دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا
بحران انسانشناسی معاصر
نوشتار حاضر، بررسی اجمالی مجموعه فعالیتها و مطالعاتی است که در شاخههای مختلف معرفت، راجع به انسان و شناخت ابعاد وجودی او صورت پذیرفته است و هدف آن یافتن پاسخی برای دو پرسش است الف) آیا انسانشناسی معاصر دچار بحران است؟
ب) در صورت وجود بحران، آیا راه حلی عملی برای خروج از بحران وجود دارد؟ پیش از ورود به بحث لازم است مراد خود را از دو واژه «انسانشناسی» و «بحران» روشن کنیم.
● انسانشناسی
بر خلاف فیزیک و شیمی و زیستشناسی و نظایر آنها - که علم واحد مشخص با موضوع و روش معین میباشد- انسانشناسی را نمیتوان علمی واحد در نظر گرفت. گستردگی ابعاد وجودی انسان و امکان بررسی او و آثار وجودیاش از زاویههای مختلف، این زمینه را فراهم آورده است که در عمل، شاخههای وسیعی از علوم و معارف به مطالعه انسان بپردازند.
آنچه امروزه به «آنتروپولوژی» موسوم است، نمیتواند نماینده کلیه تلاشهای ممکن و جاری راجع به شناخت انسان قلمداد شود. آنتروپولوژی علمی جدیدالتاسیس است و در دو قرن اخیر رواج یافته و در واقع بررسی تاریخ طبیعی انسان است و از چهار شاخه اصلی تشکیل یافته است. این چهار شاخه عبارتند از: «انسانشناسی فیزیکی»، «باستانشناسی»، «انسانشناسی فرهنگی» و «زبانشناسی». هر یک از این شاخهها خود نیز دارای شاخههای فرعی میباشند; به عنوان مثال، انسانشناسی فیزیکی دارای پنجشاخه میباشد که عبارتند از: «دیرینه شناسی»، «نخستین شناسی»، «کالبد شناسی انسانی»، «رشد شناسی» و «انسانشناسی ژنتیکی».
اگر ابعاد وجودی انسان را در سه بعد اصلی جسمی، روانی و اجتماعی خلاصه کنیم، انسانشناسی مورد نظر در نوشته حاضر، ناظر به تلاشهای علمی انجام گرفته در زمینه شناختبعد جسمانی انسان نمیباشد; بنابراین بخش وسیعی از مباحث آنتروپولوژی از حوزه و قلمرو بحث ما خارج است.
مجموعه مطالعات و تحقیقات راجع به بعد روانی و اجتماعی انسان را میتوان در سه شاخه اصلی: انسانشناسی «علمی»، «فلسفی» و «دینی» خلاصه کرد.
مراد از انسانشناسی علمی، تنها قضایای خاص بر آمده از استقرای تجربی نمیباشد، بلکه شامل علومی نیز میشود که رهآورد آنها ارائه قضایا و نظریههای آزمونپذیر راجع به انسان است; بنابراین کلیه علوم انسانی و اجتماعی در این شاخه قرار میگیرند. (۱)
انسانشناسی فلسفی، با تامل و شهود عقلانی درصدد ارائه معارفی راجع به انسان است. دستاورد این نوع انسانشناسی، قضایایی غیر تجربی و آزمون ناپذیر است.
انسانشناسی دینی، به منابع و متون دینی متکی است و در واقع، بازگو کننده محتوای متون دینی راجع به انساناست.
▪ مراد از «بحران»
واژه «بحران» از آن دسته کلماتی است که استعمال شایعی دارد و دست کم میتوان سه کاربرد عمده آن را برشمرد:
الف) پدید آمدن معضلات و مشکلات خارجی، گاه به گونهای است که برای شاخهای از علم که دستاندرکار حل آن مسائل است، ایجاد بحران میکند; به عنوان مثال رکود بازار، تورم و بیکاری، اگر از حد متعارف فراتر رود، برای اقتصاد یک کشور تولید بحران میکند. بحرانهای سیاسی و اجتماعی نیز از همین نوع محسوب میشوند.
اگر دامنه معضلات خارجی به گونهای باشد که نظریات مقبول و رایج آن علم از تبیین آن معضل و ارائه راه حل برای بر طرف کردن آن عاجز باشند، پیکان بحران متوجه آن علم نیز میشود. در این صورت از عباراتی نظیر «بحران علم اقتصاد» «بحران جامعه شناسی» و... سخن به میان میآید. کتاب آلوین گولدنر تحت عنوان بحران جامعه شناسی غرب را میتوان نمونهای از کاربرد واژه بحران در این معنای نخست دانست. وی میگوید: «نظریه فونکسیونالیستی و جامعه شناسی آکادمیک، به طور کلی اکنون مراحل اولیه یک بحران طولانی را طی میکنند. آنچه که از این پس در این کتاب مطرح خواهد شد، کوششی در جهت مشخص نمودن منابع و آثار این بحران و توضیح در مورد نتایجحاصل از آن است ... وجود بحران، به معنای تحولات خود به خود و سریعی است که تضادهای شدید و تشنجهای مهمی را در بر دارد که نظام، ناچار به پرداخت هزینههای گزافی در مقابل آنها است». (۲)
ب) ارائه رهیافتها و تئوریهای جدید - که معمولا از شواهد صدقی نیز برخوردار هستند - تئوریهای مقبول پیشین را به چالش افکنده، متزلزل میکند و آن علم را دچار بحران میسازد. معنای این سخن این نیست که هر تئوری جدیدی که مبطل تئوری سابق است، برای علم تولید بحران میکند; بلکه مقصود تئوریهایی است که به منزله انقلابی در علم تلقی میشوند و در عرف عالمان هر علم، تنش وسیع ایجاد میکنند; به عنوان مثال میتوان از فیزیک انیشتاینی، در مقابل فیزیک نیوتنی و از مکانیک کوانتومی در مقابل مکانیک کلاسیک یاد کرد. آنچه در مقاله «آنتروپولوژی فلسفی» از دائرةالمعارف فلسفی ویراسته پل ادواردز راجع به اولین نمود بحران علم آورده شده، مثالی از کاربرد واژه بحران در معنای دوم آن است. نویسنده مقاله میگوید: «انسانشناسان فلسفی، بحرانی را در علم مشاهده میکنند; بحرانی که نخستین بار در قالب سه تحقیر از انسان بروز کرد: نخستین تحقیر به واسطه کیهانشناسی کوپرنیکی صورت پذیرفت که مسکن انسان، یعنی زمین را از مسند مرکزیت عالم به زیر کشید; دومین تحقیر، تکاملگرایی زیستشناختی داروین بود که انسان را شرمنده و حقیر ساخت و سومین آنها، مکاتب تاریخی بودند که نسبیت ارزشهای مذهبی و فرهنگی انسان را به نمایش گذاردند».
ج) فقدان یک جهت گیری واحد مشترک در یک شاخه از معرفت و وجود نوعی آنارشیسم و هرج و مرج روششناختی و فقدان مرکزیت جهت هدایت تحقیقات و هماهنگ کردن و جمعبندی دادههای مختلف، باعث اتصاف آن علم به علم بحرانزده میشود.
آنچه ماکس شلر و طرفداران او راجع به وجود بحران در انسانشناسی معاصر اظهار میکنند، با مورد اول و دوم مطابقت ندارد و ناظر به قسم سوم بحران میباشد.
● «ماکس شلر» و بحران انسانشناسی معاصر
در میان اندیشمندان غرب، ماکس شلر از نخستین کسانی است که راجع به وجود بحران در انسانشناسی معاصر اعلان خطر کرد. وی مینویسد: «هیچ وقت در عرصه تاریخ - آن طور که ما آن را میشناسیم - انسان اینقدر برای خود مساله [ساز] نبوده که امروزه هست. امروزه انسانشناسی علمی و انسانشناسی فلسفی و انسانشناسی متکی به الهیات نسبتبه یکدیگر، متقابلا یکسره بیاعتنا هستند. با این وصف، تصور و تلقی واحدی از انسان نداریم. علاوه بر این، علوم تخصصی - که پیوسته تعدادشان رو به افزایش است و با مسائل انسان سر و کار دارند - بیشتر پنهان کننده ذات انسان در پرده حجابند تاروشنگر آن».
