پنجشنبه, ۲۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 9 May, 2024
مجله ویستا

روایتی منحصر بفرد از اولین عملیات استشهادی در آبهای نیلگون خلیج فارس علیه متخاصمین آمریکایی


روایتی منحصر بفرد از اولین عملیات استشهادی در آبهای نیلگون خلیج فارس علیه  متخاصمین آمریکایی
چیزی بهمان الهام شده بود. تا آن روز آن همه ماموریت آمده بودیم؛ اما کسی این قدر درباره مرگ صحبت نکرده بود. در این وقت، آقای "محمدشاهی" - ناخدای لنج - شربتی برایمان درست کرد. بچه‏ها گفتند: بخورید که شربت "شهادت" می‏خورید!
سال ۱۳۶۶، سال آغاز اولین دور از جنگ‏های دریایی میان قوای نظامی ایران اسلامی و ناوگان متجاوز خارجی بود. این جنگ در ادبیات سیاسی با نام "جنگ اول نفت‏کش‏ها" شناخته می‏شود. مسؤولیت اصلی عملیاتی در این میدان، بر عهده نیروی دریایی سپاه پاسداران بود و روش عملیاتی سپاه بر استفاده از قایق‏های کوچک تندرو موسوم به "عاشورا" و "طارق" تکیه داشت. نقطه اوج این جنگ، طرح ناکام حمله به بندر نفتی "رأس الخفجی" و عملیات موفق سرنگون ساختن هلی‏کوپترهای نیروی دریایی آمریکا بود که توسط "ناو گروه‏های قرارگاه نوح نبی" به فرماندهی شهید "نادر مهدوی" به اجرا درآمد. البته در جریان "عملیات شهادت‏طلبانه" علیه هلی‏کوپترهای آمریکایی، اکثر اعضای این ناو گروه به شهادت رسیدند. آن چه می‏خوانید روایتی است دست اول از یکی از مجریان این "عملیات استشهادی" که به تقدیر الهی جان بر برد و به اسارت نیروهای آمریکایی درآمد. جریان بازجویی او و چند همرزم دیگرش را به دلیل حجم بالای طلب، به زمان دیگری واگذار کردیم. روحشان شاد
● روایت:
درجلسه خیلی محرمانه ای شرکت کردیم . در آن جلسه اعلام کردند که می‏خواهیم به جایی [در عربستان] حمله کنیم و آن جا را بزنیم. [نام محل مورد نظر بندر رأس الخفجی ]بود. قرار بود به سواحل آنجا حمله کنیم و چاه‏های نفتش را کلاً منهدم کنیم و به آتش بکشیم. [این عملیات‏به تلافی کشتار حاجیان ایرانی در عربستان سعودی و انهدام اسکله‏های نفتی ایران توسط ناوگان آمریکا طراحی شده بود] علاوه بر ما، بچه‏های تیپ امیرالمؤمنین برای این مانور آمده بودند. جمعی از بسیجی‏های بوشهری نیز بودند. هیاهوی عجیبی بر پا شده بود. به ما تذکر داده بودند که این عملیات باید کاملاً محرمانه باقی بماند. بعد از دو ماه کار و فعالیت مداوم، روز موعود فرا رسید. بعد از ظهر بود که از حوضچه زدیم بیرون. بیش از سیصد فروند قایق در این عملیات شرکت داشت. همه شهادتین خود را گرفته و با وضو حرکت کرده بودیم. شب قبل به ما گفته بودند که بعید است کسی از این حمله جان سالم بدر ببرد، به همین علت هم نام عملیات را "مانور شهادت" گذاشته بودند. عنوان "مانور" را به این علت گذاشته بودند که دشمن نداند ما قصد "حمله عملی" داریم.
ناوهای آمریکایی در سرتاسر منطقه حاضر بودند و همه حرکات ما را زیر نظر داشتند، به همین علت، بازگشت امکان نداشت. هیجان عجیبی همه ما را گرفته بود و از این که چند ساعت دیگر به شهادت می‏رسیم دل در دلمان نبود. قرار بود نیروها خود را به منابع و چاه‏های نفتی [رأس الخفجی] برسانند، خیلی سریع مواد منفجره را بگذارند و سپس قایق‏ها مواضع را زیر آتش بگیرند. همگی تا "سکوی سروش" رفتیم. قرار بود در آنجا ما را سازماندهی نهایی بکنند و به طرف مقصد حرکت کنیم. همه قایق‏ها کنار هم پهلو گرفته بودند. یکی شام می‏خورد، دیگری نماز می‏خواند و دیگری گریه و دعا می‏کرد، آن دیگری با دوستانش وداع می‏کرد. منظره عجیبی بود و همه حال غریبی داشتیم. هوا کم‏کم خراب شد و موج دریا، قایق‏ها را به شدت تکان می‏داد. در این هنگام اعلام کردند که حمله لو رفته است.
در این میان، چند قایق هم خراب شد. به ما گزارش دادند که کل منطقه به محاصره ناوهای آمریکایی درآمده است. ناچار حمله لغو شد و ما از "سکوی سروش" به طرف خارک که نزدیکترین مکان به ما بود، حرکت کردیم. قایق‏هایی را هم که خراب شده بود، یدک کشیدیم.
من و مهدوی و بیژن گرد با ناوچه‏ای از سکوی سروش عبور کردیم تا ببینیم جریان چیست.
گفتم: نادر، معلوم است حمله لو رفته و آمریکایی‏ها هم آن را لو داده‏اند. نگاه کن ناوهای آمریکایی دور تا دورمان حلقه زده‏اند.
