چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

اندر ستایش سلطان محمود (۲۶)


یکایک بپرسید و بنواختشان    برسم مهی پایگه ساختشان
همان نیز ز ایرانیان هرک بود    باندازه‌شان پایگه برفزود
برو آفرین کرد بسیار زال    که شادان بدی تا بود ماه و سال
ز گاه منوچهر تا کیقباد    ازان نامداران که داریم یاد
همان زو طهماسب و کاوس کی    بزرگان و شاهان فرخنده‌پی
سیاوش مرا خود چو فرزند بود    که با فر و با برز و اورند بود
ندیدم کسی را بدین بخردی    بدین برز و این فره ایزدی
بپیروزی و مردی و مهر و رای    که شاهیت بادا همیشه بجای
چه مهتر که پای ترا خاک نیست    چه زهر آنک نام تو تریاک نیست
یکی ناسزا آگهی یافتم    بدان آگهی تیز بشتافتم
ستاره‌شناسان و کنداوران    ز هر کشوری آنک دیدم سران
ز قنوج وز دنور و مرغ و مای    برفتند با زیج هندی ز جای
بدان تا بجویند راز سپهر    کز ایران چرا پاک ببرید مهر
از ایران کس آمد که پیروز شاه    بفرمود تا پرده‌ی بارگاه
نه بردارد از پیش سالار بار    بپوشد ز ما چهره‌ی شهریار
من از درد ایرانیان چو عقاب    همی تاختم همچو کشتی بر آب
بدان تا بپرسم ز شاه جهان    ز چیزی که دارد همی در نهان
به سه چیز هر کار نیکو شود    همان تخت شاهی بی‌آهوشود
بگنج و برنج و بمردان مرد    بجز این نشاید همی کار کرد
چهارم بیزدان ستایش کنیم    شب و روز او را نیایش کنیم
که اویست فریادرس بنده را    همو بازدارد گراینده را
بدرویش بخشیم بسیار چیز    اگر چند چیز ارجمند است نیز
بدان تا روان تو روشن کند    خرد پیش مغز تو جوشن کند
چو بشنید خسرو ز دستان سخن    یکی دانشی پاسخ افگند بن
بدو گفت کای پیر پاکیزه مغز    همه رای و گفتارهای تو نغز
ز گاه منوچهر تا این زمان    نه‌ای جز بی‌آزار و نیکی گمان
همان نامور رستم پیلتن    ستون کیان نازش انجمن
سیاوش را پروراننده اوست    بدو نیکویها رساننده اوست
سپاهی که دیدند گوپال او    سر ترگ و برز و فر و یال او
بسی جنگ ناکرده بگریختند    همه دشت تیر و کمان ریختند
بپیش نیاکان من کینه‌خواه    چو دستور فرخ نماینده راه
وگر نام و رنج تو گیرم بیاد    بماند سخن تازه تا صد نژاد
ز گفتار چرب ار پژوهش کنم    ترا این ستایش نکوهش کنم
دگر هرچ پرسیدی از کار من    ز نادادن بار و آزار من
بیزدان یکی آرزو داشتم    جهان را همه خوار بگذاشتم
کنون پنج هفتست تا من بپای    همی خواهم از داور رهنمای
که بخشد گذشته گناه مرا    درخشان کند تیرگاه مرا
برد مر مرا زین سپنجی سرای    بود در همه نیکوی رهنمای
نماند کزین راستی بگذرم    چو شاهان پیشین یپیچد سرم
کنون یافتم هرچ جستم ز کام    بباید پسیچید کمد خرام
سحرگه مرا چشم بغنود دوش    ز یزدان بیامد خجسته سروش
که برساز کمد گه رفتنت    سرآمد نژندی و ناخفتنت
کنون بارگاه من آمد بسر    غم لشکر و تاج و تخت و کمر
غمی شد دل ایرانیان را ز شاه    همه خیره گشتند و گم کرده راه
چو بشنید زال این سخن بردمید    یکی باد سرد از جگر برکشید
بایرانیان گفت کین رای نیست    خرد را بمغز اندرش جای نیست
که تا من ببستم کمر بر میان    پرستنده‌ام پیش تخت کیان
ز شاهان ندیدم کسی کین بگفت    چو او گفت ما را نباید نهفت
نباید بدین بود همداستان    که او هیچ راند چنین داستان
مگر دیو با او هم‌آواز گشت    که از راه یزدان سرش بازگشت
فریدون و هوشنگ یزدان پرست    نبردند هرگز بدین کار دست
