بشم تا یک خونه خوب اجاره کنیم و هرچی دلت خواست سفره نذر کنی و من هم توی هیئت هر شب جمعه چای بدم. آخ که اگه نذرم قبول بشه اول یک ده تومانی می اندازم توی حرم امامزاده یحیی. بعدش هم نذرهای بعدی و بعدش هم برای بچه ها همه چی می خرم. یک موتورگازی می خرم و می رم جاهای شلوغ شهر واکس می زنم و بعدش هی پول دارتر می شیم.» بعد رو به فهیمه گفت: «نه دیگه زیاد پولدار نشیم دوست ندارم چون پول بیشتر آدم رو بد می کنه تا مهربون و فهیمه در دل به آرزوهای خام او می خندید و بعد رو به او گفت: «اول از همه باید اجاره سه ماه عقب افتاده خونه رو بدیم به صفدرخان تا آبرومونو نبرده.» رمضان گفت: «دلم روشنه که همین روزها پولدار می شم غصه نخور!»
صبح که رمضان وارد کوچه شد تا به سر کار برود، کسی در کوچه نبود. مقداری آهسته راه رفت تا یکی را ببیند. بالاخره از بخت بدش یکی را دید او هم کسی نبود جز صاحب خانه سلام کرد. صفدرخان صاحب خانه گفت: «شنیدم دیشب نذری داشتی؟» مش رمضان خوشحال و خندان گفت: «بله نوش جان!» صفدرخان گفت: «عوض این خودنمایی ها اجاره خانه ات را بده.» رمضان گفت:« انشاالله قراره همین روزها پولی به دستم برسه، چشم» صفدرخان گفت: «انشاءالله که این دفعه راست باشه.» و رفت رمضان خیلی دلش شکست و آهسته گفت: «تو چه می فهمی خدا چه جوری حاجتهارو میده؟»
□□□
همین طور که در خیابان قدم می زد و جعبه واکس روی دوشش بود روی زمین دنبال پول و طلا می گشت چون حس می کرد امروز پولی پیدا خواهد کرد که مال خودش است. اما هرچه گشت کمتر چیزی پیدا کرد. در خیالات خود غوطه ور بود که مرد جوانی او را صدا زد: «آقا رمضون» رمضان سرش را بلند کرد جوان را نمی شناخت. رو به مش رمضان گفت: «ببخشید کفشامو واکس می زنید؟» رمضان بساطش را گوشه پیاده رو پهن کرد و شروع کرد به واکس زدن. واکسش که تمام شد مرد جوان ۱۰۰تومان به او داد و گفت: «این پول واکس» و پاکتی را از درون کیف بزرگش درآورد و گفت: «این را هم آقایی به من داد و گفت: بد هم به شما» رمضان تا پاکت را از دست مرد جوان گرفت، مرد فوری از آنجا دور شد، پاکت را سریع باز کرد داخلش پر بود پول ذوق زده شد. چندین بار خودش را چک زد تا بفهمد که بیدار است. واقعا بیدار بود. پاکت پول را برداشت بساطش را جمع کرد و به سمت خانه رفت. وارد خانه شد. داد زد: «فهیمه! دیدی گفتم خدا حاجتم رومیده؟! دیدی خدا نذرم رو قبول کرده؟! پولدار شدم! همه اش مال خودمان است! همان جوان گفت کسی این پول را برای شما داده!» فهیمه هاج و واج مانده بود. رمضان تندتند حرف می زد و پول ها را بیرون می ریخت: «می رم اجاره خونه رو میدم. اصلا یک خونه بهتر اجاره می کنیم یک خانه که آب داغ داشته باشه. جایی که نمدار و کثیف نباشه هرچی دلت خواست برات می خرم. ولی اول باید یک ده تومانی بیندازم توی حرم امامزاده یحیی چون نذر کرده بودم.» داخل جیبهایش را گشت یک صد تومانی دشت امروزش بود که جوان داده بود. به فهیمه گفت: داخل پاکت را بگرد ببین ۱۰تومانی پیدا می کنی! فهیمه گشت و از لابه لای پولها یک ده تومانی مچاله و کثیف و واکسی پیدا کرد و به دست رمضان داد و گفت: «همین یک ده تومانی داخلش بود.» رمضان نگاهی به ده تومانی انداخت و آن زمان بود که پول خود را شناخت. چند روز بعد رمضان و زن و بچه اش را آن محل رفتند کسی نمی داند چرا؟ شاید رفت خانه ای اجاره کند که روی زمین باشد نه زیرزمین. هیچ کس نفهمید که چه زمانی رفت اما دیگر نه من و نه کسی از اهالی محل رمضان را ندیدیم ولی دعا کردیم هرکجا هست حاجتش را بگیرد و تمام نذرهایش را ادا کند.
فاطمه کشرانی ۱۴ساله مدرسه امام سجاد(ع)
منطقه ۱۴تهران
منبع : روزنامه کیهان