پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

پیشینه تاریخی مفهوم خدا


پیشینه تاریخی مفهوم خدا
الف ) یونانی ها
در طلوع فلسفه یونانی های ایونی در پی فهم ماهیت راستین جهان و دو جلوه تغییر و ثبات بودند . از نظر هراکلیتوس تغییر همه چیز بود و هیچ چیز پایدار نبود .درحالیکه از نظر پارمنیدس همه تغییرات ظاهری بودند . فیثاغورثیان نظم و دوام را در ریاضیات یافتند و بدان به عنوان وجود غایی اهمیت دینی بخشیدند . رواقیون نظم را با عقل الهی یکی دانستند .
از نظر افلاطون خداوند متعالی است _ بالاترین و کاملترین وجود _ و کسی است که صور ازلی یا اعیان ثابته را به منظور تشکیل جهانی که ازلی است و آفریده نشده است ، به کار می گیرد . نظم و غایتی که به جهان عطا می کند با نقصی که ذاتی ماده است محدود می شود . بنابر این کاستی ها واقعی هستند و در جهان وجود دارند و صرفا غایات عالی الهی که انسانها بد فهمیده باشند ، نیستند . خدا خالق همه چیز نیست زیرا بعضی چیزها شرند . ما می توانیم استنباط کنیم که خداوند باعث مجازات گناهکاران است زیرا آن مجازاتها به سود گناهکاران است . بعلاوه خدا ، وجود خیر ، غیر قابل تغییر است زیرا هر تغییری به منظور بدتر است . از نظر افلاطون (چنانکه برخی مسیحیان متاخر چنین پنداشتند) این بدان معنا نیست که خدا اساس خیر اخلاقی باشد ، بلکه هرچه که خوب است فی نفسه خوب است . خدا باید علت نخستین باشد و محرک نامتحرک در غیر این صورت مستلزم تسلسل نامتناهی به علل علتها خواهد بود . افلاطون معتقد به توحید نیست اما مثلا اذعان می کند که چون حرکت کواکب متحد الشکل و دایره ای است و از آنجا که چنین حرکتی ، حرکت عقل است لذا یک سیاره باید بوسیله روحی خردمند رانده شود . ارواحی که کواکب را می رانند می توانند خدایان خوانده شوند.
ارسطو منفعلانه خدا را مسئول تغییر در جهان ساخت ، بدین معنا که همه چیز در جستجوی کمال الهی است . خداوند همه چیز را با نظم و هدف تحت تاثیر قرار داده که هردو می توانند دریافته شوند و اشاره به وجود الهی او (یا آن) داشته باشند . از آن امور محتمل الوقوع به شناخت کلی ها می رسیم . در حالی که خدا کلی ها را پیش از وجودشان در امور می داند .خدا بالاترین وجود (گرچه وجودی محبوب نیست) مشغول به اندیشه کامل در ارزشمندترین چیز که خودش باشد ، است . بنابراین متحرک نامتحرک بی خبر از جهان است و آن را به هیچ نمی انگارد.خدا به عنوان صورت محض کاملا غیر مادی است و چون کامل است بدون تغییر است زیرا نمی تواند کامل تر شود . بنابراین این خدای کامل و تاثیرگذار نقطه اوج وجود و دانش است . خدا باید ازلی باشد . این بدان سبب است که زمان ازلی است و بدلیل اینکه بدون تغییر زمان نمی تواند وجود داشته باشد ، تغییر باید ازلی باشد . و برای اینکه تغییر ازلی باشد ، علت تغییر - متحرک نامتحرک - نیز باید ازلی باشد . برای ازلی بودن باید خدا نیز غیرمادی باشد زیرا تنها امور غیرمادی مصون از تغییرند . مضاف بر اینکه خدا به مثابه وجود غیرمادی ، در فضا امتداد ندارد .
خدای نوافلاطونی پلوتینیوس (۲۷۰- ۵/۲۰۴ م ) سرچشمه جهان است که فیضان اجتناب ناپذیر الوهیت است در این فیضان جهان در فرایندی بی انتها از خدا نشات می گیرد . این امر به وسیله خلقت تحقق نمی یابد چون آفرینش مستلزم آگاهی و اراده است ، که از نظر پلوتونیوس خدا را محدود می کند . اولین صادر الهی عقل است که عالیترین است صادرهای متعاقب کمتر واقعی اند . آخرین شر است که ماده فاقد هرگونه صورتی است . و بدینسان هیچ وجود ایجابی ندارد . خدا امری غیر شخصی است که منحصرا در تعابیر سلبی توصیف می شود . این نحوه سلبی توصیف خدا تا قرون وسطی به قوت خود باقی ماند . از آنجا که خداوند فراتر از توصیف است، پلوتونیوس اموری نظیر فضیلت و حقیقت را (شاید به نحو تناقض آمیزی) در ذات خدا وارد نمود . زیرا از نظر پلوتونیوس خداوند عقلا قابل دسترسی نیست . اتصال با وحی جذبه ای و رمزآلود است . اندیشه او بر تعدادی از عرفای مسیحی نظیر میستر اکهارت تاثیر گذاشت .
