دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

سیره حضرت محمد (ص)


سیره حضرت محمد (ص)
● مقدمه
یکی از منابع شناخت از نظر اسلام , سیره اولیاء و پیشوایان اسلام از شخص پیغمبر اکرم تا ائمه اطهار , و به عبارت دیگر سیره معصومین است . گفته هاشان به جای خود , شخصیتشان , یعنی سیره و روششان منبعی است برای شناخت . سیره پیغمبر برای ما یک منبع الهام است , و نیز سیره ائمه , هیچ فرق نمی کند .
لقد کان لکم فی رسول الله اسوهٔ حسنهٔ لمن کان یرجوا الله و الیوم الاخر و ذکر الله کثیرا( زآب و خاک دگر و شهر و دیار دگرند)
؟ ! و چون زآب و خاک دگر و شهر و دیار دگرند دیگر به ما مربوط نیست ,( کار پاکان را قیاس از خود مگیر) .
گاهی یک تک مصراع ...
برای خوان بقیه مطلب روی ادامه مطلب کیلیک فرمایید....
ضررش برای یک ملت صد بار از وبا و طاعون بیشتر است . از آن تک مصراعهای گمراه کننده در دنیا یکی همین است :( کار پاکان را قیاس از خود مگیر) .
البته این تک مصراع از نظر گوینده اش یک معنا دارد و در میان ما معنایی دیگر رایج است . ما می خواهیم بگوئیم کار خود را قیاس از پاکان مگیر , این را با این تعبیر می گوئیم :( کار پاکان را قیاس از خود مگیر) .
این شعر از مولوی است , ضمن یک داستان آمده است که آن داستان چیز دیگری می گوید و البته افسانه است . می گوید : بقالی طوطی ای داشت :( بود بقالی مر او را طوطی ای) .
این طوطی زبان داشت و با او حرف می زد . بقال گاهی از او استفاده یک شاگرد را می کرد , احیانا اگر کسی میآمد آنجا او سر و صدا راه می انداخت یا حرف می زد و یا بعد چیزی می گفت , و بقال با او مأنوس و خوش بود .
روزی این طوطی بیچاره مثلا از روی یک جعبه پرید روی جعبه دیگر یا از روی یک شیشه به روی شیشه دیگر , یک شیشه روغن بادام ریخت . گذشته از این , روغن بادام ریخت روی اجناس دیگر , خیلی چیزها را از بین برد و یک ضرر فاحشی به بقال وارد کرد . با اینکه بقال طوطی را دوست داشت , زد تو سر این طوطی : ای خاک به سرت که این کار را کردی , آنچنان زد که پرهای روی سر طوطی ریخت . از آن به بعد دیگر طوطی خاموش و ساکت شد و یک کلمه حرف نزد . بقال از کار خودش پشیمان شد : عجب کاری کردم ! طوطی خوشخوان خودم را چنین کردم ! هر کار کرد برایش نقل و نبات ریخت , او را نوازش کرد دیگر طوطی برای او حرف نزد که نزد . مدتها گذشت . روزی یک آدم کچل آمد دم دکان بقالی که یک چیزی بخرد . طوطی نگاه کرد به او دید سر او هم کچل است . تا دید سرش کچل است به زبان آمد , گفت :
از چه ای کل با کلان آمیختی
تو مگر از شیشه روغن ریختی
گفت : آیا تو هم روغن بادامها را ریخته ای که سرت کچل شده ؟ زبانش باز شد . مولوی در اینجا مطلبی را می گوید , بعد به اشخاصی حمله می کند که خودشان را مقیاس بزرگان قرار می دهند . در اینجا طوطی خودش را مقیاس قرار داد , آن کچل را به خودش قیاس گرفت , یعنی کچل را مانند خودش پنداشت . می گوید این کار را نکن , بزرگان را مانند خودت ندان . این حرف درستی است . این بسیار اشتباه است که انسان که خودش را دارای یک احساساتی می بیند دیگران را نیز چنین بداند . مثلا فردی نمی تواند یک نماز با حضور قلب بخواند , می گوید : ای بابا ! دیگران هم همین جور هستند , مگر می شود نماز با حضور قلب خواند ؟ ! یعنی خودش را مقیاس دیگران قرار می دهد . این غلط است . ما نباید دیگران را به خودمان قیاس بکنیم . ( کار پاکان را قیاس از خود مگیر) یعنی خودت را مقیاس پاکان قرار نده . این حرف درستی است . ولی این شعر را ما اغلب می خوانیم و می گوییم : دیگران را مقیاس خودت قرار نده , یعنی توچه فکر می کنی که من مانند پیغمبر بشوم ( یعنی از پیغمبر پیروی کنم ) مانند و پیرو علی باشم .
