چهارشنبه, ۱۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 8 May, 2024
مجله ویستا

دموکراسی و نابرابری


دموکراسی و نابرابری
نظام و شبكه اقتصادی، سیاسی، فرهنگی تمدن غرب به عنوان جهان گراترین مكتب مادی (ماتریالیست) و انسان محور (اومانیست) تاریخ، بسان مجموعه یكپارچه ای تا نیمه اول قرن نوزده، تكوین و تجسم یافت. مقارن با ناكارآمدی ها و نقایص نظام نوخواسته جدید به ویژه در تأمین برابری های اقتصادی و حقوق سیاسی برای همه قشرهای اجتماعی در نیمه دوم قرن نوزده، متفكران بی شماری درصدد تشكیك در سرنوشت این روند، برآمدند و وضعیت حاضر را ناتوان از تحقق وعده های تمدن مدرن در آغاز راه، قلمداد كردند. از برجسته ترین آنها كارل ماركس فیلسوف آلمانی بود كه آغازگر مهمترین سنت انتقادی، اما درون گفتمانی در غرب بود كه تا قرن بیستم ادامه پیدا كرد (بشیریه، ،۱۳۸۳ ص۲۱) به دنبال نحله های انتقادی ماركسیسم، جریان دامنه دار اگزیستانسیالیسم هم، با همان هدف (تشكیك در بدیهیات، تذكر نسبت به آسیب ها) به راه افتاد. از نگاهی دیگر جریان نقد و اصلاح درون گفتمانی مدرنیسم را می توان به دو گرایش یوتوپیایی و ایدئولوژیك تفكیك كرد.
آنسان كه كارل منهایم در اثر معروف خویش بحث كرده است و اندیشه های سیاسی را به این دو سو، منتسب ساخته است، اندیشه های یوتوپیایی به طور عمده در پی نفی و تغییر وضع موجود بوده و اندیشه های ایدئولوژیك، وجه موجود را موجه نشان می دهد.
یكی از متفكران منتقد كه بسان اصلاح گری دلسوز، غرب مدرن را به تیغ نقد خویش، تشریح كرد «كرافورزبراف مكفرسون است كه می توان به طور كلی او را در طیف منتقدان چپ به شمار آورد.
با وجود آن كه پارادایم نظریه و بستر تحلیلی و فكری مكفرسون را ماركس و آموزه های فكری او كه با عنوان ماركسیسم از آن یاد می شود، تشكیل می دهد اما این نكته به این معنا نیست كه او اندیشمندی اصیل و نوآور نیست بلكه برعكس او از معدود متفكران قرن [بیستم] است كه همراه با خلاقیت، نظریه ماركسیستی را بسط و گسترش داد و در پاره ای از موارد به تصحیح اشتباهات و نقایص نظام فكری ماركس پرداخت و میراث فكری عمیق و بدیعی را از خود برجای گذاشت (فروغی).
به طور مختصر ضرورت پرداختن به اندیشه های انتقادی مكفرسون كه به ویژه بعد سیاسی لیبرال دموكراسی را مورد توجه قرار می دهد، عبارت است از:
۱) عمق بررسی های مكفرسون كه از بنیادی ترین مؤلفه مدرنیسم یعنی «انسان گرایی» آغاز می شود و با عنوان «فردگرایی انحصارطلبانه» در آمار او شرح و نقد شده است.
۲) نوآوری ها و پیشرفت های انتقادی او در نظریه ماركسیسم (به مثابه طریقی مألوف در سنت انتقادی)
۳) طراحی و ارائه مدل جایگزین از اصلی ترین حوزه مورد مطالعه اش ـ دموكراسی ـ و ترسیم زوایای آن
۴) ناشناخته بودن او و آثارش در مجامع علمی ـ به ویژه مجامع غیراروپایی ـ با وجود آنكه شأن وی در كنار منتقدان و فلاسفه سیاسی مهمی چون هابرماس، برلین، راولز و آرنت، انكارناپذیر است.
مكفرسون در ۱۹۱۱ در تورنتوی كانادا به دنیا آمد و تقریباً همه عمرش را در آنجا گذراند و آثار ارزشمندی از خود برجای گذاشت:
۱) نظریه سیاسی فردگرایی انحصارطلبانه (۱۹۶۲)، كه مهمترین اثر وی است.
۲) جهان واقعی دموكراسی (۱۹۶۵) كه به فارسی ترجمه شده است.
۳) نظریه دموكراتیك (مجموعه رساله ها) (۱۹۷۳)
۴) زندگی و زمانه دموكراسی لیبرال (۱۹۷۷) كه به تحلیل اندیشه سیاسی غرب از بنتام به بعد می پردازد و در آن تقسیم بندی آموزه اش از چهار مدل دموكراسی را ارائه می كند . این اثر به فارسی ترجمه شده است.