نادر گفت: می‏دانم؛ اما می‏خواهم از نزدیک ببینم!
گفتم: حالا که این‏طور است، هر جا که تو رفتی، ما هم می‏آییم.
شب بود. سه چهار کیلومتر از سکوی سروش دور شدیم. رادار کشتی را خاموش کرده بودیم؛ چون نیروهای آمریکایی مستقر در خلیج فارس ممکن بود از روی رادار پی به هویت ما ببرند و شناسایی‏مان کنند. البته هر از چند گاهی رادار را روشن می‏کردیم. رادار را که روشن می‏کردیم، آنچه که می‏دیدیم، وحشت می‏کردیم. صفحه رادار پر بود از ناوها و کشتی‏های آمریکایی که در حالت آماده باش کامل بودند. وضعیت چنان خراب بود که نمی‏شد در منطقه ماند. از این‏رو، "نادر مهدوی" فرمان داد که ما هم به عقبه نیروها بپیوندیم. رفتیم به خارک و تا صبح در جزیره استراحت کردیم.
همه حالت عجیبی داشتیم. از طرفی، از آن همه برنامه‏ریزی، تدارکات، زحمات و تلاش‏ها که چنین به هدر رفت، ناراحت بودیم و از طرف دیگر، از اینکه در یک درگیری از پیش لو رفته تار و مار و نابود نشده بودیم، خوشحال بودیم. رضایت دادیم به رضای الهی.
فردا صبح، کل نیرو به بوشهر بازگشت.
در بازگشت از خارک، "نادر مهدوی" به من گفت:
- فلانی، یک مأموریت کوچک داریم... خودت و قایقت را آماده کن.
به "بیژن گرد" هم همین را گفت. ما حرفش را سرسری گرفتیم. گفتیم حتما مثل همیشه گشت دریایی است یا ترابری. با این وجود هر دو اعلام آمادگی کردیم. صددرصد آماده باشید. فردا عصر خبرتان می‏دهم. ضمنا بروید و دو ساعت دیگر بیایید، کارتان دارم.
من رفتم و قایق را آماده کردم. دو ساعت دیگر برگشتم؛ اما نادر برای شرکت در جلسه‏ای رفته بود. هر جور بود، با او تماس گرفتم. گفت: بروید خانه، استراحت کنید؛ اما آماده باشید تا خبرتان کنم.
رفتم منزل. هنوز کاملاً استراحت نکرده بودم که "بیژن گرد" آمد در منزلمان و گفت: آماده باش... ظاهرا می‏خواهیم امروز بعدازظهر برویم جایی.
گفتم: من یا منزلم، یا زمین فوتبال!
در دلم تعجب می‏کردم که چطور میان آن همه نیرو، دست روی من گذاشته‏اند. درست است که من در گروه مهدوی بودم؛ اما در "عملیات‏های مقابله به مثل"، ما کارهای تدارکاتی را انجام می‏دادیم و در خود عملیات شرکتی نمی‏کردیم. بیژن این را هم گفت: آقای مهدوی گفت که به مظفری بگو جمع ما جمع است و فقط تو کمی.
گفتم: آخر تیم‏مان بازی دارد!
گفت: نه، نادر گفته حتما باید بیایی.
"گرد" با یک سرباز آمده بود. سوار ماشین شدیم و رفتیم منزل آقای حسن‏زاده. آبی خوردم و یک عدد انار خیلی بزرگ برداشتم. انار را نخوردم و با خودم بردم. این انار، ماجرای جالبی دارد که بعدا آن را نقل می‏کنم.
وقتی که به مقر رسیدم، دیدم بله... جمع، جمع است. بعدازظهر ۱۵ مهرماه ۱۳۶۶ بود. علاوه بر خودم، این عده آماده حرکت بودند: "نادر مهدوی"، "بیژن گرد"، "آبسالان"، "نصرالله شفیعی"، "توسلی"، "باقری"، "مجید مبارکی" و "حشمت رسولی".
۹ نفر بودیم. معلوم شد دو نفر دیگر هم هستند که باید به ما بپیوندند. وضعیت را که دیدم، احساس کردم که باید مأموریت بسیار مهمی باشد؛ اما به روی خودم نیاوردم و چیزی نگفتم.
دو قایق "بعثت" و یک ناوچه "طارق" آماده حرکت بود و این نه نفر در قایق‏ها و کشتی بودند. انار را که دست من دیدند، گفتند:
- چی داری؟
- اناره از خونه یکی از دوستان برداشتم.
- باید تقسیمش کنی و به همه بدهی.
به شوخی گفتم:
- تو بهشت که نیستیم. این انار مال منه. مال شما که نیست.
نادر گفت:
- تقسیمش کن... شاید رفتیم بهشت.
انار را بین ۹ نفر تقسیم کردم. گفتم:
- بخورید پدر صلواتیا... میوه بهشتی است.
نادر گفت:
- چه معلوم که همین میوه بهشتی نباشه!
- خیلی خوب، بخورید... میوه بهشتیه.
در قایقهایمان که نشسته بودیم، جلسه‏ای گرفتیم. نادر که فرمانده ما بود، گفت:
- از اینجا می‏رویم جزیره فارسی. از جزیره فارسی به آن طرف هم کارهایی داریم که ان‏شاءالله بعدا و در بین راه به شما می‏گویم. می‏خو اهم مثل برنامه سروش پیش نیاید. فقط ما دوازده نفر می‏دانیم.
