دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا


نقدی بر فیلم تصادف


نقدی بر فیلم تصادف
کراش یا تصادف فیلمی بود که خیلی راحت و بی سر و صدا تونست مراسم آکادمی امسال رو تسخیر کنه . اگه علاقه مندید یک مطلب در مورد این فیلم بخونید تا پایان این مطلب با ما باشید .
در سال ۱۹۹۱ "پل هگیس" سازنده فیلم ""Crash و همسر اولش دیانا از افتتاحیه فیلم "سکوت بره ها" با ماشین نو گران قیمت پورشه شان باز می گشتند که در کنار مغازه ای برای گرفتن یک فیلم ویدیویی متوقف شدند و آن جا بود که دو سیاهپوست آن ها را تهدید و ماشین و نوار ویدیویی را دزدیدند ، از آن جایی که دسته کلیدها ی منزلشان در ماشین بود، مجبور شدند که قفل ساز بیاورند و قفل ها را عوض کنند. هگیس در مصاحبه ای می گوید که مدت های مدیدی به آن دو سیاهپوست و ذهنیت آن ها فکر می کرده است و آن تفکرات موجب پی ریزی ایده این فیلم می شود.
هگیس کانادایی که در ۲۲ سالگی ساکن لوس آن جلس شده بود مثل "کامرون" یکی از شخصیت های این فیلم ، یک کارگردان تلویزیونی بود. او این را به خوبی دریافته بود که طبقات اجتماعی مختلفی در این "شهر فرشتگان"(نام یکی از ترانه های متن فیلم) وجود دارد که مرزهای عمیقی بین آن هاست. او می گوید دیده بودم که حتی سیاهان متمول لوس آنجلس در حاشیه جنوبی ساکن می شوند و بین آن ها و ساکنان شمالی مرزی وجود دارد.
پل هگیس که نویسنده فیلمنامه برنده اسکار "بچه میلیون دلاری" هم هست به خاطر این فیلم کاندید ۶ جایزه اسکار شد که نهایتا جایزه بهترین فیلم و بهترین فیلم نامه را نصیب خود کرد. در تاریخ اسکار این اولین باری است که یک نفر جایزه بهترین فیلمنامه را برای دو سال پشت سر هم می برد.
هگیس فیلمسازی را در سال ۲۰۰۰ آغاز کرد ،اگرچه پیش از آن هم کارگردان موفق سریال های تلویزیونی از جمله " واکر_ رنجر تکزاس" بود.
او به همراه "رابرت مورسکو " فیلمنامه "کراش" را نوشت در حالی که فیلم نامه فیلم "پرچم های پدران ما" ساخته ایستوود و فیلمنامه های دیگر را در کارنامه خود دارد.
هگیز کانادایی در کالج ""Fanshawe لندن سینما خواند و یکی از تهیه کنندگان دو فیلم بچه میلیون دلاری و "crash" هم خودش بود که هردو در گیشه هم موفق بودند.
کراش فیلمی است با ریتم خوب و جذاب که علاوه بر نگاهش به مسئله نژادپرستی، طبقات اجتماعی و تنهایی و ایزوله بودن ، به مسائل خانوادگی و تربیتی هم بی توجه نیست. در واقع فیلمی است با یک فیلمنامه خوب و پر از جزییات که از ویژگی های فیلمنامه های خوب و با ارزش است.
در یک دوره ۳۶ ساعته زندگی مهاجران و شهروندان لوس آنجلسی دنبال می شود که بر اثر تصادف زندگی هایشان به هم گره می خورد. شخصیت هایی که به خوبی فیلم ما را با آن ها و سرگذشتشان همراه می کند. شخصیت هایی که در عین حالی که قربانی شرایط هستند، گناهکار هم هستند. این که آینده و سرنوشت نامعلومی دارند و تصادف های ساده می تواند زندگی شان را کاملا عوض کند.
در آغاز فیلم با یک تیتراژ خوب متوجه می شویم که با یک فیلم جدی رو به رو هستیم و صدایی را می شنویم که احساس خود را بیان می کند :" ما آن قدر به تماس نیاز داریم که به همدیگر می کوبیم تا ببینیم چه احساسی به ما دست می دهد. " گوینده این جملات ، بافت طبقاتی و چند ملیتی لوس انجلس را عامل این ایزولگی می داند. این که مرزها و شکاف های بین سیاهان، سفید ها ، هیسپنیک ها، چینی ها و ایرانی ها آن قدر عمیق اند که هر کدام دنیای خود را دارند و از تماس با هم محرو م اند و همانطور که فیلم اشاره می کند از پشت شیشه های ماشین ها شان همدیگر را می بینند. هر کدام از آن ها دیگری را تحقیر می کند و خود را اگر نه برتر که حداقل بهتر می داند. همه خود را شهروندان آمریکایی می دانند که کسی نباید آن ها را تحقیر کند اما همدیگر را تحقیر می کنند. در صحنه خریدن اسلحه توسط فرهاد مغازه دار ایرانی برخورد تحقیر کننده اسلحه فروش را می بینیم و اشاره به حوادث تروریستی ۱۱ سپتامبر را ، وقتی که اسلحه فروش فرهاد را اسامه می خواند و به طعنه به او می گوید که برو و نقشه جهاد ت را تکمیل کن.
دیالوگ های فیلم بسیار دقیق و حساب شده اند، تقریبا همه جمله ها در پی بیان هدف و منظوری هستند و به کمک درام می آیند، مثل دیالوگ دختر و اسلحه فروش که اسلحه فروش در پاسخ دختر می گوید که همه جور فشنگ دارند و تنها به این بستگی دارد که می توانی چه قدر بنگ را تحمل کنی. که در لفافه می گوید که نهایتی برای خشونت و ویرانگری وجود ندارد.در صحنه ای تهیه کننده تلویزیون ایراد می گیرد که چرا گویش بازیگر تو هوشمندانه است ُ"لهجه اش زیادی خوبه" و او قرار است که نقش آدم خنگه را بازی کنه. کارگردان می گوید که مگر مردم نمی بینند که او سیاهه.. اما این برای تهیه کننده کافی نیست.
نکته بسیار قابل توجه در صحنه دزدیدن ماشین دادستان ایالتی لوس آنجلس توسط دو جوان سیاه این است که آن ها کاری را انجام می دهند که از آن ها توقع می رود. در واقع ترس همسر دادستان باعث تحریک آن ها می شود. آن هایی که مثل جوان های دیگر لباس پوشیده اند و در قسمت بالای شهر از رستورانی باز می گردند که با تبعیض با آن ها برخورد شده است.
عده ای از منتقدان به این همه تصادفی بودن اتفاقات خرده گرفته اند اما این اتفاقات منطقی و به جا در فیلم نمایش داده می شوند و باور پذیرند.
فیلم همزمان به قاچاق انسان، فساد دستگاه پلیس و دادستانی و فاجعه مجاز بودن اسلحه ، مشکلات بیمه پزشکی و .... اشاره می کند . اگرچه این قدر در فیلم های امریکایی به فساد پلیس و .. پرداخته شده است که شاید چیز جدیدی محسوب نشود، اما نکته برجسته ای که در این مورد ، فیلم به آن اشاره می کند این است که سیاهان آمریکایی برای رسیدن به مقام های بالا دولتی چه قدر باید زحمت کشیده باشند و چه قدر امنیت شغلی شان آسیب پذیر تر از دیگران است و برای آن مجبورند به هر خلافی دست بزنند.