۵) دارایی (۱۹۷۸)
۶) ظهور و سقوط عدالت اقتصادی و مقالاتی دیگر (۱۹۸۵)
همان طور كه اشاره شد سنگ بنای نقادی های مكفرسون مسیر ویژه ای است كه اومانیسم در دوران جدید طی كرده و آسیب های فراوان بر تأسیسات تمدنی غرب وارد ساخته است. از سوی دیگر مكفرسون مفهوم «فردگرایی انحصارطلبانه» را به عنوان قدر متیقن و فصل جامعی در شناسایی دوره مدرن، برمی گزیند تا بدان وسیله بتواند ادوار مختلف حركت نظریه های سیاسی را از هم بازشناسد. همان سان كه هابرماس «حوزه عمومی» را برمی گزیند. فردگرایی انحصارطلبانه وضعیتی است كه فرد به طور اساسی و ذاتی مالك شخص خویش یا توانایی های خویش تصور می شود كه از بابت آنها هیچ دینی به اجتماع ندارد. فرد نه به صورت بخشی از یك كل اجتماعی بزرگ تر بلكه همچون مالك خویش در نظر گرفته می شود. به عبارت دیگر او حكایت از وضعی می كند كه به نظر افراط در خود بنیادی شب ها: مفهوم اومانیزم را مغلوب ساخته و حتی باعث شده «فرد تا جایی كه مالك شخص خویش و توانایی های خویش است آزاد باشد» (فروغی)
چنین بشری از نظر مكفرسون جامعه را همساز خویش می سازد و به بازاری مبدل می كند كه همه روابط، از مبادله میان مالكان آزاد و سودجو سرچشمه می گیرد. هرچند غرب مدرن در آغاز راه، با تأسیس و تأكید بر این مفهوم، توانست سرعت خود را از ارزش های جامعه فئودالی پیشین رها سازد اما امروز، این كلید رهایی بخش، به زنجیری بر پای انسان و جامعه غربی تبدیل شده است. مطابق استدلال مكفرسون، امروزه استعدادهای تولیدی چنان در حد كفایت تحول یافته اند و ثروت چنان در حد كفایت متكاثر شده است كه این «مفهوم منحرف، مصنوعی و موقت از انسان» را مطرود كرده است. (لوسن، ۱۳ ، ۲۳۷)
در مقابل مكفرسون بر مفهومی دیگر از «انسان» تأكید می كند. او با طرح این مسأله كه الگوی فردگرایانه و تملك طلبانه در جامعه لیبرالیستی تكوین یافته و تلاش انسان ها تابعی از روابط بازار است تا حقیقی درون زاد كه بتوان انسان را با آن تعریف كرد، در نگرش های هابزی از انسان تردید وارد می كند. موافق نظر هابز و لیبرال دموكرات های سنتی، انسان ها تلاش می كنند ارزش های خودخواهانه را مطابق با سرشت متكاثرشان بیشینه كنند. به نظر مكفرسون آنها تلاش می كنند استعدادهای خود را به قصد هماهنگی و وحدت اجتماعی و احترام متقابل برای یكدیگر (به منزله حاملان استعدادها) توسعه بخشند. (همان، ۲۵۱).
● تفكیك دموكراسی لیبرال از غیرلیبرال
موضوع اصلی كتاب «جهان واقعی دموكراسی» كه از دغدغه های اصلی مكفرسون در فلسفه سیاسی نیز هست، تمیز دادن و تفكیك قائل شدن میان دو معنای واقعی و تجربه شده از دموكراسی است. غرب دو مفهوم لیبرال و ماركسیستی از دموكراسی را تجربه كرده كه هر دو با وجود قرابت هایی، نتوانسته اند حق مطلب را در تحقق دموكراسی ادا كنند. البته غرب تجربه دموكراسی های باستانی و كهن را نیز دارد كه مكفرسون به آنها هم اشاره دارد، اما حیطه دقت مكفرسون، مفهوم جدید دموكراسی است كه بیشتر رهاورد انقلاب فرانسه و تأملات پی درپی آن بوده است. بانیان فكری و فلاسفه سیاسی آن دوران، از جمله منتسكیو، روسو و دوتركویل، سعی كردند سنت از یاد رفته دموكراسی را احیا كنند تا این سنت در بستر تحولات سیاسی اروپا به مفهومی مدرن تبدیل شود.
مكفرسون دموكراسی های معاصر را به دو دسته لیبرال و غیرلیبرال تقسیم می كند و معتقد است كه در مفهوم دموكراسی، دو تغییر اساسی رخ داده: یكی در جوامع غربی پس از پیدایش لیبرالیسم و دیگری در كشورهای سوسیالیستی و جهان درحال توسعه. بنابر تحلیل او، دموكراسی در جوامع دست دوم، به مفهوم اصیل و كهن نزدیك تر است (مكفرسون، ۱۳۷۹ (مقدمه مترجم) ص ۱۱)
مكفرسون داستان زشت و زیبای دموكراسی را از قدیمی ترین مفهوم آن آغاز می كند: دولت شهرهای یونان باستان كه دموكراسی به معنای حكومت بزرگ ترین طبقه ـ طبقه سافل ـ مطرح می شد و هرچند در برخی ادوار تحقق یافت، اما پیوسته مورد نفرت و بیزاری فرهیختگان آن تمدن بود. این بیزاری تا همین اواخر، اما در سطحی روبه كاهش ادامه داشت كه كرامول (cromwell) و مساوات طلبان (Levellers) در قرن هفدهم در انگلستان هم به آنها ملحق می شوند، حتی جان استوارت میل مبلغ اصلی لیبرالیسم در قرن ،۱۹ كه نقش مهمی برای توده های مردم و عوام قائل بود، نظام رأی گیری را پیشنهاد كرد كه در آن، طبقه كارگر به اكثریتی پرنفوذ تبدیل نشود (همان، ص ۲۵). مكفرسون پیش از ورود به انواع برداشت ها ازدموكراسی به سه برداشت كلیدی، اشاره می كند كه در همراهی با نگاه انتقادی وی، تأثیرگذار است: اول آن كه دموكراسی عام، به عینه مدل غربی نیست، با وجود آنچه غرب بدان اعتقاد دارد، لیبرال دموكراسی مدل منحصربه فرد دموكراسی نیست. نظام غیرلیبرال حاكم بر قطب شرق یا كشورهای توسعه نیافته، (به نظر او) برای خود نوعی دموكراسی قائل هستند، دوم آن كه لیبرال دموكراسی هم به هر حال عبارت است از قدرت، آن هم سیستم دوگانه قدرت؛ و نباید از این منظر آن را از دیگر اشكال حكومت جدا خواند. به هر حال در لیبرال دموكراسی هم، حكومت شوندگان از كارهایی منع و به كارهایی وادار می شوند. و اما نكته سوم، جلب توجه مكفرسون است به ملازمت سرمایه داری ـ به عنوان یك نظام اقتصادی ـ با لیبرال دموكراسی. تعجب آور می بود اگر به این نتیجه می رسیدیم كه تناظر سرمایه داری و لیبرال دموكراسی تصادفی بوده و بر اثر تقارن تاریخی پدید آمده است (همان، ص ۲۳)
ابعاد امروزین دموكراسی در جوامع غربی با غیرغربی تفاوت دارد. دموكراسی در جوامع غربی تا پیش از تثبیت دولت لیبرال امتیازی محسوب نمی شد. سپس متأثر از شرایط و اوضاع قرن ،۱۹ دولت لیبرال دموكراتیزه و به دنبال آن مردمسالاری هم لیبرالیزه شد، اما در جوامع غیر غربی ـ سوسیالیستی و یا در حال توسعه ـ دموكراسی در كسوت یك انقلاب ضدسرمایه داری لیبرال ظهور كرد. جنبش هایی كه از این پس آغاز می شد خود را به طور كامل دموكرات می نامیدند و نه به دنبال حكومت به نفع یك طبقه بلكه با شعار حكومتی در جهت استقرار منافع افراد جامعه، رشد كردند (همان، ص ۲۴) .مكفرسون منظور خود را از تقسیم لیبرالیزم بر دموكراسی در جوامع غربی واضح تر می كند. این مدعا بدین معنی است كه مقارن حاكمیت لیبرال ها، اصل انتخاب آزاد در تمامی روابط اجتماعی به رسمیت شناخته شد ـ این مسأله محوری ترین مفهوم لیبرالیزم از نظر اوست ـ و با انتخاب آزاد، امكان های انتخاب متعددتر می شد. «تصمیمات افراد» این حلقه اقتصادی را تكمیل می ساخت كه به طور متقابل بر قیمت ها تأثیر می گذاشت و معین می كرد چه چیزی باید تولید شود.
كل این مجموعه به نام اقتصاد بازار شناخته می شود. این نوع از اقتصاد، در مراحل بعدی رشد و تكامل خود، یعنی در مرحله ای كه بسیاری از افراد، نیروی كار خود را در بازار به صاحبان و دارندگان سرمایه عرضه كردند، اقتصاد بازار سرمایه داری خوانده می شود (همان، ص ۲۷). این اقتصاد در فاصله قرن ۱۷ تا ۱۹ تثبیت شد، تا پیش از آن مردم خود را نه مانند فرد بلكه همچون عضوی از یك رده اجتماعی تصور می كردند و این، تا حدی ضامن امنیت فرد بوده اما اینك مردم خود را از روی علاقه یا هراس افرادی آزاد و دارای حق انتخاب می دیدند. در واقع این آزادی به آنها تحمیل شد.
مكفرسون اذعان دارد كه عمده ترین نقطه ضعف این جامعه سرمایه دار، نابرابری بود.
در هر حال نظام نوین شكل گرفت و باعث ایجاد یك جامعه لیبرال فردگرا شد. در این جامعه، هیچ وجه دموكراتیكی وجود نداشت، نه از لحاظ تساوی و نه حفظ حقوق واقعی افراد، این جامعه فقط لیبرال بود (همان، ص۲۸).
اما آنچه كه باعث رویكرد جدی این جامعه به دموكراسی شد سلسله علل تقریباً جبری و ناخواسته ای بود كه رشد جامعه لیبرال، اقتضا می كرد. پس از مدتی از حركت جامعه لیبرال با بهره وری و پیشرفت بالا، ساختارسازی اقتصادی، آموزش و پرورش، بهداشت عمومی، خدمات عمومی و ... هم از حكومت مطالبه شد اما حكومت چگونه باید به این درخواست پاسخ می داد؟
بدین منظور قدرت حكومتی باید در دست كسانی می بود كه از طریق انتخابات دوره ای نامزدها و احزاب سیاسی، برگزیده شوند.لازم نبود انتخابات، انتخاباتی دموكراتیك باشد و به طور عام هم نبود، فقط كافی بود كه افرادی لایق و واجد شرایط انتخاب شوند (همان، ص ۲۹). نظام حزبی، همچنان لیبرالی و نه دموكرات، باقی ماند و حتی در انگلستان، حدود یك قرن دوام آورد زیرا كسی از او انتظار برابری نداشت. وظیفه نظام حزبی رقابتی، حفظ بازار رقابتی از طریق مسئول نگه داشتن حكومت در برابر تأمین منافع اكثریت بود. به تدریج افرادی كه در این بازار، دكانی نداشتند، شروع به اعتراض كردند. جامعه لیبرال هم كه مدعی احقاق حقوق همه بود، مجبور شد «حق رأی دموكرات» را همچون یك كالای جدید، در اختیار آنها قرار دهد. پس دموكراسی به عنوان فرعی، بر اصل لیبرالیزم سوار شد. مكفرسون مدعی نیست فقط به دلیل این فشارهای مردمی دموكراسی وارد شد، بلكه می گوید جامعه لیبرال بدون دموكراسی دیگر نمی توانست مبتنی بر رقابت تداوم عادلانه ای داشته باشد (همان، ص۳۱). پس درواقع ثمره دموكراسی در جوامع غربی، تعبیه مجاری نهادینه شده اعمال فشار از پایین به بالا برای جلوگیری از انباشته شدن نیازهای سیاسی و وقوع انقلاب بود. بدین ترتیب دولت لیبرال هم خود را تقویت كرد و هم جامعه بازار را، درضمن دموكراسی را هم لیبرال كرد (همان، ص۳۳).
با این جمعبندی، او در واقع درصدد تشكیك در دو پندار شایع در باب جوامع غربی، برمی آید: اول آن كه دولت لیبرال دموكراتیك به یك دولت رفاه و دولت نظارتی بدل شده و دوم آن كه دولت رفاه جایگزین جامعه مبتنی بر بازار شده است. مكفرسون در ادامه و در دیگر آثارش به جنگ این دوپندار و اصلاح مدل دموكراسی، برای بقای جامعه غربی می رود.
● دموكراسی ماركسیستی
پس از كالبد شكافی مفهوم لیبرالی دموكراسی، مكفرسون به سراغ مفهوم كمونیستی آن می رود. در گفتمان كمونیسم دموكراسی مفهومی قریب به معنای قدیمی وكلاسیك آن دارد؛ یعنی حكومت طبقات ستمدیده.
