جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


رقصی چنین میانه میدانم آرزو است!


رقصی چنین میانه میدانم آرزو است!
آتش سبز روایتی است با روایت‌ها و راوی‌های متکثر. درخت بنیادین این روایت‌ها، روایت ناردانه است؛ دختری که در تقدیرش آمده به ازدواج مردی مرده درآید و برای گریز از این تقدیر است که با پدر و مادر، قدم در راه سفر می‌گذارد و انگار باز هم در دست‌های تقدیر گرفتار می‌شود که در بسته قلعه با اشاره ناردانه گشوده می‌شود و زین پس، ناردانه در پس دیوارهای ستبر قلعه کهنسال می‌ماند و پدر و مادر در سوی دیگر. شاید در ابتدای امر، کنشی ادیپ‌گون به نظر آید در فرار از تقدیر، اما ادیپ بی‌آنکه بداند گرفتار تقدیر می‌شود و روشنایی چشمانش را از کف می‌دهد، اما ناردانه در اتاق جادو محکوم به خواندن هفت حدیث می‌شود و آگاهی. و اصلا‌ تراژدی‌های یونان باستان، همه بر این مدار شکل می‌گیرند؛ امر محتومی که بر انسان و خواست و زندگی‌اش غالب می‌شود و انسان را گریزی از پذیرش آن نیست، بی‌آنکه امکان درک این اتفاق - فاجعه را داشته باشد. ‌
اما در افسانه <سنگ صبور> که روایت بنیادین <آتش سبز> را می‌سازد، خبری از قلعه نیست. دختر به همراه پدر و مادرش از شهرشان می‌گریزند و در راه تشنگی امان‌شان را می‌برد که به باغی می‌رسند و نهر زلا‌لی که در آن روان است!
تمهید اصلا‌نی در تبدیل باغ به قلعه‌ای با باروهای ستبر و کهنسال، برای ایجاد تنه‌ای اصلی که به شیوه قصه‌های آکاردئونی یا موزائیکی هزار و یک شب، برش‌های داستانی‌ای از زندگی مردمی را در روزگاران متفاوت در دل خود جای می‌دهد، بسیار هوشمندانه است. کما اینکه دختر روایت <سنگ صبور> باید چهل شب را بر بالین مرد خفته بیدار بماند و ذکر گوید، اما ناردانه <آتش سبز> در هفت شب، هفت حدیث می‌خواند و هر حدیث داستانی و روایتی از نسلی در طول خط زمان!
پس ناردانه در پس دیوار‌های قلعه، در میان دژی از داستان‌ها و روایت‌ها و ناگزیر انسان‌ها، دچار می‌شود که ناچار است به قضاوت تا امروز. شاید به همین دلیل است که صدای قاضی با صدای ناردانه - که به نوعی مخاطب این روایت‌ها است - و با صدای بهرام خفته - که این روایت‌ها را تجربه کرده و زیسته - همراه می‌شود. ناردانه در این قلعه و در چنگ تقدیر، ناگزیر است به قضاوت و صبوری. ‌
و نکته دیگر اینکه، در طول این خرده‌روایت‌ها، زمان رشد می‌کند و پیش می‌آید تا روایت آخر که دیگر بهرام به روزگار ما می‌رسد و دوربین عکاسی بر دوش دارد و در کنار قاضی و باز هم سوار بر ماشین لکنته هفتواد در راهی در بیابان!
در این هفت شبانه‌روز، زمان اما کیفیت دیگری دارد. انگار عرصه‌ای برای قضاوت دوران‌ها تا امروز فراهم آماده است. کما اینکه قلم و مکتوب در کل اثر، تبدیل به یک موتیف می‌شود؛ ناردانه در هنگام مشق خط است که صدای تقدیر را می‌شنود. یکی از شاخصه‌های <پادشاه خاتون>، هفت‌خطی است که کافی کوفی نوشته که به دو دنیا می‌ارزد و مشتاق دختر را به شاگردی می‌پذیرد. چرا که دختر معنای <الف> را می‌داند فقط و ناردانه باید برای نجات جوان، هفت شبانه‌روز حدیث بخواند و باز هم روایت مکتوب!
به همان میزان که مکتوب در این اثر ارج دارد و احترام، اصلا‌نی نیز در مقام فیلمنامه‌نویس، در کاربری زبان در گفت‌وگو‌ها به تناسب کاربری معمول روزگار ما از زبان، برخورد دیگری با این عنصر فیلمنامه داشته که انگار زنگار از جان کلمات برگرفته و چهره دیگری از آن را بر ما نمایان کرده است. زبانی موجز، صیقل‌یافته و باشکوه که از جان شاعر اصلا‌نی نشات گرفته است. اما این شاعرانگی به تزئینات و تجملا‌ت باروکی‌زبان منجر نمی‌شود، بلکه به‌هم‌ریختن نحو مرسوم و محور همنشینی جملا‌ت در زبان فارسی، باعث ایجاد جنسی از موسیقی در سطوح مختلف زبان می‌شود. ‌
به یاد بیاورید که در ابتدای هر حدیث، کلا‌می ما را به دل ماجرا می‌برد؛ <بسم رب العزه. ‌ای تو که به اینجا رسیده‌ای! ‌ای تو که حدیث من می‌خوانی! بدان که در دوران شاه بهرام نیکو خصال...> می‌بینید که در این سطح از زبان با جنسی از نثر کهن پندآموز فارسی مواجهیم. اما در روایت مشتاق به رنگ دیگری از زبان می‌رسیم که به شیدایی زبان در اشعار فروغ فرخزاد؛ ‌