ب ) اندیشه های بدوی مسیحی
مسیحیان اولیه دین یونانی را به منزله اعتقاد به دیدگاههای عاری از خدا تلقی می نمودند ، اما طبق فلسفه یونانی تقسیم می شدند . فیلسوف مسیحی ژوستین مارتیر مسیحیت را سازگار با عالیترین و بهترین اندیشه یونانی می دانست در حالی که ترتولیان با اظهار اینکه بیت المقدس (غیب)نمی تواند کاری به آتن (فلسفه) داشته باشد ، عذر فلسفه را خواست .
مسیحیت به دلیل تولد در بیت المقدس به روشنی توحیدی است و تصریح می نماید که خداوند ماده جهان را از عدم آفریده است . مضافا اینکه موید تثلیث به عنوان کثرت در وحدت است، دیدگاهی که در آیین یهود تلویحی تلقی می شود.
آگوستین خدا را به مثابه واقف به همه چیز ، قادر مط‌لق‌ ، حاضر در همه‌ جا ، اخلاقا خوب ، خالق و نگهدارنده جهان تلقی می نمود . علیرغم این اوصاف کثیر خداوند به نحو منحصر به فردی بسیط است . با وجود آزادی مطلق ، مجبور نبود بیافریند ، اما به دلیل فعل عشق چنین کرد . زیرا مخلوق او ذهن وی را منعکس می نماید . زمان و مکان در آفرینش آغاز شدند و هر چیز در آفرینش خیر است . شر آفریده نشده است و نبود خیر است و فاقد وجود ایجابی است . لذا حتی اگر شر هدفمند باشد ،خدا مسئول آن نیست : نشان دهد چه چیزی خیر است خاصه آنچه در خدا خیر است . آگوستین موضوعی به قدمت افلاطون ، ارسطو و زنو از سیتیوم یافته بود را بسط داد که عبارتست از اینکه خدا وجودی کامل است . آگوستین پس از احتساب سلسله کمالات (امور ممتاز) تصریح می نماید که خداوند در برترین حواس می زید و نیرومندترین ، صالحترین ، زیباترین ،خیر ترین و مبارک ترین است .(در تثلیث ،۱۵ ،۴) هنگامی که درباره خدا می اندیشیم ، می کوشیم تا چیزی را تصور نماییم که برتر یا والاتر از آن وجود نداشته باشد . (دکترین مسیحیت ،۱،۷،۷) اما هنگامی که ارسطو استنتاج کرد که بزرگترین وجود منحصرا باید از خود آگاهی داشته باشد ، آگوستین برمطلبی متضاد و کاملا مسیحی تاکید نمود : خدا مخلوقات را تا حدی دوست دارد که به منظور نازل شدن بر آنها و وفق دادن ایشان با خودش در مسیح مجسم شده است . مضاف بر آنکه خدا مشیت الهی فعال در تاریخ است . از سطح فردی (اعترافات) تا سروکار داشتن با کل ملل (شهر خدا) برای موضوع مهم ارتباط خدا با جهان ، تفکر مسیحی نمی تواند بیش از این در تقابل با دیدگاه ارسطو درباره وجود باشد که [خدا]صرفا به خود می اندیشد .
جان اسکاتس اریجنا تمایل قویتری به اندیشه نو افلاطونی داشت . خداوند جهان را طبق الگوهای ازلی در ذهن خویش ساخته و آن [جهان] تبیینی از اندیشه اوست .هرچند امکان دارد که جهان تبیینی ناقص باشد . گرایشات وحدت وجودی اریجنا می تواند در مفهوم خداوند از خود می آفریند و "خدا در همه چیز است" ملاحظه شود . آفرینش در زمان نیست بلکه ازلی است . طی فرایندی خدا کلی ها را استفاده نموده و آنها را جزئی نموده است . (فی المثل انسانیت به افراد تبدیل شده است .) ابدیت فرایند عکس بازگشت جزئی ها به کلی هاست . در تعبیر اریجینا فرآیند تشکیل کلی ها به جزئی ها تقسیم است ، برعکس تحلیل بازگشت به وحدت و بنابراین به خداست . اینها فعالیتهای ذهنی محض نیستند بلکه انعکاس واقعیت و ارتباط خدا با جهانند. خداوند وجود ماورای تمام زبانها و مقولات و مآلا غیر قابل شناخت است . محمولات و مقولات ارسطویی نمی توانند درباره خدا به کار روند زیرا برای نوعی ماده فرض می شوند . معهذا خدا نمی تواند با استفاده از تعبیرات سلبی و ایجابی ، ولو نابسنده ، به وصف درآید . قضایای ایجابی صرفا تقریبی هستند اما می توانند به مدد افزودن قضایای سلبی دقیق تر شوند . مثلا می توان گفت که خدا خیر است (ایجابی) اما گذشته از این ، خیر نیست (سلبی) زیرا ورای خیر بودن است . اینها می توانند با قضایایی که او "خیر اعلی" است ترکیب شوند . علیرغم این تقریبها ، خدا باید با تجربه عرفانی قابل وصول باشد .
