یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

زندگی گاهی چقدر شورانگیزه


زندگی گاهی چقدر شورانگیزه
غروب قرار بود با امین و پروانه بریم بیرون از شهر یه کم هوا بخوریم.
گوشی رو برداشتم شماره ی خونه ی نازلی رو گرفتم خواهرش گوشی رو برداشت، نازلی رو صدا زد، بیا سهند.
بعد از چند دقیقه گوشی رو برداشت. الو؟ صداش گرفته بود
سلام خوبی؟
آره
چه خبرا؟
هیچی
گریه کردی؟
بگم آره می گی چقدر ناز نازیم. ول کن مهم نیست
بعد ظهر میای دیگه؟ ساعت پنج خوبه بیام دنبالت؟
صدای خمیازه کشیدنش از پشت گوشی اومد. خوابی؟
نه نه. پنج؟
دیشب نخوابیدی؟
نه تا دیر وقت بیدار بودم. داشتم فیلم می دیدم دوست نسیم بهش داده بود
خوب بود؟
نه بابا. از این کمدی چرت و پرت ها بود. تازه فهمیدم فقط تو کشور ما فیلم چرند نمی سازن.
خب چرا دیدی؟
وای، حالا دیدم دیگه. چی داشتی می گفتی؟ پنج؟
آره، ساعت پنج خوبه؟
امین و پروانه هم میان؟
آره الان دوباره بهشون زنگ می زنم. دوباره خمیازه کشید
اصلاً حالشو ندارم. میشه نریم؟
بابات نمی ذاره؟
نه، خوابم میاد
خب تا ساعت پنج بگیر بخواب
یه جا بریم خلوت باشه حوصله ی شلوغی رو ندارم
وسط هفته ها معمولاً همه جا خلوت. با این حال یه جا می برمت خلوت خلوت
خداکنه
راستی می تونی یه چیز درست کنی بیاری؟
خوردنی؟
آره
من که بلد نیستم به مامانم میگم
نه نه نمی خواد ژامبون می گیرم. خوبه؟
بد نیست. سهند پنج گفتی دیگه نه؟
آره ساعت پنج میام دنبالت
باشه کاری نداری؟
نه میبینمت
به ساعت نگاه کردم نزدیک یک بود شماره ی خونه ی امین و گرفتم بعد از چند تا بوق گوشی رو برداشت پروانه بود
سلام پروانه سهند هستم
سلام چطوری؟ خوبی؟
مرسی تو خوبی؟
هی بدک نیستم نازلی چطوره؟
الان داشتم باهاش حرف می زدم
برنامه غروب که پا برجاست؟
آره زنگ زدم بگم تا پنج و نیم میام دنبالتون. امین نیست؟
چرا هست رفته پایین تو انباری داره دنبال دوچرخه قدیمیش می گرده. می خواد تعمیرش کنه از صبح رفته تو اون انباری. خدا رو شکر هر روز یه کاری برا خونه موندن پیدا می کنه
سر کار نرفته؟
کار؟ مگه بابا جونش می ذاره؟ در هفته یه روزم بره کولاک کرده. باباش نمی خواد بهش زیاد فشار بیاد. وقتی دیروز زنگ زدی گفتی فردا بریم بیرون از خوشحالی داشت پر در میاورد که یه بهانه برای من می تونه بیاره که سر کار نره. من فقط می خندم، به خل بازی هاش می خندم. همین.آخه قدم بهش نمی رسه کشیدش بزنم. خندید
امین دیگه! خودت می شناسیش که! عاشق تنبلی
راستی نازلی خوبه؟
گفتم که الان داشتم باهاش حرف می زدم
آره آره گفتی ببخش. میاد دیگه؟
آره
باشه منتظرتیم به مامان و بابا سلام برسون
باشه خداحافظ
الو؟
چیه؟
نازلی کتلت دوست داره؟
نمی دونم ولی آره فکر کنم دوست داره. برا غروب داری درست می کنی؟
آره
فکر کنم دوست داره. ویسکی هم داری؟
