دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

سایه‌ها در آتش


جنگ ویتنام بیش از هر جنگ دیگری در قرن گذشته طول كشید و تاریخ قرن بیستم را به سرزمین عجایب دوخت، آنجا كه جز مرگ و آتش خبری نبوده. امریكاییان سالانه ۵۰۰ هزار تن بمب به این سرزمین ریختند، جنگل‌ها را با ناپالم سوزاندند و انسان‌ها را زنده زنده بریان كردند، اما سرانجام پس از ۱۰ هزار روز با ۴۵ هزار كشته، ۳۰۰ هزار زخمی و صرف ۱۵۰ میلیارد دلار هزینه و یك سرافكندگی تاریخی بر كشتی‌ها نشستند و گریختند.بعدها نویسنده‌ای خطاب به ملت امریكا گفت: «آنچه ما در ویتنام از دست دادیم فضیلت بود.»شاید او گمان می‌كرد نظامیانی كه در جنگ جهانی دوم برای رهایی از طاعون فاشیسم در هیبت ناجی اروپا ظاهر شدند خوی انسانی دارند و همواره چنین خواهند بود. اما جنگ كره و بعدها جنگ ویتنام ثابت كرد كه آرزوهایی از این دست فقط در كتاب تاریخ كودكان تحقق خواهد یافت.سال‌ها بعد، هنگامی كه دیوارهای شرق و غرب فرو می‌ریخت و ویتنام نیز روزهای پس از جنگ را با آرامش پشت سر می‌گذاشت، بیشترین گردشگرانی كه مایل بودند بار دیگر راهی ویتنام شوند كهنه سربازان زخم بر تن و یا زنان و مادران عزیزازدست‌داده‌ای بودند كه می‌رفتند تا شاید نامی یا ردّی بیابند. هرچند با دست‌های خالی بازمی‌گشتند ولی ناشاد هم نبودند. دیدار از سرزمینی كه آن را «آخرالزمان» نامیده بودند حكایت داشت از استواری مردان و زنانی كوچك‌اندام كه مثل سایه می‌آمدند و می‌رفتند و حتی هنگام مرگ هم لبخند می‌زدند به چهرهٔ مردانی كه نمی‌دانستند چرا به این جهنم اعزام شده‌اند. اما آنان می‌دانستند كه چرا كشته می‌شوند و این دلیلی بود كه امریكا ۱۰ هزار روز برای درك آن زمان، آبرو و اقتدار صرف كرد و سرانجام با ۴۵ هزار كشته ناگزیر شد صحنه را واگذارد.شكستی از این دست حماسه‌ای بود كه رقم زده شد و در این حماسه زنانی بودند با شلوارهای مشكی و پیراهن‌های سفید و كلاه‌های حصیری مخروطی كه اگر در روز فقط یك سیر برنج خام برای خوردن می‌یافتند اشك از گوشهٔ چشمانشان جاری می‌شد، چراكه می‌دانستند برنج‌ها در مزارعی نشا شده‌اند كه دیگر نیستند و از آبی سیراب شده‌اند كه خون هم داشته، شاید خون همسر یا برادری.بی‌گمان جامعهٔ جهانی به‌ویژه غرب تنها با فضیلتی لكه‌دارشده می‌تواند از آنچه بر ویتنام رفت یاد كند و چاره‌ای جز این ندارد.در یك سوی این معادلـه زنانی بودند كه می‌جنگیدند تا فرزندان و همسرانشان كشته نشوند و در دیگر سو هم زنانی برای همین هدف و دفاع از خاك وطن با فرزندان و همسران همان زنان مبارزه می‌كردند، خونین و بی‌رحم. اینان هرگز رودررو با یكدیگر گفت و شنود نداشتند، ولی می‌دانستند كه جنگ نمی‌خواهند. این سوگواران درازگیسو آبروی زمانه‌ای شدند كه بودن و زیستنی از این جنس را تاب نمی‌آورد و به سخره می‌گرفت و یا نادیده می‌انگاشت. كوچك‌قامتان چشم‌بادامی چنان بی‌محابا به آغوش مرگ می‌رفتند كه هر ترانهٔ عاشقانه‌ای رنگ می‌باخت.
