چهارشنبه, ۱۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 8 May, 2024
مجله ویستا

اس(۲)


اسبى که صفيرش نزنى مى‌ نخورد آب (منوچهرى)
اسپند روى آتش قرار مى‌گيرد و او روى زمين قرار نمى‌گيرد
اسپيد و سياه و زرد و آبى هر چاپ ‌زنى مريد يابي!
استاد، عَلَمْ! .... اين رنگ نبود سرِ عَلَمْ!
خياطى عادت داشت از پارچه‌هائى که مشتريان براى وى مى‌آوردند قطعه‌اى به اسم 'سرقيچي' بردارد و براى خود نگاه دارد شبى خواب ديد قيامت شده و در صحراى محشر مَلکى آن قطعات را که وى به‌عنوان 'سرقيچي' ربوده است از عَلَم آتشينى آويخته و رسنى هم به گردن وى بسته است و او را کشان‌کشان به‌سوى جهنم مى‌برد از مشاهدهٔ اين احوال سخت هراسان شد و سراسيمه از خواب پريد. بامداد به دکان رفت و به شاگردان خود گفت: 'از اين پس هر وقت من قصد ربودن قطعه‌اى از پارچهٔ مشتريان کردم با گفتن عبارت 'استاد، عَلَمْ!' قيامت را به ياد من آريد تا از ارتکاب چنين معصيتى خوددارى کنم' . چند روز از اين ماجرا گذشت اتفاقاً پارچهٔ گران‌قيمتى نزد او آوردند تا از آن قبائى بدوزد. خياط همين که چشمش به آن پارچهٔ نفيس و زيبا افتاد همه چيز از يادش رفت.قيچى را برداشت تا قطعه‌اى از آن را بچيند و براى خود نگاه دارد شاگردانش پيش دويدند و گفتند: 'استاد عَلَمْ ' خياط که نمى‌توانست از آن پارچهٔ نفيس دل بردارد سر برگرداند و در جواب شاگردانش گفت: 'اين رنگ نبود سرِ عَلَمْ'
نظير:
استاد، عَلَمْ!... اين يکى را بکش قلم!
- استاد، عَلَمْ!...
- عَلَم و عَلَم، درد و وَرَم!
- عَلَم و عَلَم، درد و وَرَم، از اين نبود نوک عَلَمْ!
استاد عَلَمْ!... - اين يکى را بکش قلم!
رک: استاد، عَلَمْ! - اين رنگ نبود سرِ عَلَمْ!
استاد عَلَمْ!... - عَلَم و عَلَم، درد و ورم!
رک: استاد عَلَمْ! - اين رنگ نبود سرِ عَلَمْ!
استاد معلم چو بوَد کم‌آزار خرسک بازند کودکان در بازار (سعدى)
رک: چوب نرم را موريانه مى‌خورد
استاى پنبه‌زن، پنبه‌ات را بزن، هر چه ديدى دَم نزن!
ندافى براى پنبه‌زنى و دوختن لحاف به خانه‌اى رفت. در تمام روز مشاهده کرد که اهل آن خانه مثل سگ و گربه به جان هم افتادند و ضمن نزاع و جَر و بحث و مجادله، دشنام‌هاى زشت به يکديگر مى‌دهند. نزديک غروب مزدش را گرفت و به خانهٔ خود برگشت. در طى راه به يکى از همکاران پير و قديم خود برخورد و ماجراى آن روز و نزاع اهل خانه را براى وى تعريف کرد. رفيقش که مردى آزموده و عاقل بود گفت: رفيق در اغلب خانه‌ها از اين نوع مشاجرات و دعواها هست. من و تو وقتى قدم به درون خانه‌اى گذاشتيم بايد حفظ اسرار آن خانواده را بکنيم. يعنى چشم و گوش خود را ببنديم و ديده را ناديده و شنيده را ناشنيده بگيريم. از من به تو نصيحت: استاى پنبه‌زن، هر چه ديدى دَم نزن!
استخاره دلِ آدمى است
استخوان ارزانى سگ، سگ هم ارزانى استخوان!
رک: سر خر و دندان سگ
استخوان پيش اسب، کاه پيش سگ!
بى‌نظمى و هرج و مرج غريبى حکم‌فرماست، مديريت سالم و معقولى وجود ندارد.
استخوان را توى کثافت بزن و مشتلق بده به خبرچين!
استخوان را محض گوشتش مى‌خواهند
استخوان سگ را شايسته است و سگ استخوان را
رک، سرِ خر و دندان سگ
استر را گفتند: پدرت کيست؟ گفت: خاله‌ام ماديان است!
رک: به قاطر گفتند: پدرت کيست؟ گفت: اسب آقادائيم است
اسرارت را به آدم لال هم نگو
اسراف حرام است
نظير:
ابلهى کو روز روشن شمع کافورى نهد زود باشد کش به شب روغن نماند در چراغ(سعدى)
- به دخل و خرج خود هر دم نظر کن چو دخلت نيست خرج آهسته‌تر کن(سعدى)
- چراغ از روغن نور گيرد و هم از زيادى روغن بميرد
اسراف حرام است جز در عمل خير
نظير: اسراف نکو نيست مگر در عمل خير
اسراف نکو نيست مگر در عمل خير
نظير: اسراف حرام است جز در عمل خير
اسکندر را گفتند: چرا معلم خود را زياده از حدّ تعظيم مى‌کني؟ گفت: به سبب آنکه پدر مرا از آسمان به زمين آورده و معلم مرا از زمين به آسمان برده است
نظير: از اسکندر پرسيدند که پدر را دوست‌تر دارى يا استاد را؟ گفت: استاد را (اخلاق ناصرى)
اسکندر شاخ دارد، شاخ دارد، شاخ دارد!
به مزاج در مورد کسى به‌کار برند که زمانى دراز رازى را در دل پنهان نگاه داشته، لکن عاقبت کاسهٔ صبرش لبريز شود و خوددارى نتواند و با صداى بلند به ابراز آن بپردازد.
سنائى مفهوم اين مَثَل را در حديقةالحقيقة در قالب حکايتى زيبا تحت عنوان 'التمثيل فى حفظ سنائى اسرارالملوک' به رشتهٔ نظم کشيده است (رک: حديقةالحقيقة، الباب‌السابع)
اسلام به ذات خود ندارد عيبى عيبى که در اوست از مسلمانى ماست٭
 

(منسوب به خيام)

٭ عوام غالباً مصراع دوم را تغيير داده مى‌گويند: هر عيب که هست از مسلمانى ماست
اسم ترسو را گذاشته‌اند 'ببرى‌خان' (يا: هيبت‌الله)!
رک: برعکس نهند نان زنگى کافور
اسمش را نبر، خودش را ببار!
اشاره است به داستان بهرام شاه پادشاه غزنوى هند که چون از ملک علاءالدين شکست خورد از ميدان نبر گريخت و به کلبهٔ دهقانى پناه بردو. مرد دهقان طعامى اندک در پيش وى نهاد. بهرام‌شاه طعام را خورد و رواندازى طلب کرد تا دمى بياسايد. دهقان گفت: به‌جز اين جُل گاو چيزى ندارم. بهرام‌شاه گفت: اسمش را نبر، خودش را بيار!
اسم عزرائيل بد در رفته است!
رک: اگر خواهى نمانى در زمانه بخور ماست و قوروت و هندوانه
اسم کجل را مى‌گذارند 'زلفعلى خان' !
رک: برعکس نهند نام زنگى کافور


همچنین مشاهده کنید