من گفتم:
- ما نه نفریم... پس آن سه نفر دیگر کجا هستند؟در این موقع، یک سرباز دیگر هم آمد و شدیم ده نفر؛ اما دو نفر دیگر هنوز نیامده بودند. همین موقع، نادر، سربازی را صدا زد و گفت: برو به آقای "کریمی" و "محمدیا" بگو بیایند. ما آماده رفتن‏ایم.
به نادر گفتم: اینها کی هستی؟
- بچه‏های تهران هستن. آمدن تو دریا دید بزنند.
- دست از شیطونی بردار. آمدن دریا را دید بزنن یا کاری دارن؟
تا آن موقع نمی‏دانستم جریان چیست؛ ولی "بیژن گرد" مطلع بود؛ چون مهدوی هرکاری که می‏کرد، بیژن را در جریان می‏گذاشت.
از بیژن پرسیدم: جریان چیست؟
گفت: من یه چیزایی می‏دونم؛ اما الان نمی‏تونم بگم؛ چون قول دادم به کسی نگم.
- باشه...نگو. حتما دستوره دیگه!
لنج با مهمات و آذوقه حرکت کرد و رفت جلو.
در قایق هم آقای "آبسالان" و "مجید مبارکی". در قایق دیگر، یک سربازی بود که اسمش از یادم رفته ما هم، همه در ناوچه جمع شدیم. "شفیعی"، "مهدوی"، "توسلی "، "گرد"، "کریمی"، "محمدیا" و من.
به نادر گفتم: نگفتی این دو نفر کی هستن؟
آن دو نفر هم کنار من نشسته بودند.
نادر گفت: خیلی مشتاقید بدونید اینا کی هستن؟
- هم مشتاقیم بدونیم کی هستن و هم مشتاقیم بدونیم چه کار هستن؟
- شما حوصله ندارید؟
- نه، از حوضچه که رفتیم بیرون، باید بگی.
از حوضچه که خارج شدیم، نادر گفت:
- حالا که این همه اصرار دارید، می‏گم. آقای "کریمی" و "محمدیا"، از بچه‏های خوب تهران هستن. بچه‏های موشکی هستن. اینها یک وسیله‏ای دارند که مخصوص زدن هلی کوپتره.
- چطوری؟
- یک موشکی است به اسم موشک "استینگر". کارش ردخور نداره. اگه هدف در تیررس‏اش باشه، حتما به هدف می‏خورد.
به شوخی گفتم: این موشک گوشی‏اش چیه؟ اینطوری که شما می‏گی، باید صدای انفجار زیادی داشته باشه. پس باید گوشی خوبی داشته باشه..
"محمدیا" به "کریمی" گفت: بگو گوشی‏اش چیه؟
- گوشی‏یی دارد که حتی وقتی خودت هم صحبت می‏کنی، نمی‏تونی صدات رو بشنوی! گوشی‏اش آمریکاییه؛ بهترین گوشی دنیا!
- نشون بده...بینم
- نه، وقتی که کار با موشک انجام شد، گوشی رو به شما می‏دیم.
اگر گوشی آب بخوره، خراب می‏شه!
باورم شد. با خوشحالی گفتم:
- آقا کریمی، نمی‏شه ببینمش.
- بابا شما چند ماهه دنیا آمدن؟ لااقل بذارید برسیم.
- نه، ما حالا باید گوشی را ببینیم.
- حالا که اینطور شد، اصلاً پیش من چیزی نیست! همه چیز داخل لنج است که رفته جلو.
در همین موقع ناهار آوردند کنسرو بود. ساعت حدود دو بعد از ظهر بود به نادر گفتم: با این همه دنگ و فنگ داریم به این ماموریت مهم می‏ریم و موشک "استینگر" هم داریم؛ اما هنوز باید ناهار کنسرو بخوریم؟!
-بخورید. به جز کنسرو، نان خشک هم داریم!
ناهار که خوردیم گفتیم: دسر چیست؟!
چند تا کمپوت آوردند که آن را هم زدیم تو رگ. در حینی که می‏خوردیم، شروع کردیم با آن دو نفر تهرانی شوخی کردن. یکی از بچه‏ها کمپوت یکی از آنان را کش رفت. طرف گفت:
- درسته که بسیجی هستید؛ اما قرار نبود به کمپوت ما هم رحم نکنید!
عمدا با آنان شوخی می‏کردیم تا صمیمیتی بین ما ایجاد شود و در طول ماموریت بتوانیم باهم درست کار کنیم. "مهدوی" یا "نصرالله شفیعی" - درست یادمه رفته بودیم منزل "بیژن گرد" که تازه بچه‏دار شده بود. یادم هست باهم. نوزاد یکی دو روزه را بغل گرفت و بوسید و باهم به راه افتادیم. من به بیژن گفتم:
- من دو تا بچه دارم و بچه‏هام رو دیدم... خاک بر سر تو که بچه‏ات یک روز بیشتر نداشت و درست آن را ندیدی.
بیژن گفت: من حداقل بچه‏ام را دیدم و لمس کردم.
"شفیعی" یا "مهدوی" - درست یادم نیست کدامشان - که همسرش پا به ماه بود گفت:
- وای به حال من که بچه‏ام را ندیده کشته می‏شوم!
در این میان "مجید مبارکی" گفت:
- من چه کنم که حتی زن نگرفته می‏میرم!
به جزیره فارسی رسیدیم. نادر فورا گفت:
- دیگه صحبت‏ها قطع. از اینجا به بعد، صحبت موشک و هلی‏کوپتره شوخی رو هم بذارید کنار.