ج ) اندیشه قرون وسطی
نو افلاطون گرایی اسلامی فارابی براین است که کلی ها در اشیاء ند و وجودی جدای از جزئی ها ندارند . اعیان محتمل الوجودند یعنی اینکه امکان دارد که موجود باشند یا نباشند . مجبور نیستند که باشند . بنابراین باید چیزی باشد که واجب الوجود باشد _ که ضرورتا وجود داشته باشد _ تا اساس وجود سایر اشیاء باشد . (ممکن الوجود) این وجود خداست . جهان با فیضان صادر شده و ماده فازی از آن فرایند است . قوه در ماده تعبیه شده ، که خداوند با مرور زمان بدان ماهیتش را تحقق می دهد . فکر صادری از خداست و از این طریق دانش در انسان بوجود می آید . عقل بالفعل انسان ماده ای ابدی می شود .
بعلاوه بوعلی سینای مسلمان میان خدا به عنوان یک واجب الوجود و همه چیزهای دیگر که محتمل الوقوعند تفاوت قائل می شود . جهان به مثابه اثر خودآگاهی خدا صادری از اوست . بدین لحاظ ابدی و ضروری است . خدا باید ابدی و بی هیچ کثرتی بسیط باشد . اشیاء در وجودشان مشتمل بر چیزی که مسئول وجودشان باشد نیستند . آنها به نحو سلسله مراتبی نظم یافته اند که وجود هر شیئی توسط شیء با مرتبه بالاتر وجود شناختی تبیین می شود . وجود واجب الوجود در راس قرار دارد . از اشیای محتمل الوقوع به شناخت کلی ها می رسیم . حال آنکه خداوند کلی ها را پیش از وجودشان در اشیاء می شناسد .
غزالی با هر پیوند الهیات و فلسفه به ستیز برخاست و معتقد بود که به دلیل اینکه ذهن و حواس موضوع خطایند(خطاپذیرند)، حقیقت باید از طریق توفیق الهی حاصل شود . به جای اینکه جهان موجود به معنای نوافلاطونی ضرورتا وجود داشته باشد ، تنها به واسطه اراده خداوند وجود دارد . به هیچ وجه خودمختار نیست و حتی روابط علی غیرضروریند . او نظر بوعلی سینا مبنی بر اینکه اموری نظیر ارواح و عقول می توانند ابدی باشند را نظر به اینکه غیر اسلامیند را رد کرد .
آنسلم اسقف اعظم کانتربری مفهوم وجود کامل را با اساس قراردادن آن برای برهان وجودشناختی مشهور خود به سطح جدیدی رساند . او پذیرفت که خدا عالیترین سطح وجود است که وجودات نازلتر و نازلتر به درجاتی در ذیل او وجود دارند . آنسلم مانند افلاطون دیدگاه واقع گرا را پذیرفت که اشیائی که در یک خصوصیت مشترکند ، نظیر "خیر"، در وجود هم سهیمند . و باید کمال آن وجود در جایی باشد(مثلا خیر مطلق) و آن کمال خداست .
گرچه ابن رشد که مسلمانی ارسطویی است با ادعای اینکه عقل کلی افاضه ای از جانب خداست ، به مفهوم مترقی فیضان افزود .انسانها در این ذهن کلی شریکند و منحصرا آن [ذهن کلی] و نه روح ابدی است . ذهن فرد عامی نمادهای مذهبی را لفظا می فهمد . حال آنکه فیلسوف آنها را مجازا تفسیر می نماید . نتیجتا آنچه به عنوان فلسفی راستین تلقی می شود ، امکان دارد از دید الهیات خلاف وافع باشد و بالعکس .
ابن میمون با ابتدا از یهودیت خلقت را به جای جهان ازلی پذیرفت . او از سنتهای فلسفی خارج شد تا سه گواه مبتنی بر ذات خدا صورتبندی نماید .که بعدها توسط آکویناس بسط یافت . ابن میمون به تبع ارسطو وجود محرک اولی و با الهام از بوعلی سینا وجود واجب الوجود را اثبات نمود . بعلاوه نشان داد که خدا باید علت اولیه باشد . گرچه وجود خدا را قابل اثبات دانست ، معتقد بود که در باره خدا هیچ چیز ایجابی نمی توان قائل شد .
بناونتورا استدلال کرد که تکذیب ارسطویی مفاهیم کلی افلاطونی مستلزم این است که خدا خود را می شناسد اما جهان را نمی شناسد . ازاینرو نمی توانسته است خالق باشد . مضاف بر اینکه چون برخی تغییرات در جهان دوره ای است ، و لذا به طور تصادفی قابل توضیح نیست ، تغییر باید جبری باشد . اما این امر مشیت خدا و مسئولیت اخلاقی انسان را نیز انکار می نماید . بنابراین باید مفهوم مناسبتری از خدا باید شامل مفاهیم کلی افلاطونی باشد . عقل می تواند خدا را به عنوان خالق اثبات کند زیرا جهان ازلی مستلزم این است که زمان وجودش بی نهایت بوده و بدین معنا که در حال افزایش است . اما نمی تواند هم بی نهایت باشد و هم بی نهایت بزرگتری باشد .(دیدگاهی که در عصر مدرن بدان معتقد نیستند)
توماس آکویناس هردو الهام ارسطویی و مسیحی را پذیرفت . او هم عقل و هم شهود را به منزله منابع شناخت خدا پذیرفت . اضافه بر مفهوم نو افلاطونی سلسله مراتب واقعیت که وجودات مادون بهره کمتری از واقعیت دارند ، و فقط سایه ای از الوهیتند ، آکویناس سلسله مراتب ماده و صورت را پذیرفت . در راس سلسله مراتب خدا به عنوان صورت محض عاری از ماده وجود دارد .او کامل و بنابراین بدون تغییر و درنتیجه فعلیت محض بدون هیچ قوه ای است ، او ذکاوت محض و فعالیت محض نیز می باشد . آکویناس به این مفاهیم ارسطویی عقیده مسیحی را که خدا عطوف ، عنایت آمیز و حاکم جهان است را افزود . عقل و شهود در هماهنگی هستند زیرا هردو یک منبع الهی دارند و شهود نامعقول نیست . ادراک نیز در هماهنگی است زیرا سرچشمه های جهان الهیند . در چنین وضعی خدا به عنوان علت می تواند از طریق جهان به منزله معلول شناخته شود . از نظر این برهان واقعیتهای تجربی ، شواهد الهی آکویناس را بنیاد می نهند .
