پنجشنبه, ۲۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 16 May, 2024
مجله ویستا


هری‌پاتر و سیفون جادویی!


هری‌پاتر و سیفون جادویی!
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود، غیر از یه هری پاتر که قرار بود بره کلاس هفتم مدرسه جادوگری هاگوارتز. هری پیش خانواده دورسلی زندگی می کرد که خیلی بدجنس بودند، چون همه‌اش خورش اسفناج به خوردش می‌دادند که خدایی خیلی چیز ستمیه و کمتر کسی باهاش حال می‌‌کنه! اونم یه روز قاط زد و شیر گاز رو باز کرد و کبریت زد و همه شون رو ترکوند، آخه هنوز اجازه نداشت بیرون از هاگوارتز از جادو استفاده کنه.
پلیس هری پاتر رو گرفت و قرار شد در ملأ عام اعدامش کنن، اما همین که طناب دار رو انداختن گردنش، رون و هرمیون (که اسم اصلی‌اش هرمیایونیای است و ما در ترجمه به‌ش می گیم هرمیون) سوار یه هیپوگریف سر رسیدن و هیپوگریفه با یه گاز، طناب رو پاره کرد و گرفت به منقارش و همون جور که هری از گردنش آویزون بود، تا خود هاگوارتز پرواز کرد و به اونجا رسید.
شبش توی تالار مدرسه جشن شروع سال تحصیلی بود و همه کلی شام خوردن، هری که چهار پنج تا بطری نوشیدنی عسلی خورده بود، بدجور بهش فشار اومد و دوید دستشویی. وقتی خواست سیفون رو بکشه، توالت فرنگیه بهش گفت «خیلی نامردی که این کار رو با من کردی هری، من که یه توالت معمولی نیستم...» هری هم گفت تو یکی دیگه حرف نزن، توالت هم واسه ما زبون درآورده، بعد سیفون رو کشید و رفت.
فرداش بچه ها داشتن تو حیاط مدرسه قدم می‌زدن که ییهو دو تا دیوانه‌ساز که سوار یه جاروبرقی چهارسیلندر بودن، تخت گاز اومدن و کیف هرمیون رو زدن و در رفتن. هری و رون هم پریدن روی جاروهاشون و دنبالشون کردن. ته یه کوچه بن بست یکی از دیوانه‌سازها پیاده شد و گفت «خودت خواستی هری پاتر، حالا یه دونه از اون بوسه‌های دیوانه ساز ازت می کنم تا جونت دربیاد» بعد دهنشو چسبوند به دهن هری پاتر و یه هورت کشید و غش کرد، آخه خبر نداشت که هری عضو افتخاری گروه «چ. س. م. خ» شده و هر شیش سال یه بار مسواک می زنه.
اون یکی دیوانه‌ساز خواست در بره، هول شد شنلش رفت کنار و هری و رون کف کردن، چون دیدن طرف کسی نیست جز «سیوروس اسنیپ». هری گفت «ای نامرد تو مادرمو کشتی؟!» اسنیپ گفت «خسته نباشی، لا اقل یه دور جلدهای قبل رو می خوندی، من دامبلدور رو کشتم!» بعد دوتایی چوب دستی هاشونو کشیدن و به طرف هم شلیک کردن، طلسم هری گرفت به پاچه‌ی شلوار اسنیپ و دودش کرد. رون گفت «نیگاه کن هری، زیرشلواری اسنیپ گل گلیه» ییهو هری یه چیزی تو سرش جرقه زد و یادش افتاد وقتی تازه دنیا اومده بود، این زیرشلواری رو پای باباش دیده، واسه همین شاکی شد و گفت «زیرشلواری بابام پای تو چی کار می کنه دزد؟» اسنیپ گفت «من دزد نیستم، این زیرشلواری هم حکایتی داره که اگه بشنوی، کف می کنی، خیلی باحاله. اما الآن حیفه، می ذارم آخر داستان می گم که همه سورپریز شن»بعد یه بشکن زد و ناپدید شد.
