یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

فيضى فياضى (۲)


دقت در انتخاب لفظ تقريباً از همه نوع شعر فيضى آشکار است و بعيد نيست که مفطور نبودنش به زبان فارسى او را بدين کار مى‌کشانيد و به ‌سبب همين حالت است که او از ايراد واژه‌هاى عربى غير لازم در ميان واژه‌هاى فارسى عريق (که آنها را از راه ممارست در پارسى‌خوانى در ذهن خود فراهم آورده بود)، امتناعى ندارد و گذشته از اين غالباً سعى مى‌کند به شيوهٔ قصيده‌سرايان سده‌هاى ۶-۸ با ايراد صنعت‌هاى مختلف به‌خصوص صنعت مماثله و موازنه و ترصيع، و با استفاده از اطلاعات وسيع علمى در خلق مضمون‌هاى شاعرانه، به قصيده‌هاى خود آرايش ظاهرى و رونق معنوى بخشد. درست است که فيضى در قصيده‌هاى طولانيش توانائى خويش را در اين نوع از شعر ظاهر کرده است اما حق آن است که لطف سخن او را بيشتر در مثنوى‌هاى سپس در غزل‌هاى ولى بجوئيم که در آنها حرارت و جهش خاص همراه با انديشه‌هاى تازه و لفظ کهن و ترکيب‌‌هاى تشبيهى و استعمارى نو و توانائى در وصف ديده مى‌شود اما به هرحال شيوهٔ بيان در آنها همان است که در شعر گويندگان قرن‌هاى هشتم تا دهم قصيده‌گويان و غزلسرايان و مثنوى‌سازان (متابعان نظامى) وجود داشت. بر روى هم بايد گفت که فيضى شاعر توانائى است که به‌ويژه در ميان گويندگان هندوستانى، بعد از خسرو و حسن، در صف اول گويندگان جاى داشته و به حق مرتبهٔ ملک‌اشعرائى برازندهٔ طبع و بيانش بوده است. ديوانش به طبع رسيده و از او است:
خواهم سرى به همت والا برآورم وز پاى عقل خار تمنا بر آورم
بسيار بر زمين سپر انداختم به عجز ديگر علم به عالم بالا برآورم
آوازهٔ هزيمت نفس از نبرد روح چون غلغل سکندر و دارا برآورم
مردانه دل برون کشم از چنگ آرزو يوسف ز تنگناى زليخا برآورم
خود را تمام بشکنم و از شکست خود هم خود مراد خاطر اعدا برآورم
بر خود کنم کمين و چو فرصت فرا رسد بر نقد خويش دست به يغما برآورم
با اين دو پا گزير ز مردم نه ممکنست خواهم به دوش شهپر عنقا برآورم
هر گه که ديده چون چه سيماب جوشدم آتش ز سينه از پى اطفا بر آورم
ديو سفيد نفس کنم رستمانه بند در هفتخان به معرکه غوغا برآورم
افراسياب نفسم اگر صد سپه کشيد زالم اگر نفس ز محابا بر آورم
از بهر رهنمونى گم‌گشتگان خاک شمع از شکاف دامن صحرا برآورم
دستم بريده باد گرش مرد طمع کشم رفت آنکه از امل يد طولى برآورم
نفس محيل اگر سر دعوى برآورد از جيب آرزو خط ابرا برآورم
گيرم ز فقر مائده، و ز معدهٔ هوس سوداى منّ و منت سلوى برآورم
از منضج رياضت و جلاب معرفت از مغز عقل مرّهٔ سودا برآورم
شب چون به خارخاره گذارم اديم تن بر نطع جلد صورت ديبا برآورم
کو آبروى مسکنت و خاک نيستى تا در به روى مردم دنيا برآورم
شد کاروان روان اگرم همتى بود جمّازه از خَلابِ من و ما برآورم
مهتاب اگرنه در دل شب پرتوم دهد نور دل از سَوادِ سُوّيدا برآورم
از زرنگار خانهٔ انديشه هر زمان نقشى پسند خاطر دانا برآورم
خاطر فريبى دل برنا و پير را پيرانه معنى از دل برنا برآورم
آفاق را به تهنيت حسن عاقبت ز انديشهٔ عقوبت عقبى برآورم
صبح که ترک مست من شيشه گشاد مى‌دهد
عقل به خاک مى‌زند صبر به باد مى‌دهد
هم مژه‌اش ستيزه را دشنه به‌دست مى‌دهد
هم نگهش زمانه را عربده ياد مى‌دهد
آه که بر دماغ دل مى‌زندم نسيم چون
جرعهٔ ساغرى که آن ترک‌نژاد مى‌دهد
جلوهٔ کاروان ما نيست به ناقه و جرس
شوق تو راه مى‌برد درد تو زاد مى‌دهد
فيضى نامراد من از بد دهر غم مخور
ز آنکه مراد اهل دل 'شاه‌مراد' ، مى‌دهد
به‌خاطرى که توئى آرزو نمى‌گنجد ميان عاشق و معشوق مو نمى‌گنجد
گرسنه چشم از آن مانده‌ام به پيش رخت که اين نواله مرا در گلو نمى‌گنجند
ز حرف عشق اگر خامشيم خرده مگير که در زبان و لب و اين گفت و گو نمى‌گنجد
رو اى حريف که من مست باده‌اى شده‌ام که در صراحى و جام و سبو نمى‌گنجد
بدى ز من مطلب مدعى که در دل من به‌جز تصور روى نکو نمى‌گنجد
اگر زمانه شود پر گل از نسيم بهار به غنچهٔ دل ما رنگ و بو نمى‌گنجد
به‌دست فيضى از آن ابترست دفتر دل که در شکنجهٔ اميد او نمى‌گنجد
آنانکه زدند گام پيوست از نور يقين چراغ در دست
راندند جمازه منزل انديش محل ز پس و چراغ در پيش
از بار جهان گران نگشتند با بار گران سبک گذشتند
هم مرحلهٔ زمين بريدند هم محل آسمان کشيدند
ماندند ز پيش و پس کسان را بردند ز پيش واپسان را
دادند به هر قدم نشان‌ها راندند ز پيش کاروان‌ها
رفتند و هنوز اين گرانان هستند از آن جمازه‌رانان
بگسسته ز کاروان درائى بنشسته به خاک نقش پائى
هر کس قدمى ز ماست در پيش داريم به پاى او سر خويش
(از نل و دمن)
صبح از غم مهر چشم من خون مى‌ريخت گردون شفق از سپيده‌دم مى‌انگيخت
نقاش سحر ز روى رنگ‌آميزى شنگرف و سفيداب به هم مى‌آميخت
از عمر منم به نيم جانى خرسند از وعدهٔ وصلش به گمانى خرسند
از بدرقهٔ مراد واپس مانده افتاده در اين ره به نشانى خرسند
ساقى قدحى که نيم مستيم هنوز مخمور قرابهٔ الستيم هنوز
ما را برهان که تا از اين هستى ما يک ذره به‌جاست بت پرستيم هنوز


همچنین مشاهده کنید