البته در نوع ماركسیستی مفهوم بدوی ـ طبقاتی به مفهوم انسانی ـ طبقاتی میل كرده است (همان، ص ۳۶). او بدون اشاره به دوره خاص می گوید: دموكراسی از دید طبقه حاكم، معنایی طبقاتی داشته است، اما از دید طبقه فرودست، همچون راه رهایی در نظر گرفته می شد و در شرایطی كه استعمار جامعه از سوی یك نیروی خارجی به اوج می رسید این مفهوم تشدید می شد. حال این تلقی در دموكراسی كمونیستی وارد شده است. زیرا همواره مفهومی طبقاتی بوده است. (همان، ص ۳۶).
مكفرسون با ذكر دو مؤلفه مهم از نظریه كمونیسم، به سوی تشریح مفهوم دموكراسی حركت می كند.
مؤلفه اول: چه چیزی در طول تاریخ شناخت انسان را مانع شده بود. سطح تولید مادی، در طول ادوار تاریخ بشر آنقدر پایین بود كه توده های انسانی مجبور بودند تمام نیروی خود را صرف كار كنند. برای ساماندهی به این نیروی كار هم بالطبع طبقه ای لازم می آمد، اما اكنون دیگر به چنین طبقه ای نیاز نیست، زیرا سرمایه داری همچون آخرین حلقه نظام های طبقاتی، قابلیت بالایی را از تولید ایجاد كرده و برای نخستین بار رهایی نوع انسان از كار طاقت فرسا میسور شده است. پس فرصتی است تا انسان به سوی انسان شدن گام بردارد و این، همان مؤلفه انسان گرایانه (اومانیستی) نگرش ماركس است. مؤلفه دوم: ماركس برای عمل سیاسی طبقه و ساختار آن در دگرگون كردن جامعه و استقرار جامعه مطلوب نقش بالایی قائل است. جامعه طبقاتی سرمایه داری با بهره كشی از فرودستان به واسطه ابزار دولت، از خویش محافظت می كند. در حالی كه تنها نیروهای مولد، ارزش حضور در جامعه را دارند و سرنگونی دولت فقط از سوی طبقه استثمارشونده یعنی پرولتاریای آگاه ممكن است. ماركس برای هر دو سیستم، اصطلاح دیكتاتوری را به كار برده است. دیكتاتوری پرولتاریا جانشین دیكتاتوری سرمایه داری می شود و تا زمانی كه كار انتقال و تبدیل مناسبات سرمایه داری به كمونیستی پایان نپذیرد، این دیكتاتوری به قوت خود باقی خواهد بود (همان، ص۳۸).
ماركس این مقطع را دموكراسی می خواند! البته دموكراسی، اذهان ما نسبتی با دیكتاتوری برقرار نمی كند، اما در «مانیفست» حزب كمونیست برآن اصرار دارد:
«نخستین گام طبقه زحمت كش در انقلاب، عبارت است از به حاكمیت رساندن پرولتاریا و پیروز شدن در نبرد دموكراسی.» (ماركس ۱۸۴۸).
چون تقسیم طبقاتی جامعه به پرولتاریا و سرمایه دار، آخرین تقسیم در جهان خواهد بود، پس از ساقط شدن سرمایه دار، دیگر طبقه ای نخواهد بود. دموكراسی در این حكومت بی طبقه محقق خواهد شد و این همان مفهوم كلاسیك دموكراسی است كه البته ماركس، چگونگی تحقق آن را هم یافته است.
پس آزادسازی یك طبقه، به انسانی كردن تمام جامعه منجر خواهد شد و این عمل در مقاطع و مراحل معین صورت می پذیرد كه نقطه شروع آن به دست گیری و انتقال قدرت به توده پرولتاریا است (همان، ص۴۰).
پس از این تقریر نوین از ماركس، مكفرسون نقادی ماهرانه و تاریخی خویش را آغاز می كند با یك پرسش مهم: چرا این چنین نشد؟
ماركس پیش بینی های خود مبنی بر سقوط نظام سرمایه داری و بیداری طبقه پرولتاریا را بر اوضاع انگلستان و آلمان كه به شدت صنعتی شده بودند، متمركز كرد! اما مقارن هشدارهای ماركس، شاخك های هوشمند نظام سرمایه داری به كار افتاد و با انجام اصلاحاتی، اروپای غربی را از تب و تاب كمونیسم خارج كرد. به دنبال این اصلاحات اجتماعی، طبقه كارگر هم سعی كرد به موازات رشد آگاهی های سیاسی و طبقاتی، در همان نظام سرمایه داری، كسب قدرت كند و با دریافت حق رأی و ورود در نظام حزبی، خویش را تثبیت كند. پس سرنوشت انقلاب پرولتاریا در پیشرفته ترین كشورهای سرمایه داری به یك حزب كارگر یا یك حزب كمونیسم، انجامید اما انقلاب پرولتری در كشوری به وقوع پیوست كه تنها چند دهه سابقه ورود به عرصه سرمایه داری را داشت و طبقه كارگر در این كشور، كوچكترین طبقه اجتماعی به شمار می آمد (همان، ص ۴۰).
درواقع در اكتبر ،۱۹۱۷ این پرولتاریا نبود كه انقلاب كرد، بلكه دولت سرمایه داری و رژیم پوسیده تزاری بود كه فرو پاشید. لنین زمام همه امور را در دست خود و حزب كمونیست درآورد اما برای رسیدن به شرایط ورود به یك جامعه كمونیستی بی طبقه آن سان كه ماركس وعده داده بود باید یك مرحله انتقالی ـ به طور استثنا ـ طی می شد و زیربنا، یعنی كمیت تولید مادی به اوج می رسید.
تاریخ حكومت شوروی از سال ۱۹۱۷ به این طرف، تاریخ تلاش های بی وقفه برای جبران این كمبود و نیز جلب حمایت توده های مردم به نظام سوسیالیستی و كسب پایگاه در میان ایشان بود (همان، ص ۴۱).