ارنست کاسیرر، در تبیین مراد ماکس شلر از بحران معاصر انسانشناسی، بر این نکته تاکید میورزد که صرف وجود اختلاف در آرا و نظریات، موجب بحران نیست; زیرا همواره در شاخههای مختلف علوم، شاهد این گونه اختلافات بوده و هستیم. آنچه در انسانشناسی باعث ایجاد بحران شده است، وجود آشفتگی و هرج و مرج کامل اندیشه است. در شناخت انسان، جهت کلی و مرجع مشخصی برای هدایت افکار وجود ندارد تا بتواند خط سیر و شیوه تحقیق راجع به انسان را مشخص کند. ما با روشها و خط سیرهای کاملا متباینی مواجه هستیم که از هم بیگانه و غیر ناظر به یکدیگر میباشند. وی میگوید: «در آنچه که مربوط به منابع شناخت طبیعت انسان میگردد، هیچ عهدی به اندازه روزگار ما وضع مساعدتر نداشته است. روانشناسی، مردم شناسی، انسانشناسی و تاریخ، خرمنی تعجب انگیز از اطلاعات و معلومات در خصوص انسان گرد آوردهاند که لاینقطع رو به افزایش است... معذلک، این طور به نظر میرسد که هنوز روشی که از راه آن بتوان این همه موارد و مصالح را به نظم درآورد و بر همه تسلط عینی یافت، به دست نیامده است... غنای اطلاعات و معلومات، لزوما برابر غنای فکری نیست. برای خروج از این دهلیزتاریک، اگر نتوانیم صراط مستقیمی پیدا کنیم، علم واقعی به خصوصیات کلی فرهنگ انسانی ممکن نخواهد بود و به غرق شدن در تودهای از معلومات جدا و پراکنده - که به ظاهر فاقد هر گونه انسجام درونی هستند - ادامه خواهیم داد». (۳)
بحرانی را که ماکس شلر و طرفدارانش از آن شکوه میکنند، میتوان در دو زمینه اساسی زیر جستجو کرد:
الف) عدم نظارت و عدم اعتنای شاخههای مختلف انسانشناسی به یکدیگر
ب) وجود اختلافات عمیق روش شناختی و غیر آن در هر یک از شاخههای سهگانه انسانشناسی (علمی، فلسفی،دینی).
سعی ما در این مقاله بر آن است که واقعیت این بحران را در این دو زمینه مورد بررسی قرارداده و ریشههای آن را باز نماییم. به این منظور، ابتدا به بررسی ریشههای بحران در هر یک از شاخههای انسانشناسی خواهیم پرداخت (زمینهب) و سپس به قضاوت در علت عدم اعتنای هر شاخه به سایر شاخهها میپردازیم (زمینه الف). سر این تقدم و تاخر در این نکته نهفته است که تبیین آنچه در این سه شاخه از معرفت راجع به انسان میگذرد و بیان ریشههای بحران در هر یک، خود به خود تا حد زیادی راز کم اعتنایی هر شاخه را نسبتبه سایرین آشکار میسازد و ما را در مواجهه با این پرسش مهم که آیا با وجود بحران در هر شاخه از شاخههای انسانشناسی و بدون حل این اختلافات عمیق، دعوت به اعتنای شاخهها به یکدیگر معقول استیا نه، یاری میرساند. همچنین ما را در یاری هر یک از این بخشهای سه گانه به یکدیگر کمک خواهد کرد و مهمتر از همه اینکه آیا بر اساس هر مبنای روش شناختی، میتوان انسانشناسی علمی را به تامل در دستاوردهای انسانشناسی فلسفی یا دینی ترغیب و تشویق کرد; یا اینکه برخی از مبانی روش شناختی در علوم، چنین تامل و اعتنایی را بر نمیتابند؟
● بحران انسانشناسی علمی
در نگاه اول به انسانشناسی علمی (علوم اجتماعی و انسانی)، با تشتت و اختلاف نظر عجیبی مواجه میشویم که نمونه آن را هرگز در علوم طبیعی نمیبینیم.
در مواردی نظیر اینکه: انسانشناسی علمی، باید در جستجوی چگونه اموری باشد و با چه روش و طریقی به مقصود خود برسد، اختلاف نظر شدیدی در میان عالمان این علوم رواج دارد. دامنه این اختلافات به قدری وسیع است که میتوان ادعا کرد با فرهنگهای تحقیقی مختلفی که خصایص کاملا متضادی دارند مواجهیم و در ظاهر، هیچ امیدی به آشتی و ائتلاف میان آنها وجود ندارد.
بر خلاف انسانشناسی علمی، در شناخت علمی طبیعتبه هیچرو با این خصایص متضاد مواجه نیستیم; بلکه بر عالمان علوم طبیعی، فرهنگ پژوهشی واحدی حاکم است و در اتخاذ شیوه واحد (اصول) اتفاق نظر دارند. خصیصه محوری آن، پذیرش ضابطه آزمون پذیری تئوریها و گردن نهادن به فرآیندهای جمعی و همهگیر نقد و ارزیابی است.
در این قسمت، اختلافات در خصایص جنبی و پیرامونی است; یعنی اختلافات در اموری نظیر استفاده از مدلها و روشهای کمی، میزان و نحوه پایبندی به اعتقادات متافیزیکی مبنایی و امثال آن رخ میدهد. (۴)
نزاعهایی که راجع به علوم طبیعی وجود دارد، در روش شناخت و موضوع آن نیست; بلکه به طور عمده، مربوط به فلسفه علم و ارزیابی فلسفی دستاوردهای علمی و هدف علم میباشد. بحثهایی از این دست که آیا تئوریهای علمی، واقعنما هستند یا خیر؟ اثبات پذیرند یا ابطال پذیر؟ هیچ خللی به اجماع عامی که در شیوه و روش تحقیق علمی و پذیرش و رد تئوریها وجود دارد، وارد نمیسازد. (۵)
ریشههای بحران در انسانشناسی علمی را میتوان در سه نزاع اصلی زیر جستجو کرد:
الف) نزاع در کفایت روش تجربی (طبیعت گرایی) برای شناخت انسان
ب) نزاع در روش فهم حیات درونی و رفتارهای معنادار انسانها
ج) نزاع در نحوه ارزیابی و سنجش نظریهها
▪ نزاع طبیعتگرایی
مدافعان روش تجربی محض (پوزیتویستهایی که تفاوتی میان انسانشناسی و طبیعتشناسی قائل نیستند)، همت عالم انسانشناس را دستیابی به معرفتهای قانونمدارانه راجع به انسان میدانند. پیشفرض این دیدگاه این است که بر انسان و پدیدههای انسانی، نظم و ناموسی قانونمند حاکم است (همان گونه که در طبیعت چنین است) و فردیت و اختیار و آزادی آحاد انسانها، به گونهای نیست که شکننده این نظمها و قانونمندیها باشد. دریافت معرفتی عینی (objective) از انسان و پدیدههای انسانی و اجتماعی، امری کاملا مقدور و ممکن است; تنها به شرط آنکه عالم در فعالیتهایعلمیخود، عواملشخصی و ذهنیرا حذفکرده و به عنوان یک ناظر محض، نظارهگر این قانونمندیها باشد.
این دیدگاه، چون به دنبال تبیین حوادث انسانی و پیش بینی و تصرف در آنهاست، لذا به ظاهر بسنده میکند و از درونبینی و فهم امور و معناکاوی آنها چشم میپوشد. از نظر آنان تفسیر رخدادهای انسانی، چیزی نیست مگر تبیین علل و قوانین این رخدادها; لذا وظیفه عالم، به کارگیری روش تجربی و آماری (نگاه بیرونی به رفتارها)، به منظور دستیابی به قوانین مضبوط پیشبینی کننده میباشد. بنابراین سوق دادن تلاش علمی به سمت فهم روابط درونی حوادث و معنای رفتار انسانی،انحراف از مسیر انسانشناسی است. به تعبیر دیگر، تفسیری که مورد نظر و مطلوب عالم میباشد، در سایه تبیین حاصل می شود، نه در سایه فهم معنی.
دانیل لیتل سر این گرایش را چنین ذکر می کند: «قوت آموزه وحدت علم، یکی از علل عمده مجذوبیتبرخی از فیلسوفان نسبتبه طبیعتگرایی است. همه علوم، در واقع پارههای یک فعالیت وسیع و عظیمند که یک وحدت روش شناختی بر آن حاکم است». (۶)
طبیعتگرایی در علوم انسانی و اجتماعی، از ناحیه بسیاری از محققان و پژوهشگران مقولات انسانی مورد نقد و انکار واقع شده است. مخالفان افراطی، بر تفاوت جوهری انسانشناسی با طبیعتشناسی - در موضوع و روش - تاکید میورزند و مخالفان معتدل، در عین تاکید بر وجود تفاوتهای جدی، از برخی جهات رویکردی مشترک با تجربهگرایی را دنبال میکنند.
ویلهلم دیلتای (۱۹۱۱ - ۱۸۳۳) از زمره متفکرانی است که بر وجود تفاوت جوهری، اصرار میورزد. از نظر دیلتای، مطالعات انسانی با واقعیات و پدیدههای صامتسروکار ندارد; بلکه با واقعیات معنادار مرتبط است و روش متداول شناخت اشیای طبیعی، برای شناخت پدیدههای انسانی مناسبت ندارد.
