یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

کاش هیچ‌وقت برقا نیاد!


کاش هیچ‌وقت برقا نیاد!
سر همون کوچه‌یی که خونه‌ی پدری‌ش بوده، با یه زن شوهر مرده زنده‌گی می‌کنه. هر روز کله‌ی سحر از خونه می‌زنه بیرون و تا بعدِ غروب تو شهر می‌چرخه و از این معاملات ملکی به اون معاملات ملکی سرک می‌کشه و سراغ یه خونه‌ی کوچیک و امن رو می‌گیره.
می‌گه: "خونه‌ی بزرگ، نظافت و نگه‌داری‌ش سخته. گرم کردن‌اش تو زمستون و خنک کردن‌اش تو تابستون هم سخته." اون‌وقت نوک دستاشو به هم می‌چسبونه و یه زاویه‌ی نود درجه درست می‌کنه و: "یه پشتی رو این‌جوری به یه پشتی دیگه تکیه می‌دادیم. بعد یه پشتی دیگه رو هم دوباره این‌جوری به یکی از این پشتی‌ها تکیه می‌دادیم. می‌شد یه چارگوش که هنوز یه خط نداشت. چادر نماز مامانو بر می‌داشتیم و می‌کردیم سقف‌اش. می‌رفتیم زیرش و دست دراز می‌کردیم و پشتی چهارم رو هم می‌کشوندیم جلو. حالا دیگه خونه‌مون کامل شده بود. درش رو هم بسته بودیم تا غریبه‌ها نتونن واردش بشن. بابا با صدای بلند فحش می‌داد و مامان زیر لب دعا می‌کرد و ما اون زیر پچ‌پچ با هم حرف می‌زدیم، شعر می‌خوندیم، داستان تعریف می‌کردیم، صداهای عجیب غریب در می‌آوردیم، هم‌دیگه رو می‌ترسوندیم، قل‌قلک می‌دادیم ..." می‌زنه زیر خنده: "... چه کیفی داره بچه‌ها! کاش هیچ وقت برقا نیاد!"
می‌گن تو یکی از خاموشیای بمبارون سال شصت و چار، تو چند ثانیه خونه‌ی پدری و خونواده‌ش خاکستر شدن رفتن هوا. زنده موندن خودش هم به معجزه شبیهه. یکی می‌گفت انگاری شوهر این زنه هم همون وقتا داشته تو کوچه قدم می‌زده. الله اعلم!
منبع : دو هفته نامه فروغ


همچنین مشاهده کنید