سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

داستان دوازده رخ (۱۶)


بزین خدنگ اندورن بد سوار    ستوهی نیامدش از کارزار
چو دیدند لهاک و فرشیدورد    چنان پایداری ازان شیرمرد
ز بس خشم گفتند یک با دگر    که ما را چه آمد ز اختر بسر
برین زین همانا که کوهست و روست    برو بر ندرد جز از شیر پوست
ز یارانش گیو آنگهی نیزه خواست    همی گشت هر سو چپ و دست راست
بدیشان نهاد از دو رویه نهیب    نیامد یکی را سر اندر نشیب
بدل گفت کاری نو آمد بروی    مرا زین دلیران پرخاشجوی
نه از شهر ترکان سران آمدند    که دیوان مازندران آمدند
سوی راست گیو اندر آمد چو گرد    گرازه بپرخاش فرشیدورد
ز پولاد در چنگ سیمین ستون    بزیر اندرون باره‌ای چون هیون
گرازه چو بگشاد از باد دست    بزین بر شد آن ترگ پولاد بست
بزد نیزه‌ای بر کمربند اوی    زره بود نگسست پیوند اوی
یکی تیغ در چنگ بیژن چو شیر    بپشت گرازه درآمد دلیر
بزد بر سر و ترگ فرشیدورد    زمین را بدرید ترک از نبرد
همی کرد بر بارگی دست راست    باسب اندر آمد نبود آنچ خواست
پس بیژن اندر دمان گستهم    ابا نامداران ایران بهم
بنزدیک توران سپاه آمدند    خلیده‌دل و کینه‌خواه آمدند
ز توران سپاه اندریمان چو گرد    بیامد دمان تا بجای نبرد
عمودی فروهشت بر گستهم    که تا بگسلاند میانش ز هم
بتیغش برآمد بدو نیم گشت    دل گستهم زو پر از بیم گشت
بپشت یلان اندر آمد هجیر    ابر اندریمان ببارید تیر
خدنگش بدرید برگستوان    بماند آن زمان بارگی بی روان
پیاده شد ازباره مرد سوار    سپر بر سر آورد و بر ساخت کار
ز ترکان بر آمد سراسر غریو    سواران برفتند برسان دیو
مر او را بچاره ز آوردگاه    کشیدند از پیش روی سپاه
سپهدار پیران ز سالارگاه    بیامد بیاراست قلب سپاه
ز شبگیر تا شب برآمد زکوه    سواران ایران و توران گروه
همی گرد کینه برانگیختند    همی خاک با خون برآمیختند
از اسبان و مردان همه رفته هوش    دهن خشک و رفته ز تن زور و توش
چو روی زمین شد برنگ آبنوس    برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس
ابر پشت پیلان تبیره زنان    ازان رزمگه بازگشت آن زمان
بران بر نهادند هر دو سپاه    که شب بازگردند ز آوردگاه
گزینند شبگیر مردان مرد    که از ژرف دریا برآرند گرد
همه نامداران پرخاشجوی    یکایک بروی اندر آرند روی
ز پیکار یابد رهایی سپاه    نریزند خون سر بیگناه
بکردند پیمان و گشتند باز    گرفتند کوتاه رزم دراز
دو سالار هر دو زکینه بدرد    همی روی بر گاشتند از نبرد
یکی سوی کوه کنابد برفت    یکی سوی زیبد خرامید تفت
همانگه طلایه ز لشکر براه    فرستاد گودرز سالار شاه
ز جوشنوران هرک فرسوده بود    زخون دست و تیغش بیالوده بود
همه جوشن و خود و ترگ و زره    گشادند مربندها را گره
چو از بار آهن برآسوده شد    خورش جست و می چند پیموده شد
بتدبیر کردن سوی پهلوان    برفتند بیدار پیر و جوان
بگودرز پس گفت گیو ای پدر    چه آمد مرا از شگفتی بسر
چو من حمله بردم بتوران سپاه    دریدم صف و برگشادند راه
بپیران رسیدم نوندم بجای    فروماند و ننهاد از پیش پای
چنانم شتاب آمد از کار خویش    که گفتم نباشم دگر یار خویش
پس آن گفته شاه بیژن بیاد    همی داشت وان دم مرا یادداد
که پیران بدست تو گردد تباه    از اختر همین بود گفتار شاه
بدو گفت گودرز کو را زمان    بدست منست ای پسر بی‌گمان
که زو کین هفتاد پور گزین    بخواهم بزور جهان‌آفرین
