دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

اندر ستایش سلطان محمود (۱۰)


کشیدند بر هفت فرسنگ نخ    فزون گشت مردم ز مور و ملخ
چهارم سپه برکشیدند صف    ز دریا برآمد بخورشید تف
بقلب اندر افراسیاب و ردان    سواران گردنکش و بخردان
سوی میمنه جهن افراسیاب    همی نیزه بگذاشت از آفتاب
وزین روی کیخسرو از قلبگاه    همی داشت چون کوه پشت سپاه
چو گودرز و چون طوس نوذر نژاد    منوشان خوزان و پیروز و داد
چو گرگین میلاد و رهام شیر    هجیر و چو شیدوش گرد دلیر
فریبرز کاوس بر میمنه    سپاهی هه یک‌دل و یک تنه
منوچهر بر میسره جای داشت    که با جنگ هر جنگیی پای داشت
بپشت سپه گیو گودرز بود    که پشت و نگهبان هر مرز بود
زمین کان آهن شد از میخ نعل    همه آب دریا شد از خون لعل
بسر بر ز گرد سیاه ابر بست    تبیره دل سنگ خارا بخست
زمین گشت چون چادر آبنوس    ستاره غمی شد ز آوای کوس
زمین گشت جنبان چو ابر سیاه    تو گفتی همی بر نتابد سپاه
همه دشت مغز و سر و پای بود    همانا مگر بر زمین جای بود
همی نعل اسبان سرکشته خست    همه دشت بی‌تن سر و پای و دست
خردمند مردم بیکسو شدند    دو لشکر برین کار خستو شدند
که گر یک زمان نیز لشکر چنین    بماند برین دشت با درد و کین
نماند یکی زین سواران بجای    همانا سپهر اندر آید ز پای
ز بس چاک چاک تبرزین و خود    روانها همی داد تن رادرود
چو کیخسرو آن پیچش جنگ دید    جهان بر دل خویشتن تنگ دید
بیامد بیکسو ز پشت سپاه    بپیش خداوند شد دادخواه
که ای برتر از دانش پارسا    جهاندار و بر هر کسی پادشا
ار نیستم من ستم یافته    چو آهن بکوره درون تافته
نخواهم که پیروز باشم بجنگ    نه بر دادگر بر کنم جای تنگ
بگفت این و بر خاک مالید روی    جهان پر شد ازناله‌ی زار اوی
همانگه برآمد یکی باد سخت    که بشکست شاداب شاخ درخت
همی خاک بر داشت از رزمگاه    بزد بر رخ شاه توران سپاه
کسی کو سر از جنگ برتافتی    چو افراسیاب آگهی یافتی
بریدی بجنجر سرش را ز تن    جز از خاک و ریگش نبودی کفن
چنین تا سپهر و زمین تار شد    فراوان ز ترکان گرفتار شد
بر آمد شب و چادر مشک رنگ    بپوشید تا کس نیاید بجنگ
سپه باز چیدند شاهان ز دشت    چو روی زمین ز آسمان تیره گشت
همه دامن کوه تا پیش رود    سپه بود با جوشن و درع و خود
برافروختند آتش از هر سوی    طلایه بیامد ز هر پهلوی
همی جنگ را ساخت افراسیاب    همی بود تا چشمه‌ی آفتاب
بر آید رخ کوه رخشان کند    زمین چون نگین بدخشان کند
جهان آفرین را دگر بود رای    بهر کار با رای او نیست پای
شب تیره چون روی زنگی سیاه    کس آمد ز گستهم نوذر بشاه
که شاه جهان جاودان زنده باد    مه ما بازگشتیم پیروز و شاد
بدان نامداران افراسیاب    رسیدیم ناگه بهنگام خواب
ازیشان سواری طلایه نبود    کی را ز اندیشه مایه نبود
چو بیدار گشتند زیشان سران    کشیدیم شمشیر و گرز گران
چو شب روز شد جز قراخان نماند    ز مردان ایشان فراوان نماند
همه دشت زیشان سرون و سرست    زمین بستر و خاکشان چادر است
بمژده ز رستم هم اندر زمان    هیونی بیامد سپیده‌دمان
که ما در بیابان خبر یافتیم    بدان آگهی تیز بشتافتیم
شب و روز رستم یکی داشتی    چو تنها شدی راه بگذاشتی
بدیشان رسیدیم هنگام روز    چو بر زد سر از چرخ گیتی فروز
تهمتن کمان را بزه برنهاد    چو نزدیک شد ترگ بر سر نهاد
نخستین که از کلک بگشاد شست    قراخان ز پیکان رستم بخست