دیلتای بر آن است که واژه کلیدی برای مطالعات انسانی، کلمه «فهم کردن» و برای روش تجربی و علوم طبیعی، «تبیین کردن» است.
پیتروینچ، متفکر دیگری است که با طبیعتگرایی در مطالعات انسانی در آویخت. وی این آموزه طبیعتگرایی را که تفاوت انسانشناسی با طبیعتشناسی در درجه است و پدیدههای انسانی پیچیدهتر از پدیدههای طبیعی هستند، مورد انتقاد قرار داد و تاکید کرد که تفاوت آنها در نوع است، نه در درجه. طبیعت، آمیخته از قوانینی است که باید تبیین شوند و عالم انسانی مشحون از قواعد (Rules) و معانیای است که باید فهم شوند. از آنجا که این دو در موضوع تفاوت ماهوی دارند، سنخ بحث نیز متفاوت میشود. در شناخت طبیعت، بحث تجربی (Empirical) داریم و در شناخت انسان و جامعه، بحثی معنایی (Conceptual) ; بنابراین به تبع تفاوت نوعی موضوع، روش تحقیق نیز متفاوت میشود. در مطالعات انسانی، به جای به کار بستن تحقیق تجربی، باید به مدد تحلیل فلسفی به دنبال فهم رفتارها و پدیدهها باشیم.
از نظر وینچ تفاوت انسانشناسی با طبیعتشناسی، مرهون دو فرق اساسی است: «نخست آنکه رفتار انسانی ظاهری دارد و باطنی که خلاف طبیعت است. عمل فردی و اجتماعی انسان، معنادار است; چون موجودی اعتبارساز میباشد. قواعد و اعتبارات اجتماعی و قصد و نیت او در تبعیت از این قواعد، آن عمل را معنادار میسازد. فرق دوم این است که در انسان - برخلاف طبیعت - اطاعت و عصیان و تصمیم و اراده مطرح است. بنابراین قدرت پیشبینی در علوم انسانی و اجتماعی، در مقایسه با علوم طبیعی ضعیف است». (۷)
ماکس وبر با موضعی ملایمتر، بر تفاوت نوعی علوم اجتماعی با علوم طبیعی تاکید میورزد و در زمینه تفاوت جوهری موضوعات این دو در معناداری و تفسیرپذیری پدیدهها، تنها تمسک به فهم عمیق اجتماعی (verstehen) را ناکافی دانسته و تکمیل آن را با قواعد آماری لازم میداند.
▪ نزاع در تفسیرگرایی
متفکران و دانشمندانی که به معنادار بودن رفتارهای فردی و جمعی انسان و پیچیدگی حالات درونی او و برخورداری انسان از عنصر اراده و انتخاب و نیت و هدف، واقف و آگاه هستند، در نفی طبیعتگرایی و اعمال روش معمول علوم طبیعی در شناخت انسان و پدیدههای انسانی، مشترک میباشند; اما در پیشنهاد روش جایگزین بر طریق واحدی حرکت نمیکنند. حتی کسانی که روش شناختخویش را تفسیری و معناکاو قلمداد میکنند، تلقی واحدی در شیوه کار ندارند. در اینجا بدون آنکه در مقام احصا و شمارش کلیه روشهای غیرطبیعتگرایانه باشیم، تنها به ذکر پارهای از آنها اکتفا میکنیم; با این هدف که نشان دهیم اختلافاتی نیز در این جهت وجود دارد:
الف) همدلی از طریق دروننگری
معتقدان به این روش، بر این باورند که تجربه ذهنی مشاهده کننده، به شناخت او از اشخاص تحت مطالعه مدد از شخص دیگر، مستلزم تخیل همدردانه یا همدلی (empathy) است. همدلی، فقط به مدد دروننگری ممکن است; یعنی خودشناسی، مبنای شناخت از دیگران قرار میگیرد. طبق این دیدگاه، عمل انسان را از آن جهت میتوان بر وفق انگیزههای مشاهدهناپذیر و گرایشها و ارزشهای معین تعبیر و تحلیل کرد کهما علم حضوری بر عملکرد آن در حیات خودمان داریم. کالینگ وود بر آن است که فقط به مدد همسانانگاری تخیلی با مردمان اعصار گذشته است که محقق میتواند به معانی و مقاصدی که حاکم بر اعمال آنها بوده، پیببرد. (۸)
ب) روش تحلیل فلسفی:
«پیتروینچ» رفتار معنادار را رفتاری میداند که بر اساس پذیرش قواعد و اعتبارات اجتماعی صورت پذیرد، بنابراین وظیفه عالم علوم اجتماعی، فهم این قواعد واعتبارات است و روش پیشنهادی او، روش تحلیل فلسفی است. در سایه تحلیلفلسفی و آشنایی با دیدگاههای جامعه، میتوان رفتار آنها را در قبال یک مساله خاص پیشبینی کرد. همواره خطای در پیشبینی، به معنای خطای در روش و فهم و غلط بودن اطلاعات نیست (برخلاف پیشبینی در علوم طبیعی) ; بلکه از آنجا که رفتارهای انسانها اختیاری است، همیشه این امکان وجود دارد که مطابق پیشبینی عمل نکنند.
ج) روش تفهم با تبیین آماری
این روش پیشنهادی ماکس وبر است که در عین اعتقاد به تفاوت جوهری انسانشناسی و طبیعتشناسی و معنادار بودن رفتار فردی و جمعی انسانها و نیاز عالم به فهم عمیق اجتماعی، کار عالم را تفسیر و فهم صرف نمیداند و معتقد ستبرای سنجش درستی این تفسیرها، باید آنها را با قوانین آماری، که برخاستهاز مشاهده هستند، قرین ساخت; به گونهای که صحت این پیشبینیهای آماری، موجب تایید این فرضیهها وتفسیرها باشد.
البته، وبر هیچگاه ویژگی و خصوصیات منطقی روشی را که منتهی به فهم و درک تفسیری پدیدهها میشود، بیان نکرده و تحلیل روشنی از روش تفهمی مورد نظر خود عرضه نکرده است.
د) روشتفسیری«دیلتای»(خویشتنشناسیغیرمستقیم)
فهم اجمالی روش پیشنهادی دیلتای برای فهم انسان و پدیدههای انسانی، منوط به بیان مختصری از دیدگاههای او راجع به انسان و چگونگی شناخت از او میباشد. از نظر دیلتای، انسان ذات و جوهر ثابتی نیست; بلکه وجودی تاریخی دارد که در بستر آن، متحول و متغیر میشود. او همصدا با نیچه معتقد است انسان حیوانی است که هنوز مشخص و معین نشده است. رفتار، آثار، هنر و تمامی جلوههای انسانی، تحقق عینی حیات درونی بشر است، پس شناخت انسان، با راه یافتن به این حیات درونی میسر است.
حیات درونی بشر، متشکل از عناصری است که با مقولات عقل محض و مفاهیمی که سایر پدیدههای طبیعی با آنها شناخته میشوند، قابل شناخت نیستند. همچنین از طریق دروننگری و خویشتن شناسی مستقیم نیز نمیتوان به شناختحیات درونی انسان دستیافت.
تنها راه برای شناخت انسان، تفسیر صحیح تجارب عینی شده حیات درونی انسانهاست; یعنی عرضه کردن تفسیر صحیحی از رفتار و آثار و عکسالعملهای بشری، که همگی حاصل تجارب درونی آدمیان و ظهور و بروز آنها هستند. (۹)
این نکته به معنای درک عمل اندیشیدن صرف نیست; بلکه جابجایی و تجربه مجدد دنیایی است که دیگر اشخاص با آن در قالب تجربه حیاتی مواجه بودهاند. در واقع، شخص یکبار دیگر خودش را در قالب شخص دیگر کشف میکند. این امکان به این علت وجود دارد که انسانها دارای حالات درونی مشابه هستند; لذا این شناختها و تجربههای جزئی را میتوان به عنوان شناخت انسان قلمداد کرد.
این درک و تفسیر، در حلقه «هرمونتیک» واقع میشود; یعنی شخص طالب درک، در افق فهم خاص خویش، با آن تجربه عینی شده مواجه میشود و درک، محصول این تاثیر متقابل است.
از آنجا که پیش دانستهها، افق فهم و تجارب انسانی در حال تحول است (تاریخی بودن انسان)، پس فهم ما از انسان و تجارب عینی شده او در سیلان است و ما همواره تفسیری نسبی و فهمی متحول خواهیم داشت.