اخلاق خاصی داشت. در هنگام شوخی، مرد شوخی بود؛ اما به محض پیش آمدن کار، به مردی جدی مبدل می‏شد. کنار لنجی که قبلا به فارسی آمده بود، رسیدیم و وسایل و لوازم داخلی لنج را به ناوچه و قایق‏های خود منتقل کردیم. قایق من شد قایق موشکی. آقای کریمی گفت:
- من دوست دارم با تو باشم. می‏خوام اون گوشی ناز و بی‏نظیر رو به تو بدم.
کریمی، محمدیا وحشمت‏الله رسولی که مسوول فیلمبرداری از گروه عملیات بودند، در قایق من جا گرفتند. در قایق دیگر هم "آبسالان" و "نصرالله شفیعی" بودند. در ناوچه نیز "بیژن گرد"، "نادر مهدوی"، "مجید مبارکی" و "توسلی" بودند.
مغرب که شد، همگی پیاده شدیم و کنار ساحل نماز مغرب و عشایمان را خواندیم. پس از نماز نادر مهدوی سخنرانی کوتاهی کرد. بعد باهم روبوسی کردیم. من گفتم: نادر! معلومه می‏خوای به کشتنمان بدی!
- نه، طبق مأموریت پیش می‏رم.
- خدا رحم کنه... چه خوابی برایمون دیدی معلوم نیست!
نصرالله هم گفت: ببینم می‏تونی کاری کنی که امروز جسدمون رو برگرداونن بوشهر.
در دل همه چیزی بهمان الهام شده بود. تا آن روز آن همه ماموریت آمده بودیم؛ اما کسی این قدر درباره مرگ صحبت نکرده بود. در این وقت، آقای "محمدشاهی" - ناخدای لنج - شربتی برایمان درست کرد. بچه‏ها گفتند:
- بخورید که شربت "شهادت" می‏خورید!
شب ساعت هفت بود که مهدوی فرمان حرکت داد. چندی قبل از این هواپیماهای عراقی به جزیره فارسی حمله کرده و رادار جزیره را زده بودند. از این نظر از جزیره فارسی که دور می‏شدیم، دیگر خدا بود و خودمان. هیچگونه ارتباط ما راداری با بوشهر یا جزیره فارسی نداشتیم.
مقصد، دوازده مایلی پشت جزیره فارسی بود. آنجا آبراه بین‏المللی بود و کشتی‏های خارجی که برای دولت‏های عربی کالا می‏بردند از آنجا نفت بار می‏زدند. به کنار اولین "بویه" که رسیدیم، مهدوی برایمان جلسه توجیهی گذاشت.
- اینجا "بویه" است. اینجا جزیره عربی است. اینجا هم عربستان و کویت است. اگر در راه مشکلی پیش آمد باید به جزیره فارسی برگردیم. اگر نتوانستیم، باید به طرف سکوی "فروزان" یا سکوهای دیگر برویم.
حرکت کردیم و به منطقه رسیدیم. دوباره نادر گفت: جمع شید، کارتون دارم.
جمع که شدیم نادر گفت: قایق موشکی به سمت بویه برود، ناوچه، وسط است و قایق شفیعی آخر باشد. شما را با رادار چک می‏کنم و باهاتون ارتباط دارم.
سپس گفت: هلی کوپترهای آمریکایی در اینجا مرتب در حال پرواز هستن. غالبا جزیره یا کشتی‏های ما رو می‏زنن ما این ماموریت باید این هلی کوپترها رو بزنیم و بندازیم.
تازه آن موقع بود که فهمیدیم برای چه کاری آمده‏ایم. من تا آن وقت در حملات زمینی زیادی شرکت کرده بودم. همچنین از نزدیک شاهد بمباران‏های فراوانی در خارک بودم. اما این اولین باری بود که در چنین ماموریتی شرکت شرکت می‏کردم؛ ماموریتی رو در رو با هلی‏کوپترهای آمریکایی؛ رو در روی شیطان.
حرکت کردیم و از هم جدا شدیم. در این وقت بود که من برای اولین بار موشک "استینگر" را با چشمان خود دیدم. فورا گفتم: گوشی؟
کریمی گفت: تو که جیگر منو خون کردی! صبرکن.
- بابا، گوش من خرابه. گوشی لازم دارم. راستش یکی از گوشم رو تو عملیات از دست دادم.
- صبر کن شلیک بکنم، بعد می‏دهم‏ات.
- بعد از مردن سهراب، دوای بیهوشی رو می‏خوام چه کار؟
- آقای محمدیا به بچه‏ها گوشی بده.
من دیدم محمدیا موشک‏انداز استینگر را از کارتن‏اش بیرون آورد، یک تکه ابرار پاره کرد و به دست من داد و گفت: این هم گوشی!
با تعجب گفتم: این چیه؟
- گوشی؟
- این چه جور گوشیه دیگه؟
- تو بذار داخل گوشت. این آمریکایی اصل است!
به شوخی گفتم: اگر می‏فهمیدم این گوشی رو می‏خواهید بدیدم، همان بوشهر پیاده‏تان می‏کردم!
-الان هم دیر نشده. می‏خواهی پیاده کن.
- نه، کارت رو بکن.
ابر را داخل گوشم چپاندم. در این وقت نادر تماس گرفت و گفت: آماده‏اید؟
- تو رادار چیزی می‏بینم. داریم می‏ریم به طرفش.
