شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

انسان شناسی حکمی


انسان شناسی حکمی
امروز می خواهم در باب انسان «تری گونه» و «مثلث القنه» هندی و كلمهٔ «قنه» تفسیری بدهم. اگر ما چیزی را چند مرتبه دور هم بكشیم- هر یك از این بندها را – مثل طناب، در سنسكریت و هندی قدیم «گونه» و در عربی «القنه» می گویند، یا عكسی كه سه بار روی هم افتاده باشد به آن «گونه» و «سه گونه» می گویند.
انسان سه گونه دارد و عجیب این است كه گاهی نون «قنه» حذف و به «قوه» تبدیل می شود كه دو معنی دارد یكی به معنی «بند»ی است كه می بندند، و یكی آن «قوه» كه ریشهٔ لاتینی دارد، ولی اگر انسان «مثلث القوه» هم بگویید درست است. حالا من قبل از اینكه بروم به انسان سه «قوه» و سه «قنه» كه دارای سه قوه است به ریشهٔ لغوی آن می روم. عجیب این است كه این «گونه» سنسكریت كه به معنی گونهٔ انسان است باز در عربی «قنن» شده، یعنی فارسی «گونه»، لفظ «قنن» همان «گونه ها»ست. در واقع انسان دارای سه گونه است و سه «قنه» و «قوه» دارد. حتی بنده «تصوف اسلامی» را با این اصل «انسان شناسی» تفسیر می كنم، چنانكه «طریقت» و «شریعت» و «حقیقت» را هم با این اصل تفسیر می كنم. این یكی از مبانی فكری بنده است كه «انسان مثلث القنه» باشد. این نظر را سال ها طرح كرده ام ولی هنوز در مجلات ندیدم. هنوز اینها را، كسی برنداشته و تمهیدی هم بر آن بنویسد.
حالا باید دید این انسان در حالات مختلف كدامیك از این سه «قنه»ای كه هندی ها می گویند دارد. حالا این مقدمه را داشته باشید تا به حسابش برسم. و بعد می رسم به اینكه «حكمت» اسلام و «گنوسیس» اسلام كه «گنوسیس» و عرفان اصیل است چیست؟ و می خواهم این «حكمت انسی» و «گنوسیس» اصیل را فرا روی خود قرار بدهم به عنوان حقیقت «پس فردا». آن شناسایی حقیقی مستلزم كدامیك از این سه «قنه» است. «قنن» امروز بشر امروزی چیست؟
حالا- من به عبارت دیگر، وقتی كه در اروپا با یك دوره، «تاریخ فلسفه» و «فنومنولوژی» و «هیدگر» را، كه حتی یك سطرش به مملكت ما نیامده در گوشهٔ خموشی مطالعه می كردم، انكشافی به من دست داد. نمی گویم اهل «حقیقت» هستم ولی «طریقت» برایم معنی دارد. این ابیات را درست كردم و امروز برای شما می خوانم. ولی می خواهم با نظم بگویم، چون روش «زندآگاهانه» روش من است. دوباره باید بگویم كه «مثلث القنه» تعبیر پیشینیان است نه تعبیر بنده و تأویل «هانری كربن» فراماسون «لژ اورشلیم».