۱۰ هزار روز جنگ
۲۷ ژانویهٔ ۱۹۷۳ همهٔ چشم‌ها به پاریس دوخته شده بود، عروس اروپا. آنجا كه اروپاییان به فرهنگش می‌نازند و آن را فخر قاره‌ای می‌دانند كه بزرگ‌تری برادری مثل امریكا را نمی‌پذیرد. هرچند روزگار كنت‌ها به سر آمده، اما اینان چنان اشرافی رفتار می‌كنند كه امریكاییان هرگز نمی‌توانند احساس كابوی بودن خویش را در برابرشان از یاد ببرند، حتی در نابرابری و حتی در اقتدار.قلم‌هایی كه روی میز آمادهٔ امضای نهایی معاهده بودند ۵ سال دست به دست می‌شدند و پیش از رسیدن به هر كاغذی با صدای غرش توپ‌ها به جیب‌ها می‌رفتند و مذاكرات پایان می‌یافت. اما عصر آن روز سرد زمستانی لی دوك تو، مردی ریزنقش با لبخندی كه چشمان بادامی‌اش را به برشی در چهره بدل می‌كند، روبه‌روی هنری كیسینجر، وزیر امور خارجهٔ سیاست‌باز امریكا، ایستاد. دست‌ها یكدیگر را فشردند. قلم‌ها بر كاغذها نقش بستند تا پایان جنگ ویتنام اعلام شود. هزاران روزنامه‌نگار در سراسر جهان آن روز را به تاریخ سپردند تا پایان حماسهٔ ویتنام از یادها نرود. ازیادرفتنی هم نبود. چگونه می‌شد سرزمینی را از یاد برد كه روزگاری سرسبزی درختان تنومند و جنگل‌هایش چشم‌ها را مسحور می‌كرد و اكنون به تشبیه هالیوود از كرهٔ مریخ شباهت داشت؟ كودكی را كه همهٔ قدش از یك تفنگ ناجوانمرد ام ۱۶ كوتاه‌تر بود، می‌توان از یاد برد؟ كه در آن روزگار حماسی‌ترین سرود بود:
عزیز من در نبردی مُرد
زیر یك پل مرد، در همه جا مرد
امشب مرد، امروز مرد، فردا مرد
ناگهان و نابه‌هنگام مرد،
او مرد، می‌دانست كه می‌میرد
او همیشه مرد و من به او می‌اندیشم،
صدایش را می‌شنوم؟ صدایم را می‌شنود؟
وقتی نیروهای فرانسوی پس از شكست سنگین در ۷ مه ۱۹۵۴ در دژ نظامی «دین بین فو» چمدان‌ها را بستند تا از ویتنام خارج شوند امریكاییان آرام‌آرام آماده شدند تا قدم در جای پای آنان گذارند. هرچند ادعا می‌كردند كه از هراس كمونیست‌ها می‌خواهند چنین كنند اما هنوز كارآمدی صنعت پتروشیمی به گستردگی امروز نبود و جنگل‌های انبوه ویتنام منابع سرشاری از كائوچو در دل خود جای داده بود كه صنعت خودروسازی سخت به آنها نیاز داشت؛ بهانه‌ای كه تا امروز هم كمتر به آن توجه می‌شود اما واقعیتی است كه نمی‌توان انكارش كرد.ویتنام ناخواسته دوپاره شد: شمال با ۱۵ میلیون جمعیت و كمونیست، و جنوب با ۱۲ میلیون جمعیت و طرفدار سرسخت امریكا با حاكمانی نظامی كه بوی فسادشان مشام خودشان را هم آزار می‌داد. سایگون كه امروز شهر هوشی مینه ]رهبر فقید ویتنام شمالی[ نامیده می‌شود عشرتكدهٔ غربیان بود و زنان بهانه‌ای بودند برای خوشگذرانی سربازانی كه هر روز بر تعدادشان افزوده می‌شد.معادلـه را شوروی‌ها و چینی‌ها با ارسال گستردهٔ مهمات و تجهیز یك ارتش پارتیزانی در برابر ارتش كلاسیك و شیك‌پوش امریكایی به هم ریختند. امریكا هنگامی چشم گشود كه جان اف‌كندی، جوان‌ترین رئیس‌جمهور، وعده می‌داد ظرف دو سال مشكل را حل كند.