این است که می گویم این شعر در میان ما گمراه کننده شده . همان طور که قرآن را برداشتیم به طاقچه بالا گذاشتیم و به طاق آسمان کوبیدیم , سیره انبیاء و اولیاء و مخصوصا سیره پیغمبر اکرم و ائمه معصومین را هم برداشتیم به طاق آسمان کوبیدیم , گفتیم : او که پیغمبر است , حضرت زهرا هم که دیگر حضرت زهرا است , امیرالمؤمنین هم که حضرت امیرالمؤمنین است , امام حسین هم که امام حسین است , نتیجه اش این است که اگر یک عمر برای ما تاریخ پیغمبر بگویند , برای ما درس نیست , و مثل این است که مثلا بگویند فرشتگان در عالم بالا چنین کردند . خوب فرشتگان کردند به ما چه مربوط . یک عمر اگر بیایند درباره علی حرف بزنند , اصلا ککمان نمی گزد , می گوییم علی که نمی شود مقیاس ما قرار بگیرد . یک عمر برای ما از امام حسین هم باید یک قدم برداشت , چون( کار پاکان را قیاس از خود مگیر) .
یعنی این منبع شناخت را هم از ما گرفتند . در صورتی که اگر اینجور می بود , خدا بجای پیغمبر فرشته می فرستاد . پیغمبر یعنی انسان کامل , علی یعنی انسان کامل , حسین یعنی انسان کامل , زهرا یعنی انسان کامل, یعنی مشخصات بشریت را دارند با کمال عالی مافوق ملکی , یعنی مانند یک بشر گرسنه می شوند غذا می خورند , تشنه می شوند آب می خورند , احتیاج به خواب پیدا می کنند , بچه های خودشان را دوست دارند , غریزه جنسی دارند , عاطفه دارند , و لهذا می توانند مقتدا باشند . اگر اینجور نبودند امام و پیشوا نبودند . اگر العیاذ بالله امام حسین عواطف یک بشر را نمی داشت , یعنی اگر چنانکه یک بشر از رنجی که بر فرزندش وارد می شود رنج می برد , و اگر بچه هایش را هم جلوی چشمش قطعه قطعه می کردند هیچ دلش نمی سوخت و مثل این بود که کنده را تکه تکه بکنند , این که کمالی نشد . من هم اگر اینجور باشم این کار را می کنم .
اتفاقا عواطف و جنبه های بشریشان از ما قویتر است و در عین حال در جنبه های کمال انسانی از فرشته و از جبرئیل امین بالاترند . و لهذا امام حسین می تواند پیشوا باشد , چون تمام مشخصات بشری را دارد . او هم وقتی که جوان رشیدش میآید از او اجازه می خواهد دلش آتش می گیرد , و صد درجه از من و تو عاطفه فرزند دوستی ا ش بیشتر است و عاطفه از کمالات بشریت است ولی در مقابل رضای حق پا روی همه اینها می گذارد .
فاستأذن اباه فأذن لهدر رفتن جان از بدن
گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن
دیدم که جانم می رود
● موج اسلامی
هر حادثه ای در جهان طبیعت , خواه طبیعت بیجان یا طبیعت جاندار , جنبشی میآفریند و موجی گرداگرد خویش به وجود میآورد . بلکه هر حادثه ای خود موجی و جنبشی است که بر سطح این اقیانوس بیکران نمودار می گردد .
