دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

راستی چرا اشیاء به جای آن‌که نباشند، هستند؟


راستی چرا اشیاء به جای آن‌که نباشند، هستند؟
۱) تقدیر فاهمه بشر چنان است که پیوسته سر بر دیوارهای زبان می‌کوبد. این به تعبیر ویتگنشتاین در فاهمه آدمی ورم‌هایی بر جای می‌نهد که عقل را به ضرورت معاینه و معالجه زخم‌های فهم راه می‌برد. زبان از بنیاد کار ما را به گمراهی می‌کشاند و یکی از نخستین گمراهی‌ها یکدست نمودن کلمه‌هایی است که اختلاف ماهوی دارند. زبان ما را وا‌می‌دارد چنان فعل‌های «بودن» و «خوردن» و «آشامیدن» را به کار بریم که گویی میانشان ‌تفاوت چشمگیری نیست. کافی است به قصد معاینه (و احیاناً معالجه) ذهن خویش چند پرسش مشابه بپرسیم: «چند نفر از مهمانان آبگوشت نمی‌خورند؟»، «چند نفر از مهمانان نوشابه نمی‌نوشند؟» و «چند نفر از مهمانان وجود ندارند؟». می‌بینید که پرسش سوم به رغم دوتای دیگر معنای محصلی ندارد. بر همین مقیاس، می‌توان از دام زبان در زمینه کاربرد صفات یاد کرد. درباره هر صفتی می‌توان پرسید که آیا فلان موجود آن را دارد یا نه. مثلاً برخی اشیای عالم صفت سرخی یا سبزی، زبری یا نرمی را دارند و برخی ندارند، ولی آیا معنی دارد که بپرسیم آیا برخی موجودات وجود دارند یا ندارند؟ آیا «وجود‌» صفتی است که می‌توان بر پاره‌ای چیزها حملش کرد و از پاره‌ای آن را سلب کرد؟ اشیاء به «وجود» می‌آیند و معدوم می‌گردند، اما این به معنای کسب و از کف دادن یک خاصیت، یک صفت، نیست. به باور ویتگنشتاین، پرسش از ماهیت موجودات با معنی است اما پرسش از سرشت وجود غریب است و لااقل، این ادعا که من به غور در ماهیت وجود اشتغال دارم معنای روشنی ندارد. نکته این است که داشتن و نداشتن فلان رنگ جای تأمل دارد، اما تحقیق درباره داشتن یا نداشتن «وجود» به راستی غریب است. مثل این‌که بخواهیم درباره «عدم» پژوهش کنیم، کاری که فیلسوف «وجودی» کمر به آن می‌بندد. آیا فلاسفه وجودی گرفتار در دام زبان‌اند یا دچار افسون زبان شده‌اند؟
۲) هایدگر فیلسوفی بود که از نو فلسفه را به پرسش از وجود پیوند زد. پایه تفکر او این بود که فاهمه بشر نباید فریب بداهت برخی مفاهیم را بخورد، این که ما «هستیم» آن قدرها که در نظر اول می‌نماید، بدیهی نیست. به زعم هایدگر، عصری که از افلاطون آغاز گردید ـ یعنی از لحظه آغاز فلسفه ـ به نوعی عصر ظلمت است، عصری که مفهوم وجود را در پرده کرده است، به تعبیر هایدگر تاریخ متا‌فیزیک تاریخ نسیان وجود است. تاریخی که با تحولی بنیادی در مفهوم «حقیقت» به وقوع می‌پیوندد: یونانیان برای بیان حقیقت، واژه «الثئیا» را به کار می‌بردند که دلالت بر قسمی کشف حجاب و نامستوری می‌کرد اما با سقراط و افلاطون، «الثئیا» جایش را به «ایده» یا «مثال» می‌دهد، مفهومی که ناظر به قسمی تثبیت و مآلاً «معرفت» است. معرفت به جای حقیقت می‌نشیند و موجود به جای وجود. از این حیث، انسان در مقام «وجود متعین» جلوه‌گاه نور وجود تواند بود و در هر انسانی می‌توان به دیده یک کشف حجاب نگریست. بدین اعتبار، صحبت از انسان تنها سخن از موجودی در کنار دیگر موجودات نیست، وجود برای آدمی چیزی ورای موجودیت است، موجودیتی که متصف و مقید به انواع صفات و خصوصیات است.