به امین می گم شاید بتونه گیر بیاره
مرسی
رفتم سوپر مارکت نیم کیلو ژامبون گرفتم با خیار شور. چند تا شکلات تخت بسته ای هم گرفتم دیگه باید چی بگیرم؟ آها یه بسته نون بسته ای یه دوغ با یه نوشابه سیاه بزرگ
مامان گفت نازلی هیچی نمی یاره؟ همیشه تو باید همه چی ببری؟ خوردنی، ظرف و زیر انداز؟ دختر زورش میاد به خودش یه تکونی بده
حالش زیاد خوب نبود
چش بود؟ دیشب مهمونی بود بی اجازه ی باباش؟ یا با دوستاش یواشکی رفته بود شام بیرون؟
حالا چه فرقی می کنه؟ حالش خوب نبود.... اون ظرف های پیک نیک کجا هستن؟
توی اتاق انباری توی اون سبد سفید گوشه ی اتاق. می خوای یه کوکو درست کنم؟
نه پروانه داره کتلت درست می کنه
بازم به پروانه، دختر حیف شد زن اون پسر علاف شد
علاف؟ منم بیکارما
خودت میدونی فرق می کنه. اون کار داره و نمی ره سر کار. تو چی؟ تو کار داری؟ اگه این مدرک مهندسی رو نداشتی فکر می کنی اونا، نازلی اینا رو می گم یک سال منتظرت میموندن؟ می بینی که دختر چقدر ناز می کنه.... نمی دونم دختر بند اومده بود؟!
رفتم تو انباری سبد سفید و آوردم بیرون از اتاق از توش دو تا لیوان و دو تا استکان و بشقاب و قاشق چنگال و چاقو و نمک دون برداشتم. مامان میوه داریم؟
آره ریختم تو پلاستیک گذاشتم برات تو یخچال. ساعت چند باید بری؟
پنج می رم دنبال نازلی
زیاد دیر بر نگردی ها. اون دفعه که رفته بودین بیرون ، یادته که؟ مادرش هزار بار زنگ زد خونه که چرا اینا دیر کردن. پسرت دخترمو کجا برده؟ یه طوری حرف می زد انگار نه انگار که دخترشون زن پسرمه!
با لج روی میز آشپزخونه رو دستمال می کشید و هی به خودش چشم غره می رفت
تموم شد؟
چی؟
این حرفات؟مادر شوهر بازی هات؟ دختر رو خفه کردی
باشه باشه من دیگه خفه می شم. ببین هیچی نشده چه زن ذلیل شده. داری میری شماره مبایل پروانه رو بهشون بده که اگه نگران شدن اونجا زنگ بزنن
ساعت چهارو نیم بود. وسایل و گذاشتم تو صندوق عقب ماشین. گاز پیک نیکی رو هم گذاشتم فکر کنم تهش یه ذره گاز مونده باشه زنگ خونشونو زدم نسیم درو باز کرد گفت بیا تو نازلی هنوز آماده نشده. کفشمو کندم و رفتم تو. مامانش نبود. جناب سرهنگ اومد جلو و باهام دست داد گفت بشین، کنارش نشستم موهاش مثل همیشه مرتب بود لباس خونش هم طبق معمول اتو کشیده! کنترل تلویزیون دستش بود و مدام کانال ها رو عوض می کرد، از کی تا حالا وسط هفته ها می رین بیرون؟
خندیدم گفتم یکهو هوس کردیم بریم بیرون از شهر از این مردم دور بشیم ببینیم می فهمن ما نیستیم یا نه؟
به تلویزیون که روبه روش بود نگاه کرد و گفت از شنبه تا پنجشنبه روز کار جمعه روز استراحت و تفریح. شما که کار ندارین مسئولیتتون سنگین تر باید مدام دنبال کار بگردین حتی روزهای جمعه، وقت برای گردش هست اینقدر عجله نکن.