گفتم كه در آن موقع، بنده این اشعار حافظ را با یك مثلثی مرتب كردم. به مسائل مربوط به «هرمونوتیك» و «زندآگاهی» هم وارد بودم. «زندآگاهی» یكی از موارد «تأویل» است، بنابراین اگر تكرار می شود تكرار «زندآگاهانه» است. علم تكرار ندارد ولی در این مسائل «زندآگاهانه»، «اجمال» و «تفصیل» هست، و شما می بینید هر وقت بنده تفسیری می دهم، گفته اند نو است. حالا یك مثلثی درست می كنم، یك بیت در سمت ضلع راست، یكی در چپ از پایین به بالا، و بیتی از بالا به پایین و در سمت ضلع چپ نیز همین طور است. حالا یك بیت از میانه مثلث پایین می آید. این ابیات چنین شروع می شود كه یك شخص نگاه می كند به خودش و می گوید، دارد جستجو می كند و می بیند به جایی نرسید. اما همین قدر هست كه طالب آن است كه قلبش نورانی شود ولی می بیند «قلب تیره» دارد و «غربزدهٔ مضاعف» است، و می رود به این مرتبه كه من مثل دیگران همان «حوالت» «غربزدگی مضاعف» و غفلت و بی حقیقتی همگان را دارم. این یك بیت را بالای مثلث می نویسد:
جز قلب تیره نشد حاصل و هنوز
غافل در این خیال كه اكسیر می كنند
حالا من ابیات را بصورت مختلف می توانم تفسیر بكنم. چون گفتم من هر كاری كردم با این ابیات بود. حالا فرض- وصف یك كسی در چنین حالی با خودش كه می بیند «واقعیت زده» است و رویش از «حق» به «خلق» است، مقدمه است. بعد می آید از این جستن آمدن، غافل در این جهان، از طرفی با «قلب تیره»، و از طرف دیگر در این خیال است كه با صنعت غول آسا معجزه كرده، به ما می پرد. بشر با صنعت، جهان را بصورت زرادخانه درآورده است، با این زرادخانه ای كه درست كرده و با این غروری كه پیدا كرده «قلب تیره» دارد.
حالا به خود می آید در این «واقع بینی» بدون «حقیقت» و «طریقت» بدون «طریقت بینی» و «حقیقت بینی»، گاه به سویی می رود و گاه بسوی دیگر. افتاده در جستجو، می رود به طرف ضلع راست. یك مدتی می رود و می گردد و فلسفه های مختلف و جستجوهای فلسفی و بعد هم می بیند هنوز راضی نشده. این شعر را در وصف حال خود در طرف ضلع راست مثلث می گذارد:
فرشته عشق نداند كه چیست قصه مخوان
بخواه جام شرابی و به خاك آدم ریز
او به فلسفه می رود و به زهد و منطق. هی همواره می رود كه خود را از این «خرابات» و تشبه به فرشته بكند و حتی ریاضت می كشد تا برگردد به بهشت. بهشت را پشت سرش می بیند و باز هم راضی نمی شود:
فرشته عشق نداند كه چیست قصه مخوان
بخواه جام شرابی و به خاك آدم ریز
این را من حیث المجموع نامش را می گذارم «زهد قرون وسطی»، حالا می بیند با تشبهی كه به فرشته می كند نمی شود. بعد «سیر»ش را وارونه می كند و در ضلع راست این را می شود دید، می رود و بعد شروع می كند به جستجوی در معارف غربی كه باز می بیند نشد. هنوز «قلب تیره» باقی است. دو دفعه رو به خودش می گوید:
رندی آموز و كرم كن كه نه چندان هنر است
حیوانی كه ننوشد می و انسان نشود
در دورهٔ جدید تشبه به فرشته در كار نیست ولی تشبه، تشبه به حیوان است. به هر صورت حیوان اصالت دارد. نگاه كنید كه حتی آن زیست شناسی كه به خدا می رود، ندانسته به حیوانیت اصالت می دهد. در این دوره بهشت را هم منكر می شود. «تجرد نفس» را هم منكر می شود و می گوید همه چیز برای همین حیات دنیوی انسان است.
رندی آموز و كرم كن كه نه چندان هنر است
حیوانی كه ننوشد می و انسان نشود
حالا می آید به «طریقت»، قدم می زند، در اینجا غرور است، غرور صفت شیطان است. امروز دار «دار غرور» است. شیطان را «غرور» (به فتح غین» گفته اند. در یك مرتبهٔ قرون وسطی غرور انسان را می گیرد كه عبارت است از زهد قرون وسطی. دورهٔ جدید كه همه اش غرور است باز از این می رود بالا. هنوز غرور را چسبیده كه عبارت است از :
جز قلب تیره نشد حاصل و هیچ هنوز
غافل از این خیال كه اكسیر می كنند
غافل از این خیال شروع می كند به ابر قدرت بازی، حالا فرض كنید از این واقع بینی و حتی از عالم شریعت «خودبنیادانهٔ» جدید، قدم بگذارد به «طریقت» و اهل «طریقت» بشود. حالا بر می گردد، سیر معكوس می شود. «ز خانقاه به میخانه می رود حافظ».
