پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

داستان دوازده رخ (۱۹)


کمان برگرفتند و تیر خدنگ    برآمد خروش سواران جنگ
کمانها همه پاک بر هم شکست    سوی نیزه بردند چون باد دست
دو جنگی و هر دو دلیر و سوار    هشیوار و دیده بسی کارزار
بگشتند بسیار یک بادگر    بپیچید رهام پرخاشخر
یکی نیزه انداخت بر ران اوی    کز اسب اندر آمد بفرمان اوی
جدا شد ز باره هم آنگاه ترک    ز اسب اندر افتاد ترک سترگ
بپشت اندرش نیزه‌ای زد دگر    سنان اندر آمد میان جگر
فرود آمد از باره کرد آفرین    ز دادار بر بخت شاه زمین
بکین سیاوش کشیدش نگون    ز کینه بمالید بر روی خون
بزین اندر آهخت و بستش چو سنگ    سر آویخته پایها زیر تنگ
نشست از بر زین و اسبش کشان    بیامد دوان تا بجای نشان
ببالا برآمد شده شاد دل    ز درد و غمان گشته آزاددل
به پیروزی شاه و تخت بلند    بکام آمده زیر بخت بلند
همی آفرین خواند سالار شاه    ابر شاه کیخسرو و تاج و گاه
که پیروزگر شاه پیروز باد    همه روزگارانش نوروز باد
ششم بیژن گیو و رویین دمان    بزه برنهادند هر دو کمان
چپ و راست گشتند یک با دگر    نبد تیرشان از کمان کارگر
برومی عمود آنگهی پور گیو    همی گشت با گرد رویین نیو
بر آوردگه بر برو دست یافت    زمین را بدرید و اندر شتافت
زد از باد بر سرش رومی ستون    فروریخت از ترگ او مغز و خون
به زین پلنگ اندرون جان بداد    ز پیران ویسه بسی کرد یاد
پس از پشت باره درآمد نگون    همه تن پر آهن دهن پر ز خون
ز اسب اندر آمد سبک بیژنا    مر او را بکردار آهرمنا
کمند اندر افگند و بر زین کشید    نبد کس که تیمار رویین کشید
برفت از پی سود مایه بباد    هنوز از جوانیش نابوده شاد
بر اسبش بکردار پیلی ببست    گرفت آنگهی پالهنگش بدست
عنان هیون تگاور بتافت    وز آن جایگه سوی بالا شتافت
بچنگ اندرون شیر پیکر درفش    میان دیبه و رنگ خورده بنفش
چنینست کار جهان فریب    پس هر فرازی نهاده نشیب
وز آن جایگه شد بجای نشان    بنزدیک آن نامور سرکشان
همی گفت پیروزگر باد شاه    همیشه سر پهلوان با کلاه
جهان پیش شاه جهان بنده باد    همیشه دل پهلوان باد شاد
برون تاخت هفتم ز گردان هجیر    یکی نامداری سواری هژیر
سپهرم ز خویشان افراسیاب    یکی نامور بود با جاه و آب
ابا پور گودرز رزم آزمود    که چون او بلشکر سواری نبود
برفتند هر دو بجای نبرد    برآمد ز آوردگه تیره گرد
بشمشیر هر دو برآویختند    همی زآهن آتش فروریختند
هجیر دلاور بکردار شیر    بروی سپهرم درآمد دلیر
بنام جهان‌آفرین کردگار    ببخت جهاندار با شهریار
یکی تیغ زد بر سر و ترگ اوی    که آمد هم اندر زمان مرگ اوی
درافتاد ز اسبش هم آنگه نگون    بزاری و خواری دهن پر ز خون
فرود آمد از باره فرخ هجیر    مر او را ببست از بر زین چو شیر
نشست از بر اسب و آن اسب اوی    گرفته عنان و درآورده روی
برآمد ببالا و کرد آفرین    بران اختر نیک و فرخ زمین
همی زور و بخت از جهاندار دید    وز آن گردش بخت بیدار دید
بهشتم ز گردان ناماوران    بشد ساخته زنگه‌ی شاوران
که همرزمش از تخم او خواست بود    که از جنگ هرگز نه برکاست بود
گرفتند هر دو عمود گران    چو او خواست با زنگه‌ی شاوران
بگشتند ز اندازه بیرون بجنگ    ز بس کوفتن گشت پیکار تنگ
فروماند اسبان جنگی ز تگ    که گفتی بتنشان نجنبید رگ
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت    بکردار آهن بتفسید دشت
چنان تشنه گشتند کز جای خویش    نجنبید و ننهاد کس پای پیش