۳) پرسش از وجود، از آن‌جا که بر زبان آدمی جاری می‌گردد، بی‌گمان با وضعیت عینی و شرایط مادی «بودن» آدمی گره خورده است. وضعیتی که از آن یاد می‌کنیم ویژگی‌هایی دارد که شاید نتیجه تحولی تاریخی در قرن نوزدهم باشند. لودویگ فوئرباخ ویژگی سرشت نمای زمانه خویش را این می‌دانست که تصویر چیزها را به خود چیزها ترجیح می‌دهد، یعنی ترجیح می‌دهد به جای واقعیت از بازنمود واقعیت، و در یک کلام به جای «بود» از «نمود» حرف بزند. این تحول، دیدگاه آدمی را راجع به معنای «وجود‌» دگرگون ساخت، چندان که متفکری به نام گی دُبور بر مبنای آن تاریخ عصر جدید غرب، همان تاریخ نظام سرمایه‌داری، را تاریخ تکوین «جامعه نمایش» دانست. به زعم او، ما در عصری به سر می‌بریم که در پی خودمختار و خود‌آئین شدن عالم تصویر‌ها، «نمایش» در آن واحد هم خود جامعه است و هم جزئی از جامعه ـ همان جزئی که عامل و ابزار یکپارچه ساختن جامعه است. در چنین جامعه‌ای هیچ چیز بی‌واسطه تجربه نمی‌شود، نه در قالب فردی نه در قالب جمعی، همه آن چیزهایی که آدمی سابق بر این به نحوی مستقیم و بی‌واسطه می‌زیست، اکنون از وی دور گردیده و به جامه بازنمود‌ها یا نمایش‌های محض درآمده‌اند. حال، هر رابطه‌ای بین افراد جامعه به میانجی تصاویر تحقق می‌یابد و بس: جهان واقعی چیزی جز مجموعه‌ای از تصاویر محض نیست. تصاویر به نوبه خود چونان موجوداتی واقعی در همه جا سیر می‌کنند و رفتارهای هیپنوتیکی آدمیان را هدایت می‌کنند. دُبور ویژگی نظام سرمایه‌داری را سیطره تاریخی اقتصاد بر حیات اجتماعی آدمی می‌داند؛ سیطره‌ای که خود در دو مرحله تصور آدمی را از وجود خویش دگرگون گرداند: در مرحله اول، تصور آدمی از «بودن» به «داشتن» تنزل یافت و در مرحله دوم، از «داشتن» به «‌نمودن» یعنی نمایش دادن.
در مرحله اول، آدمی بودن خویش را با داشتن به اثبات می‌رساند و در مرحله دوم، داشتن تنها مادامی اعتبار دارد که فرد فرد اعضای جامعه بتوانند دارایی خویش را در معرض نمایش بگذارند. از این منظر، هیچ قسم واقعیت فردی مستقل از واقعیت اجتماعی در کار نیست، توان فردی فرد وابسته به توان اجتماعی او در بازنمودن و نمایش دادن خویش است ـ از این حیث، بحث از وجود دیگر بار به سرآغاز بحث فلاسفه از وجود آدمی باز گردیده: انسان حیوانی مدنی بالطبع است. وجود آدمی از بنیاد وجودی است اجتماعی؛ پرسش از وجود هر آینه پرسش از سرشت امر «اجتماعی» است.
صالح نجفی
منبع : خبر آنلاین


همچنین مشاهده کنید