پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

داستان درنهادن شطرنج (۲)


دولشکر ببخشید بر هشت بهر    همه رزمجویان گیرنده شهر
زمین وار لشکر گهی چارسوی    دوشاه گرانمایه و نیک خوی
کم و بیش دارند هر دو به هم    یکی از دگر برنگیرد ستم
به فرمان ایشان سپاه از دو روی    به تندی بیاراسته جنگجوی
یکی را چوتنها بگیرد دو تن    ز لشکر برین یک تن آید شکن
به هرجای پیش وپس اندر سپاه    گرازان دو شاه اندران رزمگاه
همی این بران آن برین برگذشت    گهی رزم کوه و گهی رزم دشت
برین گونه تا بر که بودی شکن    شدندی دو شاه و سپاه انجمن
بدین سان که گفتم بیاراست نرد    برشاه شد یک به یک یاد کرد
وزان رفتن شاه برترمنش    همانش ستایش همان سرزنش
ز نیروی و فرمان و جنگ سپاه    بگسترد و بنمود یک یک شاه
دل شاه ایران ازو خیره ماند    خرد را باندیشه اندر نشاند
همی‌گفت کای مرد روشن‌روان    جوان بادی و روزگارت جوان
بفرمود تا ساروان دو هزار    بیارد شتر تا در شهریار
ز باری که خیزد ز روم و ز چین    ز هیتال و مکران و ایران زمین
ز گنج شهنشاه کردند بار    بشد کاروان از در شهریار
چوشد بارهای شتر ساخته    دل شاه زان کار پرداخته
فرستاده‌ی رای را پیش خواند    ز دانش فراوان سخنها براند
یکی نامه بنوشت نزدیک اوی    پر از دانش و رامش و رنگ و بوی
سر نامه کرد آفرین بزرگ    به یزدان پناهش ز دیو سترگ
دگر گفت کای نامور شاه هند    ز دریای قنوج تا پیش سند
رسیداین فرستاده‌ی رای‌زن    ابا چتر و پیلان بدین انجمن
همان تخت شطرنج و پیغام رای    شنیدیم و پیغامش امد بجای
ز دانای هندی زمان خواستیم    به دانش روان را بیاراستیم
بسی رای زد موبد پاک‌رای    پژوهید وآورد بازی به جای
کنون آمد این موبد هوشمند    به قنوج نزدیک رای بلند
شتروار بار گران دو هزار    پسندیده بار از در شهریار
نهادیم برجای شطرنج نرد    کنون تا به بازی که آرد نبرد
برهمن فر وان بود پاک‌رای    که این بازی آرد به دانش به جای
ز چیزی که دید این فرستاده رنج    فرستد همه رای هندی به گنج
ورای دون کجا رای با راهنمای    بکوشند بازی نیاید به جای
شتروار باید که هم زین شمار    به پیمان کند رای قنوج بار
کند بار همراه با بار ما    چنینست پیمان و بازار ما
چوخورشید رخشنده شد بر سپهر    برفت از در شاه بوزرجمهر
چو آمد ز ایران به نزدیک رای    برهمن بشادی و را رهنمای
ابا بار با نامه وتخت نرد    دلش پر ز بازار ننگ ونبرد
چو آمد به نزدیکی تخت اوی    بدید آن سر و افسر و بخت اوی
فراوانش بستود بر پهلوی    بدو داد پس نامه‌ی خسروی
ز شطرنج وز راه وز رنج رای    بگفت آنچه آمد یکایک به جای
پیام شهنشاه با او بگفت    رخ رای هندی چوگل برشگفت
بگفت آن کجا دید پاینده مرد    چنان هم سراسر بیاورد نرد
ز بازی و از مهره و رای شاه    وزان موبدان نماینده راه
به نامه دورن آنچه کردست یاد    بخواند بداند نپیچد ز داد
ز گفتار اوشد رخ شاه زرد    چو بشنید گفتار شطرنج و نرد
بیامد یکی نامور کدخدای    فرستاده را داد شایسته‌جای
یکی خرم ایوان بیاراستند    می و رود و رامشگران خواستند