اگر چه فیلم به موضوع نژاد پرستی پرداخته اما در صدد تایید و یا تکذیب هیچ نژادی نیست. مثلا ما در دیالوگ بین دو دزد جوان انتقادهایی را نسبت به سیاهان می شنویم، این که آن ها در این جامعه رشد یافته اند و باورهایشان با بقیه فرق ندارد و یا در مورد موسیقی محبوب سیاهان که به عقیده یکی از دزدهای جوان، هویتی قلابی است که برای مرزبندبی بیشتر زبان و اندیشه سیاهان و تحقیر آن ها به وجود آمده است.
کاراگاه سیاهپوست در صحنه قابل تاملی که با معشوقه آمریکای لاتین اش که همکار او است این ایده را مطرح می کند که چه کسی این تمدن های مختلف را جمع کرده و به آن ها اموخته تا ماشین هایشان را روی چمن پارک کنند. در واقع او به این اشاره می کند که به هر حال ما همه این جا هستیم و باید تعامل داشته باشیم.همچنین در این صحنه اشاره می کند که مسائل نژادی در شخصی ترین روابط اثر می گذارد و...
در قسمت های مختلف فیلم و در برخوردها این جملات را به کرات می شنویم که " آیا شما نگلیسی بلدید؟" ،"همین قدر انگلیسی بلدید؟" و یا " آیا پدر شما می تواند انگلیسی بخواند؟" و یا این که : " اگر انگلیسی بلد نیستی با من حرف نزن."
در واقع دانستن زبان انگلیسی در این دیالوگ ها برای مرزبندی و گاها تحقیر مهاجرانی است که به آمریکا آمده اند و خود را محق می دانند. شنیکوا جانسون مسئول بیمه پزشکی و یا همسر چینی قاچاقچی انسان ، یا فرهاد ایرانی و.. اگر چه خود اصالتا آمریکایی نیستند، جز خود را با نگاه حقارت می نگرند.
فیلم در نشان دادن طبقات اجتماعی اشاره های ظریف دیگری هم دارد مثلا در یک جمله ساده خدمتکار مکزیکی اسباب بازی گران قیمت فرزند دادستان را به خانه می آورد و می گوید که نگذاشته تا جیمز آن را به مدرسه ببرد تا بچه ها سر آن با هم دعوا کنند. مدرسه ای که بچه هایش می توانند از طبقات و یا ملیت های مختلف باشند و خدمتکار مکزیکی این را می داند و یا جایی که در محله چینی ها تابلو " براد وی" را می بینیم اما خیابان تنگ و شلوغ و کثیفی در محله چینی هاست و یا اتوبوسی که آدم های داخل آن همه رنگین پوست و مهاجرند و مکزیکی با چهره دهاتی در ته اتوبوس تابلو است . اتوبوسی که دزد جوان معترض اعتقاد دارد که پنجره هایش را بزرگ ساخته اند تا نژادهای دیگر و طبقات پایینی که در آن تردد می کنند بیش از پیش تحقیر شوند.
در واقع این جوان دچار کامپلکس هایی است که مولود شرایط است و برای او پذیرشش سخت است.
به جز خانواده دادستان و کارگردان سیاهپوست که از نظر اقتصادی درتنگنا نیستند بقیه به شکلی به سختی روزگار می گذارانند و سخت کار می کنند ، قفل ساز و یا دختر ایرانی که پرستار شب کار است.... هیچ کدام شاد و راضی و خوش خیال نیستند. و اگرچه کریسمس است و چراغ ها روشن است (مثل آخرین فیلم کوبریک) اما شادی و سروری نمی بینیم.