حرکت کردیم و حدود یک کیلومتر از نادر جدا شدیم. با دوربین دید در شب نگاه کردم و دیدم چند فروند هلی‏کوپتر آمریکایی دارند در منطقه پرواز می‏کنند. کار "استینگر" چنین بود که تا آماده می‏شد، به مجرد آنکه هدف را در تیررس خود می‏دید، به صورت اتوماتویک شلیک می‏کرد و گلوله به طرف هدف می‏رفت. البته با دست هم می‏شد شلیک کرد. هوا گرم بود و شب بر سر تا سر دریا حکمرانی می‏کرد. آسمان ظالمانی بود. با "نصرالله شفیعی" تماس گرفتم و گفتم:
- در چه حالی؟
- در خدمتیم! شما چطوری؟
- ما داریم می‏ریم سمت هدف، اما "استینگر" جواب نمی‏دهد. هدف در تیررس‏اش نیست.
در همین حال، یک فروند هواپیما از بالای سرمان عبور کرد. به کریمی گفتم: ظاهرا هلی کوپتره.
- نه، این هواپیمای مسافربری یا جنگیه.
نادر تماس گرفت و گفت: چی شد؟
- هیچی، هدف دم به تله نمی‏ده.
در بی‏سیم، من و نادر و نصرالله همدیگر را به اسم کوچک صدا می‏زدیم و همیشه همین سه نام بود که مرتب در بی‏سیم‏ها تکرار می‏شد؛ غافل از اینکه آمریکایی‏ها و ناوهای آنها، مکالمات ما را ضبط می‏کنند و گوش می‏دهند. البته این را بعدها فهمیدم.
نادر گفت: کریم! چه کار کردید؟
- نادر، "استینگر" نمی‏گیرد، فاصله دوره.
تا هلی‏کوپتر را می‏دیدیم، به طرفش می‏رفتیم و چون موفق به زدنش نمی‏شدیم، سر جای اولمان باز می‏گشتیم. دایم هلی کوپترها در آسمان منطقه در حال پرواز بودند. مرتب می‏آمدند و می‏رفتند. ظاهرا بو برده بودند که ما آنجا هستیم. به طرف هلی‏کوپتری می‏رفتیم مسیرش را تغییر می‏داد و به جای دیگری می‏رفت.
بار دیگر نزد نادر برگشتیم. نادر گفت:
می‏دونید جریان چیه؟ ظاهرا می‏دونن ما چی کار می‏خوایم بکنیم. شما باید برید تو مسیری که تا هلی‏کوپتر از ناو بلند شد بتونید بزنیدش.
من در سمت چپ ناوچه نادر بودم و نصرالله در سمت راست. این دفعه البته طناب نبسته بودیم؛ بلکه همینطور کنار هم پهلو گرفته بودیم. آب به طرف پشت جزیره فارسی جریان داشت. ما کم کم از "بویه" داشتیم فاصله می‏گرفتیم. حدود صد الی دویست متر فاصله داشتیم. ساعت حدود ۹ شب بود. شفیعی در قایقش دراز کشیده بود و استراحت می‏کرد. نادر روی نقشه کار می‏کرد. من هم به ناوچه تکیه داده بودم و بیژن را نگاه می‏کردم بیژن داشت "رادار" را نگاه می‏کرد. رسولی هم با دوشکا ور می‏رفت. کریمی و محمدیا هم موشک را روی دوش گذاشته و آماده عملیات بود. "استینگر" برخلاف آرپی جی بود. وقتی موشک آن شلیک می‏شد باید دوباره می‏رفت مرکز و پر می‏شد، و یکی دیگر از کارتن بیرون می‏آوردند.ناگهان صدای خفیفی مثل صدای ویز ویز زنبور به گوشم خورد. بلافاصله به بیژن گفتم: بیژن، یه صدای ویزوویزی داره می‏آد.
- پشه است!
- شوخی ندارم. سرتون رو بالا کنید ببینید این صدای چیه؟
از بیژن پرسیدم:
- نگاه کن تو رادار، ببین کسی از طرف جزیره به سمت ما می‏آد؟
- نه.
- به هر حال یک صدایی می‏آد.
- من تو رادار چیزی ندارم.
- تو رادار نباید هم داشته باشی. رادار ما سطحیه.
به نادر گفتم: بلند شو، صدایی داره می‏آد.
وقتی همه باهم بلند شدیم تا ببینیم چه خبره، صدا شدیدتر شد. هنوز چند لحظه بیشتر سپری نشده بود که ناگهان هلی‏کوپتر بزرگی را روی سرمان دیدیم که موشکی به طرفمان پرتاب کرد. موشک آمد و خورد به قایقی که نصرالله شفیعی در آن بود. من با آرنج دسته موتور را فشار دادم عقب و از ناوچه جدا شدیم.علاوه بر موشک، هلی کوپتر شروع کرد به تیرباران ما. موشک دوم از روی سر ما رد شد. و داخل آب فرو رفت. به دنبال آن بودیم که هلی کوپتر را بزنیم. آنقدر هیجان زده بودم که حتی نگاه نکردم که چه بر سر قایق نصرالله آمده. به کریمی گفتم: علی یارت.
کریمی سریع چرخید و موشک را شلیک کرد. در کمال ناباوری و شگفتی، موشک "استینگر" به هلی کوپتر آمریکایی خورد و آن را در هوا منفجر کرد. نور ناشی از انفجار، همه جا را روشن کرد و صدای مهیبی برخاست و قطعات متلاشی شده هلی کوپتر مثل باران بارید روی آب.
ناخودآگاه از ته حلق، فریاد صلوات و "الله اکبر" همه بلند شد. از ترس و شادی، بدنمان مثل بید می‏لرزید. "توسلی" و "گرد" فریاد زدند: دومی.