خدایی که می تواند جدای از جهان شناخته شود اساسا از آن متفاوت است . منحصرا خدا همان ذات اوست و کمتر و بیشتر از آن نیست . متعاکسا وجودی نظیر سقراط فراتر از انسانیت است ، زیرا افراد دیگری نیز وجود دارند . از سوی دیگر سقراط واجد کیفیاتی (اعراض) است که بخشی از ذات او نیستند ، مثلا ممکن است نشسته باشد . لذا سقراط برخلاف خدا از ذاتش هم بیشتر و هم کمتر است . چون چیزی فراتر از خدا نیست لذا چیزی بیشتر از ذات او نیست و اعراض در خدا وجود ندارند زیرا آنها توسط شیء دیگری حادث می شوند . (دقیقا نظیر بخشی از علت اینکه سقراط بر صندلی نشسته است .)
خدا (کاملا) قابل شناخت نیست زیرا ماده نیست . حال آنکه دانش ما معمولا وابسته به حواس ماست. بعلاوه ما معمولا چیزها را با دانستن جنس و فصل آنها می شناسیم ، معهذا خدا منحصر به فرد است و بنابراین بدین روش نمی تواند شناخته شود . ما می توانیم درباره خدا به روش تنزیهی (سلبی) با حذف محدودیتها ، چیزی بدانیم . مثلا نتیجه بگیریم که خدا حرکت ندارد و با مکان محدود نمی شود . آنچه به روش ایجابی درباره خدا می توانیم بدانیم نه نظیر دانش ما به اشیاء فانی است (یک صدا) و نه کاملا متفاوت (دوپهلو)می باشد . در عوض قیاسی است ، به نحوی یکسان و به نحو دیگری متفاوت است . خدا xرا می شناسد به نحوی که با شیوه ای که سقراط xرا می شناسد هم یکسان و هم متفاوت است . خدا می داند اما به گونه ای که در بین سایر امور کامل ، فوری و فارغ از زمان است .
اینکه خدا آفریده است بدیهی است (گرچه اثبات پذیر نیست) زیرا جهان مادی نمی تواند از وجود غیر مادی نشات گیرد .جهان وجود دارد تا خدا را بنماید که کاملترین گستره ممکن موجودات را بیافریند زیرا در آنها بحد اعلی آشکار می شود . موجودات از فرشتگان ، که غیر مادی هستند ، تا انسانها ، که مادی و غیر مادیند ، تا حیوانها ، که مادی محضند (هم تغذیه و هم حرکت می نمایند) تا گیاهان ، تا اشیای بی جان متغیرند .
خدا به عنوان علت اولی در مخلوقات به عنوان علت ثانویه عمل می نماید . معهذا مخلوقات واجد اراده آزاد و مسئول باقی می مانند . بعلاوه خدا می تواند در آنجه معجزات می نامیم مستقل از علل ثانویه عمل نماید . خیر بودن ، خدا بهترین جهان ممکن را آفریده است بدین معنا که بهترین نوع چیزها را دارد . شر عدمی است یا فقدان خیر است و بدین سبب خدا همانطور که علت سایر چیزهاست ، علت شر نیست . لذا نمی توانیم سوال کنیم که چرا خداوند شر را تحقق بخشیده است ، اما می توانیم سوال کنیم که چرا خداوند خیر بیشتری را تحقق نبخشیده است تا از طریق گستره بیشتری از امور نمایان شود و انواع بخصوصی از خیر را محسوب دارد . (نظیر دلسوزی که فقط هرجا رنج باشد وجود دارد .)
آکویناس و دیگران ترکیب دانش مدرسی را در دیدگاهی که حقیقت ، اخلاق ، و خود خدا می توانند توسط عقل شناخته شوند ، زیرا مشیت الهی خودش توسط عقل اداره می شود ، را بنا نهادند . آنچه مسئول است بنابراین آن چیزی است که حقیقت دارد و درست است . اما جان دون اسکاتس مدعی است که اراده _ نه عقل _ در انسان و خدا اولیه است .گواه این مدعا عبارتست از اینکه وجود باید آنچه را که در مورد آن می اندیشد را اراده کند . پس باید چیزی بر عقل عمل نماید ، حال آنکه چیزی نیاز به عمل بر اراده ندارد . این دیدگاه مستلزم آن است که چرا خدا عمل می کند یا اراده می کند ، چنانکه می کند ، دلیل ندارد . این امر حقیقت و اخلاق را اساسا اختیاری و درنتیجه غیر قابل شناخت می کند . خدا می توانست معیارهای اخلاقی متفاوتی را اراده کند . دیدگاه اسکاتس دانش ما را درباره خدا را موضوع شهود و ایمان می کند ، نه عقل .