فیلم از نیاز آدم ها به هم و مشترکاتشان هم صحبت می کند. در آغوش کشیدن ماریای خدمتکار، نجات زن سیاه توسط پلیس نژاد پرست که اتفاقا پیش از این همان زن زا به شکل وقیحانه ای تحقیر کرده ، و یا بوسیدن پدر بیمار پلیس توسط او و یا همدردی همکار کار آگاه در مرگ برادرش و یا آزاد کردن آدم های قاچاق شده به آمریکا...همه نشان می دهد که این آدم های بد واقعا بد نیستند و مثل همند. در صحنه کشته شدن جوان سیاهپوست( باز هم یک سیاهپوست قربانی می شود) نشان سنت کریستوفر که محافظ مسافران است نقطه مشترک پلیس جوان و سیاه جوان است . این که هردو مذهب و آرزوهای مشترکی دارند و و این شباهت های مردم..با گفتن..مردم... مردم .منو متعجب می کنند ، جلوه گر می شود.
موسیقی خوب، کات های خوب و به موقع و به جا که بعضا آدم را به اشتباه می اندازد مثل درها و قفل های مختلفی که در پلان ها جداگانه باز می شوند و معنی دارند و یا مثلا جایی که در نیمه شب دوست دختر کارآگاه در را می بندد و ما صدای بستن در را بلند می شنویم و ما همان لحظه پلیس را می بینیم که از خواب می پرد تا به پدرش سرکشی کند. و یا توقف ماشین در جلوی حصارهایی از جنس کاج که اگرچه زیباست اما سدی است و حصاری است و آن کسی هم که ایست می دهد پاپانوئل است و نه انسانی مخوف اما نتیجه یکی است . یا در صحنه ای که چینی مجروح در جلوی در اورژانس رها می شود و ما مجموعه مجسمه هایی را می بینیم که تولد معجزه وار مسیح را نشان می دهد تا اشاره ای به معجزه زنده ماندن این چینی مجروح داشته باشد و...
حرکات دوربین فیلم هم زیباست کلوز آپ های خوب چهره ها، بازی ها عالی را بیش از پیش به رخ می کشد. بازی های باور پذیر و زیر پوستی این فیلم بی شک فراموش نشدنی هستند و جدا از انتخاب خوب بازیگران، نشان از کارگردانی خوب دارند.
در صحنه پایانی فیلم ، وقتی جوان سیاه ، انسان های قاچاق شده را آزاد می کند به آن ها می گوید..: "پیاده شوید، این هم آمریکا، این جا پول است." و جوان تازه مهاجر چینی تبار مبهوت به صفحه تلویزیون نگاه می کند . آدم هایی که نمی دانند چه در انتظارشان است. البته به قول ابرت این فیلم یک پیشرفت است. آدم ها در پایان این ماجرا شاد تر نشده اند اما بهتر شده اند. حتی شانس و تصادف ، تعداد تراژدی ها را کمتر کرده است. مثل نجات لارا و در پی اش نجان فرهاد و خانواده اش و یا نجات کمرون و زندگی اش ...به جز جزییات غیر قابل اغماضی مثل لباس فرهاد، مغازه دار ایرانی و حجاب همسرش و یا واکنش پدر لارا پس از تیراندازی که توقع نوعی درگیری با ایرانی از او می رود و .... این فیلم خیلی دقیق و شسته رفته است و شاید به این سبب است که منتقدان و مردم از آن استقبال کردند و بیشتر از ۸ ستاره به آن دادند.
در قسمت اول عنوان بندی پایان فیلم ترانه "wicker park" را می شنویم ... پیام فیلمساز شاید مبنی بر این که فردایی است و نباید امید را از دست داد. ..قسمتی از ترجمه آن ترانه چنین است:
مدت هاست که غمگینم
و نمیدانم چرا
این ابرهای سیاه کوچک
همچنان راه می روند
با من
بامن
وقتش را تلف می کند
من ترجیح می دهم که نشئه باشم
فکر می کنم که از خود بی خود می شوم
و می توانم یک لبخند رنگین کمانی بخرم
تا بلکه رها باشم
آن ها همه آزادند
پس شاید فردا
راهم را به سوی خانه بیابم
پس شاید فردا
راهم را به سوی خانه بیابم......
مرتضی بهمنی
منبع : مجیدلرن


همچنین مشاهده کنید