هری که خیلی بهش فشار عصبی اومده بود، دوید و رفت دستشویی هاگوارتز. دوباره همون مستراح فرنگیه بهش گفت «یه لحظه صبر کن، بابا من جادویی ام... نکن این کارو... می خوام یه چیزی... پوه!» هری هم سیفون رو کشید و رفت. فرداش روز مسابقه‌ی بزرگ کوئیدیچ بین تیمهای گریفندور و اسلیترین بود. اول گروه اسلیترین ۲۵۸ تا گل به گریفندور زد که هر کدوم نیم امتیاز داشت، بعد «جی. کی. رولینگ» یواشکی گوی زرین رو رسوند به هری و گریفندور فرتی پنج هزار امتیاز گرفت و با نامردی برنده شد. اون وقت طرفداران اسلیترین شروع کردن به فحش دادن به خانواده هری پاتر و شعار دادن که: «هری پاتر حیا کن، کوئیدیچ رو رها کن» هری پاتر هم با روزنامه امید پری‌روز مصاحبه کرد و گفت: «قرار بوده ماجراهاش توی هفت جلد تموم شه، اما از لج بعضی‌ها تا هفتصد جلد دیگه هم کنار نمی کشه و تا چهل سالگی تو تیم کوئیدیچ می‌مونه.» طرفدارای اسلیترین هم ریختن تو خیابونای اطراف ورزشگاه و شیشه و صندلی اتوبوسها رو شکستن. در همین لحظه ابرهای سیاهی آسمان رو پوشاندند و صداهای ترسناکی به هوا خاست و برق شدیدی لحظه‌ای همه جا را روشن کرد و آن‌گاه بارون گرفت و معلوم شد سر کاریه.
شب، هری و رون توی خوابگاه دراز کشیده بودن که رون گفت مهر هرمیون به دلش افتاده و دوست داره باهاش ازدواج کنه تا یکی باشه که روزها، بشینه کنار مامانش با هم سبزی پاک کنن. هری هم گفت «اتفاقاً من هم عاشق جینی خواهر تو شدم، اما مشکلم اینه که داداش زاقارتش مانع ازدواج ماست.» رون گفت: « چه بامزه، چطوره بریم پیش هاگرید تا اون راهنمایی مون کنه؟» بعد دوتایی شنل نامرئی‌کننده‌ی بابای هری رو انداختن روی سرشون و رفتن بیرون. همینطور که داشتن یواشکی از کنار سرایدار رد می شدن، طرف ییهو برگشت و گفت: «آهای، بیرون می‌رین این کیسه آشغالو هم بذارین دم در» هری گفت: «ببخشید مگه ما نامرئی نیستیم؟» سرایدار گفت: «شما نامرئی هستین بوگندتون که نامرئی نیست! »
وقتی بچه ها رسیدن به کلبه هاگرید، هاگرید نشسته بود و داشت شیر یه اژدهارو می دوشید. هری و رون مشکلشون رو گفتن، هاگرید هم گفت که بچه ها خیلی مواظب باشین و فریب احساسات زودگذر رو نخورین. اصل نجابت و اخلاق خوب دختره. اینو که گفت هری و رون خجالت کشیدن و پشیمون شدن و از هاگرید تشکر کردن و رفتن. اژدها هم برگشت به هاگرید گفت: «هوی یه ساعته چی می دوشی یارو؟ من نر هستم!»
وقتی بچه ها برگشتن به خوابگاه، هری که تو کلبه هاگرید یه سطل شیر اژدها خورده بود دوید دستشویی. توالت فرنگیه باز تا هری رو دید گفت: «هری به من پشت نکن، من باهات حرف مهمی دارم، من .... اوف!» اما دیگه نتونست حرف بزنه، هری هم سیفون رو کشید و رفت.
فرداش کلاس درس پیشگویی و طالع بینی داشتن، معلم شون خانم پروفسور تریلانی گفت: بچه ها امروز کلاس عملی داریم بعد بچه ها رو سوار اتوبوس کرد و برد یکی یکی سر چهارراه ها گذاشت تا به زور فال حافظ به مردم بفروشن. دخترها رو هم توی پارک ول کرد تا فال بگیرن و خلاصه کلی به همه خوش گذشت و چند تا از بچه ها رو هم مأمورهای شهرداری گرفتن.
شبش وقتی برگشتن، دم در خوابگاه، «لرد ولدمورت» اومد جلو و به هری گفت: «بپر برو اتاق پروفسور مک گونگال، کارت داره» هری گفت: «خیلی ضایعی، تو قرار بود آخر داستان بیای که هیجانش زیاد شه» اونم جواب داد: «آخه از بروبچس، کسی دیگه ای دم دست نبود که پیغام خانم مدیر رو برسونه.» وقتی هری رفت دفتر مدیر، پروفسور مک گونگال پرسید: «چی می‌خوری هری؟» هری گفت: «از همین آب نبات چوبی‌های برتی بات با طعم همه چی» بعد دست کرد تو ظرف روی میز و یه دونه برداشت و دو سه تا مک زد و گفت: «اه اه، هر دفعه از اینا برمی دارم مزه ی آشغال گوشت می‌ده» پروفسور گفت: «واسه اینه که اینا آب نبات نیست، گوش پاک‌کن‌های مصرف شده‌ی منه. حالا یه دقیقه بشین می خوام یه چیز خیلی مهمی بهت بدم» بعد دست کرد و از زیر میزش یه جاروی دسته طلای بلند درآورد، هری حال کرد و جیغ زد «ای ی ی ول، آذرخش دو هزار و شیشه؟» پروفسور مک گونگال گفت نه. هری گفت «نیمبوس دو هزار و پنجه؟» پروفسور گفت نه. گفت: «پس چیه؟» پروفسور گفت: «زمین شوره، حالا برو باهاش طویله‌ی هیپو گریف‌ها رو جارو کن» همون موقع زخم پیشونی هری شروع کرد به سوختن و هری داد کشید «ای نامرد! تو ولدمورتی که تغییر قیافه داده» بعد چنگ زد و ماسک پروفسور مک گونگال رو کشید و از جا درآورد. اما وقتی اسکلت صورت پروفسور از پشتش زد بیرون، تازه متوجه شد سوتی داده و ماسک نبوده.