مفهوم دیگری درباره شناخت خدا ، بعدها جهان بینی قرون وسطی را متزلزل می کند . ویلیام اکام عقیده داشت که قدرت مطلق بدین معناست که خدا می تواند لفظا هر کاری بکند . بالنتیجه فرد می تواند چیزی را تصور کند که بدون اینکه هیچ شی ئی آنجا وجود داشته باشد ، فعل محض اراده الهی باشد . در دیدگاه او ایمان و عقل می توانند مغایر باشند . "تیغ" اکام در پی قطع توضیحات آن وجوداتی است که تحقیق پذیر نیستند در نتیجه توضیحات ساده تر دادن مرجح است . این [تیغ] بعدها برای قلع و قمع جهان بینی هایی نظیر اشیاء به منزله مقصود الهی که از زمان یونانیان مرکز تفسیرها بوده اند ، به کار رفت . سرانجام حتی مفاهیم وجود الهی اختیاری _ یا حتی غیر ضروری _ برای تفاسیر و جهان بینی ها خواهد بود .
بعدها ارتباط میان عقل و خدا توسط دیدگاه میستر اکهارت از بین رفت : خدا "مافوق وجود است" و اتحاد انسان با خدا باید فوق عقلی باشد . دانش موضوع پیشروی از کثرات به وحدت است که ورای آن وحدتی با خداست که بر تمام تفاوتها فائق می شود . " صحرایی خاموش" بنابراین وجود الهی غیر قابل بیان است . خداوند همه چیز را در وحدتشان ، به طور فارغ از زمان ، اما نه در سطح فانی خودمان می داند به زمانها و وقایع مختلف معنا می دهد .
د - تفکر رنسانس
خداوند به بیرون از مرکز عقل دانش منتقل شد زیرا ایمان دیگر ریشه در عقلانیت نداشت و عقل دیگر با ایمان نظارت نمی شود . قدرت کلیسا انحطاط یافت و جامعه الهام را در جهان کلاسیک یافت . علاقه به این زندگی و جهان علاقه به علم را برانگیخت که به زودی نظم فیزیکی قابل توصیف ریاضی را مکشوف نمود . این تحول مفهوم خدا را به شکلی درآورد که بعدها جهان بینی ارسطویی را با تاکیدش بر اینکه اشیاء مقصود الهیند فرو ریخت . نظم نظیر آنچه در قوانین حرکت کواکب کپلر و نیوتن کشف شده است متضمن مهندسی اعلی است . در ابتدا در این تحولات ، جردانو برونو که بر خدا با فیضان در جهان به مثابه اصل فعال تاکید نمود ، گرایشی در مفهوم خدا که حتی با فهم تفصیلی بیشتر فرایندهای فطری به دست آمده در انقلاب علمی افزایش می یابد.
دوران اصلاح تاکیدی بر سلطه الهی بر امور انسانی به عنوان نتیجه تاکیدش بر عجز انسان هبوط یافته از حصول موقف صحیح با خدا ملاحظه نمود . درصورتیکه انسانها بدون کمک نتوانند به خدا برسند ، در این صورت این خداست که باید برخی را برگزیند که با او هدایت یابند . از آنجا که اصلاحگران تصریح نمودند که انتخاب الهی نمی تواند مبتنی بر استحقاق باشد ، لذا عشق باید ویزگی محوری عامل رستگاری باشد . این دیدگاه جبری الهی سوالات جدید الهیاتی و فلسفی را درباره رابطه انسان و اراده الهی مطرح نمود . این سوال که با وجود جبری که کاملا سرنوشت را تعیین می کند ، چگونه انسانها می توانند آزاد و مسئول باشند به عقیده جان کالوین تاحدودی با تمایز میان اراده الهی غیر قابل مقاومت و قابل مقاومت ، حل و فصل شده است . که دومی مشتمل بر انتخابهای انسانی است که خدا (به منظور مقصود عالی الهی) روا داشته تا برخلاف اراده تام خود اجرا شود . بنابراین خدا حاکم مطلق است و انسانها مسئول اعمال خویشند . جیم آرمینیوس اعتراض نمود که کالوینیسم خدا را مسئول گناه نموده و او پیشنهاد کرد که به جای اینکه خدا آن را مقدر نموده باشد ، آنچه پیش بینی نموده بازخواهد گشت .تاکید اصلاحگران بر هبوط اراده منجر به عدم اعتماد به عقل به عنوان منبع اطلاعات درباره قلمرو معنوی ، من جمله خدا ، گردید . ذهن هبوط نیافته خدا را همه جا در آفریده هایش می بیند اما اذهان هبوط یافته ما نمی تواند خدا را بیابد . لذا چنانکه مارتین لوتر اذعان داشت وجود مخفی است . خدا باید خود را در شهود وکردار بنمایاند . انسانیت باید در برابر اغوای اینکه از آنچه نموده شده فراتر رود مقاومت نماید ، خاصه آنکه خدا صرفا آنچه را که باید بدانیم آشکار نموده ، نه همه آنچه را که مشتاقیم بدانیم . اکراه اصلاحگران از عقل به منظور کاستن فاصله میان قلمروهای معنوی و مادی عقیده آگوستینی را (که دو قلمرو افلاطونی را اندکی منعکس نمود) تداوم بخشید و با دیدگاه رفیع سقراطی درباره عقل و دیدگاه ارسطو چالش داشت .این امر که عقل نقش محدودی در قلمرو معنوی دارد ، بعدها مورد تاکید سورن کیرکگارد و کارل بارث قرار گرفت .