ه) روش نقدی (دیالکتیک - هرمونتیک)
از نظر افرادی نظیر آدرنو، هربرت مارکوزه و یورگن هابرماس چهرههای برجسته مکتب نقدی، شناخت پدیدههای اجتماعی و انسانی، هرگز نمیتواند پیراسته از ارزشها باشد. وقتی نظریهای جامعهشناسانه را نقد میکنیم، باید جهان بیرونی و خارج را نیز نقد کنیم. نادرستی، همیشه به نظریهها برنمیگردد; بلکه عالم خارج نیز میتواند نادرستباشد. عالم، در مقابل طبیعت دستبسته است و فقط میتواند نظارهگر و تبیینگر باشد; اما در امور مربوط به انسان، عالم باید تغییرگر هم باشد. پس به روش جدیدی برای نقد نظریهها نیازمندیم و دیدن شواهد، به تنهایی نه دلیل صدق یک نظر و نه دلیل کذب آن است. پس در روش پیشنهادی این مکتب، علم و عمل به هم میآمیزند، عالم از حکایتگری خارج میشود ودیالکتیکی میان علم و عمل برقرار میگردد. (۱۰)
▪ نزاعدرکیفیتسنجش و ارزیابی نظریهها
اختلاف در موضوع یک علم، موجب اختلاف در روش تحقیق آن علم میشود; مثلا کسانی که تفاوتی جوهری میان پدیدههای انسانی و طبیعی قائل نیستند، توصیه کننده روش تجربی در مطالعات انسانی خواهند بود، و برعکس کسانی که پدیدهها و رفتارهای انسانی را به کلی متفاوت از پدیدههای طبیعی دانسته و آنها را مشتمل بر روابط معنادار درونی (ورای روابط ظاهری) میدانند، توصیه کننده روشهای «معناکاو» و تفسیری خواهند بود. بر همین قیاس، اختلاف روش تحقیق در مطالعات انسانی، باعث اختلافنظر در کیفیت ارزیابی نظریهها و تفسیرها در این گونه مطالعات میشود.
طبیعتگرایی در علوم انسانی و اجتماعی، بر آزمونپذیری بین الاذهانی - به عنوان شاخصی برای سنجش و محک نظریهها - تاکید میورزد. ماکس وبر، بر توافق مشاهدات با پیشبینیها و قواعد آماری همراه با نظریه، به عنوان وسیلهای برای تاکید فهم و تفسیر افعال فردی و جمعی اصرار میورزد.
پیتروینچ تایید آماری را به هیچ رو برای تشخیص صحت فهم و تفسیر رفتار و پدیدههای انسانی کافی نمیداند و همانطور که خود مثال میزند: ممکن استتمامی پیشبینیها و قواعد آماری یک محقق راجع به یک زبان (مثلاچینی)، صحیح از کار درآید، ولی او زبان چینی را اساسا نفهمد. پس فهم صحیح، در گرو صحت دادههای آماری نیست.
براساس برخی روشها، عینیت و صدق و کذب، رختبرمیبندد و یک نسبیت تمام عیار حاکم میشود کهدیگر نمیتوان از ارزیابی و سنجش نظریهها سخن بهمیان آورد. مثلا براساس دیدگاه مکتب نقدی، با توجه به امکان تغییر خارج و دخالت دادن ارزشها در نقد، ضابطهای برای سنجش نظریه براساس مشاهده و غیر آن باقینمیماند.
همچنین روش پیشنهادی دیلتای - با توجه به تاریخی دانستن انسان - منتهی به تاریخی شدن فهم و سیالیت آنمیشود.
از آنچه در بندهای یاد شده گذشت، به خوبی ریشههای بحران در انسانشناسی علمی آشکار شد. اکنون، به بررسی بحران در انسانشناسی فلسفی خواهیم پرداخت.● بحران انسانشناسی فلسفی
قبل از پرداختن به ریشههای بحران، در این بخش لازم است که به دو تلقی موجود راجع به انسانشناسی فلسفی اشاره کنیم: تلقی اول آن است که به ابعاد روانی و اجتماعی انسان، نگاه فلسفی داشته باشیم و به جای به کارگیری روش تجربی در فهم و تحلیل این ابعاد انسانی، به روش فلسفی تمسک کرده و علوم انسانی و اجتماعی فلسفی را جایگزین تبیین علی و تجربی این ابعاد بنماییم. بر طبق این تصویر، علوم انسانی و اجتماعی زیرمجموعه و شاخهای از فلسفه میشوند نه انسانشناسی علمی.
تلقی دوم از انسانشناسی فلسفی، چیزی است که آن را از علوم انسانی و اجتماعی - به جمیع روشهای آن - ممتاز میکند; زیرا به لحاظ مسائل و موضوعات، به اموری میپردازد که علوم انسانی و اجتماعی به آنها نمیپردازند. محور بحثها در این تلقی از انسانشناسی فلسفی، حقیقت انسان و شناخت واقعیت و ذات او و پاسخ به پرسشهای کلی و اساسی راجع به انسان است. پرسشهایی از قبیل آیا انسانها، دارای طبیعت و ذات مشترکی هستند؟ آیا انسان، علاوه بر بدن دارای روح مجرد است؟ انسان مختار استیا مجبور؟ آیا امور فطری و غیراکتسابی، در انسان وجود دارد؟
از تلقی اول، به گونهای در مباحث پیشین بحث کردیم; لذا آنچه در ادامه میآید، مباحث مربوط به تلقی دوم است. محصول این نوع انسانشناسی، فراهم آمدن قضایا و نظریههایی متافیزیکی و تجربهناپذیر راجع به انسان است. نظریههای متافیزیکی یا غیرعلمی، نظریههایی هستند که میتوان در عالم خارج و طبیعتبر آنها مؤیداتی اقامه کرد، اما نمیتوان آنها را با خارج درگیر کرد و باطل دانست; برخلاف نظریههای علمی که هم از تجربه سود میبرند و هم زیان میبینند، اینها از تجربه سود میبرند، اما زیان نمیبینند.
اهمیت انسانشناسی فلسفی، از آن روست که کلیه تحقیقات علمی که در ابعاد وجودی انسان صورت میپذیرد مبتنی بر پیشفرضهایی راجع به انسان است کهفرآورده و محصول انسانشناسی فلسفی است. بررسیما از انسان در علوم روانشناسی، اقتصاد وجامعهشناسی، بستگی کامل به این دارد که ما انسان راچگونه موجودی بدانیم. تغییر تلقی ما از انسان، درتغییرروش تحقیق علمی ما مؤثر است، به قول آلوین گولدنر: «به کار گرفتن روشی معین برای مطالعه، خود نمایشگر وجود قبلی مفروضات ویژه نسبتبه انسان و جامعه است». (۱۱)
انسانشناسی فلسفی، حرفهای تخصصی و رشتهای ویژه که به افرادی خاص اختصاص داشته باشد نیست; بلکه دانشمندان، شاخههای مختلف علومی را که بهنوعیبه انسان ارتباط دارد، در مسائل آن نظریهپردازیمیکنند و دیدگاههای خاص فلسفی راجع بهانسان دارند.
کسانی نظیر داروین، فروید و مارکس، اگر چه متخصصینی در زیستشناسی و روانشناسی و اقتصاد سیاسی بودهاند، اما هر کدام دیدگاههای فلسفی خاصی راجع به انسان مطرح کردهاند.
● ریشههای بحران در انسانشناسی فلسفی
علیرغم تلاشهای فراوانی که برای پاسخ به پرسشهای اساسی مطرح در انسانشناسی فلسفی صورت پذیرفته است، علت اینکه این پرسشها، پاسخهای مقبول خود را در عرف جامعه علمی پیدا نمیکنند و هر پاسخ نزد عدهخاصی پذیرفته و نزد دیگران طرد میشود و راهحلها جنبه فردی و غیرجمعی پیدا میکنند، در سه نکته زیر نهفتهاست:
الف) تردید در کارآیی روش فلسفی عقلی در حل این مسائلتردیدهای موجود در توانایی عقل و قابلیت روش فلسفی در شناخت این مسائل، اسباب متعددی دارد. برخی ریشههای این تردید، به بحث ارزش معلومات عقلی مربوط میشود.
برخی از متفکران، در مقابل این پرسش مهم که چه دلیلی در دست است که عقل ما خطای منظم نمیکند؟ پاسخ قانعکنندهای ندارند; لذا در واقعنمایی کلیه تلاشهایعقلی و دستاوردهای روش فلسفی، دچار تردید جدی میشوند.
