یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

نظيرى نيشابورى (۲)


از جملهٔ خوشبختى‌هاى نظيرى آن بود که خانه‌اى فراخ بنياد در احمدآباد گجرات بنا کرده و در آنجا شاعران و زائران را مى‌پذيرفت و با آنان مصاحبت و مجالست مى‌کرد، تهى‌دستان را به احسان مى‌نواخت و با فاضلان و اهل ادب و نرد وفاق و محبت مى‌باخت. هنگامهٔ شعر و صحبت در منزل او به غايت گرم بود.
ديوانش که خود در سال ۱۰۲۰ يعنى يک سال پيش از وفاتش تنظيم کرده و به کتابخانهٔ خانخانان تقديم نموده بود شامل قصيده، ترکيب‌بند، غزل، قطعه و رباعى است. قصيده‌ها و ترکيب‌هايش معمولاً در ستايش خداوند، نعمت پيامبر، منقبت امامان شيعه، مدح شاهان و شاهزادگان، و مرثيه‌ها است. مجموع بيت‌هاى کليات او به ده‌هزار مى‌رسد که پنج‌هزار از آنها مجموعهٔ غزل‌ها را پديد مى‌آورد. ديوانش به تمامى در هند و ايران به طبع رسيد و مجموعهٔ غزل‌هايش هم جداگانه در هند چاپ شد. از او است:
آن جلوه که در پرده روش‌هاى نهان داشت از پرده برآمد روشى خوشتر از آن داشت
ذوقى به چمن داد که در خندهٔ ابرست شورى ز گل انگيخت که بلبل به فغان داشت
اين جلوهٔ حسن است که در پرده نگنجد اين قصهٔ عشق است که پنهان نتوان داشت
در باغ خروش از در و ديوار برآمد کز غنچه لبان خاک به دل راز نهان داشت
بى‌خواست برآورد سر از طرف چمن‌ها چندانکه زمين تازه نهالان جوان داشت
مشاطگى هر خس و هر خار صبا کرد از بس که چمن غاليه و غاليه‌دان داشت
ايمن نتوان بود گر از ابر بهارى شد لاله‌ستان هر چه زمين ژاله‌ستان داشت
دستار گل امروز مگر گشته پريشان ديروز گر از غنچه به سر تاج کيان داشت
تا هست جهان هست بهارى و خزانى دل بستهٔ اين وضع مکرر نتوان داشت
کو عشق که دود از دل پر درد برآرم
آهى کشم، از هستى خود گرد برآرم
عشقست که هم پرده و هم پرده درآمد غماز دل و شحنهٔ خون جگر آمد
عشقست که در پردهٔ حوا بخراميد عشقست که از کسوت آمدم به در آمد
عشقست که بگذشته و آيندهٔ ما اوست در هر نفسى رفت و به رنگ دگر آمد
هان جان و دل آغوش و بغل خوش بگشائيد کآن يار سفر کردهٔ ما از سفر آمد
او بود که از سينه به تاراج خرد خاست او بود که بر آتش دل جلوه‌گر آمد
آنگاه برانگيخت فراقى و وصالى در صورت يکتائى از آن هر دو برآمد
تا چشم حسودان نکند کار برين کار از دل به دلى ره زد و از سينه برآمد
آن يار که معمورى دل از ستم اوست صد شکر که اين بار ستمکارتر آمد
نيک آمدى اى عقل مرا آتش خرمن
لبّيک، زهى چشم اميدم به تو روشن...
غافل مگذر بتکده را هم حرمى هست ز آن سوى خرابات چو رفتى صنمى هست
در ديده نمک‌ريز که خوابت نربايد شايستهٔ دريافتن از عمر دمى هست
در عشق چون عقل و خرد باده‌پرستان ويرانم و آگه نه که بر من ستمى هست
دلتنگى من چون سبب خوشدلى اوست دريوزه کنم از در هر دل که غمى هست
ساقى غم نابودن مى‌ سخت خماريست مستيم اگر در قدح و جام نمى‌ هست
دل بر خود و بر هستى خود از چه نهد کس در هر نفس ما چو وجود و عدمى هست
جز جام مى عشق که آئينهٔ صدقست پيمانهٔ زهريست اگر جام جمى هست
آن به که به غير از مژهٔ تر نشناسيم
لب تشنه بميريم و سکندر نشناسيم ..
گر به سخن در آورم عشق سخن‌سراى را بر بر و دوش سردهى گريهٔ هاى‌هاى را
گل به خزان شکفته شد وين دل بسته وانشد در بن ناخنست نى بخت گره گشاى را
نى زرهى خبر دهم نى به دلى اثر کنم صوت کجم ز کاروان زمزمهٔ دراى را
هر المى که صعب‌تر روزى عاشقان شود طعمه ز استخوان سزد حوصلهٔ هماى را
درس اديب اگر بود زمزمهٔ محبتى جمعه به مکتب آورد طفل گريز پاى را
پيش نظيرى از فلک درد دلى برم که هست بر در شه ترددى نالهٔ آن گداى را