ه – روشنگری
به محض اینکه فلسفه و مذهب در تلقی عقل دو راه مخالف را پیش گرفتند ، هز هم جدا شدند . مذهب از عقل با تاکید بر برتری اراده الهی بر عقل الهی و در حیطه انسانی با تاکید بر برتری ایمان بر عقل کناره گرفت . در عین حال عناصر زیادی در فرهنگ از اقتدار کلیسا و ارسطو فاصله گرفتند تا به عقل به عنوان منبع اصلی شناخت بنگرند . چنین به نظر می رسد که این عقلانیت با اکتشافات دانشمندانی نظیر نیوتن و کپلر ، که با استفاده از مشاهدات به منظور یافتن نظم ریاضی در طبیعت به موفقیت عظیمی دست یافتند ، تایید شده باشد . اکتشافات جهانی بسیار منظم که مستلزم خدایی بسیار معقول است را آشکار می نمایند .
خداگرایی (بدون‌ اعتقاد به‌ پیامبران‌ و مسائل‌ دیگرمذهبی) به عنوان شکل فلسفی اعتقاد به خدا ظهور نمود که از عقل به منزله منبع شناخت خدا استفاده می کند . شناخت خدا بدون شهودی که به خداشناسی فطری تفصیل بخشد ، حداقلی بود . لرد هربرت کانتربری صرفا ادعا نمود که فقط یک خدای متعال وجود دارد که باید بپرستیم ، زندگی فضیلتمند پرستش را ایجاب می نماید ، مردم باید توبه کنند و خدا خوبی را پاداش داده و بدی را مجازات می کند . جهان ظهور یافته نیوتنی یکی از دقیق ترین و قابل پیش بینی ترینهاست و جایی برای علل خارجی نگذاشته است . مطابق آن به نظر می رسد که فضای اندکی برای مداخله الهی باشد یا اصلا نباشد . سپس خداگرایی معتقد شد که خدا علت جهان است اما پس از آن مداخله ننموده است . به دلیل مهندسی عالی خدا دعاها و معجزات غیر ضروری انگاشته شدند .
تاکید بر خدا به منزله طراح کامل منجر شد که اتلاف و رنج فقط ظاهرا بیهوده اند . طرح و عقلانیت خدا در تدبیر باشکوه جهان مشاهده شد و خدا به بهترین وجه در کلیت و تجرید شناخته شد.
در زمان انقلاب رنه دکارت مشهور در جستجوی بنا نهادن همه شناختها بر بنیانی بود که نتواند بدان شک نماید : که عبارت بود از اینکه او یک موجود اندیشمند است . موفقیت رویکرد او شدیدا وابسته به نیکخواهی خدا دارد زیرا می توانیم مطمئن باشیم که وجود الهی ما را گمراه نخواهد نمود . می توانیم اعتماد داشته باشیم که اندیشه های روشن و متمایز ما حقیقت دارند . لذا ویژگیهای خدا پایه ای برای یقین ما می سازد که حقیقتا واقعیتی مطابق با افکار ما وجود دارد . قدرت مطلق خدا منجر به توان انجام حتی آنچه که منطقا غیرممکن است می شود . علاوه بر آن دکارت خدا را نه صرفا به منزله بدون علت ، بلکه به نحوی علت خودش تلقی نمود .
جان لاک به دیدگاهی اعتقاد داشت که یادآور شیوه‌ تعلیم‌ وفلسفه‌ مذهبی‌ قرون‌ وسطی بود _اسکولاستیک _ که شهود آنچه را که درباره خدا به وسیله عقل محض نمی تواند شناخته شود را ‌می نمایاند . _گرچه هیچ شهودی عقل را نقض نمی نماید ._ او با تایید اینکه آنچه منافی عقل باشد ، نمی تواند به عنوان کشف و شهود پذیرفته شود ، فراتر از اسکولاستیک رفت . انگیزه او این بود که آنچه که "وجد و حال" خوانده می شود ، مشتمل بر کشف و شهودهای شخصی متصوره درباره خدا با ابتناء بر اقتدار مطلق شهود عقلی فردی-که کشف و شهود درست است - را ردکند . بعدها دیدگاه او مفهوم خدا را با عقل پیوند زد .