برخی از متفکران، حوزه خاصی برای مباحث فلسفی قائل هستند، به گونهای که پرداختن به پرسشهای مطرح درانسانشناسی فلسفی و اساسا شناخت جهان خارج راخارج از شان و وظیفه فلسفه میدانند. به زعم این عدهاز اندیشمندان، در شناخت و تبیین جهان خارج، بسیاری از معضلات و مشکلات، برخاسته از غرائب وخلطهایی است که در زبان وجود دارد; لذا شان فلسفه،منحصر در پرداختن به زبان میشود. آشکار کردنمغالطات زبانی و رفع ابهامات و معضلات برخاستهاز زبان، یگانه کاری است که از فیلسوف برمیآید و شناخت ذات و طبیعت انسان از دسترس فلسفه خارج است.
ب) شیوع مغالطه کنه و وجه
مغالطه «کنه و وجه» یا وجه و چهرهای از یک شیء را کنه و تمامیت آن شیء دانستن، مطلبی است که در تمامی علوم زمینه دارد; اما این مغالطه، در شناخت فلسفی انسان به نحو بارزتری جلوه کرده است، بویژه وقتی که درصدد بیان حقیقت انسان و عامل اصلی مؤثر در شخصیت و رفتار انسان هستند.
کشف هر عامل مؤثر در شخصیت و حیات انسانی، برخی از متفکران و دانشمندان را به این سمت متمایل کرده است که سرشت انسانی را براساس آن عامل و ویژگی تعریف کنند و در نتیجه، اعتقادی دلخواه و بدون پشتوانه را بدون اعتنا به دیگر عوامل شخصیتساز و معرف ذات انسان، به عنوان معرف حقیقت و سرشت انسان مطرح سازند. برهمین اساس است که نیچه، اراده معطوف به قدرت را قوه رئیسه انسان برمیشمرد، فروید، هویت انسان را متاثر از غریزه جنسی میداند و مارکس، غریزه اقتصادی بشر را اصل میداند.
ج) فقدان روش مشترک برای ارزیابی نظریات فلسفی
در علوم تجربی، آزمون و سنجش نظریهها به گونهای صورت میپذیرد که امکان داوری جمعی فراهم میآید; اما در نظریههای متافیزیکی که درباره حقیقت انسان و سایر بحثهای اساسی مربوط به انسان ارائه میشود، به علت غیرتجربی بودن، زمینهای برای آزمون جمعی و بینالاذهانی آنها فراهم نیست.
در آن بخش از دانش عقلی که مبتنی بر استدلال عقلی است و از راه مقدمات یقینی به نتیجه میرسد، امکان داوری راجع به نتایج وجود دارد و منطق، ابزار سنجش و داوری درباره استحکام براهین و وثوق به نتایج است; اما نظریههای فلسفی که راجع به انسان ابراز میشود، اغلب مشتمل بر پیشفرضها و دعاوی متافیزیکی هستند که ابطال تجربی آنها ممکن نیست و از مقدمات عقلی و استدلالی فراهم نیامدهاند تا زمینه را برای داوری جمعی فراهم سازند; بلکه مشتمل بر اتخاذ موضعی دلخواه راجع به انسان هستند که قابلیت داوری فردی را دارد و مشکل فردی آن شخص را حل میکند و مجالی برای مشارکت دیگران در ارزیابی سنجش آن نظریات فراهم نمیسازد.
● بحران انسانشناسی دینی
همان طور که در ابتدای بحث گفتیم، مراد از انسانشناسی دینی، شناختن انسان به مدد متون دینی است و از آنجا که در سنت مسیحی - یهودی، این شاخه از انسانشناسی نیز دچار بحران است، آنچه در پی میآید ترسیم ابعاد این بحران و ریشههای آن در خصوص متون دینی این سنت است. (۱۲)
تنوع دیدگاهها راجع به محتوای متون دینی مسیحیت و اختلاف عمیق و ریشهای در مبانی فهم و تفسیر این متون، عملا امکان ارائه فهمی روشن و صریح راجع به انسان را از این متون سلب کرده است. محور اصلی بحثها و نزاعها این است که آیا مطالب این متون، راجع به حقایق خارجی (عالم طبیعت، کیهان، انسان و...)، اطلاعاتی مصون از خطا در اختیار مینهند؟ سر این تشکیک و پرسش آن است که اناجیل به دست انسانهای خاص با جهانبینی و معلومات جهانشناختی خاص زمانه خود نگاشته شدهاند و این معلومات، با آنچه امروزه علوم نوین در جهانشناسی در اختیار ما مینهند متفاوت است. بنابراین، میزان اعتبار و صحت معارفی که این متون راجع به عالم و انسان در اختیار ما قرار میدهند، مورد تردید واقع میشود.
در ادامه گزارشی اجمالی از برخی تلقیهای مختلف راجع به فهم و تفسیر این متون و جایگاه مباحث معرفتی در آنها عرضه خواهد شد، تا در سایه این گزارش اجمالی، ریشههای بحران در این بخش از انسانشناسی آشکار شود.
الف) مذهب کاتولیک
در مذهب کاتولیک، از بنیادگرایان (فاندامنتالیستها) که بگذریم، بقیه معمولا به تاویل و تصرف در ظاهر متون معتقدند و به معصومیت و خطاناپذیری معنای ظاهری متون مقدس اعتقاد دارند.
در مذهب کاتولیک، حقایق وحیانی تنها در کتاب مقدس نهفته نیست; بلکه هم در کتاب مقدس است و هم در سنتی که در تفسیر زنده و مجتهدانه کلیسا جلوهگر است. بعلاوه، اعتقاد به اینکه کتاب مقدس وحی یا الهام الهی است، راه را بر انعطاف و توسع و تنوعی که در تفسیر کتاب مقدس لازم است نمیبندد و مساله «سطوح و ساحتهای مختلف حقیقت»، همواره اجازه تاویل آیات و عبارات متشابه بحث انگیز را میدهد.
در یکی از اجلاسیههای واتیکان در سال ۱۹۴۳ م. گفته شد کتاب مقدس، از شیوه بیان و تعبیرات خاص اقوام باستان استفاده میکند و مفسران جدید باید در تتبعات خویش، کاملا روحیه آن روزگاران دوردست را با کمک تحقیقات تاریخی، باستانشناسی، قوم شناسی و سایر علوم استدراک نمایند تا دقیقا به معنای وجوه تعبیراتی که نویسندگان هر یک از اسفار یا اناجیل در نگارش خویش به کار بردهاند، پیببرند. (۱۳)
طبق آنچه گفته شد در این دیدگاه همواره مجال تصرفات و تاویلات فراهم است و آنچه در نتیجه تاویل به دست میآید، وحیانی و مقدس است.
ب) الهیات اعتدالی (لیبرال)
از دیدگاه الهیات اعتدالی یا لیبرال، خداوند نازل کننده وحی است، ولی نه با املای یک کتاب مصون از تحریف و خطا; بلکه با حضور خویش در حیات مسیح و سایر پیامبران بنیاسرائیل. در این صورت، کتاب مقدس وحی مستقیم نیست، بلکه گواهی انسانی بر بازتاب وحی در آیینه احوال و تجارب بشری است.
در این نگرش نوین در تفسیر متون، نه به نظرگاهها و علایق فردی نویسندگان باستان و هدفهایی که در نگارش اینگونه متون داشتهاند، توجه میشود و نه به محیط و مقتضیات تاریخی عصر زندگی آنها. طبق این دیدگاه، (۱۴) اعتبار برداشتها و تفسیرها در معرض تزلزل است و شناخت ارائه شده از انسان در این متون، نمیتواند از اعتبار وحیانی بودن برخوردار باشد.
ج) ارتدکسی (سخت کیشی) نوین
طبق نظرگاه سختکیشی نوین، متون مقدس هیچچیز معتبر و موثقی راجع به مسائل علمی به ما نمیگویند. آرا و عقاید علمی نویسندگان کتاب مقدس، در واقع نظریهپردازیهای مغشوش عهد باستان است. (۱۵)
د) گرایشهای اگزیستانسیالیستی
گرایش اگزیستانسیالیستی، از زمره گرایشهای است کهبعد معرفتبخش گزارههای متون دینی را منکر میشود. از نظر آنها، گزارههای دینی کاربردی منحصرا وجودی دارند که فقط به مسائل مرگ و زندگی وشکلگیری رهیافتها و رویکردها مربوط میشود. رودولف بولتمان در این زمینه میگوید: «صلای مسیحیت و پیام آن، راجع به رویدادهای عینی خارجی در جهان نیست; بلکه ناظر به شناخت تازهای از خود ماست که خداوند، طی اضطرابها و امیدهایی که در زندگی ما رخ مینمایند، به ما ارزانی میدارد». (۱۶)
وی معتقد است که پیغام انجیل، متکی بر جهانشناسی آن نیست; بنابراین وظیفه عالم، «اسطورهزدایی» است. اسطورهزدایی از نظر او، کوششی برای جداسازی پیام اساسی از اسطورهگرایی جهانشناختی است که هیچ انسان مدرنی نمیتواند آن را باور کند.