این نخستین انحراف از دموكراسی ماركسیستی بود، زیرا مجبور بود شكاف بین حكومت پیشگام و دموكراسی پرولتری ـ نخستین مرحله پس از انقلاب در پیش بینی ماركس ـ را پر كند. مكفرسون یادآوری می كند كه چه شوروی و چه هركشور كمونیستی دیگر اگر نتواند مفهوم جامعه بی طبقه را محقق كند، توفیقی در زمینه كمونیزم نخواهد داشت (همان ص ۴۲) اگر دموكراسی را نظامی در نظر بگیریم كه در آن اكثریت نظارت مستمر بر حاكمان دارند، نخواهیم توانست از پس ابهام مفاهیم آن برآییم. كنترل واقعی ، سطح مقامی كه می تواند نظارت شود و... مكفرسون آسیب شناس دولت پیشگام را ادامه می دهد و می گوید به هرحال چه نظارت و چه مشاركت اكثریت، دست كم باید قادر باشد خواسته خود را طرح و بركرسی نشاند. ایراد دیگر این است كه اگر دیدگاه ماركسیستی قائل باشد انقلاب، برای نجات جامعه ای تحقیر شده است ـ كه هست ـ چگونه می توان پذیرفت این تحقیرشدگان، به واسطه دریافت حق رأی قادر به اصلاح امورات خویشند.
این مشكلی بوده است كه هم لیبرال ها و رادیكال ها و هم محافظه كاران و اصلاح طلبان از افلاطون تا روسو، و از سرتامس مور تا ماركس با آن مواجه بوده اند (همان ص ۴۴)
به هرحال او معتقد است دولت پیش گام ، دموكراتیك نیست، زیرا علت وجودی آن ، عقب ماندگی توده های مردم بوده و بعد چنین دولتی برای مردم حكومت می كند نه به دست مردم اما مكفرسون ناامید نیست و امكان نزدیكی به دموكراسی، در نظام ماركسیستی را منتفی نمی بیند.
به نظر می رسد كه دولت تك حزبی نیز در اصل می تواند دموكراتیك باشد ، حتی در مفهوم واقعی و دقیق كلمه، به شرط آنكه
۱) دموكراسی درون حزبی وجود داشته باشد و
۲) عضویت در حزب آزاد باشد و
۳ ) شرط مشاركت و فعالیت در حزب در حد توان و انتظار افراد متوسط باشد(همان . ص۴۸)
● دموكراسی غیرلیبرال (جهان سومی )
سیر استقلال طلبی های مستعمرات قرن نوزدهمی در آسیا و آفریقا، كه پس از جنگ جهانی اول آغاز شد، مختصات و نقشه سیاسی ـ فرهنگی جهان را دستخوش تحول ساخت.
یكی از این آثار، مفهوم مستقلی بود كه این كشورهای انقلابی و شورشی از دموكراسی برای خود متصور بودند این دموكراسی نه از نوع غربی یعنی دموكراسی لیبرال است و نه دموكراسی موردنظر ماركس و لنین ، بلكه از دو نوع مذكور جدیدتر است. اما از جهتی از آن دو نو نیز قدیمی تر است ، زیرا در ظاهر همان مفهومی را در نظر دارد كه در قدیم... وجود داشته است: دموكراسی عهد قدیم یا حكومت مردم و به نفع مردم(همان ص۵۲)
این نزدیكی به مفهوم كلاسیك، به دلیل انگیزه رهایی و آزادی طلبانه كشورهای جهان سوم است. چون رهبران این كشورها، اغلب با هردو نظام شرقی و غربی آشنا هستند و در پی بازسازی و اقتباس و نه تقلید دموكراسی هستند.
تردیدی نیست كه ملل تازه استقلال یافته درحال توسعه ناگزیر از مدرنیزه شدن وافزایش تولید هستند تا بتوانند استقلال خود را حفظ كنند ... وسعت و سنگینی وظایفی این چنین كه بر دوش حكومت انقلابی گذاشته شده، به هر طریق ، گرایش به سمت یك دولت غیرلیبرال را تقویت می كند. اگر اكثریت فعال ملت، اهمیت و بزرگی آن اهداف و وظایف را درك كنند، احتمالاً به حمایت و طرفداری از دولتی برمی خیزند كه بانی انقلاب و استقلال بوده است و دراین صورت، نیازی به وجود احزاب متعدد (رقیب) احساس نمی كنند (همان ص ۵۵ـ۵۴)
مكفرسون با بررسی طریق دوم، دموكراسی غیرلیبرال جهان سومی را بیشتر توضیح می دهد. یعنی این كه اگر مردم این جامعه اوضاع را جدی نگرفتند و یا تفرقه داشتند هم باز در مسیر نظام تك حزبی قرار می گیریم.
برای چنین جوامعی ، همواره ترس از برقراری مناسبات نو استعماری وجود دارد. از این رو، مخالفت با حزب حاكم، ناقض هویت و استقلال ملی محسوب می شود كه گاهی به واقع هم این گونه است (همان ص ۵۵) محور دیگری كه باعث غیرلیبرالی بودن دموكراسی دراین كشورهای انقلابی است نبود دو عامل موجود در «انقلاب های لیبرالی» در آنهاست: اول مقدار قابل توجهی سرمایه انباشته شده برای توسعه اقتصادی و دوم نیاز به ایجاد و برقراری وفاداری و پایبندی به ملت.