زبان برگشادند یک‌بادگر    که اکنون ز گرمی بسوزد جگر
بباید برآسود و دم برزدن    پس آنگه سوی جنگ بازآمدن
برفتند و اسبان جنگی بجای    فراز آوریدند و بستند پای
بسودگی باز برخاستند    بپیکار کینه بیاراستند
بکردار آتش ز نیزه سوار    همی گشت بر مرکز کارزار
بدآنگه که زنگه برو دست یافت    سنان سوی او کرد و اندر شتافت
یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی    کز اسبش نگون کرد و برزد بروی
چو رعد خروشان یکی ویله کرد    که گفتی بدرید دشت نبرد
فرود آمد از باره شد نزد اوی    بران خاک تفته کشیدش بروی
مر او را بچاره ز روی زمین    نگون اندر افگند بر پشت زین
نشست از بر اسب و بالا گرفت    بترکان چه آمد ز بخت ای شگفت
بران کوه فرخ برآمد ز پست    یکی گرگ پیکر درفشی بدست
بشد پیش یاران و کرد آفرین    ابر شاه و بر پهلوان زمین
برون رفت گرگین نهم کینه‌خواه    ابا اندریمان ز توران سپاه
جهاندیده و کارکرده دو مرد    برفتند و جستند جای نبرد
بنیزه بگشتند و بشکست پست    کمان برگرفتند هر دو بدست
ببارید تیر از کمان سران    بروی اندر آورده کرگ اسپران
همی تیر بارید همچون تگرگ    بران اسپر کرگ و بر ترک و ترگ
یکی تیر گرگین بزد بر سرش    که بردوخت با ترگ رومی برش
بلرزید بر زین ز سختی سوار    یکی تیر دیگر بزد نامدار
هم آنگاه ترک اندر آمد نگون    ز چشمش برون آمد از درد خون
فرود آمد از باره گرگین چو گرد    سر اندریمان ز تن دور کرد
بفتراک بربست و خود برنشست    نوند سوار نبرده بدست
بران تند بالا برآمد دمان    همیدون ببازو بزه بر کمان
بنیروی یزدان که او بد پناه    بپیروز بخت جهاندار شاه
چو پیروز برگشت مرد از نبرد    درفش دلفروز بر پای کرد
دهم برته با کهرم تیغ‌زن    دو خونی و هر دو سر انجمن
همی آزمودند هرگونه جنگ    گرفتند پس تیغ هندی بچنگ
درفش همایون بدست اندرون    تو گفتی بجنبد که بیستون
یکایک بپیچید ازو برته روی    یکی تیغ زد بر سر و ترگ اوی
که تا سینه کهرم بد و نیک گشت    ز دشمن دل برته بی‌بیم گشت
فرود آمد از اسب و او را ببست    بران زین توزی و خود برنشست
برآمد ببالا چو شرزه پلنگ    خروشان یکی تیغ هندی بچنگ
درفش همایون بدست اندرون    فگنده بران باره کهرم نگون
همی گفت شاهست پیروزگر    همیشه کلاهش بخورشید بر
چو از روز نه ساعت اندر گذشت    ز ترکان نبد کس بران پهن‌دشت
کسی را کجا پروراند بناز    برآید برو روزگار دراز
شبیخون کند گاه شادی بروی    همی خواری و سختی آرد بروی
ز باد اندر آرد دهدمان بدم    همی داد خوانیم و پیدا ستم
بتورانیان بر بد آن جنگ شوم    بوردگه کردن آهنگ شوم
چنان شد که پیران ز توران سپاه    سواری ندید اندر آوردگاه
روان‌ها گسسته ز تنشان بتیغ    جهان را تو گفتی نیامد دریغ
سپهدار ایران و توران دژم    فراز آمدند اندران کین بهم
همی برنوشتند هر دو زمین    همه دل پر از درد و سر پر ز کین
بوردگاه سواران ز گرد    فروماند خورشید روز نبرد
بتیغ و بخنجر بگرز و کمند    ز هر گونه‌ی برنهادند بند
فراز آمد آن گردش ایزدی    از ایران بتوران رسید آن بدی
ابا خواست یزدانش چاره نماند    کرا کوشش و زور و یاره نماند
نگه کرد پیران که هنگام چیست    بدانست کان گردش ایزدیست
ولیکن بمردی همی کرد کار    بکوشید با گردش روزگار
ازان پس کمان برگرفتند و تیر    دو سالار لشکر دو هشیار پیر
یکی تیرباران گرفتند سخت    چو باد خزان بر جهد بر درخت


همچنین مشاهده کنید