این اقیانوس که ما آن را با نامهای ( جهان , طبیعت , گیتی) و غیره می خوانیم و از طول و عرض و عمق آن فقط خدا آگاه است , همواره از درون خویش امواجی برون می فکند و جنبشهایی تولید می کند . آنچه بر ما از این اقیانوس نمودار می شود و در حیطه حواس ما قرار می گیرد و عقل ما در جستجوی کنه و ماهیت آنها بر میآید از نظری همین امواج و چین و شکنها است که آنها را ( حادثه) می خوانیم و نامهای مختلف بر آنها می نهیم و در جستجوی معرفت آنها بر میآییم . اگر این امواج و چین و شکنها , و به عبارت دیگر : اگر این ( تعینات) نمی بود , راهی برای معرفت نبود , زیرا نشانی نبود بلکه طبیعت و جهانی در کار نبود . چه , جدایی طبیعت از جنبش و تموج امکان پذیر نیست .
همین نشانه ها و علامتها و پیچ و خمها و نشیب و فرازها است که به حواس ما امکان عکسبرداری از اشیاء می دهد و آن عکس و تصویرها به دست قاضی عقل سپرده می شود .
از اینرو , هر چیزی در طبیعت تا هست متموج است و در جنبش و تکاپو است , و تا متموج است و در تکاپو است هست . بی موجی و بی جنبشی مساوی نیستی است .
ساحل افتاده گفت گرچه بسی زیستم
آه نه معلوم شد هیچ که من چیستم
موج زخود رفته ای تیز خوامید و گفت
هستم اگر می روم , گر نروم نیستم
امواج , طبق خاصیت ذاتی خود , به محض پیدایش , رو به وسعت و گسترش می نهند , متوالیا بر وسعت دائره خویش می افزایند و فاصله محیط و مرکز را بیشتر می کنند . و از طرف دیگر به هر نسبت که بر وسعت دائره خود می افزایند , از قوت و شدت و طول آنها کاسته می شود , تدریجا ضعیف وضعیفتر می گردند و طولشان کم و کمتر می شود تا آنکه به نیستی و نابودی لااقل از نظر ما می گرایند و به دنیای عدم می پیوندند .
برخورد امواج با یکدیگر سبب خنثی شدن موج ضعیفتر می گردد . امواج قویتر جلو توسعه امواج ضعیفتر را می گیرند و آنها را به دیار نیستی می فرستند . از اینرو برخورد با موانع و عوامل قویتر , عامل دیگری است برای نابود شدن امواج و حوادث و پدیده های جهان . حکما این نوع از نیستی و نابودی را که در اثر برخورد با موانع است ( موت اخترامی) و نوع اول را که از پایان یافتن نیروی بقا ناشی می شود ( موت طبیعی) می نامند .
هو الذی . . . ثم قضی اجلا و اجل مسمی عنده . ( ۱ )
محیط اجتماع بشری با مجموع حوادث بزرگ و کوچک , سودمند یا زیان آوری که در آن رخ می دهد خود دریایی است پر از موج و جنبش و طوفان و لرزش . امواج این دریا نیز به تدریج رو به وسعت می نهند و در برخورد با هم , یکدیگر را مغلوب می نمایند . اما برخی از امواج این دریای عظیم , برخلاف سایر امواج که هرچه بر وسعتشان افزوده می شود از قدرت و قوتشان کاسته می شود و رو به نابودی می روند , به موازات وسعت دائره , بر قوت و قدرت و طول آنها افزوده می شود و توان مقابله آنها با امواج مخالف فزونی می گیرد , گویی از نوعی خاصیت حیاتی بهره مندند و نیروی مرموز ( نمو) و رشد در آنها نهفته است .
آری برخی از امواج اجتماعی زنده اند . امواج زنده همانها است که از جوهر حیات سرچشمه می گیرد , مسیرشان مسیر حیات و جهتشان رقاء و تکامل است . پاره ای از نهضتهای فکری , علمی , اخلاقی و هنری از آن جهت جاوید می مانند که خود زنده اند و از نیروی مرموز حیات بهره مندند .
زنده ترین امواج اجتماعی , امواج و جنبشهای دینی است . پیوند این امواج و این نهضتها با جوهر حیات و فطرت زندگی از هر چیز دیگر اصیلتر است . در هیچ حرکت و در هیچ موج دیگر این اندازه نیروی حیاتی و قدرت رشد و بالندگی وجود ندارد .
