شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

برف


برف
رفت، آمد. رفت، آمد. نشست. شیشه ها را شبنم پر کرده بود از داخل. گفت: «حیوان، بی حفاظ مانده.» گفت: «توی آن بروبیابان، گرگ ها دخل «کره» را می آورند.» اما برف، آنقدر باریده بود که چون به حیاط می رفتی تا کمر بود. گفت: «الله اکبر.» و استکان چایش را لاجرعه سرکشید.
حالا رسیده بودند به «دانه سر»، هشت ساعت توی راه بودند آن هم راه یک ساعته را. با خودشان پتو آورده بودند. مادیان باید همان طرف ها بود. رجب گفت: «مطمئنی که موقع اش بوده » کبلایی گفت: «شک نکن! ۵۰ سال است اسب دارم. فقط ۳۰ تا کره بزرگ کرده ام.» رجب چشم گرداند که مادیان را پیدا کند، ندید. گفت: «حالا توی این درندشت، کجا پیدایش کنیم » کبلایی دستی به محاسن سپیدش کشید، گفت: «زبان بسته لابد رفته کنار چشمه آب گرم. بجنب نیم ساعت بیشتر راه نیست.» رجب گفت: «با برف یا بی برف »
مادیان را دیدند کنار چشمه که روده هایش بیرون زده بود و گرگی، سر یکی از روده ها را به دندان گرفته بود و می کشید اما مادیان به جان کندنی سرپا مانده بود و کره اش داشت شیر می خورد. کبلایی نشانه گرفت که گرگ را بزند اما مادیان به زانو درآمد و گرگ، سر روده را ول کرد و منتظر ماند تا کاملاً زمین بخورد. کبلایی گفت: «می خواهد گردن اش را بگیرد.» با «سرپر»اش نشانه گرفت و زد، گرگ روی برف ها افتاد و شروع کرد به دست و پا زدن. رجب گفت: «کار مادیان تمام است.» کبلایی گفت: «می دانم!» بالای سرش که رسیدند، هنوز داشت نفس می کشید و دید که کره اش را لای پتو پیچیدند و دید که رجب، چاقویش را درآورد و گذاشت روی شاهرگش؛ و بعد.‎.‎. دیگر هیچ ندید.
رجب گفت: «بزنم » دو لول ساچمه ای اش را نشانه رفته بود، طرف توله گرگ ها که بالای سر گرگ ماده جمع شده بودند بعد از دور شدن آنها از چشمه. کبلایی گفت: «نه!» گفت: «بی حفاظ اند.» کره را که لای پتو بود توی بغل گرفته بود. گفت: «بیچاره گرگ! برای توله هایش این کار را کرد.» رجب، با تعجب داشت نگاهش می کرد. برف، یکریز می بارید.

یزدان سلحشور
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید