پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

داستان کسری با بوزرجمهر (۲)


فرستاده گوید که سالار گفت    که این راز پیدا کنید از نهفت
که این درج را چیست اندر نهان    بگویند فرزانگان جهان
به دل گفتم این راز پوشیده چهر    ببیند مگر جان بوزرجمهر
چوبشنید بوزرجمهر این سخن    دلش پرشد از رنج و درد کهن
ز زندان بیامد سرو تن بشست    به پیش جهانداور آمد نخست
همی‌بود ترسان ز آزار شاه    جهاندار پر خشم و او بیگناه
شب تیره و روز پیدا نبود    بدان سان که پیغام خسرو شنود
چو خورشید بنمود تاج از فراز    بپوشید روی شب تیره باز
باختر نگه کرد بوزرجمهر    چوخورشید رخشنده بد بر سپهر
به آب خرد چشم دل را بشست    ز دانندگان استواری بجست
بدو گفت بازار من خیره گشت    چو چشمم ازین رنجها تیره گشت
نگه کن که پیشت که آید به راه    ز حالش بپرس ایچ نامش مخواه
به راه آمد از خانه بوزرجمهر    همی‌رفت پویان زنی خوب چهر
خردمند بینا بدانا بگفت    سخن هرچ بر چشم او بد نهفت
چنین گفت پرسنده را راه جوی    که بپژوه تا دارد این ماه شوی
زن پاکدامن بپرسنده گفت    که شویست و هم کودک اندر نهفت
چوبشنید داننده گفتار زن    بخندید بر باره‌ی گامزن
همانگه زنی دیگر آمد پدید    بپرسید چون ترجمانش بدید
که‌ای زن تو را بچه وشوی هست    وگر یک تنی باد داری بدست
بدو گفت شویست اگر بچه نیست    چو پاسخ شنیدی بر من مه ایست
همانگه سدیگر زن آمد پدید    بیامد بر او بگفت و شنید
که ای خوب رخ کیست انباز تو    برین کش خرامیدن و ناز تو
مرا گفت هرگز نبودست شوی    نخواهم که پیداکنم نیز روی
چو بشنید بوزرجمهر این سخن    نگر تا چه اندیشه افگند بن
بیامد دژم روی تازان به راه    چو بردند جوینده را نزد شاه
بفرمود تا رفت نزدیک تخت    دل شاه کسری غمی گشت سخت
که داننده را چشم بینا ندید    بسی باد سرد از جگر بر کشید
همی‌کرد پوزش ازان کار شاه    کزو داشت آزار بر بیگناه
پس از روم و قیصر زبان برگشاد    همی‌کرد زان قفل و زان درج یاد
بشاه جهان گفت بوزرجمهر    که تابان بدی تا بتابد سپهر
یکی انجمن درج در پیش شاه    به پیش بزرگان جوینده راه
بنیروی یزدان که اندیشه داد    روان مرا راستی پیشه داد
بگویم بدرج اندرون هرچ هست    نسایم بران قفل وآن درج دست
اگر تیره شد چشم دل روشنست    روان راز دانش همی‌جوشنست
ز گفتار او شاد شد شهریار    دلش تازه شد چون گل اندر بهار
ز اندیشه شد شاه را پشت راست    فرستاده و درج را پیش خواست
همه موبدان وردان را بخواند    بسی دانشی پیش دانا نشاند
ازان پس فرستاده را گفت شاه    که پیغام بگزار و پاسخ بخواه
چو بشنید رومی زبان برگشاد    سخنهای قیصر همه کرد یاد
که گفت از جهاندار پیروز جنگ    خرد باید و دانش و نام و ننگ
تو را فر و بر ز جهاندار هست    بزرگی و دانایی و زور دست
همان بخرد و موبد راه جوی    گو بر منش کو بود شاه جوی
همه پاک در بارگاه تواند    وگر در جهان نیکخواه تواند
همین درج با قفل و مهر و نشان    ببینند بیدار دل سرکشان
بگویند روشن که زیرنهفت    چه چیزست وآن با خرد هست جفت
فرستیم زین پس بتو باژ و ساو    که این مرز دارند با باژ تاو
وگر باز مانند ازین مایه چیز    نخواهند ازین مرزها باژ نیز
چودانا ز گوینده پاسخ شنید    زبان برگشاد آفرین گسترید
که همواره شاه جهان شاد باد    سخن دان و با بخت و با داد باد
سپاس از خداوند خورشید و ماه    روان را بدانش نماینده راه
نداند جز او آشکارا و راز    بدانش مرا آز و او بی نیاز
سه درست رخشان بدرج اندرون    غلافش بود ز آنچ گفتم برون
یکی سفته و دیگری نیم سفت    دگر آنک آهن ندیدست جفت
چو بشنید دانای رومی کلید    بیاورد و نوشین‌روان بنگرید
نهفته یکی حقه بد در میان    بحقه درون پرده‌ی پرنیان
سه گوهر بدان حقه اندر نهفت    چنان هم که دانای ایران بگفت
نخستین ز گوهر یکی سفته بود    دوم نیم سفت و سیم نابسود