زخانقاه به میخانه می رود حافظ
مگر زمستی زهد و ریا به هوش آمد
بنابراین گفتم «حوالت تاریخی» قرون وسطی و دروهٔ اسلام كه بعد از «یونان» شروع می شود «زهد» است. دورهٔ جدید هم «زهد» است، اما زهدی وارونه، هر دو در «خانقاه»اند. این «طریقت» «پس فردا»ست كه از «خانقاه» می خواهد به «میخانه» برود، تا از مستی زهد و ریا به هوش آید، و از «غربزدگی غیر مضاعف» زهد قرون وسطی و «نیست انگاری» «خودبنیادی» «غربزدهٔ مضاعف» دورهٔ جدید رهایی پیدا كند.و زهد و ریا با «نیست انگاری» یكی است، «نیست انگاری» اصل ذات خویش را هست می انگارد و خدای «پریروز» و «پس فردا» را و آن «حقیقت» پریروز و پس فردا را نیست می انگارد. پس «نیست انگاری» دورهٔ قرون وسطی «خودبنیاد» نیست، ولی دورهٔ جدید هم «نیست انگار» است و هم «خودبنباد». این زهد جدید است. پس یك زهد «نیست انگارانه» هست و یك زهد «نیست انگارانهٔ خودبنیاد».
زخانقاه به میخانه می رود حافظ
مگر ز مستی زهد و ریا به هوش آید
«خانقاه» به یونانی…. می شود… یعنی بیگانه… در یونانی به «جای» و «گاه» و اینها معنی شده است. این «خانقاه» با «مسكنت» و «مسكین» هم ریشه است. «مسكنت زده» یعنی بیگانه گشته. «خانقاه» یعنی «دارالمساكین». سابقاً در یونان، یا در قرون وسطی غربایی به در خانهٔ مردم می آمدند، فقیر بودند، مردم به آنها چیزهایی می دادند و جای اینها را می گفتند… یعنی جای غربا و مساكین است، به معنی «خانقاه». این بیگانگی و از خود بیگانگی را كه من بارها گفته ام یعنی «مسكنت»، من سال ها گفته ام انسان، «مسكنت زده» است، در «خانقاه» زهد و ریا، زهد و ریای «نیست انگارانه» از یك سو و زهد و ریای «خودبنیادانه» و «غربزدگی مضاعف» از سویی دیگر. در این «خانقاه» بیگانگی از خدای «پریرزو» و «پس فردا» و آشنایی با خودش با «نفس امارهٔ» خودش و بیگانگی از «نفس مطمئنه» است، « و باؤ بغضب من الله و ضربت علیهم الذله و المسكنه» یعنی بر آنها بیگانگی از حق و حقیقت زده شده، بیگانه اند.
بشر امروز در «خانقاه» است نه در «خرابات» كه معنی دیگری دارد. حالا چند بیت دیگر در اینجا مطرح است. آنجا كه انسان در حال بازگشت به اصل ذات خویش است، بازگشت به اصل ذات را موقعی من توجه كرده ام كه مقاله ای از «هیدگر» كه نامش «بازگشت به سرآغاز» است خوانده بودم. انسان وقتی به اصل انسانی اش بازگشت یك قرب دیگر با خدا پیدا می كند كه قرب لطفی انسان به حق است، نه قربی كه قرین با بی لطفی حق باشد. حالا ابیات دیگر:
آن شد ای خواجه كه در صومعه بازم بینی
كار ما با رخ ساقی و لب جام افتاد
«صومعه» به معنی «دیر» است و محلش در بالای كوه. مردمانی روزگاری روی كوه می رفتند. «صومعه» با «قلهٔ كوه» هم ریشه است. «صومعه» نشینان می رفتند آنجا و روی اصول مسیحیت عبادت می كردند، این است كه حافظ می گوید «آن شد ای خواجه كه در صومعه بازم بینی» آن صومعهٔ مسیحی قرون وسطی كه كار ما بالاخره « با رخ ساقی و لب جام افتاد»، اشاره است به «خلق الله آدم علی صورته»، رخ ساقی اسماء لطف حق است. هیچ موجودی مظهر تام و تمام اسماء حق نیست و بر صورت حق آفریده نشده، چنانچه در دیوان حافظ طوری و در قرآن طور دیگری بیان می شود، «كار ما با رخ ساقی و لب جام افتاد» و مظاهر مختلف این جهان.
من زمسجد به خرابات نه خود افتادم
اینم از روز ازل حاصل فرجام افتاد
از «خانقاه» بدر شده رفته به «خرابات». «حوالت» من این بود، گناه، و منظورش اشاره به داستان آدم است. خودتان بروید قرآن را بخوانید. حالا بازگشت به فرشتگی معنی ندارد:
فرشته عشق نداند كه چیست قصه مخوان
بخواه جام شرابی و به خاك آدم ریز
بنابراین در مرتبهٔ فرشتگی، چند بیت هست، البته شعرهای «حافظ» را كه غالباّ اشتباه و نسنجیده تفسیر می كنیم از اینجا عده ای می گویند كه انسان باید فرشته شود. حالا
من زمسجد به خرابات نه خود افتادم
اینم از روز ازل حاصل فرجام افتاد
چه كند كز پی دوران نرود چون پرگار
هر كه در دایرهٔ گردش ایام افتاد
این به معنی «حوالت تاریخی» است، اگر بخواهیم تفیسر بدهم، موجودات دیگر «تاریخ» ندارند، چنانكه حیوان تاریخ ندارد و فرشته تاریخ ندارد. ایام ایام انسانی است. روزگار را انسان دارد. ما هستیم كه روز و روزگار داریم، یعنی تاریخ، «چه كند كز پی دوران نرود چون پرگار، هر كه در دایرهٔ گردش ایام افتاد». البته ایام موجودات كه بنده به آن اشاره كردم یكی «ایام الله» است و یكی «ایام البشر». «فلسفهٔ تاریخ» همواره در «ایام البشر» است. بهتر می خواهید، «ایام النفس الاماره» نه «ایام الله». «ایام الله» از آن «پریروز» و «پس فردا» است.
چه كند كز پی دوران نرود چون پرگار
هر كه در دایرهٔ گردش ایام افتاد
صوفیان جمله حریفند و نظر باز ولی
زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد
اینجا «صوفی» اشاره است به بی گناهی و صاف از گناه بودن آدمی. همهٔ موجودات حریف اند. موجودات مظاهر اسمی از اسماء هستند و نسبتی با آنها دارند. صوفیان جمله «آینه گردان» حق اند. «صوفیان جمله حریف اند و نظرباز ولی، زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد»ه است، كه همان آدم باشد كه مظهر «اسماء» شد. با این تفسیر، حافظ واقعاً با یك عمق «زندآگاهانه» به كلمات قرآن رفته است. این عبارت است از «گونه» و «قنه »های انسان كه به صورت مثلثی توضیح كردم و به صورت های مختلف هر یك از این ابیات حافظ را برای آن آوردم، حالا این یك جور «تری گونه» است و آن «گونهٔ» اصیلی كه انسان دارد، حافظ اسمش را می گذارد «خراباتی گری»، در «خرابات» بودن یك نوع «طریقت» است.
در خرابات مغان نور خدا می بینم
این عجب بین كه چه نوری ز كجا می بینم
«مقام اصلی ما گوشهٔ خرابات است» به «مقام محمود» انسانی. فرشتگان مقامشان «مقام معلوم» است، چنانكه در قرآن آمده است. تنها انسان است كه «مقام محمود» دارد و این مقام را حافظ به «مقام محمود» تعبیر می كند. «مقام اصلی ما گوشهٔ خرابات است».
مقام اصلی ما گوشهٔ خرابات است
خداش خیر دهاد آن كه این عمارت كرد
نه «خانقاه» و نه «صومعهٔ» قرون وسطی و نه «خانقاه» امروز، «مقام اصلی» ما نیست. بشر امروز رانده و مانده از «مقام محمود» خوبش است كه انسانیت انسان باشد. بشر امروز در «خانقاه» زهد و ریا است. «میخانهٔ» امروز انسان «خانقاه» است. «خانقاه» بشر مسجد نفس امارهٔ اوست. این كاباره های امروزی بشر مسجد خودپرستی و سجدهٔ نفس اماره است. بشر به این مسجد اماره نفس می رود و در آن چنین و چنانی تر می شود. از «خانقاه» و «مسكنت» و «مسكنت زدگی» بیرون نمی تواند شد، معمولاً كلمهٔ «خرابات» حافظ به معنی خراب شدن انسان از «مقام معلوم» فرشتگی به كار می برد و خرابگی از زهد و ریا.
من ملك بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم
غالباً فیلسوف های قدیمی می آیند این شعر را تفسیر غلط می كنند، مثلاً … كه این «دیر خراب آباد» را در مرتبه و معنی ذم بكار برده است. ای آقا من باید فرشته بشوم! این آدم گناه كرد و آمد در این «دیر خراب آباد» كه آباد در خرابی و بدی است! در حالی كه حافظ عكس این نظر را می گوید، برای اینكه حافظ نه چپ است و نه راست. دیری كه حافظ می گوید آبادیش در خرابی است از فرشتگی یا حیوانیت سابق و ورود به عالم انسانی. در عین حال حافظ توجه دارد این زهد چپ و راست در موضع مدح استعمال می شود.
من ملك بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم
من ملك بودم و در فردوس گناه كردم و آمدم به این دیری كه آبادیش در خرابی از همان فرشتگی است. آبادگی جهان در خراب شدن از تشبه به حیوان است. بنابراین «خراب آباد» در موضع مدح استعمال می شود. این شاعر اهل حقیقت كه نادر است و از نوادر، از «طریقت» به «حقیقت» رسیده بود.
«خرابات» كلمه ای است كه در كتب یونانی استعمال شده است. سابقاً می گفتند دسته ای بودند. اصل كلمه «كوریبیانس» است «كوریبیانس» می شود «خرابات». حالا یك «كوریبانتیسموس» Choribantismus داریم كه در فرانسه می شود «كوریبانتیسم» و در انگلیسی «كوریبانتیزم». این «كوریبیانس» را به انگلیسی «كوریبیانت» Choribiant می گویند و كلمهٔ دیگر مرادف «خرابات»، «كوریبانتیون» است. «كوریبیانت» می شود «خراباتی». «كوریباننتیسموس» همان «خراباتی گری» است. اینها دسته ای بودند در آسیای صغیر كه به «آنتوزیاس» یعنی شور و شر می رفتند و حتی یك دستهٔ دینی بودند. در كتب غربی از اینها صحبت شده است. یك دسته «دیونیزوسی» یا «دیونوسوسی» بودند و دسته ای «بهوت ها» بودند كه فحشاء از اینها آمده، اینها كارشان عبادت بوده است و حتی این كلمهٔ «كوریبیانت» و «كوریبیانس» را به معنی مجازی نوعی شور و شعف شاعرانه گفته اند. حتی دربارهٔ این دسته یك انگلیسی كتابی نوشته كه به فرانسه ترجمه شده و من آن را خوانده ام. الآن یادم آمد كه در آنجا وقتی از «كوریبانت ها» یعنی «خراباتیان» و سرمستی «خراباتیان» كه یك دستهٔ دینی بودند حرف می زند، ذهنش به جایی رفته و می گوید این دسته ها در سرزمینی كه بعداً دستهٔ «مولویه» كه دست می افشاندند، پیدا شده اند یعنی روم، بی اثر نبوده است. كتاب دیگر به فرانسه كه دربارهٔ ادیان آسیای صغیر نوشته شده به «كوریبانت ها» اشاره دارد.
بنابراین كلمهٔ «كوربیانت» اصلش از كلمهٔ «خراب» به معنی شوقی است، و به اصطلاح قنوات شوق سرمستانه است كه همین طور در ابیات حافظ آمده است. «خراباتی» كه حافظ می گوید این معنی در آن هست، با این همه تفسیری كه حافظ می كند مقصدش مقام خراب شدن از تشبه به فرشتگی معین و معلوم دورهٔ قدیم و خراب شدن از زهد و ریاء قدیم و جدید با گذشتن از آن و رسیدن به «خرابات» و خراب شدن «خانقاه» است.