نسیم به من و باباش نگاه کرد بهم گفت شربت می خوری؟
نه دیگه باید بریم به ساعتم نگاه کردم پنج و ده دقیقه بود
سرهنگ گفت قرارت با نازلی ساعت چند بود؟
پنج
به ساعتش نگاه کرد و سرشو تکون داد. نسیم با یه زیر دستی که روش شربت بود اومد طرفم، بیا.
شربت و از دستش گرفتم. چقدر قرمز شربت چی هست؟
نسیم خندید، خون.
جناب سرهنگ به نسیم نگاه کرد. نسیم سریع خندش و جمع کرد. شربت و با قاشق توش هم زدم. صدای باز شدن در اتاق اومد. نازلی بود لباس پوشیده آماده اومد طرفم، سلام بریم؟
چقدر زیبا شده بود شربت و گذاشتم روی میز و از جام بلند شدم رومو کردم طرف جناب سرهنگ از جاش بلند شد به نازلی نگاه کرد ، یه نگاه مخصوص همراه با اشاره ی سر. نازلی روسریشو آورد جلو و برگشت و رفت طرف در. با جناب سرهنگ دست دادم و خداحافظی کردم. نسیم تا جلوی در با ما اومد گفتم تو هم میای؟ گفت نه بابا حوصله ندارم. نازلی گفت می خوای پیش بابا بشینی؟ حوصله اونو داری؟
کی گفته پهلوی بابا می شینم؟ می رم تو اتاقم فیلم می بینم، خوبه؟ تازه از مامان هم مراقبت می کنم. شماره مبایل پروانه رو بهش دادم
تو ماشین از نازلی پرسیدم مامانت مگه حالش بد؟
ار صبح تا حالا خوابیده. روشو کرد طرف پنجره، از دست بابام. از وقتی بازنشسته شده از صبح تا شب خونه است. تو همه ی کارای ما دخالت می کنه ، تو همه ی کارا حتی تو آشپزی مامان. سر ناهار و شام هی گیر میده ظرف ها و لیوان ها و کوفت ها که خوب نشستیشون! غذای امروز شور!.....با نسیم جرو بحث می کنه که چرا درس نمی خونه؟ همش دم تلفن یا دم کامپیوتر. با منم که می دونی چرا جر و بحث می کنه؟
حتماً سر من؟
آره دیگه. تو نمی خوای کار پیدا کنی؟
من که می خوام. کو کار؟ تو می بینیش؟
زنگ خونه ی امین اینا رو زدم. امین درو باز کرد. پروانه داشت وسایل رو میاورد جلوی در، برام دست تکون داد. به نازلی گفتم پیاده نمی شی؟ گفت نه
در صندوق عقب و باز کردم امین وسایل رو آورد به نازلی سلام کرد و یه کم با هم حرف زدن. بعدش پروانه اومد. بعد از چند دقیقه مراسم سلام و احوال پرسی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
امین به پروانه گفت نوار رو آوردی؟
اه ! یادم رفت. گذاشتمش روی میز که بردارمش ولی یادم رفت!
گفتم نوار چی بود؟
پروانه خندید گفت یه نوار از من و امین. ارث گذاشتیم برا بچه هامون آخه نه اینکه تو خونه بی کاریم یه فکرایی به سرمون میزنه. گفتیم پس فردا بچه هامون ازمون می پرسن پدرمون چی کارست مادرمون چی کارست؟ اونوقت ما چی جواب بدیم؟ اما عوضش الان می گیم خواننده و نوازنده تازه یه نوار هم پر کردن!
نازلی خندید گفت چی ضبط کردین؟
پروانه گفت من می خونم امین هم می زنه، سه تار میزنه.