ه) نسبیگرایی در تفسیر متن
از نظر کسانی که از نسبیگرایی در فهم متون دینی دفاع میکنند، مشکل درک انجیل این است که برای فهم آن باید افق فهم ما با افق متن مواجهه و ترکیب داشته باشد; بنابراین باید انجیل، با واژگانی که وابسته به دنیای کنونی ما هستند با ما سخن بگوید; حال آنکه فاصله طولانی زمانی دوهزار ساله، زمینه کاملا متفاوتی را بین این دو افق ایجاد کرده است. به تعبیر دیگر، مساله اصلی این است که چگونه جهانبینی کاملا متفاوت عصر انجیل، با جهانبینی علمی و «فراخداگرایی» امروزین، تصادم و مواجهه پیدا میکند.
بولتمان در توجیه نسبیت گرایی، به نقش پیشدانستهها در تفسیر متن اشاره میکند و چنین میگوید: «تفسیر کردن به واسطه یک تعلق خاص، که به نوبه خود مرهون دانسته قبلی خاصی است، هدایت میشود. پرسشهایی که فراروی متن نهاده میشود، برخاسته از این علاقهها و دانستههاست; بنابراین، تمامی تفسیرها براساس پیشدانستههای مفسر هدایت میشوند».
● ساحت دیگر بحران
در مباحث گذشته، وجود بحران را در هر یک از شاخههای سهگانه انسانشناسی مورد بحث و بررسی قرار دادیم. اکنون از زاویهای دیگر مساله بحران در انسانشناسی را به بحث میگذاریم و آن، بیگانگی و عدم اعتنای هر شاخه به دستاوردها و پژوهشهای شاخههای دیگر است. اگر در هر شاخه بحرانی وجود نمیداشت، نفس اینکه این سه شاخه به هم بیاعتنایند و نظارت و گفتگویی میان آنها برقرار نیست، موجب بروز بحران در شناخت انسان میشد; چه رسد به اینکه اکنون در خود هر شاخه، ریشههای عمیقی از بحران به چشم میخورد.
در انسانشناسی علمی، هیچ رد پایی از انسانشناسی دینی وجود ندارد و بیاعتنایی محض حاکم است، خصوصا با توجه به غلبه دیدگاه پوزیتویستی و تحلیل زبانی در میان قشر عظیمی از عالمان علوم انسانی و اجتماعی، که باعث میشود اساسا نقش «معرفتبخشی» را از متون دینی سلب کنند و آنها را در حد مواعظ و اخلاق و بیان احساسات، تنزل دهند.
مباحث فلسفی و نظری اگرچه در مشغله عالمان علوم انسانی و اجتماعی نقش دارد، اما این نقش در قالب نگرش محققانه به مباحث انسانشناسی فلسفی تامین نمیشود; بلکه در شکل پذیرش پیشفرضهای فلسفی توسط عالم جلوه میکند. قبول این پیشفرضهای فلسفی راجع به انسان، اغلب به صورت دلخواه و بدون پشتوانه عمیق استدلالی و بدون نگرش محققانه به دستاوردهای وسیع فلسفی راجع به انسان صورت میپذیرد.
در این انتخابها، سازگاری پیشفرضها با مسیر تحقق علمی دانشمند و تئوریهایی که در ذهن او جوانه زده است، بیش از هر امر دیگری تاثیرگذار است. شاهد این ادعا، تناسب آشکار میان نظریات علمی کسانی نظیر مارکس و فروید و داروین، با دیدگاه فلسفی آنها راجع به انسان و سرشت اوست، که برای هر ناظری این باور را برمیانگیزد که شناخت فلسفی آنها از انسان، متاخر از نظرات علمی آنهاست و براساس آنها بازسازی شده است; نه اینکه براساس تحقیقی عالمانه و محققانه از آنچه در انسانشناسی فلسفی میگذرد، صورت پذیرفته باشد.
آنچه از عدم نظارت میان شاخه علمی و سایر شاخهها بیان شد، بین شاخه فلسفی و دینی نسبتبه شاخه علمی انسانشناسی نیز وجود دارد. این عدم نظارت و بیاعتنایی، در بسیاری از موارد، براساس ارزشگذاری و اعتباری که برای محصولات سایر شاخهها وجود دارد، توجیه میشود; مثلا کسانی که هدفشان شناخت فلسفی انسان است، به دستاوردهای علوم اجتماعی و انسانی - که با روش تجربی و طبیعتگرایی حاصل شده است - یکسره بیاعتنا هستند; به این دلیل که محصول نگرش به روابط ظاهری پدیدههای انسانی است، نه روابط درونی و معنادار، و اینگونه نگرش، راهی به سوی درک درون و حقیقت انسان نمیگشاید. از طرف دیگر کسانی که روش عقلی و فلسفی را در شناخت واقع کامیاب نمیبینند، به طور طبیعی و از نظر خود موجه - به دستاوردهای فلسفی راجع به انسان، بیاعتنا میشوند. همینطور، دیدگاههای خاصی راجع به جهانشناسی و انسانشناسی برخاسته از متون دینی وجود دارد که طبق بسیاری از آنها، بیاعتنایی و عدم نظارت به آنها، توجیه و مدلل است.
حاصل همه این موارد، رواج تشتت و آشفتگی در درک انسان و شناخت واقعیت اوست; چیزی که به بحران تعبیر میشود.
● راهحلها و واکنشها
این واقعیت غیرقابل انکار، که چشمانداز وسیع و همهجانبهای در مقوله فهم و شناخت انسان وجود دارد، واکنشها و عکسالعملهای مختلفی را برانگیخته، که به سه دسته از این واکنشها اشاره میکنیم:
الف) برخی نظیر ارتگا ای گاست، در مقابل ناکامی علوم در شناخت انسان و پنهان ماندن طبیعت انسان، به جای مخدوش کردن روشهای موجود یا پیافکندن چارچوب جدیدی در بحث راجع به انسان، مبادرت به پاک کردن صورت مساله میکنند و «طبیعت واحد انسانی» را منکر میشوند. وی میگوید: «ما امروزه میدانیم که علوم طبیعی، اگر چه که اصولا در تحقق معجزات تمامیناپذیر هستند، ولی در مقابل اقعیتشگفتانگیز حیات انسان، سرگشته میمانند. علت این ناکامی چیست؟ اگر کلیه کائنات، بخش بزرگی از راز خود را بر علوم فیزیک فاش کردهاند، پس سبب چیست که حیات انسان تنها چیزی است که در مقابل آن ایستادگی میکند و پرده اسرار را به کنار نمیزند. شاید مساله کوچکتر از آن باشد که ما فکر میکنیم; یعنی شاید انسان یک چیز نیست و سخن گفتن از طبیعت انسان، یک دروغ باشد و انسان فاقد چیزی به نام طبیعت و سرشت و فطرت است. بنابراین ما باید ذهن خود را طوری پرورش دهیم که در خصوص انسان، با الفاظ و مقولات و مفاهیمی کاملا متفاوت از آنچه در بیان پدیدههای مادی مصطلح است، تفکر کند».
ب) گروهی دیگر، براساس مبانی و اصولی که در فلسفه علم و ارزش معلومات بشری، به طور کلی پذیرفتهاند که باید این بحران را به عنوان یک واقعیت غیرقابل اجتناب پذیرفت.
آنان بر این باورند که دستیابی به معرفت و شناخت قابل اتکا و نقد ناپذیر، رؤیایی غیرقابل دسترس است. تاریخ علم، مشحون از آرای متزلزل و ابطال شده است، شناخت فلسفی نیز یکسری حدسهای نقدپذیر است. چنین نیست که دستیابی به معرفتهای علمی و فلسفی روشن و مطابق با واقع، امری ممکن و دستیافتنی باشد که علما و فلاسفه از آن طفره میروند; راهی جهتیافتن بدل و جانشین برای آنچه در عالم معرفت رواج دارد موجود نیست و چارهای نیست جز اینکه در شناخت انسان، به همین روال آشفته و «بحران خیز» ادامه دهیم. (۱۷)
دیدگاه پل فایرابند در کتاب علیه روش، مبنی بر «لاقیاسیت» علوم را نیز میتوان در زمره اعتقاد به این واکنش نوع دوم قرار داد. معنای لاقیاسیت این است که هرگز نمیتوان برهان قاطعی برای رجحان علم بر انواع دیگر معرفتیا بالعکس، اقامه کرد و اساسا نمیتوان دو نظریه رقیب را با هم مقایسه کرد; زیرا این امکان وجود دارد که در پارهای موارد، اصول اساسی دو نظریه رقیب چنان به طور بنیادی متفاوت باشند که حتی صورتبندی مفاهیم پایهای یک نظریه برحسب دیگری، امکانپذیر نباشد.