داشتیم استینگر بعدی را آماده می‏کردیم که قایق ما از چند طرف مورد حمله قرار گفت. قایق مان یک عدد دوشکا داشت.دیدم که قایق شفیعی شعله‏ور است و دارد می‏سوزد. در این وقت ناوچه نادر بادوشکا به طرف هلی‏کوپتر تیراندازی کرد. در این غوغا "حشمت‏الله رسولی" نیز داشت از صحنه درگیری فیلمبرداری می‏کرد و "محمدیا" زیر بغل کریمی را گرفته بود تا کریمی شلیک کند. هنوز کریمی موشک "استینگر" دوم را شلیک نکرده بود که موشکی از طرف هلی‏کوپتر بعدی آمد و به سینه قایق ما اصابت کرد. قایق نصف شد و هرکس به جایی پرت شد و داخل آب افتاد و خودم دیدم که آقای "محمدیا" در جا شهید شد. کریمی بر اثر موج انفجار به داخل آب افتاد؛ رسولی هم همینطور. من هنوز در گودی جایگاه سکان بودم. در قایق حدود چهارصد - پانصد لیتر بنزین اضافی بود. یک گلوله به باک بنزین اصابت کرد و آن را به اطراف پاشید. من دیدم کشتی شعله ور شد. شعله از زیر پایم شروع کرد به زبانه کشی. آتش تمام بدنم را فرا گرفت. فقط تلاش کردم آتش را از صورتم دور کنم. من، بیژن ، نادر و آبسالان حتی جلیقه نجات نیز نپوشیده بودیم. یادم آمد که چقدر مسوولان تاکید می‏کردند که از حوضچه که بیرون می‏روید حتما جلیقه نجات بپوشید؛ اما ما سهل‏انگاری کرده و نپوشیده بودیم. در آن موقع با خودم فکر می‏کردم که دفعه بعد به جای یکی، سه تا می‏پوشم!
لحظه به لحظه بر شدت آتش افزوده می‏شد و من با دست تلاش می‏کردم آتش را از صورتم دور کنم. نفسم داشت می‏گرفت و حال کسی را داشتم که دارد خفه می‏شود. از میان سه قایق، فقط قایق تندرو "مهدوی" سالم مانده بود و می‏توانست به راحتی از مهلکه بگریزد و جان سالم به در برد. عده‏ای از بچه‏های قایق شفیعی هم خود را به "قایق طارق" مهدوی رسانده و سوار بر آن شده بودند. می‏دانستم که نادر مهدوی تا همه زخمی‏های شناور در آب را جمع نکند، از سرجایش تکان نخواهد خورد. مهدوی همین‏طور که سعی می‏کرد در آب افتاده‏ها را نجات دهد، با دوشکا بدون هدف به آسمان شلیک می‏کرد.
هلی‏کوپترهای آمریکایی تقریبا بی صدا بودند و تشخیص آنها تا زمانی که بالای سر آدم قرار نداشتند، مشکل بود. با این وجود، نادر برای دور کردن آنها، مدام به طرفشان شلیک می‏کرد.
هر لحظه دود و آتش بیشتر می‏شد. ناچارا خودم را از قایق جدا کردم و به دریا انداختم. به این خیال بودم که جلیقه نجات پوشیده‏ام؛ اما تا توی آب افتادم، رفتم زیر آب. خود را بالا کشیدم و شروع کردم به شنا کردن. در این وقت دیدم ناوچه دارد به طرفم می‏آید. آبسالان از بیرون خودش را به کنار ناوچه آویزان کرده بود و حسابی هم وحشت‏زده می‏نمود.
ناوچه به سرعت به طرفم می‏آمد. فهمیدم که "بیژن گرد" که سکاندار بود، مرا روی آب ندیده و عن قریب است که ناوچه مرا زیر بگیرد. داد و فریاد کردم؛ اما صدای ناوچه و به خصوص تیراندازی دوشکا به اندازه‏ای زیاد بود که کسی صدایم را نشنید. بیژن تلاش می‏کرد هلی‏کوپترهای آمریکایی را که به طرف هرچیزی در آب شلیک می‏کردند دور کند تا بتواند ما را نجات دهد. وقتی وضع را چنین دیدم، شتابان و با زحمت زیاد شناکنان خود را از مسیر ناوچه دور کردم.
وقتی از ناوچه دور شدم، به خودم نگاه کردم. دیدم تنها یک شورت و زیرپیراهن تن‏ام است. بنزین قایق خودم روی آب ریخته و دور تادورم آتش بود. با صدای بلند فریاد زدم:
- کمک! یکی کمکم کنه. دارم غرق می‏شم.
دست، سینه، گردن و صورتم در میان شعله‏های آتش سوخته بود. آب شور دریا نیز سوزش آن را بیشتر می‏کرد. شده بودم مصداق واقعی ضرب‏المثل معروف "نمک روی زخم کسی پاشیدن". تمام بدنم می‏سوخت. مدام فریاد می‏زدم و کمک می‏خواستم. در این میان، "حشمت‏الله رسولی" و "کریمی" که آنان نیز به دریا افتاده بودند، صدای مرا شنیدند و فریاد زدند:
- بیا طرف ما. اینجا یه چیزی هست. بیا!
شروع کردم به طرف آنها شنا کردن. بالای سرم یک یا دو هلی کوپتر آمریکایی مدام مانور می‏داند و با تیر و موشک مرتب شلیک می‏کردند.