● سیره نبوی و گسترش سریع اسلام
الحمد لله رب العالمین باری الخلائق اجمعین و الصلاهٔ و السلام علی عبدالله و رسوله و حبیبه و صفیه و حافظ سره و مبلغ رسالاته , سیدنا و نبینا و مولانا ابی القاسم محمد ( ص ) و آله الطیبین الطاهرین المعصومین . اعوذ بالله من الشیطان الرجیم :
فبما رحمهٔ من الله لنت لهم , و لو کنت فظا غلیظ القلب لانفضوا من حولک فاعف عنهم , و استغفر لهم , و شاورهم فی الامر , فاذا عزمت فتوکل علی الله ( ۱ ) .
مسئله گسترش سریع اسلام یکی از مسائل مهم تاریخی جهان است که درباره علل آن بحث و گفتگو می شود . البته مسیحیت و تا اندازه ای دین بودا هم از ادیانی هستند که در جهان گسترش یافته اند , مخصوصا مسیحیت که مهد و سرزمینش بیت المقدس است ولی در غرب جهان بیش از شرق جهان گسترش یافته است . همچنانکه می دانیم اکثریت مردم اروپا و آمریکا مسیحی هستند گواینکه مسیحی بودن آنها اخیرا بیشتر جنبه اسلامی دارد نه رسمی و واقعی , ولی بالاخره منطقه آنها منطقه مسیحیت شمرده می شود . دین بودا هم دینی است که ظهورش در هند بوده است . بودا در هند ظهور کرد ولی گسترش دین او بیشتر در خارج هند مثلا در ژاپن و چین است و البته در خود هند هم پیروانی دارد . دین یهود دینی است قومی و نژادی , محدود , و از یک قوم و نژاد خارج نشده است .
دین زردشت هم تقریبا دینی است محلی که در داخل ایران ظهور کرد و حتی نتوانست همه مردم ایران را اقناع بکند , و به هر حال پا از ایران بیرون نگذاشت و اگر امروز می بینیم زردشتیهایی در هند هستند که به نام پارسیان هند معروفند , آنها هندی نیستند بلکه زردشتیهای ایرانی هستند که از ایران به هند مهاجرت کرده اند , و همینها که از ایران به هند مهاجرت کرده اند نتوانسته اند یک هسته زنده ای را تشکیل بدهند و دین زردشت را در میان دیگران گسترش بدهند .
اسلام از آن جهت که از سرزمین خودش خارج شد و افقهای دیگری را گشود مانند مسیحیت است . اسلام در جزیرهٔ العرب ظهور کرد و امروز ما می بینیم که در آسیا , آفریقا , اروپا , آمریکا و در میان نژادهای مختلف دنیا پیروانی دارد و حتی عدد مسلمین گواینکه مسیحیها کوشش می کنند کمتر از آنچه که هست نشان بدهند و اغلب کتابهای ما آمارشان را از فرنگیها می گرفتند ولی طبق تحقیقی که در این زمینه به عمل آمده شاید از عدد مسیحیان بیشتر باشد و کمتر نباشد . ولی در اسلام یک خصوصیتی هست از نظر گسترش که در مسیحیت نیست و آن مسئله سرعت گسترش اسلام است . مسیحیت خیلی کند پیشروی کرده است ولی اسلام فوق العاده سریع پیشروی کرده است چه در سرزمین عربستان و چه در خارج عربستان , چه در آسیا , چه در آفریقا و چه در جاهای دیگر . این مسئله مطرح است که چرا اسلام این اندازه سریع پیشروی کرد ؟ حتی لامارتین شاعر معروف فرانسوی می گوید : اگر سه چیز را در نظر بگیریم احدی به پایه پیغمبر اسلام نمی رسد . یکی فقدان وسائل مادی : مردی ظهور می کند و دعوتی می کند در حالی که هیچ نیرو و قدرتی ندارد و حتی نزدیکترین افرادش و خاندان خودش با او به دشمنی بر می خیزند , تک ظهور می کند , هیچ همکار و همدستی ندارد , از خودش شروع می شود , همسرش به او ایمان میآورد , طفلی که در خانه هست و پسر عموی اوست علی ( ع ) ایمان