آنچه فایرابند از آن دفاع میکند، آزادی روش عالم در تحقیقات علمیاش میباشد، لذا تحمیل یک روش واحد را محکوم میکند و تشویق کننده نوعی هرج و مرج روششناختی میداند. (۱۸)
ج) دو واکنش قبلی، راه حل خاصی برای حل بحران عرضه نمیکردند; اما دیدگاه سوم میکوشد راه حلی عملی برای خروج از بحران عرضه کند. این دیدگاه بر آن است که بحرانی که ماکس شلر از آن یاد کرده است، ناشی از فقدان ارتباط معرفتی میان سه نوع انسانشناسی (علمی، فلسفی، دینی) میباشد و موجب چیزی به نام هرج و مرج اندیشه و فقدان علمی واحد و مرکزیتی مستقل جهتشناخت انسان شده است. به اعتقاد آنها، تفسیر خاصی از انسانشناسی فلسفی میتواند برطرف کننده بحران باشد، مرکزیت لازم در این شاخه متبلور شود و به عنوان علم موزون کننده و همساز کننده فعالیتهای شاخههای مختلف معارف راجع به انسان قلمداد شود.
انسانشناس فلسفی، با این تفسیر درصدد تبیین فلسفی واقعیاتی است که علوم مختلف در ارتباط با طبیعت و وضعیت انسان به آنها دستیافتهاند و مشتاق دستیابی به متافیزیک مبتنی بر علم نوینی راجع به انسان است. او درصدد روشن ساختن ویژگیهای اساسی است که بشر را بشر ساخته است و او را از سایر موجودات متمایز کرده است.
انسانشناسی فلسفی، در پی ایجاد ارتباط میان انسانشناسیهای مختلفی است که در سایه تخصصی شدن علوم پدید آمدهاند. بیشترین ارتباط انسانشناسی فلسفی با متافیزیک، وجود شناسی، تئوری ارزش، معرفتشناسی، الهیات، فلسفه علم و فلسفه تاریخ است و شامل اکثر علوم اجتماعی نیز میشود.
به اعتقاد راقم این سطور، صرف وجود گفتگو در میان علوم و ارتباط دادن آنتروپولوژی فلسفی با شاخههای مختلف فلسفه و علوم انسانی و اجتماعی، نمیتواند برطرفکننده بحران موجود باشد. همانطور که ذکر شد، بحران موجود در تک تک شاخههای سهگانه ریشه دوانده و در عدم ارتباط میان این سه شاخه خلاصه نمیشود; بنابراین بدون حل این مشکلات درونی، نمیتوان به حل بحران امیدی داشت. ایجاد علمی جامع هم - که عهدهدار برقراری گفتگو بین شاخههای سه گانه باشد - در صورتی که قدمی در راه برطرف کردن اختلافات عمیق و ریشهای در هر شاخه برداشته نشود، چاره عملی بحران نخواهد بود; به عنوان مثال اگر آنتروپولوژی فلسفی بخواهد با علوم اجتماعی و انسانی گفتگو داشته باشد، چه معیاری را در میان دادههای اطلاعاتی کاملا متفاوت که با روشهای تحقیق متباین فراهم شدهاند، گزینش خواهد کرد؟ ودرداوری و ارزیابی خویش، از چه معیارهایی پیروی خواهد کرد؟
چشمانداز قطعی بحران در کوتاه مدت تاریک و مبهم به نظر میرسد; اما میتوان توصیههایی در جهت کاهش بحران ارائه کرد: نخست آنکه جایگاه دخالت معرفت دینی و فلسفی در علوم اجتماعی و انسانی، به خوبی تعریف و مشخص شود. اگر پاسخهای فلسفی به پرسشهای اساسی راجع به انسان، به عنوان پیشفرض علوم انسانی و اجتماعی ایفای نقش میکنند و در تعیین مسیر تحقیق و شیوه آن نقش دارند، پس بر دانشمندان این علوم واجب است که در اتخاذ این پیشفرضها تساهل و تسامح نکنند و چونان محققی بیطرف، در پاسخ آن پرسشها بکوشند و از میراث فلسفی و دینی غفلت نکنند و به دقتها و موشکافیهای فیلسوفان و تحقیقات عالمان دینی اعتنای تام داشته باشند; تا در سایه این اعتنا و نظارت، بذر الفت و تقریب افکنده شود و از شدت اختلاف و تشتت آرا کاسته شود.
دوم آنکه با توجه به تنوع مطلوبیتها در تحقیقاتی که در این علوم صورت میپذیرد، شاید بتوان از نوعی کثرتگرایی (پلورالیسم) روش شناختی در این علوم دفاع کرد. در مواردی که غرض عالم، فهم حیات درونی انسانها و درک ارتباطات باطنی و پنهانی آنها - که ورای روابط ظاهری و مشهود وجود دارد - میباشد، روش تفسیری و تاملات شهودی و تحلیل فلسفی به کار میآیند، نه روش تجربی و دادههای آماری; و در آن مواردی که پیشبینی و مهار، مطلوب اصلی عالم است، اعمال روش تجربی و تبیین علی کارساز است. بدین روش، با تقسیم حوزههای اعمال هر روش و طبقهبندی مطلوبیتها، میتوان از افراط در اتخاذ روش خاص جلوگیری کرده و گامی در جهت کاهش بحران برداشت.
در بعد انسانشناسی دینی نیز، توجه به وحیانی بودن قرآن شریف و اینکه هیچ کلام باطلی در آن راه ندارد (لایاتیه الباطل بین یدیه)، راه را بر بسیاری از تردیدهایی که در میان غربیان نسبتبه اعتبار تفسیرهای کتاب مقدس وجود دارد، میبندد. پس راه کاهش بحران و ایجاد الفت و درک متقابل میان علم و فلسفه و دین، برای کسانی که به حقانیت و وحیانیت قرآن معتقدند، هموار است.
در انسانشناسی فلسفی نیز، اگر به شیوه استدلال عقلی اعتنای بیشتری شود و پرسشهای فلسفی راجع به انسان، پاسخهای فیلسوفانه و مستدلی پیدا کند (نه پاسخهای دلخواه به عنوان پیشفرض)، راه برای ارزیابی پاسخها و کاهش بحران در این بخش نیز گشوده میشود.
نویسنده: احمد واعظی
پینوشتها
۱ - البته در فلسفه علوم اجتماعی و انسانی، دیدگاههایی وجود دارد، که شان و شغل عالم این علوم را ارائه نظریههای آزمونپذیر و تبیین علی روابط نمیداند. محتوای این دیدگاهها، در مباحث آتی روشن خواهد شد.
۲ - گولدنر، آلوین; بحران جامعه شناسی غرب، ص ۳۷۷ و ۳۷۸.
۳ - کاسیرر، ارنست; رسالهای در باب انسان، ترجمه بزرگ نادرزاد، ص ۴۶ و ۴۷.
۴ - نظیر اینکه: آیا رفتار فرد را بر اساس نوعدوستی محض میتوان تبیین کرد یا نه؟ ر. ک’ . لیتل، دانیل; تبیین در علوم اجتماعی، ترجمه عبدالکریم سروش، ص ۳۷۵ و ۳۷۶.
۵ - البته «پل فایرابند» در کتاب خود موسوم به «علیه روش» (method against) ، کوشیده است تا با تحمیل روش واحد در پژوهش علمی به مبارزه بر خیزد و نوعی آنارشیسم روش شناختی را ترویج کند.
۶ - البته «پل فایرابند» در کتاب خود موسوم به «علیه روش» (method against) ، کوشیده است تا با تحمیل روش واحد در پژوهش علمی به مبارزه بر خیزد و نوعی آنارشیسم روش شناختی را ترویج کند.
۷ - سروش، عبدالکریم; درسهایی در فلسفه علمالاجتماع، صص ۱۲۶ - ۱۳۷.
۸ - باربور، ایان; علم و دین، ترجمه بهاءالدین خرمشاهی، چاپ اول، ص۲۲۵
۹ - تمامی تلاش علمی دیلتای، مصروف پیریزی بنیانی برای Geisteswissenschaften شد. مراد او از این واژه، تمام علوم انسانی واجتماعی و تمام رشتههایی که به تفسیر اظهارات حیات دورنی بشر میپردازند، میباشد. این اظهارات و بروزها، شامل اعمال تاریخی، قوانین مدون، متون و آثار هنری و ادبی و مذهبی میشود. سعی او بر این بود که بتواند روشی برای فهم این امور، به دست آورد که نتیجه آن، دستیابی به تفسیری صحیح و معتبر از ابرازات حیات درونی انسانها باشد.
۱۰ - سروش، عبدالکریم، درسهایی در فلسفه علم الاجتماع، صص ۱۵۲ و ۱۸۷ و ۱۸۸ و ۱۸۹.