ميَم در جام و ماهم تا سحر در روزنست امشب
دو دستم تا به وقت صبح طوق گردنست امشب
دو چشم حجله آئين بسته اندر گريهٔ شادى
درو بام از چراغان سرشکم روشنست امشب
همه شب بر لب و رخسار و گيسو مى‌زنم بوسه
گل و نسرين و سنبل را صبا در خرمنست امشب
مغنى مى‌گسارى مى‌کند ساقى نواسازى
از اين شادى که در بزم حسودان شيونست امشب
به دل طرح وصال جاودانى نقش مى‌بندم
گرم خود دوست مى‌آيد به خلوت دشمنست امشب
به اقبال محبت شاهد مى‌ در نظر دارم
نه من با بخت خويشم نه نظيرى با منست امشب
ساقى قدح نداد، سفال و سبو نبود چندانکه جرعه‌اى به چشم آبرو نبود
مى‌خواست بوسه رَختِ اقامت بگسترد از فرش جبهه راه بر آن خاک کو نبود
دندان زدِ هزار نگاه گرسنه بود لعل لبش که باده به آن رنگ و بو نبود
از بى‌قرارى دلم ابرو ترش نکرد با آنکه مى‌فروشِ مغان نيک‌خو نبود
ته جرعه‌اى نداد که اسرار دوستى لايق به هرزه مست سر چارسو نبود
تا صبحدم صنم صنمم بود بر زبان کآنجا مجال عابد الله گو نبود
ز آن حسرتى که در دل من مى‌فروش کرد بزم ميى نشد که لبم خشک ازو نبود
پرده برداشته‌ام از غم پنهانى چند به زيان مى‌رود امروز گريبانى چند
ز آن ضغيفان که وفا داشت در اين شهر اسير قفسى چند به‌جا مانده و زندانى چند
سر و سامان سخن کردن اين جمعم نيست پهلوى من بنشانيد پريشانى چند
بس خرابيم ز يکديگرمان نشناسند مانده‌ايم از ده غارت زده ويرانى چند
کشته از بس به هم افتاده کفن نتوان کرد فکر خورشيد قيامت کن و عريانى چند
هيچ دل را ستم حادثه مجروح نکرد که نه لعل تو بر آن ريخت نمکدانى چند
هيچکس را سرپائى نزد ايام که ما پشت دستى نگزيديم به دندانى چند
چشم بر فيض نظيرى همه خوبان دارند کاسه در پيش گدا داشته سلطانى چند
ذوق وجدان و نظر خالص شد و خامم هنوز صاف شد مى‌ها ولى من دردى آشامم هنوز
گوش و لب پژمردهٔ ديدار و قاصد در سفر خانه پر شادى و در راهست پيغامم هنوز
بر نمى‌آيد هلال عيدم از ابر اميد عمر رفت و همچو طفلان بر در و بامم هنوز
روز مولودم فلک محضر به فرزندى نوشت بس که خوارم از پدر نشنيده کس نامم هنوز
سير هفتاد و دو ملت کرده‌ام در طور عشق کس نمى‌داند چه خواهد بود انجامم هنوز
مکر ابليس و فريب دانه‌ام آمد به ياد بارها گشتم ز قيد آزاد و در دامم هنوز
از دورن دوزخ ز بى‌تابى برون اندازدم صدره از خامى به آتش سوختم خامم هنوز
گرچه از مجلس ز بد مستى برونم کرده‌اند جرعه‌اى از رحم مى‌ريزند در جامم هنوز
گر نيم شکر نظيرى تلخ در طبعش نيم مى‌کند گاهى لبى شيرين به دشنامم هنوز
به موئى بسته صبرم نغمهٔ تار است پندارى دلم از هيچ مى‌رنجد دل يارست پندارى
به تحريک نسيمى خاطرم آشفته مى‌گردد به خودرائى سر زلفين دلدار است پندارى
چنانم مى‌گزد بى او تماشاى چمن کردن که شکل غنچه بر گلبن سر مارست پندارى
ننوشم تا قدح بر من درى از غيب نگشايد کليد روزيم در دست خمارست پندارى
به نوعى طنّ مردم را هدف گشتم که دامانم ز سنگ کودکان دامان کهسارست پندارى
فلک را ديده‌ها بر هم نمى‌آيد شب از کينم چنان هشيار مى‌خوابد که بيدارست پندارى
نظيرى بس تو شيرين و نازک نکته‌ مى‌گوئى ترا شکّر به دامان گل به خروارست پندارى
در هجر تو مرگ همنشينم بادا منظور دو ديده آستينم بادا
گر بى‌تو به کام دل بر آرم نفسى يا رب نفس باز پيسينم بادا
جستم ز بلا بلا پناهم دادند در قلب جفا گريزگاهم دادند
بستند ره نجاتم از هر طرفى و آنگه به سر کوى تو راهم دادند
شب تا سحرم فسانه‌خوان غم او خوابم نبرد ز داستان غم او
تا بار امانتش به خائن ندهم صد جاى نشسته پاسبان غم او


همچنین مشاهده کنید