او در كمتر از دو سال كشته شد و جانسون برای نجات خویش و حفظ اقتدار ارتش ناجی اروپا فرمان گسیل به جنگ همه‌جانبه در ویتنام را صادر كرد. منجلابی كه امریكاییان در آن گرفتار شده بودند هر روز ابعاد تازه‌ای می‌یافت و سیری بود از نابخردی كه سازندگان اسلحه نمی‌خواستند به‌هیچ‌وجه آن را از دست بدهند. هر سلاح مرگباری را می‌شد در ویتنام آزمود و میزان خسارتش را اندازه گرفت، از ناپالم تا گاز خردل. هنگامی كه غرش هواپیماهای بی‌شرم بی۵۲ به گوش می‌رسید انسان‌ها هر جا بودند، همانجا می‌ماندند و برای همیشه در همان نقطه خاكستر می‌شدند تا باد آتش‌زا حتی خاكسترها را هم خاكستر كند و همهٔ این حوادث در برابر چشمان نافذ تمدن غرب رخ می‌داد. گویی صدای این مردم به گوش‌ها نمی‌رسد. اما هنگامی كه جنگ پارتیزانی آغاز شد معادلـه چنان برآشفت كه ناگزیر باید در همهٔ معادله تجدیدنظر می‌شد. موج ضد جنگ چنان بالا گرفت كه امریكاییان از وحشت انتخاب باری گلد واتر جنگ‌طلب به جانسون كه روحیهٔ جنگ‌طلبی كمتری داشت رأی دادند. رأی‌هایی كه جانسون در كاخ سفید حفظ كرد از آنِ زنانی بود كه مادر بودند یا خواهر و همسر. آنان نمی‌خواستند جامهٔ سیاه بر تن كنند و تابوت فرزند، برادر، پدر، همسر و یا عشقِ به‌خون‌كشیده‌ای را تحویل بگیرند. و در دیگر سو، راهی جز ادامهٔ جنگ نبود. جنگی همهٔ ویتنام شمالی را دربرگرفت. اوریانا فالاچی، زنی خبرنگار، این روزها با تنی رنجور از بیماری خاطرات می‌نویسد اما در هنگامهٔ این آخرالزمان كتابی نوشت به نام زندگی، جنگ و دیگر هیچ! زیباترین واژه‌های انسانی را به كار گرفت تا عمق فاجعه را گزارش كند. باید در برابر این زحمت بی‌دریغ سزاوارانه تعظیم كرد.او بود كه نشان داد نیمهٔ غایب اما مهم ارتش سایه‌ها زنان هستند، ۱۵ تا ۲۰ ساله. آنها یا پیش از ۱۵ سالگی در بمباران می‌مردند و یا پس از ۲۰ سالگی در جنگ. بنابراین، برای این مردسازان، با شلواری سیاه، پیراهنی سپید و كلاهی مخروطی از حصیر، و با یك سیر برنج خام در روز به‌عنوان جیرهٔ جنگی! سنی بالاتر از این متصور نبود.این غول‌های ریزنقش ده‌ها هزار تن سلاح را با دست در جنگل‌ها جابه‌جا كردند، بی‌آن‌كه دشمن بداند. هم تانك بودند، هم توپ، هم مسلسل و هم هلی‌كوپتر، هم سرباز و هم عاشق، عاشق‌ترین زندگان!بدترین توهین به اینان مردن در زندان بود. این ارتش در سایه بود. مثل سایه در باد می‌آمد و در باد می‌رفت، مثل باد. كشته می‌شد ولی جنازه نداشت. اسیر می‌شد اما حرف نداشت. گویی این زنان بی‌صدا به دنیا آمده‌اند. همین هم بود، از هنگامی كه زاده شده بودند در وحشت زیسته بودند تا هنگامی كه سلاح به دست گیرند.امریكاییان مرگ اینان را می‌دیدند. انبوهی كه در خشم ناجوانمردانهٔ رگبارها در جنگل‌ها چون برگ از باد می‌لرزیدند، ولی جسدی یافت نمی‌شد تا آن‌كه به كشف بزرگ نائل شدند: تونل!تونل‌هایی كه گاه كشوری را به كشوری وصل می‌كرد و آن‌كه زنده می‌ماند وظیفه داشت جنازهٔ همرزمان خود را به تونل‌ها برساند تا از چشم دشمن پنهان بماند؛ دشمنی كه بی‌دریغ می‌كشت، بی‌آن‌كه سندی بیابد. بزرگ‌ترین ضربه به امریكا در عملیات «عید تت ۱۹۷۲»، كمی پیش از جدی شدن مذاكرات صلح وارد شد؛ عیدی كه برای ویتنامی‌ها با تولد مسیح فرا می‌رسد. هم زادروز اوست و هم عید ملی و هم آغاز سال نو.