باروخ اسپینوزا با دکارت هم عقیده بود که اندیشه های روشن و متمایز به وضوح منعکس کننده واقعیتند . اما چنین پنداشت که فلسفه باید با خدا ، نه با خود ، آغاز شود . این بدان سبب است که خدا در ترتیب اشیاء حائز رتبه اول است . تقدم خدا دلیل انکار روش بیکن توسط اسپینوزا ، در آغاز با مشاهده است . او ریشه های یهودی خود را با تصدیق اینکه خدا کل حقیقت است ، نه فراتر است و نه شخصی وانهاد .
آکویناس استنتاج کرد که خدا بر این اساس وجود دارد که جهان به چیزی خارج از خود به عنوان علت نیازمند است . اما اسپینوزا معتقد بود که فقط یک چیز می تواند وجود داشته باشد –خدا-- زیرا کلها صرفا مستقلند و فقط یک کل می تواند وجود داشته باشد . (یا ماده) چیزی خارج از کل که کل بتواند بدان وابسته باشد ، وجود ندارد . آن کل شبکه ای از حقایق است که با نتایج ضمنی(دلالت) به هم مربوطند . بدینسان هر چیزی یا ضروری است یا ناممکن . زیرا آزاد بودن ، نامعین بودن بوسیله هر چیز خارج از خود است ، خدا آزاد است زیرا چیزی نمی تواند خارج از او باشد و تنها خدا آزاد است زیرا هر چیز در کل فی نفسه بالضروره موجود است . نیازی به اثبات اینکه وجود خدا مافوق نیاز به اثبات وجود یک ماده است ، نمی باشد . از نظر اسپینوزا خدا علت خارجی آغاز جهان نیست و لذا بدین لحاظ قابل اثبات نیست . مع الوصف او علت اصلی و مدام جهان است . خدا نمی توانست طراح جهان یا کسی که آن را با مقصودی ایجاد کرده ، باشد . این بدان سبب است که چیزی که متضمن نقص است را بیاورد ، و خدا نمی تواند نقص داشته باشد . خدا می تواند بی منظور برای انسانیت اهداف اخلاقی نداشته باشد . خدا شبکه تمام حقایق است ، نه وجود شخصیی که کشف و شهود ارائه بدهد . هنوز شناخت خدا _که ضرورتا موضوع عقل است_ خیر اساسی است . چنانکه اسپینوزا گفته است "برترین فضیلت ذهن فهم یا شناخت خداست ." (علم اخلاق ،بخش ۴،توصیه ۲۸ ؛ ترنس الوز)
آنجا که اسپینوزا واقعیت را به تعبیر ماده واحدی که الهی است تبیین نموده ، گادفری لایب نیتس مثالهای بیشماری از همان نوع ماده عرضه می کند . این جواهر الهی که بدین نام می خواندشان ، مراکز انرژی روانی است . آنها برهم به نحو علی عمل نمی کنند ، اما در هماهنگی شگرفی که خدا از پیش مقرر کرده هماهنگند . اینکه عناصر گوناگون بسیار زیادی در یک هارمونی دخیلند ، گواهی بر وجود خداست . زیرا خدا طبق اصل علت فاعلی(کافی) عمل می کند . باید دلیلی وجود داشته باشد که چرا آفرینش فقط این جهان را انتخاب نموده است : باید بهترین جهان ممکن باشد . با وصف اینکه بسیاری از امور به طور انفرادی امکان پذیرند ، حتی خدا محدود به آنچه می تواند تحقق بخشد است. (درست مانند آنکه یک مرد می تواند پدر باشد یا فاقد بچه ، اما نمی تواند هردو باشد) . ازآنجا که فقط خدا کامل است ، آفریده ها محدودیتهایی دارند ، که منشا شر است . مع الوصف دریافته ایم که شر اغلب پیش نیاز انواعی از خیر است . انتخاب خدا در آفرینش این جهان خاص موضوع ضرورت اخلاقی درونی اوست . او به این دلیل جهانش را ساخت که بیشترین تنوع را دارد و می تواند به عنوان فعلی عاشقانه ذات خود را به امکان پذیرترین شیوه بنماید .
لایب نیز خدا را سرچشمه علیت می سازد ، جرج بارکلی خدا را سرچشمه قدرت محض می کند . وی منکر وجود جواهر مادی می شود . (زیرا او اعتقاد به جهان مادی را ریشه الحاد می داند.) و مدعیست که خداوند مستقیما به ما تصوراتمان درباره جهان را داده است . نظم تصورات ما گواه قدرت خداست .
دیوید هیوم تجربه گرایی برکلی را ، که مدعی بود تصورات ما امور جزئیند نه امور کلی ، پذیرفت ، اما تجربه گرایی هیوم او را به استنتاجات شک گرایانه رهنمون شد . معتقد بود مشاهدات ما از جهان مستلزم اعتقاد به خدای خداشناسان نیست ، مثلا طراحی آشکارا نقص دارد ، بعلاوه خدای خوب شر را روا نمی دارد . در صورتیکه مشاهدات ما فراتر از جهان رود ، ممکن است خدای محدودی یا حتی خدایانی باشد . لذا مفهوم خدا نباید ریشه در عقل داشته باشد بلکه باید در احساسات و اراده باشد .