مشتاق: <ای یار... ‌ای یگانه من...> ‌
فروغ: <ای یار!‌ ای یگانه‌ترین یار! این شراب مگر چندساله بود؟> ‌
باز در جایی دیگر، دختر خطاب به مشتاق: <من... من از تو می‌مردم... اما تو زندگانی من هستی، میرزامحمد>! ‌
و فروغ: <من از تو می‌مردم اما تو زندگانی من بودی>!
درواقع اصلا‌نی همانطور که در حوزه زیبایی‌شناسی بصری، میزانسن‌هایی خلق کرده که دامنه‌اش از مینیاتور‌های ایرانی تا طبیعت بی‌جان سزان را دربر می‌گیرد، در حوزه زبان هم از شکوه زبان کهن فارسی و موسیقی واج‌ها تا تصویر‌ها و رمانس شعر نو فارسی را در خود جای داده است. ‌
اما چندی است که در عرصه ادبیات امروز فارسی می‌بینیم رمان در مقایسه با داستان کوتاه از اقبال بیشتری برخوردار شده است. داستان‌نویس‌های جوان هم دل در گرو تجربه اینگونه ادبی دارند و ناشران نیز گویا بیشتر به چاپ آثار بلند مایل هستند که این کار‌ها در برخورد با مخاطب هم اقبال بلندی دارد. ‌
به یاد می‌آورم که استاد عزیزی می‌گفت؛ <نمی‌دانم چرا این اتفاق افتاده! اما احساس می‌کنم انگار در مرحله‌ای به سر می‌بریم که به قضاوت و تحلیل خودمان و آنچه بر ما گذشته نیازمندیم. این اتفاق هرچه که هست به نیاز این دوره از زمان بازمی‌گردد.> ‌
این اشاره ساده، شاید همان دلیل اصلی نگارش کتاب <هنر رمان> میلا‌ن کوندرا باشد که رمان را ژرفکاوی انسان در دوره‌ای یا شاید دوران‌ها می‌داند. از این منظر، در حوزه سینما ما بیشتر با داستان‌های کوتاه و برش‌هایی از زندگی مواجه بوده‌ایم. هرچند در سینمای ایران به ندرت با داستان کوتاه‌های اندیشمندانه که ساختار درستی را در دل خود پرورانده باشند مواجهیم. منادیان <سادگی در هنر> که نمی‌دانم چطور این عبارت را تعریف می‌کنند و اغلب هم از موراکامی و کارور و... وام می‌گیرند تاکنون به خلق موقعیتی کوتاه و برشی از زندگی انسان که در گیر و دار آن وجهی از ترس‌ها، اشتیاق، خلا‌ءها، سکوت‌ها و خلا‌صه درون انسان را به نمایش بگذارد، موفق نشده‌اند. می‌گذرم از نمونه‌های بسیار سینمای جهان، کما اینکه در فیلم اخیر تام تیکور با عنوان <بهشت> از این منظر ما با داستان کوتاهی کامل مواجهیم. اما <عنصر جنایت> لا‌رنس فون‌تریه از داستانی رمان‌گونه به تعبیر کوندرایی آن برخوردار است که از <سرزمین هرز> الیوت کتاب مقدس و... نیز بسیار وام گرفته است. ‌
قصدم تحلیل این آثار نیست که در این مجال هم نمی‌گنجد و فقط محض اشاراتی برای گسترش بحث به آنها رجوع کردم. ‌
اما <آتش سبز> جزو معدود روایت‌های سینمایی ایران است که از نگرشی اینگونه برخوردار است. راوی نخست این روایت، دوربین اصلا‌نی است که از پس خوانش‌های ناردانه، تجربه‌های بهرام در خواب مرگ خفته و قاضی که شاهد و ناظر و قضاوت‌کننده بر این همه است و در نهایت هم از قضاوت به سکوت می‌رسد، به روایت تاریخ که نه، بلکه به انسانی می‌رسد که در این خاک محکوم به مرگ است و شر می‌تازد اما تاب می‌آورد و آتش سبز از پس خاکستر... و انسانی که تاب می‌آورد و می‌گوید به تکرار که؛ <مرده بدم، زنده شدم....> ‌
این نکته را هم از قلم نیندازم که برخورد تراژدی‌گونه اصلا‌نی در حوزه زبان هم از این جنس از زیبایی‌شناسی به دور نیست، کما اینکه اوج شکوه تراژدی در دوران نئوکلا‌سیک‌های انگلیس و فرانسه بود و راسین و پیر کرنی از آخرین‌های آن. اما از پس دو قرن سکوت و نبود تراژدی، رمان سر از خاک ادبیات برمی‌دارد که از منظر محتوایی ادامه‌دهنده نگرش تراژدی‌نویسان دوران پیش است. ‌
و این روایتی است رشک‌برانگیز از هنرمندی آشنا و محاط به فرهنگ، تاریخ، زبان، نشانه‌ها و محصول‌های به‌جامانده از زیبایی‌شناسی هنر دوره‌های مختلف روزگار سپری شده این سرزمین که؛ <رقصی چنین میانه میدانم آرزوست>!
مریم منصوری
منبع : روزنامه اعتماد ملی


همچنین مشاهده کنید