شب هری کلی خواب عمو پورنگ و خاله شادونه و چیزهای وحشتناک دیگه دید و دستشویی‌اش گرفت. پا شد رفت دستشویی، اونجا دوباره همون توالت فرنگیه گفت: «ببین، یه دقیقه خودتو نگه‌دار بذار من حرفمو بزنم، نمی‌ترکی که...» اما هری که داشت می‌ترکید، گوش نکرد و به کارش رسید، این بار همینکه دستش به سیفون خورد یه صدای رعد و برق ترسناکی بلند شد و توالته لرزید و لرزید و بامبی تبدیل شد به البوس دامبلدور. هری گفت مگه شما نمرده بودین؟ دامبلدور گفت: «ای کاش مرده بودم و به این روز نمی‌افتادم. وقتی اسنیپ منو جادو کرد، خودمو به مردن زدم و به این شکل دراومدم تا دورادور مراقبت باشم، اونوقت توی بی‌مرام بین چهل تا توالت فرنگی اینجا، هی گیر دادی به من، هی گیر دادی به من...» هری گفت: «آخه چرا زودتر نگفتین؟» دامبلدور جواب داد: «ببند اون فکو!» هری خیلی معذرت خواست و گفت امیدواره که دامبلدور به بزرگواری خودش اونو ببخشه، دامبلدور هم بعد از دو سه تا چک و لگد، بزرگوارانه هری رو بخشید و گفت: «هری من باید یه راز بزرگیو بهت بگم که اگه بشنوی هم تو، هم خواننده‌ها کف می‌کنین... هری!... من باباتم. »
هری هم گفت: «بابا، اگه می شه پول بده فردا می خوایم با بچه‌ها بریم کافه‌ی سه دسته جارو» دامبلدور برای این که ضایع نشه به روی خودش نیاورد و جواب داد: «نه پسرم اشتباه نکن... جیمز پاتر پدر تو نبود. من و جیمز دوستای صمیمی بودیم. بعد هر دو عاشق مامانت لی‌لی شدیم. اما لی‌لی فریب ثروت پدرت رو خورد و خواست با اون ازدواج کنه. همین موقع من بابات رو برای یه مأموریت فرستادم لندن، اون هم ناپدید شد و مدت‌ها گذشت. من با لی‌لی ازدواج کردم یه روز ییهو سروکله‌ی جیمز پیدا شد و حسابی قاط زد و گفت: «نامردها! من که تازه همین دیروز رفتم لندن» ما هم برای این که ساکتش کنیم، خواهر کوچیکه‌ی لی‌لی رو دادیم به جیمز که ثمره‌ی اون ازدواج، تو بودی»
هری گفت: «خب با این حساب که تو می‌شی شوهر خاله‌ام، نه بابام» دامبلدور هم ریشش رو خاروند و گفت: «آها، از اون لحاظ. آفرین! پنجاه هزار امتیاز به گریفندور اضافه می شه!» فرداش هری، رون و هرمیون دسته گل و شیرینی خریدن و رفتن که پروفسور مک گونگال رو برای دامبلدور خواستگاری کنن. بعد هم جشن مفصلی گرفتن و همه رو دعوت کردن. ولدمورت هم اومد توی مراسم و دست دامبلدور رو بوسید و گفت: «منو ببخشین، من در نادانی به سر می بردم. اما این یه ماهه نشستم و یکی از این سریال‌های سی شبه‌ی سیروس مقدم رو دیدم و پی به اشتباهاتم بردم و متحول شدم.» همه کف زدن و هورا کشیدن و ولدمورت رو بخشیدن و فرستادن به آزکابان تا اعدام بشه.
فرداش بچه‌ها بالاخره از هاگوارتز فارغ‌التحصیل شدن و رفتن تو صف دیپلمه‌های بیکار. دامبلدور هم هری رو تبدیل به یه توالت عمومی وسط ترمینال جنوب کرد تا از این طریق حسابی به جامعه خدمت کنه و تلافی اون چند وقت هم در بیاد. قصه‌ی ما به سر رسید. کلاغه آخرش هم نفهمید قضیه زیرشلواری گل گلی اسنیپ به کجا رسید!
مهران پایافر
بلقیس سوزمانی