همینطور که در آب شنا می‏کردم، احساس کردم دست‏هایم سنگین و چشمانم کوچک می‏شود. دید چشمم، خیلی ضعیف شده بود. به هر زحمتی بود، خودم را به آن دو نفر رساندم. وقتی رسیدم، دیدم حشمت‏الله رسولی، تیر خورده و کمی بدنش سوختگی دارد. کریمی نیز تیر خورده و دستانش سوخته بود. دیدم کارتن موشک‏های "استینگر" روی آب شناور است. شناکنان رفتم و روی کارتن خوابیدم. متوجه شدم تیرهایی که از هلی کوپترها شلیک می‏شدند، در اطراف من فرود می‏آیند. فهمیدم که کارتن را دیده‏اند، ناچار قطعه‏ای کائوچو را زیر پیراهنم پنهان کردم تا روی آب بمانم و در ضمن دشمن مرا نبیند و از کارتن‏ها فاصله گرفتم. به آن دو نفر گفتم: برویم!
- کجا؟
- به طرف بویه، جای خوبیه، می‏توانیم تا فردا صبح اونجا بمونیم.
رسولی گفت: نمی‏تونم. هم تیر خوردم و شنای درست و حسابی بلد نیستم.
کریمی هم همین حرف را تکرار کرد. گفتم: شما جلیقه دارید. هر طوری که شده باید از این منطقه پرآتش دور بشیم. اگه اینجا بمونیم، یا می‏سوزیم یا گلوله می‏خوریم.
همین طور که داشتم با آن دو نفر صحبت می‏کردم، ناگهان ناوچه نادر مهدوی مورد اصابت یک فروند موشک قرار گرفت. با اینکه قایق مورد اصابت مستقیم موشک قرار گرفته بود، اما هنوز تیربارش کار می‏کرد و به طرف آمریکایی‏ها شلیک می‏کرد. در فاصله چند لحظه، سه موشک دیگر هم به ناوچه اصابت نمود که آن را کاملاً متلاشی کرد. شعله بلندی از انفجار ناوچه و پیت‏های ذخیره بنزین ایجاد شد. هنوز از شوک انهدام ناوچه بیرون نیامده بودم که صدای فریاد و ناله‏ای از طرف ناوچه بلند شد. دور تا دور ناوچه را حلقه شدید آتش فرا گرفته بود. صدا مرتب به گوش می‏رسید.
- کمک...کمک...کمک...
شاید پنج - شش بار کمک خواست.دقت که کردم، دیدم صدای "بیژن گرد" است. شعله به اندازه‏ای زیاد بود که کسی نمی‏توانست به ناوچه در حال غرق شدن نزدیک شود. چند لحظه بعد صدای بیژن قطع شد و دیگر صدایی نیامد.
در این میان، باقری را دیدیم که شناکنان کمک می‏طلبید. با فریاد به طرف خودمان هدایتش کردیم. بعد بلند فریاد کشیدم:
- هر کسی صدای منو می‏شنوه به طرف بویه حرکت می‏کنه!
آقای کریمی گفت:
رفیق ما که پرید. من خودم جسد "محمدیا" را دیدم که روی آب شناور بود.
همین طور که با سر و بدن سوخته و ناتوان به طرف بویه حرکت می‏کردم، شروع کردم با خدا حرف زدن و در واقع گله کردن. با صدای بلند داد می‏زدم، گریه می‏کردم به خودم که آمدم، به بچه‏ها گفتم: اینجا باهم موندن خطرناکه باید از هم جدا شیم.
در این حال برای این که به همراهانم روحیه بدهم، شروع کردم با صدای بلند، نوحه بوشهری خواندن. رسولی گفت: تو هم حالا وقت گیر آورده‏ای؟
هلی کوپترها هنوز در آسمان مانور می‏دادند، اما دیگر به طرفمان شلیک نمی‏کردند.
حدود دویست متر با بویه فاصله داشتیم. با شنا همچنان پیش می‏رفتیم. در خودم احساس سنگینی عجیبی می‏کردم. ساعت حدود ۲۰/۹ شب بود. طوری شده بودم که انگار وزنه سنگینی به دست و پاهایم بسته‏اند. تمام بدنم تاول زده بود. تاولهای درشت و بزرگ که در نور آتش ناوچه کاملا قابل دیدن بود. رسولی گفت: بایست...کمکمان کن...تیر خورده‏ایم.
- من نمی‏توانم. شما جلیقه دارید، بیایید طرف بویه. اگر باهم به طرف بویه برویم، بهتر است.
از آن تعداد فقط من، باقری، رسولی و کریمی از احوال هم خبر داشتیم. از سرنوشت بقیه اطلاعی نداشتیم.
با هر سختی و جان کندنی بود خودم را به بویه رساندم. در راه بارها هلی‏کوپترها هم به طرفمان موشک و گلوله پرتاب کردند؛ اما به خواست خدا به ما اصابت نکرد. تا هلی کوپترها را می‏دیدم، نفس می‏گرفتم و می‏رفتم زیر آب. چند بار که زیر آب بودم، احساس کردم که شکمم از موج انفجار موشک باد می‏کند و می‏خواهد بترکد. با این همه سرانجام خود را به بویه رساندم .وقتی به بویه رسیدم، دیدم که گسار (نوعی خزه دریایی سنگ شده) سرتاسر پایه بویه را در خود پوشانده است. پایه‏های گسار بسته بویه را که لمس کردم، مثل کسی بودم که معشوقش را در آغوش می‏کشد. به هر سختی بود خودم را روی بویه کشاندم. یک دفعه احساس سرما و سوزش وحشتناکی کردم. در بین راه زیر پیراهنم را هم درآورده و دور انداخته و تنها با یک شورت بودم. هوا گرم بود؛ اما از ترس یا سرما می‏لرزیدم. داخل بویه، محفظه‏ای بود که چند نفر در آن جا می‏گرفتند. خم شدم تا در آن را باز کنم ، اما هر قدر زور زدم، بی فایده بود و در بویه باز نشد. در این حیص و بیص دیدم اطرافم روشن شد. چشمانم چنان سوخته بود که تقریبا جایی را نمی‏دیدم ؛ اما احساس کردم دورم چند فروند ناوچه دور می‏زنند. هلی‏کوپترها هم تیراندازی را قطع کرده بودند و فقط از بالا به طرف ما، روی آب نورافکن می‏انداختند تا ناوچه‏ها، دید بهتری داشته باشند.
