دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

خواب سنگین من و روزه های بی سحری


خواب سنگین من و روزه های بی سحری
هر سال با آمدن ماه رمضان به یاد اولین روزه ام می افتم و رمضان های خاطره انگیز گذشته!
خواب سنگین من بین تمام فامیل معروف بود و همه می دانستند که وقتی من در خواب عمیق هستم باید تمام نیروی خود را به کار بگیرند تا بتوانند مرا از خواب بیدار کنند.
فصل مدرسه که می رسید مصیبت من هم شروع می شد. مخصوصا وقتی شیفت صبح بودیم.
از صدای زنگ ساعت و صدای شلق شلق چای شیرین پدر وقتی با قاشق چای خوری به جانش می افتاد و آن را هم می زد، متنفر بودم. چون همه اینها زمانی اتفاق می افتاد که مامان برای بیدار کردن من تلا ش می کرد.
خلا صه آن سال ماه رمضان، تصمیم گرفتم برای اولین بار خودم را از روزه های کله گنجشکی خلا ص کنم و مثل آدم حسابی ها یک روزه کامل بگیرم.
اما با این تصمیم مشکلا تم اضافه شد چون از طرفی شکمویی مانع از این می شد که بتوانم بدون سحری روزه بگیرم و از طرف دیگر بیدار شدن برای سحری از مسائلی بود که حتم داشتم هیچگاه محقق نمی شود. خواب سنگین من بلا یی بر سرم آورده بود که با هیچ دارویی قابل درمان نبود.
یادش بخیر. آن روزها خدا بیامرز عزیز جون هم با ما زندگی می کرد در نتیجه وظیفه بیدار کردن من بر عهده او بود. چون عزیز جون صبر و حوصله زیادی داشت و تا آخرین لحظه با من کلنجار می رفت اما...
بی فایده بود. حتی تلاش عزیزجون هم نتیجه بخش نبود و صبح روز بعد وقتی آفتاب روی صورتم می افتاد از خواب بیدار می شدم و قشقرق به پا می کردم که «چرا برای سحر مرا بیدار نکردید».
قسم و آیه پدر و مادر و عزیز جون که «والله بیدارت کردیم خودت پا نشدی» فایده نداشت و من تا شب اخم می کردم و اعصاب همه را خرد می کردم که چرا بیدارم نکرده اند.
دم افطار که می شد، تمام غصه های عالم می ریخت توی دلم و عزا می گرفتم که چرا روزه نیستم!
اما یک شب تصمیم گرفتم به غول خواب غلبه کنم و به هر طریقی که شده از خواب بیدار شوم و سرسفره سحر حاضر شوم. هزار فکر در ذهنم آمد و رفت اما هیچ کدام کارساز نبود. اول فکر کردم که شاید بد نباشد برای خودم یک خروس بخرم. یک خروس حنایی و کنار تختم یک لانه برایش درست کنم تا سحر با صدای قوقولی قوقوی خروسم بیدار شوم. اما فکر احمقانه ای بود چون زندگی آپارتمان نشینی با این فکرها جور درنمی آید. بعد تصمیم گرفتم یک طرف نخ را به پای خودم و طرف دیگر نخ را به پای عزیزجون ببندم تا وقتی عزیزجون از خواب بیدار شد من هم با حرکت نخ از خواب بیدار شوم. بعد با خودم فکر کردم پیرزن بیچاره به اندازه کافی پادرد دارد و ممکن است با این کار من زمین بخورد و پا دردش بدتر شود.
اما یک راه مانده بود و آن این بودکه ساعت را کوک کنم و آن را زیر بالشم بگذارم، البته خیلی روش مطمئنی نبود اما امتحانش ضرر نداشت. از طرفی عزیر جون هم همچنان به تلا ش خود برای بیدار کردن من ادامه می داد و از پا نمی افتاد.
خلا صه آن شب را با اضطراب خوابیدم و قبل از خواب ساعت را کوک کردم و زیر بالشم گذاشتم. به خودم قول داده بودم که هر طور شده بیدار شوم و روی خواب را کم کنم. چه شبی بود آن شب، تا سحر خواب های پریشان دیدم. چه خواب هایی. خواب می دیدم، خواب مانده ام و با این کابوس از خواب می پریدم. خلا صه آن قدر بی قرار و مضطرب خوابیدم که با کوچکترین صدایی از خواب می پریدم چه برسد دلنگ و دلنگ فجیع ساعت!
خلا صه سحر از راه رسید و من قبل از این که عزیز جون بالا ی سرم بیاید بیدار شدم و در مقابل چشمان حیرت زده خانواده سر سفره سحری رفتم. چه حالی داشت آن سحری و چه لذتی داشت اولین روزه کامل من!
البته یک بار در طول روز اشتباهی آب خوردم و فکر کردم که روزه ام باطل شد. اما وقتی عزیز جون گفت که روزه ام باطل نشده از خوشحالی بال درآوردم. آن روز سر سفره افطار همه احترام خاصی به من می گذاشتند و من به خودم می بالیدم که این قدر با اراده و باشخصیت هستم. هدیه اولین روزه ام را که آن شب از دست مهربان عزیز جون گرفته بودم هنوز روی طاقچه مانده و هر ماه رمضان مرا به یاد اولین روزه ام می اندازد.
نویسنده : ایمان حاجی حسنی
منبع : روزنامه مردم سالاری


همچنین مشاهده کنید