شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


افغانستان زخمی


افغانستان زخمی
دره رگبار صدا
هر چه پلنگ افتادند
ماه و فانوس
در اندیشه سنگ افتادند
ماه تابید
برآبادی و ویرانی‏ها
زنده و مرده
به دنبال تفنگ افتادند
دستهایی که
پر از ظلمت روشن بودند
بر سر پاره‏تن ماه
به جنگ افتادند
صبح
ایوان افق آینه‏بندان می‏شد
پی ویرانیش
با بیل و کلنگ افتادند
خود ندیدند و
به اغیار سپردند افسار
یا که، بازیچه ارباب فرنگ افتادند
چند ارباب
پی مضحکه، کش‏کش کردند
چند سگ
بر سر یک لاشه به جنگ افتادند
زخم‏ها خورده از آن خاک
به غربت رفتند
زن و مردی که
به حلقوم نهنگ افتادند
□□□
ابر سیاه آمد و بر کوه ایستاد
باران گرفت و زوزه ظلمت کشید باد
باران نشست و ماه، مسیحای پاک شد
آنگاه در برابر حکم شب ایستاد
بودا، هزار پاره و بودا هزاره شد
ماه هزار پاره به قعر شب افتاد
صبح آفتاب آمد و یخ زد به روی کوه
خورشید مرد و رفت افق رو به انجماد
شب چند بار پخش شد از ماهواره‏ها
تصویرهای زنده، از افسانه جهاد
□□□
در شب جنگ و جنون
دل، به چه کاری بندم؟
به تفنگی...
به دروغی... به شعاری، بندم
دوست دارم
که در این ظلمت، تسبیحم را
دانه دانه
به سر زلف‏نگاری بندم
به جهان
هر چه که تیغ و دم زهر آراست
سیم سازم
به سراپای سه تاری بندم
کافر و مؤمن اگر
ساقه صلحی شکنند
دست و پاشان را
در چنبر ماری بندم
جای نارنجک
بر سینه دیوانه جنگ
سیب شبنم زده و...
ماه و اناری بندم
بکشم بند زپوتین و...
بشویم از خون
با نخش...
دسته گلی... بر سر یاری بندم
□□□
زنده در گور، در این وحشت یلدا، با تو
مانده‏ام، تا که کنم قسمت، شب را با تو
ای وطن.. کم‏کم نام تو شود گرگستان
چه کند، آهوی رم خورده صحرا، با تو؟
بگریزد به جهانی که در آن جنگی نیست
یا بماند، به همین جنگل رسوا، با تو؟...
□□□
اگر باغ..
بی‏برگ و بی‏بر.. نمی‏شد
دل سبز ما نیز..
پرپر نمی‏شد
سر آشنایان مغرور
چون کوه
اگر سهم انبوه خنجر
نمی‏شد
نمی‏خفت، در خاک سرد
آرزوها
گلوی زمین،
عقده پرور.. نمی‏شد
دل آشنایان..
اگر ساده می‏ماند
و امروز..
دلبسته زر نمی‏شد
بهاری..
پر از حس سبز شکفتن
پس از روزها
خشک و بی‏بر، نمی‏شد
زمین..
عطر پرواز را گم نمی‏کرد
اگر..
آسمان نیز دیگر نمی‏شد.
«محمدشریف سعیدی»
منبع : هنر دینی


همچنین مشاهده کنید