ازان پس بروی سپه بنگرید    سران را همه گونه پژمرده دید
ز رنج نبرد و ز خون ریختن    بهرجای با دشمن آویختن
دل پهلوان گشت زان پر ز درد    که رخسار آزادگان دید زرد
بفرمودشان بازگشتن بجای    سپهدار نیک‌اختر و رهنمای
بدان تا تن رنج بردارشان    برآساید از جنگ و پیکارشان
برفتند و شبگیر بازآمدند    پر از کینه و زرمساز آمدند
بسالار برخواندند آفرین    که ای نامور پهلوان زمین
شبت خواب چون بود و چون خاستی    ز پیکار ترکان چه آراستی
بدیشان چنین گفت پس پهلوان    که ای نیک‌مردان و فرخ گوان
سزد گر شما بر جهان‌آفرین    بخوانید روز و شبان آفرین
که تا این زمان هرچ رفت از نبرد    به کام دل ما همی گشت گرد
فراوان شگفتی رسیدم بسر    جهان را ندیدم مگر بر گذر
ز بیداد و داد آنچ آمد بشاه    بد و نیک راهم بدویست راه
چو ما چرخ گردان فراوان سرشت    درود آن کجا برزو خود بکشت
نخستین که ضحاک بیدادگر    ز گیتی بشاهی برآورد سر
جهان را چه مایه بسختی بداشت    جهان آفرین زو همه درگذاشت
بداد آنک آورد پیدا ستم    ز باد آمد آن پادشاهی بدم
چو بیداد او دادگر برنداشت    یکی دادگر را برو برگماشت
برآمدبران کار او چند سال    بد انداخت یزدان بران بدسگال
فریدون فرخ شه دادگر    ببست اندر آن پادشاهی کمر
همه بند آهرمنی برگشاد    بیاراست گیتی سراسر بداد
چو ضحاک بدگوهر بدمنش    که کردند شاهان بدو سرزنش
ز افراسیاب آمد آن بد خوی    همان غارت و کشتن و بدگوی
که در شهر ایران بگسترد کین    بگشت از ره داد و آیین و دین
سیاوش را هم به فرجام کار    بکشت و برآورد از ایران دمار
وزانپس کجا گیو ز ایران براند    چه مایه بسختی بتوران بماند
نهالیش بد خاک و بالینش سنگ    خورش گوشت نخچیر و پوشش پلنگ
همی رفت گم بوده چون بیهشان    که یابد ز کیخسرو آنجا نشان
یکایک چو نزدیک خسرو رسید    برو آفرین کرد کو را بدید
وزانپس به ایران نهادند روی    خبر شد بپیران پرخاشجوی
سبک با سپاه اندر آمد براه    که هر دو کندشان بره برتباه
بکرد آنچ بودش ز بد دسترس    جهاندارشان بد نگهدار و بس
ازان پس بکین سیاوش سپاه    سوی کاسه رود اندر آمد براه
بلاون که آمد سپاه گشتن    شبیخون پیران و جنگ پشن
که چندان پسر پیش من کشته شد    دل نامداران همه گشته شد
کنون با سپاهی چنین کینه‌جوی    بیامد بروی اندر آورد روی
چو با ما بسنده نخواهد بدن    همی داستانها بخواهد زدن
همی چاره سازد بدان تا سپاه    ز توران بیاید بدین رزمگاه
سران را همی خواهد اکنون بجنگ    یکایک بباید شدن تیز چنگ
که گر ما بدین کار سستی کنیم    وگر نه بدین پیشدستی کنیم
بهانه کند بازگردد ز جنگ    بپیچد سر از کینه و نام و ننگ
ار ایدونک باشید با من یکی    ازیشان فراوان و ما اندکی
ازان نامداران برآریم گرد    بدانگه که سازد همی او نبرد
ور ایدونک پیران ازین رای خویش    نگردد نهد رزم را پای پیش
پذیرفتم اندر شما سربسر    که من پیش بندم بدین کین کمر
ابا پیر سر من بدین رزمگاه    بکشتن دهم تن بپیش سپاه
من و گرد پیران و رویین و گیو    یکایک بسازیم مردان نیو
که کس در جهان جاودانه نماند    بگیتی بما جز فسانه نماند
هم آن نام باید که ماند بلند    چو مرگ افگند سوی ما برکمند
زمانه بمرگ و بکشتن یکیست    وفا با سپهر روان اندکیست
شما نیز باید که هم زین نشان    ابا نیزه و تیغ مردم کشان
بکینه ببندید یکسر کمر    هرانکس که هست از شما نامور
که دولت گرفتست از ایشان نشیب    کنون کرد باید بکین بر نهیب


همچنین مشاهده کنید