از سویی دیگر انقلاب دراین كشورها طبقاتی نبوده و حكومت های پس از انقلاب نیز طبقاتی نیستند. نیروی پیشگام دراین كشورها را نمی توان جدا و مستقل از جامعه دانست، بلكه وجه تمایز طبقه پیشگام از توده ها، بیشتر و آگاهی های سیاسی و نه جدایی طبقاتی است و این آگاهی، ملی است (همان ص ۵۸)مطالعه اندیشه های سیاسی در چهار دهه اخیر قرن بیستم، آشكارا نمایانگر تلاش ذهنی و فكری متفكرانی چون هابرماس، راولز، هایك، سندل، مكینتایر، مكفرسون و... برای پیرایش هر چه بیشتر از لیبرالیزم و انطباق بیشتر آن با شرایط و فهم های اجتماعی متطوری است كه سطوح زیرین و میانی جامعه غرب، شاهد آن است. به عقب تر بازگردیم به پایان قرن نوزده و آغاز قرن بیستم كه دموكراسی به طور رسمی وارد عرصه اندیشه سیاسی مدرن شد و «نظریه های دولت» را متحول كرد. مشاهده می كنیم كه سیر اندیشه دموكراسی چنان بی ثبات، متحول و آشفته بوده است كه بارها حتی به نقیض یا ضدخویش بدل گشته است. هنر مكفرسون آن است كه حافظه تاریخی ما را در بازخوانی این تاریخ متلاطم، یاری می كند. از نیمه قرن نوزده و اوایل قرن بیست، به مدد اندیشه های سوسیالیستی و احزاب كارگر، روح مشاركت مدنی در اروپا حلول كرد و تا بدان جا پیش رفت كه در دهه ،۲۰ به لنینیسم شوروی مختوم شد و مگر انقلاب كبیر ۱۹۱۷ به دنبال بازگرداندن حق تعیین سرنوشت برای محرومان پرولتاریا نبود؟
مشاركت انقلابی لنینیسم به استالینیسم منجر شد و ماركسیسم ارتدوكس، جای خویش را به تجدیدنظر طلبی (برنشتاین) داد، بار دیگر ایده مشاركت جمعی و حكومت مردم بر مردم كه دستاویز ماركسیست ها هم قرار گرفته بود، تعدیل شد و همین امر، كشورهای صنعتی اروپا را از خطر فروپاشی نجات داد و انسجام اجتماعی را دوباره در خدمت اهداف سرمایه داری صنعتی نهاد. در اواخر دهه ،۳۰ غرب، دوباره دچار تلاطم شد و دموكراسی حداكثری و جامعه توده ای، به نظریات و اندیشه ها بازگشت، نمودار عینی این حركت، در فاشیزم و نازیسم متجلی گشت و جنگ دوم جهانی را به بار آورد. نظریه های دولت در قرن بیستم در دور باطلی از ماركسیسم به الیتیسم (نخبه گرایی پارتو، موسكا، شومپیتر، میخلز و میلز) و از الیتیسم به پلورالیزم (تكثرگرایی) (رابرت گر و گیدنز) سرگردان بوده اند. در جنگ سرد و پس از آن هم این معركه ادامه پیدا می كند، اما یك بار برای همیشه باید پرسید آیا الگوی پیشنهادی مكفرسون و درمان تجویز شده، با عنوان «دموكراسی مشاركتی»، بازگشت دوباره ای به دموكراسی توده ای نیست. آیا یك قرن كشمكش ، برای پاسخ به یك سؤال، كافی نیست و نباید در پی تحول و تجدد در سؤال بود. شومپیتر، اقتصاددان شهیر غرب در گفتارهای خویش به این روحیه، نزدیك می شود. یعنی اساساً بحث از چگونگی (صورت) دموكراسی و حكومت مردم بر مردم را كم ارزش می داند و سطح بحث را به امكان یا امتناع دموكراسی، بازمی گرداند. همان پرسشی كه كم و بیش حكمای یونان هم از آن آغاز می كردند. البته شومپیترهم، درمقام برزخ گونه ای، میان رد فلسفی دموكراسی و تأیید پراگماتیستی آن، باقی می ماند.با توجه به این، مكفرسون به شدت در پاسخ به این نیاز و این سؤال، كه آیا راهی برای برون رفت اندیشه دموكراسی - كه امروز در چنبره لیبرالیزم قرار دارد - از مثلث نخبه گرایی، تكثرگرایی و ماركسیسم پیدا می شود یا نه، درمی ماند و مدل دموكراسی مشاركتی وی همچون دو نسخه، «دو اصل عدالت» راولز و «كنش ارتباطی» هابرماس، محافظه كارانه و منفعلانه است.پرسش فعال (Active) از دموكراسی به این معناست كه مفروضات بی شمار (شامل اصول بدیهی اولیه و اصول موضوعه) نظریه دموكراسی - و اساساً نظریه مدرن دولت - را بازپروری و متحول كنیم، زیرا تجربه تاریخی بشر در قرن بیستم، بخصوص اواخر آن، بداهت و بساطت این مفروضات را ابطال می كند.
دموكراتیك دانستن كشورهای در حال توسعه به معنای تأكید بر اهداف آنهاست نه وسایل و ابزارهای رسیدن به آن هدف ها... آنان [رهبران این دموكراسی ها] همانند روسو بیماری های اجتماعی ، فقدان اخلاقیات ، نبود آزادی های انسانی و تنزل شأن انسانی را در نابرابری می جویند. (همان ص ۵۹)
مكفرسون نتیجه می گیرد كه ملل در حال توسعه مدعی نوعی دموكراسی هستند كه غیرلیبرال است ، اما در آرمان آزادی و منزلت انسانی برای اعضای جامعه، اشتراك نظر با نوع لیبرالی دارد. رشته اشتراك این دموكراسی با نوع كمونیستی آن هم در تحلیل انتقادی جامعه سرمایه داری است ، اما روشنفكران جهان در حال توسعه نظریه مبارزه طبقاتی ماركس را همچون یگانه نیروی محركه تاریخ نمی پذیرند و آن را در مورد جوامع خود، كارساز نمی دانند همچنین نظریه او مبنی بر این كه دولت ، ابزاری برای برتری یك طبقه است و لذا پس از انقلاب ضدسرمایه داری، خواه ناخواه دولتی طبقاتی روی كار می آید نپذیرفته اند در واقع آنها این را كه تنها راه محو جامعه طبقاتی ایجاد یك دولت طبقاتی است نمی پذیرند.(همان ص ۶۱ـ۶۰)
مكفرسون ادعای جهان سومی ها را در دموكراتیك بودن، بسی مقبول تر از ادعای كمونیست ها می داند زیرا همان سه شرط حداقلی دموكراسی را در آنها قابل اجراتر می داند چون دراین كشورها، تمایز طبقاتی محسوسی وجود نداشته اند و پس از استقلال هم نیازی به دولت طبقاتی احساس نمی شده است.