بتوران زمین شد کنون کنیه‌خواه    همانا که آگاهی آمد بشاه
بشادی به لشکر بر آمد خروش    سپهدار ترکان همی داشت گوش
هر آنکس که بودند خسروپرست    بشادی و رامش گشادند دست
سواری بیامد هم اندر شتاب    خروشان به نزدیک افراسیاب
که از لشکر ما قراخان برست    رسیدست نزدیک ما مردشست
سپاهی بتوران نهادند روی    کزیشان شود ناپدید آب جوی
چنین گفت با رای زن شهریار    که پیکار سخت اندر آمد بکار
چو رستم بگیرد سر گاه ما    بیکبارگی گم شود راه ما
کنونش گمان آنک ما نشنویم    چنین کار در جنگ کیخسرویم
چو آتش بریشان شبیخون کنیم    زخون روی کشور چو جیحون کنیم
چو کیخسرو آید ز لشکر دو بهر    نبیند مگر بام و دیوار و شهر
سراسر همه لشکر این دید رای    همان مرد فرزانه و رهنمای
بنه هرچ بودش هم آنجا بماند    چو آتش ازان دشت لشکر براند
همانگه طلایه بیامد ز دشت    که گرد سپاه از هوا برگذشت
همه دشت خرگاه و خیمست و بس    ازیشان بخیمه درون نیست کس
بدانست خسرو که سالار چین    چرا رفت بیگاه زان دشت کین
ز گستهم و رستم خبر یافتست    بدان آگهی نیز بشتافتست
نوندی برافگند هم در زمان    فرستاد نزدیک رستم دمان
که برگشت زین کینه افراسیاب    همانا بجنگ تو دارد شتاب
سپه را بیارای و بیدار باش    برو خویشتن زو نگهدار باش
نوند جهاندیده شایسته بود    بدان راه بی‌راه بایسته بود
همی رفت چون پیش رستم رسید    گو شیردل را میان بسته دید
سپه گرزها بر نهاده بدوش    یکایک نهاده بواز گوش
برستم بگفت آنچ پیغام بود    که فرجام پیغامش آرام بود
وزین روی کیخسرو کینه‌جوی    نشسته برام بی‌گفت و گوی
همی کرد بخشش همه بر سپاه    سراپرده و خیمه و تاج و گاه
از ایرانیان کشتگان را بجست    کفن کرد وز خون و گلشان بنشست
برسم مهان کشته را دخمه کرد    چو برداشت زان خاک و خون نبرد
بنه بر نهاد و سپه بر نشاند    دمان از پس شاه ترکان براند
چو نزدیک شهر آمد افراسیاب    بران بد که رستم شود سیرخواب
کنون من شبیخون کنم برسرش    برآیم گرد از سر لشکرش
بتاریکی اندر طلایه بدید    بشهر اندر آواز ایشان شنید
فروماند زان کار رستم شگفت    همی راند و اندیشه اندر گرفت
همه کوفته لشکر و ریخته    بشیرین روان اندر آویخته
بپیش اندرون رستم تیزچنگ    پس پشت شاه و سواران جنگ
کسی را که نزدیک بد پیش خواند    وزیشان فراوان سخنها براند
بپرسید کین را چه بینید روی    چنین گفت با نامور چاره‌جوی
که در گنگ دژ آن همه گنج شاه    چه بایست اکنون همه رنج راه
زمین هشت فرسنگ بالای اوی    همانا که چارست پهنای اوی
زن و کودک و گنج و چندان سپاه    بزرگی و فرمان و تخت و کلاه
بران باره‌ی دژ نپرد عقاب    نبیند کسی آن بلندی بخواب
خورش هست و ایوان و گنج و سپاه    ترا رنج بدخواه را تاج و گاه
همان بوم کو را بهشتست نام    همه جای شادی و آرام و کام
بهر گوشه‌ای چشمه‌ی آبگیر    ببالا و پهنای پرتاب تیر
همی موبد آورد از هند و روم    بهشتی بر آورده آباد بوم
همانا کزان باره فرسنگ بیست    ببینند آسان که بر دشت کیست
ترازین جهان بهره جنگست و بس    بفرجام گیتی نماند بکس
چو بشنید گفتارها شهریار    خوش آمدش و ایمن شد از روزگار
بیامد بدلشاد ببهشت گنگ    ابا آلت لشکر و ساز جنگ
همی گشت بر گرد آن شارستان    بدستی ندید اندرو خارستان
یکی کاخ بودش سر اندر هوا    برآورده‌ی شاه فرمان روا
بایوان فرود آمد و بار داد    سپه را درم داد و دینار داد


همچنین مشاهده کنید