۱۱- گولدنر، آلوین; بحران جامعهشناسی غرب، ص۵۹.
۱۲ - تلقی مسلمین راجع به متون دینی خود (قرآن)، با تلقی مسیحیان راجع به متون دینی آیین مسیحیت، تفاوت جوهری دارد. قرآن نزد مسلمین، کتابی است که الفاظ آن وحیانی است و به هیچ روی بشری نیست، اما مسیحیان معترفند که محتوای اناجیل آنها نگارش یافته انسانهایی است که نگارنده نحوه حیات مسیح و مواعظ او بودهاند. این تفاوت جوهری، خود به خود زمینه بسیاری از نزاعها و مناقشاتی را که در عالم مسیحیت راجع به تفسیر متون دینی و حجیت آن شده است، سد میکند.
۱۳ - باربور، ایان; علم و دین، ترجمه بهاءالدین خرمشاهی، صص ۱۲۴ و ۱۲۵.
۱۴ - همان; صفحه ۱۳۱.
۱۵- همان; ص۱۵۱.
۱۶ - همان; ص۱۴۷.
۱۷ - پوپر و هم مشربان فکری او را باید از این گروه محسوب کرد. اگرچه پوپر در نوشتههای مختلف خود، دائما منادی واقعگرایی معرفت فلسفی و علمی و نزدیک شدن گام به گام کاروان علم به حقیقت است; اما همانطور که منتقدان وی گوشزد کردهاند، وی نمیتواند از این ایده خود دفاع منطقی کند; زیرا به اعتقاد وی، مشاهدات نیز تئوری پیچ ( Theory laden) میباشند. بنابراین، ابطالی که یک تئوری به واسطه مشاهدات خلاف پیدا میکند، نمیتواند ابطال واقعی آن تلقی شود، زیرا ممکن است تئوریهایی که آن مشاهده را همراهی میکنند، در واقع باطل باشند. بنابراین ما همواره دچار شکاکیتی تمام عیار نسبتبه تئوریهای گذشته و حال (ابطال شده و ابطال ناشده) هستیم، و اگرچه در لفظ و عبارت ادعا میکنیم به مدد ابطال حدسها و نقد تئوریهای گذشته به حقیقت نزدیکتر شدهایم، اما منطقا این ابطالها و نقدها قابل اتکا نمیباشند.
۱۸ - چالمرز، آلن. اف. ; چیستی علم، ترجمه سعید زیباکلام، صفحات ۱۶۵-۱۶۷.
پینوشتها
۱ - البته در فلسفه علوم اجتماعی و انسانی، دیدگاههایی وجود دارد، که شان و شغل عالم این علوم را ارائه نظریههای آزمونپذیر و تبیین علی روابط نمیداند. محتوای این دیدگاهها، در مباحث آتی روشن خواهد شد.
۲ - گولدنر، آلوین; بحران جامعه شناسی غرب، ص ۳۷۷ و ۳۷۸.
۳ - کاسیرر، ارنست; رسالهای در باب انسان، ترجمه بزرگ نادرزاد، ص ۴۶ و ۴۷.
۴ - نظیر اینکه: آیا رفتار فرد را بر اساس نوعدوستی محض میتوان تبیین کرد یا نه؟ ر. ک’ . لیتل، دانیل; تبیین در علوم اجتماعی، ترجمه عبدالکریم سروش، ص ۳۷۵ و ۳۷۶.
۵ - البته «پل فایرابند» در کتاب خود موسوم به «علیه روش» (method against) ، کوشیده است تا با تحمیل روش واحد در پژوهش علمی به مبارزه بر خیزد و نوعی آنارشیسم روش شناختی را ترویج کند.
۶ - البته «پل فایرابند» در کتاب خود موسوم به «علیه روش» (method against) ، کوشیده است تا با تحمیل روش واحد در پژوهش علمی به مبارزه بر خیزد و نوعی آنارشیسم روش شناختی را ترویج کند.
۷ - سروش، عبدالکریم; درسهایی در فلسفه علمالاجتماع، صص ۱۲۶ - ۱۳۷.
۸ - باربور، ایان; علم و دین، ترجمه بهاءالدین خرمشاهی، چاپ اول، ص۲۲۵
۹ - تمامی تلاش علمی دیلتای، مصروف پیریزی بنیانی برای Geisteswissenschaften شد. مراد او از این واژه، تمام علوم انسانی واجتماعی و تمام رشتههایی که به تفسیر اظهارات حیات دورنی بشر میپردازند، میباشد. این اظهارات و بروزها، شامل اعمال تاریخی، قوانین مدون، متون و آثار هنری و ادبی و مذهبی میشود. سعی او بر این بود که بتواند روشی برای فهم این امور، به دست آورد که نتیجه آن، دستیابی به تفسیری صحیح و معتبر از ابرازات حیات درونی انسانها باشد.
۱۰ - سروش، عبدالکریم، درسهایی در فلسفه علم الاجتماع، صص ۱۵۲ و ۱۸۷ و ۱۸۸ و ۱۸۹.
۱۱- گولدنر، آلوین; بحران جامعهشناسی غرب، ص۵۹.
۱۲ - تلقی مسلمین راجع به متون دینی خود (قرآن)، با تلقی مسیحیان راجع به متون دینی آیین مسیحیت، تفاوت جوهری دارد. قرآن نزد مسلمین، کتابی است که الفاظ آن وحیانی است و به هیچ روی بشری نیست، اما مسیحیان معترفند که محتوای اناجیل آنها نگارش یافته انسانهایی است که نگارنده نحوه حیات مسیح و مواعظ او بودهاند. این تفاوت جوهری، خود به خود زمینه بسیاری از نزاعها و مناقشاتی را که در عالم مسیحیت راجع به تفسیر متون دینی و حجیت آن شده است، سد میکند.
۱۳ - باربور، ایان; علم و دین، ترجمه بهاءالدین خرمشاهی، صص ۱۲۴ و ۱۲۵.
۱۴ - همان; صفحه ۱۳۱.
۱۵- همان; ص۱۵۱.
۱۶ - همان; ص۱۴۷.
۱۷ - پوپر و هم مشربان فکری او را باید از این گروه محسوب کرد. اگرچه پوپر در نوشتههای مختلف خود، دائما منادی واقعگرایی معرفت فلسفی و علمی و نزدیک شدن گام به گام کاروان علم به حقیقت است; اما همانطور که منتقدان وی گوشزد کردهاند، وی نمیتواند از این ایده خود دفاع منطقی کند; زیرا به اعتقاد وی، مشاهدات نیز تئوری پیچ ( Theory laden) میباشند. بنابراین، ابطالی که یک تئوری به واسطه مشاهدات خلاف پیدا میکند، نمیتواند ابطال واقعی آن تلقی شود، زیرا ممکن است تئوریهایی که آن مشاهده را همراهی میکنند، در واقع باطل باشند. بنابراین ما همواره دچار شکاکیتی تمام عیار نسبتبه تئوریهای گذشته و حال (ابطال شده و ابطال ناشده) هستیم، و اگرچه در لفظ و عبارت ادعا میکنیم به مدد ابطال حدسها و نقد تئوریهای گذشته به حقیقت نزدیکتر شدهایم، اما منطقا این ابطالها و نقدها قابل اتکا نمیباشند.
۱۸ - چالمرز، آلن. اف. ; چیستی علم، ترجمه سعید زیباکلام، صفحات ۱۶۵-۱۶۷.
منبع : خبرگزاری فارس
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
دولت علی شمخانی مجلس شورای اسلامی مجلس شورای نگهبان حجاب دولت سیزدهم جمهوری اسلامی ایران انتخابات افغانستان گشت ارشاد رئیس جمهور
تهران شورای شهر سلامت هواشناسی شورای شهر تهران شهرداری تهران پلیس قتل فضای مجازی سیل کنکور وزارت بهداشت
دلار تورم خودرو قیمت دلار مالیات قیمت خودرو بازار خودرو بانک مرکزی قیمت طلا مسکن ایران خودرو سایپا
سریال نون خ پیمان معادی تئاتر تلویزیون فیلم سینمای ایران سینما بازیگر موسیقی سریال پایتخت ازدواج
سازمان سنجش خورشید
رژیم صهیونیستی غزه اسرائیل فلسطین آمریکا جنگ غزه روسیه اوکراین حماس ترکیه نوار غزه عراق
فوتبال استقلال ایران پرسپولیس فوتسال تیم ملی فوتسال ایران بازی باشگاه پرسپولیس سپاهان جام حذفی آلومینیوم اراک تراکتور
هوش مصنوعی اپل آیفون ماه تبلیغات فناوری ناسا گوگل نخبگان مریخ
خواب موز کاهش وزن بارداری دندانپزشکی آلزایمر روغن حیوانی