بگویم بدو من همه راستی    گر آید بجان اندرون کاستی
چنین یافت پاسخ ز ایرانیان    کزین سان سخن کس نگفت از میان
همه با توایم آنچ گویی بشاه    مبادا که او گم کند رسم و راه
شنید این سخن زال برپای خاست    چنین گفت کای خسرو داد و راست
ز پیر جهاندیده بشنو سخن    چو کژ آورد رای پاسخ مکن
که گفتار تلخست با راستی    ببندد بتلخی در کاستی
نشاید که آزار گیری ز من    برین راستی پیش این انجمن
بتوران زمین زادی از مادرت    همانجا بد آرام و آبشخورت
ز یک سو نبیره‌ی رد افراسیاب    که جز جادوی را ندیدی بخواب
چو کاوس دژخیم دیگر نیا    پر از رنگ رخ دل پر از کیمیا
ز خاور ورا بود تا باختر    بزرگی و شاهی و تاج و کمر
همی خواست کز آسمان بگذرد    همه گردش اختران بشمرد
بدان بر بسی پندها دادمش    همین تلخ گفتار بگشادمش
بس پند بشنید و سودی نکرد    ازو بازگشتم پر از داغ و درد
چو بر شد نگون اندر آمد بخاک    ببخشود بر جانش یزدان پاک
بیامد بیزدان شده ناسپاس    سری پر ز گرد و دلی پرهراس
تو رفتی و شمشیرزن صد هزار    زره‌دار با گرزه‌ی گاوسار
چو شیر ژیان ساختی رزم را    بیاراستی دشت خوارزم را
ز پیش سپه تیز رفتی بجنگ    پیاده شدی پس بجنگ پشنگ
گر او را بدی بر تو بر دست‌یاب    بایران کشیدی رد افراسیاب
زن و کودک خرد ایرانیان    ببردی بکین کس نبستی میان
ترا ایزد از دست او رسته کرد    ببخشود و رای تو پیوسته کرد
بکشتی کسی را که زو بد هراس    بدادار دارنده بد ناسپاس
چو گفتم که هنگام آرام بود    گه بخشش و پوشش و جام بود
بایران کنون کار دشوارتر    فزونتر بدی دل پرآزارتر
که تو برنوشتی ره ایزدی    بکژی گذشتی و راه بدی
ازین بد نباشد تنت سودمند    نیاید جهان‌آفرین را پسند
گر این باشد این شاه سامان تو    نگردد کسی گرد پیمان تو
پشیمانی آید ترا زین سخن    براندیش و فرمان دیوان مکن
وگر نیز جویی چنین کار دیو    ببرد ز تو فر کیهان خدیو
بمانی پر از درد و دل پر گناه    نخوانند ازین پس ترا نیز شاه
بیزدان پناه و بیزدان گرای    که اویست بر نیک و بد رهنمای
گر این پند من یک بیک نشنوی    بهرمن بدکنش بگروی
بماندت درد و نماندت بخت    نه اورنگ شاهی نه تاج و نه تخت
خرد باد جان ترا رهنمای    بپاکی بماناد مغزت بجای
سخنهای دستان چو آمد ببن    یلان برگشادند یکسر سخن
که ما هم برآنیم کین پیر گفت    نباید در راستی را نهفت
چو کیخسرو آن گفت ایشان شنید    زمانی بیاسود و اندر شمید
پراندیشه گفت ای جهاندیده زال    بمردی بی‌اندازه پیموده سال
اگر سرد گویمت بر انجمن    جهاندار نپسندد این بد ز من
دگر آنک رستم شود دردمند    ز درد وی آید بایران گزند
دگر آنگ گر بشمری رنج‌اوی    همانا فزون آید از گنج اوی
سپر کرد پیشم تن خویش را    نبد خواب و خوردن بداندیش را
همان پاسخت را بخوبی کنیم    دلت را بگفتار تو نشکنیم
چنین گفت زان پس بواز سخت    که ای سرفرازان پیروز بخت
سخنهای دستان شنیدم همه    که بیدار بگشاد پیش رمه
بدارنده یزدان گیهان خدیو    که من دورم از راه و فرمان دیو
به یزدان گراید همی جان من    که آن دیدم از رنج درمان من
بدید آن جهان را دل روشنم    خرد شد ز بدهای او جوشنم
بزال آنگهی گفت تندی مکن    براندازه باید که رانی سخن
نخست آنک گفتی ز توران‌نژاد    خردمند و بیدار هرگز نزاد
جهاندار پور سیاوش منم    ز تخم کیان راد و باهش منم
نبیره‌ی جهاندار کاوس کی    دل‌افروز و با دانش و نیک‌پی


همچنین مشاهده کنید