در پایان این تحلیل بدیع از «سیاست در جهان سوم» مكفرسون تأكید می كند كه نمی توان دموكراسی این جوامع را با دموكراسی لیبرال مقایسه كرد زیرا در اصل در دو فضای متفاوت به سر می برند.
دموكراسی لیبرال یعنی سیاست انتخاب . برای هرچیزی حق انتخاب وجود دارد و بر سر راه انتخاب ، همه چیز موجود است و به عبارتی ، همه چیز غیر از جامعه لیبرال و حق رأی دموكراتیك. آرمان دموكراسی لیبرال عبارت است از حق حاكمیت مصرف كنندگان. یك كشور در حال توسعه از عهده برقراری این نوع از حاكمیت مصرف كننده بر نمی آید، زیرا در اصل كالای سیاسی زیادی ندارد كه عرضه كند.(همان ص ۶۵)
● دموكراسی و بیشینه سازی استعداد
پروژه اصلی مكفرسون در نقادی و توسعه نظری دموكراسی لیبرال، در دو گفتار پایانی «جهان واقعی دموكراسی» و نیز كتاب «زندگی و زمانه دموكراسی لیبرال» به انجام می رسد.
پیوند تاریخی میان مفهوم «طبقه» و «دموكراسی» در طول تاریخ غرب، سنت اصلی حاكم در آن را غیر دموكراتیك نشان می دهد.
این درحالی است كه اندیشمندان اصیل، دموكراسی را مانند یك جامعه بی طبقه در سرمی پروراندند.
مفهوم دموكراسی لیبرال زمانی به صورت مفهومی قابل تحقق درآمد كه ابتدا تعدادی اندك و بعد بیشتر نظریه پردازان لیبرال دلایلی براین باور یافتند كه «یك رأی، برای یك فرد» برای مالكیت، یا برای بقای جوامع طبقاتی خطرآفرین نخواهدبود. (مكفرسون، ،۱۳۷۶ ص۳۴)
بر این اساس قرن اخیر از كل تاریخ غرب، به لحاظ عمل به دموكراسی متمایز می شود. یعنی زمانی كه بنتام و جیمزمیل در اوایل قرن نوزده براساس مدلی كه برای انسان دردست داشتند و مشاهده تمكینی كه طبقات فرودست از روی عادت نسبت به طبقات بالا به عمل می آوردند، مفهوم دموكراسی لیبرال را تأسیس كردند. سپس دموكراسی تا پیش از قرن نوزده، یوتوپیاپی است اما از قرن نوزده لیبرالی (همان ص۳۴)
دموكراسی لیبرال تا زمان ما سه دوره یا سه مدل را پشت سر گذاشته است. او به مدل اول، دموكراسی حمایتی می گوید كه با تكیه بر نظرات بنتام و جیمز میل ساخته می شود. این مدل مبتنی بر مدلی از انسان است كه خصلتی مصرف كننده و تصرف گر دارد و بطورطبیعی در پی به اوج رساندن لذت خود به نحوی نامحدود است.
به همین دلیل جامعه متناسب با چنین انسانی، مجموعه ای است رقابت آلود و مناقشه آمیز كه آكنده از منفعت جویی فردی مصرف كنندگان و تصرف گران است (فروغی)
با این مدل، دموكراسی لیبرال تكوین یافت و بعدها حق رأی دموكراتیك را درخود جای داد، اما درآن اشتیاقی برای دموكراسی و ایده ای كه بتواند به لحاظ اخلاقی نیرویی تغییردهنده باشد، دیده نمی شود (مكفرسون ۱۳۷۶ ص۷۹) جیمز میل، دو سال پس از نگارش مقاله معروف «حكومت» كه از مستندات و منابع مدل اول مكفرسون است، گفت: «بنابراین به اعتقاد ما مسأله حكومت همان مسأله ثروتمندان است. چه به شیوه درست و چه به شیوه نادرست، آنها همواره حكومت را به دست می آورند. همه چیز بر این مبنی است. اگر آنها از طریق وسایل نادرست به حكومت دست یابند، حكومت بد می شود. اگر آن را از طریق وسایل درست به دست آورند، حكومت بی شك خوب می شود. تنها راه درست به دست آوردن حكومت رأی آزاد مردم است. (۱۸۳۰,mill)بنتام و میل مدل خود را ازجامعه و اجتناب ناپذیر بودن نابرابری، از شرایط عمومی ابتدای قرن نوزده گرفتند. اما از نیمه قرن نوزدهم، دو تغییر در جامعه به قلمرو متفكران لیبرال نفوذ كرد. دو تغییری كه مستلزم مدلی كاملاً متفاوت بود. اول احساس خطر از ناحیه طبقه كارگر نسبت به مالكیت بود و دوم وقاحت و توجیه ناپذیر بودن وضع كارگران بود (مكفرسون ۱۳۷۶. ص۸۱). برهمین اساس متفكران سیاسی و بویژه «جان استوارت میل» دموكراسی توسعه بخش را ترویج كردند كه مبتنی بر انسان منحصراً مصرف كننده و تصرف گر نیست، بلكه موجودی است كه توانمندی ها و استعدادهای خود را به كار می گیرد و آن را توسعه می بخشد تا از آن بهره مند شود. جامعه نیز چنین رفتاری را مجاز و اخلاقی می داند. جان استوارت میل كاركرد حمایتی محض یك حق رأی دموكراتیك را نادیده گرفت و گفت: «انسانها به میزانی كه قدرت حمایت از خود را داشته باشند و به میزانی كه حامی خود باشند، از سد دیگران در امانند.» (مكفرسون. ۱۳۷۶. ص۸۵)
میل مسأله مهمتری را برای «حمایت» سراغ داشت و آن هم امكانات ارتقای بشر بود. از ویژگیهای مدل دوم، برقراری پیوند دموكراسی با نظام حزبی بود. اما، نظام حزبی وسیله ای بوده است برای هماهنگ كردن حق رأی عمومی برابر با حفظ یك جامعه نابرابر. چنین چیزی از طریق مخدوش كردن مسائل مورداختلاف و تقلیل مسئولیت حكومت نسبت به رأی دهندگان صورت گرفته است. نظام حزبی باید این هردو كار را انجام می داد تا عملكرد موردنیاز یك جامعه نابرابر را تحقق بخشد. بنابراین نظام حزبی موفق نشد آن مشاركت مردمی گسترده را در فرایند سیاسی ایجاد كند كه مدل دوم نیاز داشت. و از این رو این مدل در پیشرفت فرد فعال همچون شهروند و ارتقای جامعه اخلاقی چنانكه موردانتظار مدل دوم بود، ناموفق ماند.
