پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

گفتار اندر داستان فرود سیاوش (۳)


که دیدم ترا شاد و روشن‌روان    هنرمند و بینادل و پهلوان
بدان آمدستم بدین تیغ‌کوه    که از نامداران ایران گروه
بپرسم ز مردی که سالار کیست    برزم اندرون نامبردار کیست
یکی سور سازم چنانچون توان    ببینم بشادی رخ پهلوان
ز اسپ و ز شمشیر و گرز و کمر    ببخشم ز هر چیز بسیار مر
وزان پس گرایم به پیش سپاه    بتوران شوم داغ‌دل کینه‌خواه
سزاوار این جستن کین منم    بجنگ آتش تیز برزین منم
سزد گر بگویی تو با پهلوان    که آید برین سنگ روشن‌روان
بباشیم یک هفته ایدر بهم    سگالیم هرگونه از بیش و کم
به هشتم چو برخیزد آوای کوس    بزین اندر آید سپهدار طوس
میان را ببندم بکین پدر    یکی جنگ سازم بدرد جگر
که با شیر جنگ آشنایی دهد    ز نر پر کرگس گوایی دهد
که اندر جهان کینه را زین نشان    نبندد میان کس ز گردنکشان
بدو گفت بهرام کای شهریار    جوان و هنرمند و گرد و سوار
بگویم من این هرچ گفتی بطوس    بخواهش دهم نیز بر دست بوس
ولیکن سپهبد خردمند نیست    سر و مغز او از در پند نیست
هنر دارد و خواسته هم نژاد    نیارد همی بر دل از شاه یاد
بشورید با گیو و گودرز و شاه    ز بهر فریبرز و تخت و کلاه
همی گوید از تخمه‌ی نوذرم    جهان را بشاهی خود اندر خورم
سزد گر بپیچد ز گفتار من    گراید بتندی ز کردار من
جز از من هرآنکس که آید برت    نباید که بیند سر و مغفرت
که خودکامه مردیست بی تار و پود    کسی دیگر آید نیارد درود
و دیگر که با ما دلش نیست راست    که شاهی همی با فریبرز خواست
مرا گفت بنگر که بر کوه کیست    چو رفتی مپرسش که از بهر چیست
بگرز و بخنجر سخن گوی و بس    چرا باشد این روز بر کوه‌کس
بمژده من آیم چنو گشت رام    ترا پیش لشکر برم شادکام
وگر جز ز من دیگر آید کسی    نباید بدو بودن ایمن بسی
نیاید بر تو بجز یک سوار    چنینست آیین این نامدار
چو آید ببین تا چه آیدت رای    در دژ ببند و مپرداز جای
یکی گرز پیروزه دسته بزر    فرود آن زمان برکشید از کمر
بدو داد و گفت این ز من یادگار    همی دار تا خودکی آید بکار
چو طوس سپهبد پذیرد خرام    بباشیم روشن‌دل و شادکام
جزین هدیه‌ها باشد و اسپ و زین    بزر افسر و خسروانی نگین
چو بهرام برگشت با طوس گفت    که با جان پاکت خرد باد جفت
بدان کان فرودست فرزند شاه    سیاوش که شد کشته بر بی گناه
نمود آن نشانی که اندر نژاد    ز کاوس دارند و ز کیقباد
ترا شاه کیخسرو اندرز کرد    که گرد فرود سیاوش مگرد
چنین داد پاسخ ستمکاره طوس    که من دارم این لشکر و بوق و کوس
ترا گفتم او را بنزد من آر    سخن هیچگونه مکن خواستار
گر او شهریارست پس من کیم    برین کوه گوید ز بهر چیم
یکی ترک‌زاده چو زاغ سیاه    برین گونه بگرفت راه سپاه
نبینم ز خودکامه گودرزیان    مگر آنک دارد سپه را زیان
بترسیدی از بی‌هنر یک سوار    نه شیر ژیان بود بر کوهسار
سپه دید و برگشت سوی فریب    بخیره سپردی فراز و نشیب
وزان پس چنین گفت با سرکشان    که ای نامداران گردنکشان
یکی نامور خواهم و نامجوی    کز ایدر نهد سوی آن ترک روی
سرش را ببرد بخنجر ز تن    بپیش من آرد بدین انجمن
میان را ببست اندران ریونیز    همی زان نبردش سرآمد قفیز
بدو گفت بهرام کای پهلوان    مکن هیچ برخیره تیره روان
بترس از خداوند خورشید و ماه    دلت را بشرم آور از روی شاه
که پیوند اویست و همزاد اوی    سواریست نام‌آور و جنگ‌جوی
که گر یک سوار از میان سپاه    شود نزد آن پرهنر پور شاه
ز چنگش رهایی نیابد بجان    غم آری همی بر دل شادمان
