دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

شوکت بخارى


خواجه محمدبن اسحاق بخارائى متخلص به 'شوکت' و معروف به 'شوکتا' از شاعران سدهٔ يازدهم و آغاز قرن دوازدهم هجرى است. پدرش چنانکه خود حکايت کرده در بخارا پيشهٔ صرافى داشت و او نيز تا چندگاه همان شغل را داشت تا آنکه گرفتار آزار و تاراج ازبکان گرديد و ناگزير زاد و بوم را رها کرد و در ۱۰۸۸هـ به هرات رفت و ملازمت بيگلربيگى خراسان صفى قليخان شاملو اختيار نمود و مدتى دراز از مصاحبت و حمايت راقم مشهدى وزير خراسان برخوردار بود و او را در قصيده‌هاى خود مدح نمود و در مجلس او با شاعرانى چون مقيماى مشهدى و عظيماى نيشابورى همنشين بود و در مصاحبت همين وزير و شاعر دانشمند تخلص پيشين خود را که 'تارک' بود رها کرد و 'شوکت' تخلص نمود؛ ولى پس از چند سال از اين‌گونه ملازمت‌ها کناره جست و از خراسان عزم عراق کرد و به اصفهان رسيد و در خارج حصار آن شهر مکانى اختيار کرد و مأواى خود ساخت. چندى به صحبت نيکان و افاضل آن ديار و الفت با بعض شعرا رغبت نمود ولى اکثر اوقات را به عزلت در آن مقام به‌سر برد و رفته رفته به رياضت و انزوا افزود و ترک معاشرت با خلق نمود و بسيار کم تکلّم مى‌کرد و در دو سه روز يکبار به نانى اکتفا مى‌نمود. وفاتش به سال ۱۱۰۷هـ در اصفهان اتفاق افتاد.
وى مردى وارسته بود و اين حالت وارستگى و رهائى از بستگى‌هاى اين جهان را هر چه سالمندتر مى‌شد ريشه‌دارتر و استوارتر مى‌ساخت. شعر شوکت نيز تابع همين حالت وارستگى و شکستگى حال او بود، وى در حقيقت گوينده‌اى است که در عالم بى‌منتهاء خيال سرگشته است، هرچه سرود و هر ترکيبى که در گفتارش به‌کار برد معنى‌ها و ترکيب‌هاى تازه‌اى است که بر پايهٔ تخيل‌هاى او استوار است، تشبيه‌هاى وهمى و استعاره‌هائى که بر خيال‌هاى ژرف بنا شده باشد در کلامش بسيار زياد است چنانکه به واقع بالا دست ميرزا جلال‌اسير و همطرازان او رفته و در همان درجه از خيال‌پردازى و نازک‌انديشى است که عبدالقادر بيدل بدان رسيده، و به همين سبب است که گاه رسيدن به کنه مقصود او در بعضى از بيت‌هايش دشوار است و اينگونه سخن‌هاى او در بادى امر بى‌معنى به‌نظر مى‌آيد و اما چنين نيست، بايد به نازک خيالى او بود تا به خيال‌هاى نازکش رسيد و به مقصودش پى برد و يا به همان عالم توهم‌هاى او وارد گشت و مانند او شد تا سخن وا را گاه به تقريب دريافت؛ و پيدا است که اين نوع شاعرى نازل‌ترين نوع آن است.
با همهٔ اين گفت و گوها اگر چه سخن شوکتا در پيچش سرانگشت خيال گاه به‌صورت کلاف‌هاى سردرگم درمى‌آيد، اما در ميان آن سخن‌هاى مبهم ديرياب بيت‌هاى دلپذير تازه و بسيار لطيف هم در شعرش کم نيست.
از ديوان فصائد و غزل‌ها و مقطعات و رباعيات او نسخه‌هاى متعدد موجود است. قصيده‌هاى شوکت در مدح امام على‌بن موسى‌الرضا و سعدالدين محمد راقم است. ازوست:
زهى موج نگاهت جوهر تيغ تغافل‌ها به دور کاکلت کوتاه زنجير تسلسل‌ها
شکفتن خود به‌خود باشد بهارستان خوبى را نسيم اين گلستانست باد دامن گل‌ها
به دست ‌ناز او تا مى‌رسد گل مى‌کند صد جا فغان از غنچهٔ مکتوب چون منقار بلبل‌ها
از آن گلگون بياض ديده تا کردم رقم شوکت فرنگى خانه شد ديوانم ازرنگ تخيل‌ها
مينا بلند شد که ز خود واکند مرا گردن کشيد خضر که پيدا کند مرا
چون قطره آرميدگيم عقده دلست بيطاقتى کجاست که دريا کند مرا
او داده با دو دست سر خويش را برون از روزن دلم که تماشا کند مرا
شوکت کجاست شوق جنوبى که تا ابد بيهوده گرد کوچه دل‌ها کند مرا
ره کى بود به خلوت تو آه را بيرون کند ز آينه عکست نگاه را
از بهر خواب ديدن زلف تو شام هجر خوابانده‌ام به نکهت سنبل نگاه را
شد تکيه‌گاه راحت ما سنگ کودکان از کهربا به کوه بود پشت کاه را
راهى که کوته‌ است درازست بى‌رفيق باشد دو پاى تيغ دوم قطع راه را
بيدار دل کسيست که وضع ملايمش گيرد به موم آينهٔ صبحگاه را
دير و حرم به ديدهٔ روشن‌گهر يکى است پيچيده چون دو رشته به هم اين دو راه را
مستم ز صاف بادهٔ لعلى که کرده است آلودهٔ شراب حرير نگاه را
شوکت ز فيض همت خود بارها به هم آميختم چو شير و شکر مهر و ماه را
آبروى عشرت از ناشادى ما مى‌چکد خون سيل از دامن آبادى ما مى‌چکد
مى‌خوريم افسوس تا کرديم ترک ‌بندگى خون حسرت از خط آزادى ما مى‌چکد
اى سواد کعبهٔ مقصود روشن شو که باز اشک گمراهى ز چشم هادى ما مى‌چکد
قطرهٔ آبى که مى‌گردد درِ گوش اثر از فغان شوکت فريادى ما مى‌چکد
صبا رسيده‌اى از کوى او پيامم بر جواب نامه‌اى آورده‌اى سلامم بر
تمام حيرت عشق و صفاى معشوقم دهان به چشمهٔ آئينه شوى و نامم بر
مرا بمجلس خوبان که بزم خاموشى است اگر نمى‌برى از روزگار نامم بر
به شکر آنکه هم آغوش او شدى شوکت يکى به ديدن آن سرو خوش خرامم بر
آئينه خانهٔ نظر پاک خويش باش آتش‌پرست شعله ادراک خويش باش
از گريه گرد هستى خود را فرونشان يعنى که مشت آب کف خاک خويش باش
بيرون منه ز جادهٔ خود پاى ز ينهار چون خون مى‌روان برگ تاک خويش باش
من مى‌نهم چو آب روان سر به پاى تاک زاهد برو به سايهٔ مسواک خويش باش
شوکت ز لاغرى نشوى صيد هيچکس مژگان چشم حلقهٔ فتراک خويش باش
بيش از دو جهانيم و کم خويشتنيم خورشيد جهان و شبنم خويشتنيم
آنيم که همچو و صورت دورنما خرديم و بزرگ عالم خويشتنيم
قطع نظر از مهر و مه و انجم کن چندى خود را به کنج خلوت گم کن
هم‌صحبت ديو و دد شو و باک مدار اما حذر از مردم نامردم کن


همچنین مشاهده کنید