مكفرسون در ادامه مدل سازی است، مدل سوم را با عنوان مدل تعادلی یا نخبه گرای كثرت گرا مطرح می كند كه بیشتر معطوف به آرای جوزف شومپیتر می باشد.
در این مدل، اندیشه و دموكراسی با گردشی كه انجام می دهد، به تصور اولیه از انسان بازمی گردد. یعنی انسان در یك جامعه سیاسی همچون مصرف كننده ای در بازار اقتصادی با تقاضاها و تمایلات خاص خود و متفاوت با دیگران محسوب می گردد. مصرف كننده ای عاقل كه می خواهد حداكثر كالاهای سیاسی خود را به دست آورد.
در چنین وضعی جامعه همچون یك بازار رقابتی سیاسی است كه در آن نخبگان به عنوان تولیدكنندگان و ارائه دهندگان كالاهای سیاسی رقابت می كنند و مردم با رأی خود آن كالاها را می خرند. (فروغی)
▪ ویژگیهای دموكراسی در این مدل همانطور كه از نام آن برمی آید عبارتند از اعتقاد بر
۱) منافع متعدد افرادی كه جامعه را شكل می دهند: كثرت گرایی
۲) محول شدن نقش اصلی در روند سیاسی به گروه های خود گزیده رهبران: نخبه گرایی
۳) روند دموكراتیك به عنوان نظامی كه تعادلی را میان تقاضا و عرضه كالاهای سیاسی برقرار می سازد: تعادلی
مكفرسون مدل سوم را به لحاظ توصیفی دقیق ترین مدل می داند كه تا زمانی كه در جوامع غربی فراوانی و رفاه بر «جامعه» تقدم داشته باشد، كماكان به لحاظ توجیهی هم كفایت می كند.
در یك جامعه نابرابر كه اغلب افرادش خود را مصرف كنندگانی حداكثر طلب می انگارند، نظامی متشكل از نخبگان رقیب، همراه با مشاركت ناچیز فرد شهروند موردنیاز است (مكفرسون. ۱۳۷۶ . ۱۴۶)
به هرحال مدل سوم از همان زمان آغاز یعنی دهه چهل توانست جوامع غربی مشغول به جنگ گرم و سرد را سامان دهد. اما بر اثر سرخوردگی فزاینده ناشی از سرمایه داری نظم یافته از سوی دولت در دهه های ۱۹۶۰ و ،۱۹۷۰ در كفایت آن، بشدت تشكیك شد. اینجاست كه مكفرسون مدل پیشنهادی خود را، به مثابه میوه افكار و آثارش، ارائه می كند: دموكراسی مشاركتی.
دموكراسی مشاركتی بر رها كردن مفروضات بازاری درمورد انسان و جامعه مبتنی است. انسانی كه آگاهی اش تغییر می كند، دیگر خود را مصرف كننده نمی بیند تا آنجا كه احساس همبستگی با جمع پیدا می كند. بنابر این مدل، برخورداری از توانمندی ها و توسعه آن در ارتباط با دیگران تحقق می پذیرد.
این نظریه الهام یافته از مفهوم ارائه شده از سوی جان استوارت میل در مورد پژوهش خویشتن، نظریه دموكراسی مستقیم روسو ونظرگاه ماركس در مورد برابری اجتماعی و اقتصادی است. لیبرال های ناخرسند از در حاشیه قرار گرفتن مردم در تصمیم گیری تلاش كردند تا اندیشه مشاركت فعال را احیا كنند و در عین حال آزادی را از مناسبات سرمایه داری مبتنی بر بازار برهانند... در طرف دیگر ماركسیست های سرخورده از قربانی آزادی در ازای برابری... سعی كردند نظری دوباره به مفهوم آزادی افكنند (فروغی، نگاهی به اندیشه های مكفرسون).
بدین وسیله مكفرسون با یك نظریه، در دو مكتب و سنت سیاسی تغییر، اصلاح و نوآوری می كند. هم لیبرالیزم را تعدیل می كند و هم سنت ماركسیستی رااصلاح، تا در نهایت مقصود و سودای او كه دموكراسی است، بار دیگر زاییده شود و این نوزایی را به جوامع غربی هدیه می كند.
▪ مكفرسون حركت موجود لیبرال دموكراسی را برای رسیدن به غایات شخصی و در عین حال همراهی عموم، یك دور باطل می داند كه سه عنصر در خود دارد:
۱) آگاهی رو به افزایش از هزینه های رشد اقتصادی
۲) آگاهی رو به افزایش از هزینه های بی تفاوتی سیاسی
۳) تردید فزاینده در مورد سرمایه داری مبتنی بر مشاركت در برآوردن انتظارات مصرف كننده، در حالی كه نابرابری را باز تولید می كند.
می توان گفت هر كدام از اینها به طریقی كه دیده ایم، نیل احتمالی به پیش شرط های دموكراسی مشاركتی را كمك می كند. یعنی همه اینها در كنار هم كاهشی در آگاهی فرد از خود به مانند مصرف كننده، تعلیلی در نابرابری طبقاتی و افزایش در مشاركت سیاسی كنونی را به وجود می آورند. از این رو در نظر وی چشم انداز در مورد جامعه ای با دموكراسی بیشتر، كاملاً یأس آور نیست. حركت به سوی این جامعه، هم مستلزم و هم ترغیب كننده مشاركتی فزاینده خواهد بود و اكنون به نظر می آید چنین چیزی در دایره امكان باشد. (مكفرسون. ۱۳۷۶ . ۱۶۵۰)
سید مجید امامی
منابع در روزنامه موجود می باشد
منبع : روزنامه ایران