هر ناوچه فقط یک نفر را سوار کرد؛ یعنی سه فروند ناوچه، رسولی، باقری و کریمی را سوار کردند. فقط من روی بویه مانده بودم. ناوچه‏ها، آنها را از سطح آب جمع آوری کرده بودند.دلیلش را نمی‏دانستم. سوار کردن آن سه نفر نیز چنین بود که هلی کوپتر، شب‏نماهایی را در سطح آب انداخته بود. آنها هم شب‏نماها را برداشته و تکان داده بودند و ناوچه‏ها نیز به طرفشان رفته و سوارشان کرده بودند.
وقتی نورافکن قوی روی بویه و من افتاد "اشهد"ام را خواندم و دستانم را بالا بردم. هر لحظه انتظار داشتم مرا به گلوله ببندند و شهید کنند .در آن لحظه، افکار متناقضی با سرعت در ذهنم عبور کردند: فکر بقیه بچه‏هایی بودم که اثری از آنها نبود، فکر همسر و و دو فرزندم بودم و با خودم فکر می‏کردم که آنها با شنیدن خبر شهادتم چه واکنشی نشان خواهند داد، پدر و برادرانم چه می‏کنند؟ همسرم حسابی داغدار خواهد شد.
ناگهان پشت سرم روشن شد. سرم را برگرداندم. دیدم یک فروند ناوچه ایستاده و نورافکنش را به طرفم انداخته است. در این وقت، هلی کوپتر دور شد و رفت.
از طریق بلندگو شروع کردند به انگلیسی صحبت کردن که البته من یک کلمه‏اش را هم نفهمیدم؛ اما متوجه شدم که نزدیکتر نمی‏شوند و از چیزی هراس دارند. زیر پایم را نگاه کردم دیدم کائوچوی کارتن استینگر که با آن خود را به بویه رسانده بودم، افتاده است. فهمیدم از همان تکه کائوچو می‏ترسند. همینطور که دستانم بالا بود، با پایم یواش یواش آن را داخل آب انداختم. وقتی آب چند متری آن را از بویه دور کرد، ناوچه آمد نزدیک بویه. دستی به طرفم دراز شد که من آن را گرفتم. مرا مثل نوزاد تازه به دنیا آمده‏ای بلند کردند و داخل ناوچه بردند.تا مرا داخل ناوچه بردند، فورا روی "دک" خواباندند. سطح دک آسفالت بود و زبر.فورا دست و پایم را با طناب بستند. احساس تشنگی زیادی می‏کردم. هر چه فریاد زدم: "آب...به من بدهید...سردم است"، کسی نشنید یا ندانست چه می‏گویم: با اینکه دست و پایم را بسته بودند، سه چهار نفر سرباز مسلح اطرافم را گرفته بودند و به اصطلاح حسابی تو نخ من بودند که تکان نخورم. کسی نزدیک نمی‏شد. با خود گفتم: خدایا! من جز یک شورت که چیز دیگری ندارم، از چه می‏ترسند؟ دست کم یک لیوان آب هم نمی‏دهند بخورم.
لحظه به لحظه بر سوزش بدنم افزوده می‏شد. با اینکه بارها فریاد زدم کسی نفهمید چه می‏گویم. انگلیسی که نمی‏دانستم؛ اما می‏دانستم آب به این زبان چه می‏شود .این بود که گفتم: Water
مثل اینکه فهمیدند. رفتند و لیوان آبی آوردند و یک متری من گذاشتند و اشاره کردند که بخورم. دستم را هم باز کردند. تا به طرف لیوان آب حرکت کردم، شروع کردند با قنداق تفنگ و لگد به جان من افتادند. با هر سختی و پوست کلفتی‏ای بود، آن یک متر را طی کردم. با وجود ضربات قنداق تفنگ و لگد، به لیوان آب رسیدم و آن را سر کشیدم.
نصف لیوان را به زور خوردم. دوباره دستم را بستند و به کمر انداختندم روی زمین. زبری و خشنی آسفالت تاولهای کمر و دستانم را ترکاند و سوزش وحشتناکی تمام تنم را فرا گرفت. یک "چشم‏بند" هم آوردند و چشمانم را بستند. دیگر دستان، پاها و چشمانم بسته بود و به پشت روی آسفالت انداخته بودندم. سرم را نیز داخل کیسه‏ای کردند و پایین کیسه را هم بستند. با خودم فکر می‏کردم حتما می‏خواهند اعدامم کنند. وقتی از جا بلندم کردند و حرکتم دادند، یقین کردم که مرا برای اعدام می‏برند. ناوچه حرکت کرد. این را از بادی به بدنم می‏خورد، فهمیدم. پس از مدتی به جایی رسیدیم. مرا از ناوچه خارج کرده، به مکان دیگری بردند. سرم در کیسه بود و روی چشمانم نیز چشم‏بند بود و فقط حس می‏کردم با من چه رفتاری می‏کنند.
محمد شهرتی فر
منابع:
[۱] سایت جامع دفاع مقدس
[۲] www.alef.ir
[۳] www.farsnews.ir
[۴] ویژه نامه خبرگزاری فارس برای هفته دفاع مقدس