در خرابات مغان نور خدا می بینم
این عجب بین كه چه نوری ز كجا می بینم
حالا من این «خرابات» و حتی «مغ» را با «میستیك» هم ریشه می گیرم. اعتقاد من این است كه «خرابات » سابقه دارد كه بعداً یونانی ها آن را فراموش كردند و همین طور آمده به «خرابات مغان» یعنی خرابات اهل عرفان كه حافظ در آن نور خدا می بیند. حالا شما نگاه كنید «خراباتی» كه حافظ می گوید چیست؟ هم «عشق» است هم «گناه»، ولی این گناه مثل آدم «سیر»ش به طرف «حقیفت» است، به طرف «تجلی اعظم». در اینجا در «تصوف» به اصطلاح اسلامی مسئله ای است. كلمهٔ «تصوف» را هم به معنی «صوفی صافی» گرفته اند كه با معنی «سوفوس» هم معنی است یعنی «حكمت». بعضی مانند «ابوریحان» گفته اند چون در «جزیره العرب» قبلاّ این بحث دقیق بوده كه «اسماء» چیست؟ چنانكه گفتم، اصلاّ آداب و رسوم «خراباتی گری» با انحطاطی كه پیدا كرده بود عجیب و غریب است، و دیانت «بهوت» كه فحشاء بوده نیز غریب است.
پس بنابراین «صوفی» به معنی «پشم پوشی» و غیر اینها نیست، «سوفوس» كه گفته اند، به نظر من با «طوبی» و «طبیب» هم ریشه است كه «فیلوسوفی» از آن برآمده است. اما معمولاً حافظ «صوفی» را به معنی كسی می گیرد كه گناه نكرده و می خواهد از گناه انسان فرار كند و در بعضی موارد به «خرابات» می رود، از اینجا
صوفیان جمله حریف اند و نظرباز ولی
زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد
پس صوفی در نظر حافظ بی گناهانی اند كه گناه نكرده اند.
اما در مقابل «تصوف رندانه» حافظ، هر دو طرف دنیای جدید به معنی «تصوف» است و زهد، «تصوف زاهدانه» كه غیر از «تصوف رندانه» است. دارم حافظ را می گویم و «زندآگاهانه» تشریح می كنم. این یك مقدمه بود. گفتم در طرف راست و چپ مثلث ابیاتی است و بالای مثلث دو بیت دارم كه نخوانده ام. طرف راست نوشتم:
فرشته عشق نداند كه چیست قصه مخوان
بخواه جام شرابی و به خاك آدم ریز
«ان لربكم فی ایام دهركم نفحات» در این ایام و روزگار امروزی هم «نفحات»ی هست. اما روی برگردانید از این نفحات به طرف «نفحات انس». «نفحه» و «نفسه» و «پسوخه» یكی است، یعنی دمی كه انسان می كشد. این را گذاشتم در طرف راست كه از مولاناست در دفتر اول، كه شرح كرده بسیار عالی است. اگر بخوانید خیلی خوب است: «ان لربكم فی ایام دهركم نفحات الافتعرضوا». حالا در طرف چپ این بیت حافظ را گذاشته ام.
در ره نفس كزو سینهٔ ما بتكده شد
تیر آهی بگشاییم و غزایی بكنیم
«حوالت تاریخی» امروز در جهان امروز و سینهٔ امروز، بتكدهٔ اهواء نفس است. «تیر آهی بگشاییم» با یك دردمندی با یك جهادی، جهاد نفس، «جهاد اكبر» و بعد هم «جهاد اصغر» كه امروزه مبارزه می گویید. اصلاً دورهٔ جدید، دورهٔ «جهاد با جهاد نفس» است. روزی بوده در دورهٔ قدیم كه هنوز برای بشر «جهاد با نفس» معنی داشته. در دورهٔ جدید وارونه می شود، زهد جدید هر سو نگری، ما را دعوت می كند به «جهاد با جهاد نفس»، جهاد با جهاد اكبر و اصغر. امروز جهاد است كه تكلیف انسان منتظر است، یعنی مبارزه با غربزدگی غیرمضاعف.
در ره نفس كزو سینهٔ ما بتكده شد
تیر آهی بگشاییم و غزایی بكنیم
این غزا و این مجاهده نیاز تمام بشر امروز است و متأسفانه این منطق و فلسفه است كه نمی گذارد جوانان ما، جوانان جهان توجه به جهاد «جهاد با جهاد نفس» بكنند ….
سخنران: سید احمد - فردید
منبع: سایت - باشگاه اندیشه - به نقل از سالنامه فرهنگی هنری، موقف، سال دوم، شماره دوم، شهریور ۱۳۸۳
منبع : باشگاه اندیشه