زمان خواست پس نامور هفت روز    برفت آنک بودند دانش فروز
به کشور ز پیران شایسته مرد    یکی انجمن کرد و بنهاد نرد
به یک هفته آنکس که بد تیزویر    ازان نامداران برنا و پیر
همی‌بازجستند بازی نرد    به رشک و برای وبه ننگ و نبرد
بهشتم چنین گفت موبد به رای    که این را نداند کسی سر زپای
مگر با روان یار گردد خرد    کزین مهره بازی برون آورد
بیامد نهم روز بوزرجمهر    پر از آرزو دل پرآژنگ چهر
که کسری نفرمود ما را درنگ    نباید که گردد دل شاه تنگ
بشد موبدان را ازان دل دژم    روان پر زغم ابروان پر زخم
بزرگان دانا به یک سو شدند    به نادانی خویش خستو شدند
چو آن دید بنشست بوزرجمهر    همه موبدان برگشادند چهر
بگسترد پیش اندرون تخت نرد    همه گردش مهرها یاد کرد
سپهدار بنمود و جنگ سپاه    هم آرایش رزم و فرمان شاه
ازو خیره شد رای با رای‌زن    ز کشور بسی نامدار انجمن
همه مهتران آفرین خواندند    ورا موبد پاک دین خواندند
ز هر دانشی زو بپرسید رای    همه پاسخ آمد یکایک به جای
خروشی برآمد ز دانندگان    ز دانش پژوهان وخوانندگان
که اینت سخنگوی داننده مرد    نه از بهر شطرنج و بازی نرد
بیاورد زان پس شتر دو هزار    همه گنج قنوح کردند بار
ز عود و ز عنبر ز کافور و زر    همه جامه وجام پیکر گهر
ابا باژ یکساله از پیشگاه    فرستاد یک سر به درگاه شاه
یکی افسری خواست از گنج رای    همان جامه‌ی زر ز سر تا به پای
بدو داد وچند آفرین کرد نیز    بیارانش بخشید بسیار چیز
شتر دو ازار آنک از پیش برد    ابا باژ و هدیه مر او را سپرد
یکی کاروان بد که کس پیش ازان    نراند و نبد خواسته بیش ازان
بیامد ز قنوج بوزرجمهر    برافراخته سر بگردان سپهر
دلی شاد با نامه شاه هند    نبشته به هندی خطی بر پرند
که رای و بزرگان گوایی دهند    نه از بیم کزنیک رایی دهند
که چون شاه نوشین‌روان کس ندید    نه از موبد سالخورده شنید
نه کس دانشی تر ز دستور اوی    ز دانش سپهرست گنجور اوی
فرستاده شد باژ یک ساله پیش    اگر بیش باید فرستیم بیش
ز باژی که پیمان نهادیم نیز    فرستاده شد هرچ بایست چیز
چو آگاهی آمد ز دانا به شاه    که با کام و با خوبی آمد ز راه
ازان آگهی شاد شد شهریار    بفرمود تاهرک بد نامدار
ز شهر و ز لشکر خبیره شدند    همه نامداران پذیره شدند
به شهر اندر آمد چنان ارجمند    به پیروزی شهریار بلند
به ایوان چو آمد به نزدیک تخت    برو شهریار آفرین کرد سخت
ببر در گرفتش جهاندار شاه    بپرسیدش از رای وز رنج راه
بگفت آنک جا رفت بوزرجمهر    ازان بخت بیدار و مهر سپهر
پس آن نامه رای پیروزبخت    بیاورد و بنهاد در پیش تخت
بفرمود تا یزدگرد دبیر    بیامد بر شاه دانش‌پذیر
چو آن نامه رای هندی بخواند    یکی انجمن درشگفتی بماند
هم از دانش و رای بوزرجمهر    ازان بخت سالار خورشید چهر
چنین گفت کسری که یزدان سپاس    که هستم خردمند و نیکی‌شناس
مهان تاج وتخت مرا بنده‌اند    دل وجان به مهر من آگنده‌اند
شگفتی‌تر از کار بوزرجمهر    که دانش بدو داد چندین سپهر
سپاس از خداوند خورشید وماه    کزویست پیروزی و دستگاه
برین داستان برسخن ساختم    به طلخند و شطرنج پرداختم


همچنین مشاهده کنید