هزاران هزار زن و كودك چریك، برای استتار مردان، در حالی‌كه لباسی نو به تن داشتند از جنگل‌ها به شهر سایگون سرازیر شدند. با روبانی قرمز در بازوی چپ تا ۱۲ بامداد منتظر ماندند و سپس نبرد نهایی را آغاز كردند، بی‌امان‌تر از آن‌كه ژنرال‌های چشم‌آبی و گونه‌سرخ امریكایی باور داشته باشند. سایگون چنان در آتش خشم سوخت كه باوركردنی نبود. ریچارد نیكسون، رئیس‌جمهور وقت امریكا، را از خواب بیدار كردند تا بگویند تمام! تمام شد!و در این صحنه كه رزمی بود مردانه، زنان كارگردان بودند؛ زنان ریزنقشی كه گیسوان خود را در دو سو بافته بودند و بیش از وزنشان سلاح حمل می‌كردند.امریكا برای یك دلار خسارتی كه به ویتنام وارد می‌كرد ناگزیر بود ۱۰ دلار هزینه كند. و این هم بخشی از همان طنز تلخی بود كه همواره در معادلـهٔ جنگ و صلح پدیدار می‌شود. پس از آن‌كه پیمان پاریس امضا شد امریكا نه به‌آرامی، بلكه بسان عقب‌نشینی سربازان ناپلئون از روسیه، رو به سوی اقیانوس گذاشت تا آخرین مرزها نیز فرو ریزد و به این ترتیب زمینهٔ پیروزی شمال بر جنوب و اتحاد ویتنام فراهم شد.آخرین سفیر امریكا به خاطر دارد كه چگونه با یك هلی‌كوپتر گریخت و رفت تا داستان نابخردی زمامداران كاخ سفید را روایت كند.ارتش سایه‌ها اما از كار باز نایستاد. سرزمین سبزی كه به مریخ می‌مانست باید ساخته می‌شد. مردان جان‌باخته همهٔ میراث خود در روز پیروزی را به زنان سپرده بودند و آنان نیز در امانتداری پافشاری كردند. ویتنام این روزها، ۳۰ سال پس از جنگِ ۱۰ هزار روزه، آرام‌آرام به سبزی می‌زند. بخشی از این ارتش برای بازسازی خاك جنگل‌هایی كه از نفرت ناپالم خاكستر شده بودند، دست به كار شده‌اند. اول چند میلیون تن خاك را جابه‌جا كردند و سپس نهال‌ها را در دل آن كاشتند. هر نهال به نام همرزم، شاید همسری، شاید عاشقی آن‌گونه سرمست كه یا فرصت نداشت یا نخواست آنچه را در دل دارد در دل كاغذی جاری سازد، چراكه زیبنده نمی‌دانست.طبق آخرین آمار، در این سرزمین روزانه ۵۰ هزار نهال كاشته می‌شود. اگر این رقم را با ۱۰ هزار روز نبرد و تحمل ۵۰۰ هزار تن بمب مقایسه كنیم شاید كم هم باشد.ارتشی كه در سایه جنگید و در سایه ماند به‌آرامی در اولین پناهگاه لباس رزم بركند. داسی به دست گرفت تا زمینی را نشا كند. دستی شد كه در شبی كودكی گریان را در دل تاریكی به سینه فشرد و عزیزم نامیدش. پیامی شد در جست‌وجوی اجساد. پرستاری شد كه زندگان پریشان اردوگاه‌ها و زندان‌ها را با دستانی پر از خواهش به زندگی بازگرداند.اینان هرگز نامی از خود بر جای نگذاشتند. بیش از ۲۰ سال سن نداشتند كه آمدند و رفتند و تاریخ‌سازی را سزاوار شدند.تردیدی نیست كه ویتنام با فرزندان این نسل می‌تواند تا فرداها سرافراز باشد.

گوشهٔ چشمی به زن در سیاست بین‌الملل
مسعود سفیری