و ) عصر مدرن
امانوئل کانت نیز دانش تجربی را به عنوان راه شناخت خدا رد می کند . درواقع مدعیست که خدا به هیچ وجه نمی تواند اثبات شود ، معهذا وجودش را نمی توان رد نمود . ما به عنوان انسان نوعا ورای آنچه می توانیم واقعا استنباط کنیم می رویم . این اندیشه ما که خدا بطور عینی می تواند شناخته شود نمونه آن است . با این‌همه ‌، به عنوان یک اندیشه خدا ارزش نظام بخشی برای اندیشه امان دارد بدین نحو که ابتکاری عمل می کند و به تجاربمان تا حدی وحدت می بخشد . عملا نیز اندیشه خدا ریشه در اعتقادات اخلاقی مهم دارد . به طور خاص مناسبت دارد با آنانی که عمل صالح انجام می دهند ، شادند و لذا چون در این زندگی به نحو شایانی حاصل نمی شوند ، می توانیم ادعای بجایی بکنیم که در فضایی ورای این فضا حیات وجود دارد . می توانیم عملا نیز فرض کنیم که خدا برای تضمین ارتباط میان فضیلت و شادی وجود دارد .
به نظر می رسد که خدا پیش از کانت موضوعی عینی بوده و پس از او گرایش بیشتری به ذهنی فرض کردن آن بوده است ، که لاجرم موضوع تفسیر واقع شده . با بحثهای علم اخلاق و ارزشها همراه بوده تا علم و واقعیتها . این امر با تغییر از تاکید روشنگری از شناخت عینی خدا ، به مثابه مهندسی متعالی ، تا تاکید رومانتیکی برتجربه شخصی خدا ، به عنوان روح حاضر در همه جا ، همراه است . بنابراین فردریک شلایر ماخر بر احساس وابستگی به خدا تاکید نمود ، حال آنکه آلبرکت ریشل بر خدا به عنوان سرچشمه آزادی اخلاقی و ارزشها تاکید نمود .
با در نظر گرفتن اینکه کانت و آنهاییکه از او اثر پذیرفتند خدا را برای عقلانیت ما صعب الوصول تلقی نمودند ، از نظر جی دابلیو اف هگل خدا جوهر عقلانیت است . بعلاوه روح خود را آشکار می کند و تحول آن در جهان برای همه در همان وقایع تاریخی قابل رویت است . لذا مقولاتی که کانت به عنوان وجود محدود به ذهن انسان تلقی می کرد ، هگل به عنوان بخشی از ذهن مطلق تلقی می نمود . و بدینسان ساختار فعلی آن ذهن (یا روح) می تواند شناخته شود . هگل با دیدگاههایی که از زمان ارسطو حاکم بودند ، که خدا و حقیقت تغییر نمی کنند، درافتاد ، و اینکه منطق با دو ارزشی هایی سروکار دارد که کاملا با اصل عدم تناقض دور نگهداشته شده اند . (مطابق اینکه الف نمی تواند در عین حال غیر از الف باشد .) از نظر هگل دو ارزشی ها در واقعیت عالیتر با هم متحد می شوند . مثلا وجود و عدم در شدن تعالی می یابند . این بدان سبب است که وجود واژه ای کلی است و هیچ کیفیتی ندارد . لذا در مفهوم عدم گذر می کند . این گذر شدن است . بنابراین تضاد اصیل تعالی یافتن است .
هگل معتقد بود که واقعیت به دو ارزشی و متناقضاتی تقسیم می شود که در ترکیبی پویا مقرر شده اند . لذا روح از انسجام به تفرق و بالعکس به وحدت حرکت می کند . بنابراین او با تفکر شلینگ مخالف است که مطلق نامتفاوت است . زیرا از نظر هگل روح بیش از ماده است ، او دیدگاه اسپینوزا را رد کرد که مطلق فقط ماده است از نظر هگل بیش از آن است ، آن آگاهی را متحول می کند . در این فرآیند خدا طی آگاهی انسان از وی به خودآگاهی می رسد .—خدا از طریق آگاهی انسان درباره خود می اندیشد .
کانت ادعا کرده بود که واقعیت اولیه (شیء فی نفسه) غیرقابل شناخت است ، اما آرتور شوپنهاور اظهار داشت به دلیل اینکه اراده است ، قابل شناخت می باشد . ما می توانیم مستقیما آن را بشناسیم زیرا ما می توانیم اراده خودمان را بشناسیم . اراده با افزایش مهارت در جهان طبیعی (مثلا از طریق جاذبه) ، در گیاهان و حیوانات ،و در ذات انسان خود را آشکار می نماید . در غلبه نهایی عقلانیت و در تقابل با لایب نیز بر این بود که این بدترین جهان ممکن است .
نظر هگل درمورد اینکه روح در فرایند است و یک وضعیت ایستا ندارد ، در آلفرد ان وایتهد تداوم یافت . وایتهد معتقد بود که خدا برای هرگونه صیرورتی ضروری است . و به نوبه خود ، خدا در هر صیرورتی تحول می یابد . خدا می کوشد تا جهان را مانند خود با پرورش هماهنگی و نظم غنا بخشد . در حالی که ارزشهایی را که حقیقت ، زیبایی و نیکی را افزایش می دهد ، حفظ می نماید .
شیوا همتی