تو می خونی؟ مگه بلدی؟
آره بابا. ما همه جوره با امین کنار اومدیم تا حالا هر کاری بلد نبودیم یاد گرفتیم این یکی که جای خود داره
امین گفت بیا فحش میده ها، داره فحش میده
از تو آینه به هردوشون نگاه کردم، می خندیدن. پروانه با خنده گفت هر وقت بهش می گم چرا سر کار نمی ری برام نوار مونو می ذاره بعدش هر دو می خندیم. نازلی جون زندگی مارو می بینی تو رو خدا؟
امین گفت برو کلک کیه که برا هر کی که میاد خونمون نوارمونو می ذاره؟ هر دو خندیدن
نازلی گفت پس خرجی تون پول غذا و لباستون و اینا رو از کجا میارین؟ پروانه گفت باباجونش هست. هر ماه حقوق کار نکردشو بهش می ده. شوهر من اینقدر خوبه که حداقل نمی ذاره من برم سر کار. اینقدر به هم علاقه داریم که نمی تونیم دوری هم رو تحمل کنیم از صبح سحر تا شب باید جلوی دید هم باشیم!
هر چهار نفرمون خندیدیم. پروانه گفت سیگار می کشین؟ امین گفت آره
آره، می دونم آره با سهند و نازلی بودم.آره؟
گفتم آره. نازلی بهم نگاه کرد، بازم می کشی؟
امین گفت أه أه ، تا باشه از این زن های پرستار. پروانه گفت نکش. راست میگه ما که اسیر همسر ناباب شدیم بیا امین بذار من و تو به درد خودمون بمیریم. هر دو خندیدن
نازلی گفت به خدا من اونطوری نیستم. خب بکش سهند ، بکش. نسیم هم سیگار می کشه هم مشروب می خوره. هر کاری دلش می خواد می کنه بعدش میگه داره زندگی می کنه داره حال می کنه.
امین گفت فندک داری؟ از تو داشبورد فندک و در آوردم بهش دادم.پروانه و امین پنجره رو کشیدن پایین باد موهای من و بعد از اینکه تو آینه نگاه کردم موهای همه مونو ریخت تو هم. پروانه گفت نگه دار از تو صندوق عقب یه ذره میوه بیارم بخوریم. کنار جاده نگه داشتم. در صندوق عقب و باز کردم. منو پروانه پیاده شدیم. صدای زنگ مبایل پروانه اومد. تو گردنش آویزون بود. الو؟... الو؟ صدا قطع و وصل می شه ما تو جاده ایم. شما؟... کی؟... آها خوبید؟ چی؟.... چی شده؟ ... باشه باشه الان می گم... باشه... قیافه ی پروانه تو هم رفته بود. گفتم چی شده؟ گوشی رو قطع کرد، مامان نازلی، حالش بد شده. نسیم بود، خواهر نازلی گفت بیمارستانن
نازلی از ماشین پیاده شد، چی شده؟ پروانه به من نگاه کرد
مامان؟!
سرمو تکون دادم، بیمارستان رفته. باید بریم بیمارستان
رنگش پریده بود. پروانه رفت پهلوش، خوب می شه نگران نباش
نازلی گفت یه بار سکته کرده بود دکتر گفت نباید عصبی بشه نباید به خودش فشار بیاره همه ی اینا رو دکتر گفته بود تاکید هم کرده بود اما.... به پروانه نگاه کرد. اشک تو چشماش جمع شده بود گفتم سریع سوار شین بریم بیمارستان
نازلی گفت نسیم داشت گریه می کرد؟ پروانه گفت صداش قطع و وصل می شد
به اندازه ی یک کلمه؟
چی؟
امکان داره گفته باشه مرد! و تو نشنیده باشی؟ آره؟
نه نه گفت حالش بد شده رفتیم بیمارستان. نه نازلی حالش خوب می شه. کنار پروانه نشست و سرشو گذاشت رو شونش. امین اومد جلو، مادرش؟
آره
جاده رو دور زدیم و راه اومده رو با سرعت بر گشتیم همه چی خیلی سریع از کنارمون رد می شد....
منبع : آی کتاب


همچنین مشاهده کنید