سپهبد شد آشفته از گفت اوی    نبد پند بهرام یل جفت اوی
بفرمود تا نامبردار چند    بتازند نزدیک کوه بلند
ز گردان فراوان برون تاختند    نبرد وراگردن افراختند
بدیشان چنین گفت بهرام گرد    که این کار یکسر مدارید خرد
بدان کوه سر خویش کیخسروست    که یک موی او به ز صد پهلوست
هران کس که روی سیاوش بدید    نیارد ز دیدار او آرمید
چو بهرام داد از فرود این نشان    ز ره بازگشتند گردنکشان
بیامد دگرباره داماد طوس    همی کرد گردون برو بر فسوس
ز راه چرم بر سپدکوه شد    دلش پرجفا بود نستوه شد
چو از تیغ بالا فرودش بدید    ز قربان کمان کیان برکشید
چنین گفت با رزم دیده تخوار    که طوس آن سخنها گرفتست خوار
که آمد سواری و بهرام نیست    مرا دل درشتست و پدرام نیست
ببین تا مگر یادت آید که کیست    سراپای در آهن از بهر چیست
چنین داد پاسخ مر او را تخوار    که این ریونیزست گرد و سوار
چهل خواهرستش چو خرم بهار    پسر خود جزین نیست اندر تبار
فریبنده و ریمن و چاپلوس    دلیر و جوانست و داماد طوس
چنین گفت با مرد بینا فرود    که هنگام جنگ این نباید شنود
چو آید به پیکار کنداوران    بخوابمش بر دامن خواهران
بدو گر کند باد کلکم گذار    اگر زنده ماند بمردم مدار
بتیر اسپ بیجان کنم گر سوار    چه گویی تو ای کار دیده تخوار
بدو گفت بر مرد بگشای بر    مگر طوس را زو بسوزد جگر
بداند که تو دل بیاراستی    که بااو همی آشتی خواستی
چنین با تو بر خیره جنگ آورد    همی بر برادرت ننگ آورد
چو از دور نزدیک شد ریونیز    بزه برکشید آن خمانیده شیز
ز بالا خدنگی بزد بر برش    که بر دوخت با ترگ رومی سرش
بیفتاد و برگشت زو اسپ تیز    بخاک اندر آمد سر ریو نیز
ببالا چو طوس از میم بنگرید    شد آن کوه بر چشم او ناپدید
چنین داستان زد یکی پرخرد    که از خوی بد کوه کیفر برد
چنین گفت پس پهلوان با زرسپ    که بفروز دل را چو آذرگشسپ
سلیح سواران جنگی بپوش    بجان و تن خویشتن دار گوش
تو خواهی مگر کین آن نامدار    وگرنه نبینم کسی خواستار
زرسپ آمد و ترگ بر سر نهاد    دلی پر ز کین و لبی پر ز باد
خروشان باسپ اندر آورد پای    بکردار آتش درآمد ز جای
چنین گفت شیر ژیان با تخوار    که آمد دگرگون یکی نامدار
ببین تا شناسی که این مرد کیست    یکی شهریار است اگر لشکریست
چنین گفت با شاه جنگی تخوار    که آمد گه گردش روزگار
که این پور طوسست نامش زرسپ    که از پیل جنگی نگرداند اسپ
که جفتست با خواهر ریونیز    بکین آمدست این جهانجوی نیز
چو بیند بر و بازوی و مغفرت    خدنگی بباید گشاد از برت
بدان تا بخاک اندر آید سرش    نگون اندر آید ز باره برش
بداند سپهدار دیوانه طوس    که ایدر نبودیم ما بر فسوس
فرود دلاور برانگیخت اسپ    یکی تیر زد بر میان زرسپ
که با کوهه‌ی زین تنش را بدوخت    روانش ز پیکان او برفروخت
بیفتاد و برگشت ازو بادپای    همی شد دمان و دنان باز جای
خروشی برآمد ز ایران سپاه    زسر برگرفتند گردان کلاه
دل طوس پرخون و دیده پراب    بپوشید جوشن هم اندر شتاب
ز گردان جنگی بنالید سخت    بلرزید برسان برگ درخت
نشست از بر زین چو کوهی بزرگ    که بنهند بر پشت پیلی سترگ
عنان را بپیچید سوی فرود    دلش پر ز کین و سرش پر ز دود
تخوار سراینده گفت آن زمان    که آمد بر کوه کوهی دمان
سپهدار طوسست کامد بجنگ    نتابی تو با کار دیده نهنگ
برو تا در دژ ببندیم سخت    ببینیم تا چیست فرجام بخت
چو فرزند و داماد او را برزم    تبه کردی اکنون میندیش بزم
فرود جوان تیز شد با تخوار    که چون رزم پیش آید و کارزار


همچنین مشاهده کنید