همه موبدان آفرین خواندند    بدان دانشی گوهر افشاندند
شهنشاه رخساره بی‌تاب کرد    دهانش پر از در خوشاب کرد
ز کار گذشته دلش تنگ شد    بپیچید و رویش پر آژنگ شد
که با او چراکرد چندان جفا    ازان پس کزو دید مهر و وفا
چو دانا رخ شاه پژمرده یافت    روانش بدرد اندر آزرده یافت
برآورد گوینده راز از نهفت    گذشته همه پیش کسری بگفت
ازان بند بازوی و مرغ سیاه    از اندیشه گوهر و خواب شاه
بدو گفت کین بودنی کار بود    ندارد پشیمانی و درد سود
چو آرد بد و نیک رای سپهر    چه شاه وچه موبد چه بوزرجمهر
ز تخمی که یزدان باختر بکشت    ببایدش برتارک ما نبشت
دل شاه نوشین روان شادباد    همیشه ز درد وغم آزاد باد
اگر چند باشد سرافراز شاه    بدستور گردد دلارای گاه
شکارست کار شهنشاه و رزم    می و شادی و بخشش و داد و بزم
بداند که شاهان چه کردند پیش    بورزد بدان همنشان رای خویش
ز آگندن گنج و رنج سپاه    ز آزرم گفتار وز دادخواه
دل وجان دستورباشد به رنج    ز اندیشه‌ی کدخدایی و گنج
چنین بود تا گاه نوشین‌روان    همو بود شاه و همو پهلوان
همو بود جنگی و موبد همو    سپهبد همو بود و بخرد همو
بهرجای کارآگهان داشتی    جهان را بدستور نگذاشتی
ز بسیار و اندک ز کار جهان    بدو نیک زو کس نکردی نهان
ز کار آگهان موبدی نیکخواه    چنان بد که برخاست بر پیش گاه
که گاهی گنه بگذرانی همی    ببد نام آنکس نخوانی همی
هم این را دگر باره آویز شست    گنهکار اگر چند با پوزشست
بپاسخ چنین بود توقیع شاه    که آنکس که خستو شود بر گناه
چو بیمار زارست و ما چون پزشک    ز دارو گریزان و ریزان سرشک
بیک دارو ار او نگردد درست    زوان از پزشکی نخواهیم شست
دگر موبدی گفت انوشه بدی    بداد و دهش نیز توشه بدی
سپهدار گرگان برفت از نهفت    ببیشه درآمد زمانی بخفت
بنه برد ار گیل و او برهنه    همی‌بازگردد ز بهر بنه
بتوقیع پاسخ چنین داد باز    که هستیم ازان لشکری بی‌نیاز
کجا پاسپانی کند بر سپاه    ز بد خویشتن راندارد نگاه
دگر گفت انوشه بدی جاودان    نشست و خور و خواب با موبدان
یکی نامور مایه دار ایدرست    که گنجش ز گنج تو افزونترست
چنین داد پاسخ که آری رواست    که از فره پادشاهی ماست
دگر گفت کای شهریار بلند    انوشه بدی وز بدی بی‌گزند
اسیران رومی که آورده‌اند    بسی شیرخواره درو برده‌اند
به توقیع گفت آنچه هستند خرد    ز دست اسیران نباید شمرد
سوی مادرانشان فرستید باز    به دل شاد وز خواسته بی‌نیاز
نبشتند کز روم صدمایه‌ور    همی بازخرند خویشان به زر
اگر باز خرند گفت از هراس    بهر مایه داری یک مایه کاس
فروشید و افزون مجویید نیز    که ما بی‌نیازیم ز ایشان بچیز
بشمشیر خواهیم ز ایشان گهر    همان بدره و برده و سیم و زر
بگفتند کز مایه داران شهر    دو بازارگانند کز شب دو بهر
یکی را نیاید سراندر بخواب    از آواز مستان وچنگ ور باب
چنین داد پاسخ کزین نیست رنج    جز ایشان هرآنکس که دارند گنج
همه همچنان شاد وخرم زیند    که‌آزاد باشند و بی‌غم زیند
نوشتند خطی کانوشه بدی    همیشه ز تو دور دست بدی
به ایوان چنین گفت شاه یمن    که نوشین‌روان چون گشاید دهن
همه مردگان را کند بیش یاد    پر از غم شود زنده را جان شاد
چنین داد پاسخ که از مرده یاد    کند هرک دارد خرد با نژاد
هرآنکس که از مردگان دل بشست    نباشد ورا نیکویها درست
یکی گفت کای شاه کهتر پسر    نگردد همی گرد داد پدر
بریزد همی بر زمین بر درم    که باشد فروشنده‌ی او دژم
چنین داد پاسخ که این نارواست    بهای زمین هم فروشنده راست
دگر گفت کای شاه برترمنش    که دوری ز بیغاره و سرزنش
دلی داشتی پیش ازین پر ز شرم    چرا شد برین سان بی‌آزرم و گرم
چنین داد پاسخ که دندان نبود    مکیدن جز از شیر پستان نبود
چودندان برآمد ببالید پشت    همی گوشت جویم چو گشتم درشت
یکی گفت گیرم کنون مهتری    برای و بدانش ز ما مهتری
چرا برگذشتی ز شاهنشهان    دو دیده برای تو دارد جهان


همچنین مشاهده کنید