میآورد , تدریجا افراد دیگر ایمان میآورند آن هم در چه سختیها و مشقتها ! و دیگر , سرعت پیشرفت یا عامل زمان , و سوم بزرگی هدف . اگر اهمیت هدف را با فقدان وسائل و با سرعتی که با این فقدان وسائل به آن هدف رسیده است در نظر بگیریم , پیغمبر اسلام به گفته لامارتین و درست می گوید در دنیا شبیه و نظیر ندارد . مسیحیت اگر در دنیا نفوذ و پیشرفتی پیدا کرد , بعد از چند صد سال که از رفع مسیح گذشته بود تا اندازه ای در جهان جایی برای خود پیدا کرد . راجع به علل پیشرفت سریع اسلام , ما به تناسب بحث خودمان که بحث در سیره نبوی است سخن می گوییم . قرآن این مطلب را توضیح داده است و تاریخ هم همین مطلب را به وضوح تأیید می کند که یکی از آن علل و عوامل ( سیره نبوی) و روش پیغمبر اکرم یعنی خلق و خوی و رفتار و طرز دعوت و تبلیغ پیغمبر اکرم است . البته علل دیگری هم در کار است . خود قرآن که معجزه پیغمبر است , آن زیبائی قرآن , آن عمق قرآن , آن شورانگیزی قرآن , آن جاذبه قرآن , بدون شک عامل اول است . عامل اول برای نفوذ و توسعه اسلام در هر جا خود قرآن است و محتوای قرآن . ولی از قرآن که صرف نظر بکنیم , شخصیت رسول اکرم , خلق و خوی رسول اکرم , سیره رسول اکرم , طرز رفتار رسول اکرم , نوع رهبری و مدیریت رسول اکرم عامل دوم نفوذ و توسعه اسلام است و حتی بعد از وفات پیغمبر اکرم هم تاریخ زندگی پیغمبر اکرم یعنی سیره او که بعد در تاریخ نقل شده است - خود این سیره تاریخی - عامل بزرگی بوده است برای پیشرفت اسلام . آیه ای که در ابتدای سخنم تلاوت کردم می فرماید :
فبما رحمهٔ من الله لنت لهم نرمش در مسائل شخصی و صلابت در مسائل اصولی
اینکه عرض می کنیم پیغمبر ملایم بود و باید یک رهبر ملایم باشد , مقصود این است که پیغمبر در مسائل فردی و شخصی نرم و ملایم بود نه در مسائل اصولی و کلی . در آنجا پیغمبر صد درصد صلابت داشت یعنی انعطاف ناپذیر بود . یکوقت کسی رفتار بدی می کرد راجع به شخص پیغمبر , مثلا اهانت می کرد به شخص پیغمبر . این , مسئله ای بود مربوط به شخص خودش , و یکوقت کسی قانون اسلام را نقض می کرد , مثلا دزدی می کرد . آیا اینکه می گوئیم پیغمبر نرم بود مقصود چیست ؟ آیا یعنی اگر کسی شرب خمر می کرد پیغمبر می گفت مهم نیست , تازیانه به او نزنید , مجازاتش نکنید ؟ ! آن دیگر مربوط به شخص پیغمبر نبود , مربوط به قانون اسلام بود . آیا اگر کسی دزدی می کرد باز پیغمبر می گفت مهم نیست , لازم نیست مجازات بشود ؟ ابدا . پیغمبر در سلوک فردی و در امور شخصی نرم و ملایم بود ولی در تعهدها و مسؤولیتهای اجتماعی نهایت درجه صلابت داشت . مثالی عرض می کنم :
شخصی میآید در کوچه جلوی پیغمبر را می گیرد , مدعی می شود که من از تو طلبکارم , طلب مرا الان باید بدهی . پیغمبر می گوید اولا تو از من طلبکار نیستی و بیخود داری ادعا می کنی , و ثانیا الان پول همراهم نیست , اجازه بده بروم . می گوید یک قدم نمی گذارم آن طرف بروی . ( پیغمبر هم می خواهد برود برای نماز شرکت کند ) همین جا باید پول من را بدهی و دین مرا بپردازی . هر چه پیغمبر با او نرمش نشان می دهد او بیشتر خشونت می ورزد تا آنجا که با پیغمبر گلاویز می شود و ردای پیغمبر را لوله می کند , دور گردن ایشان می پیچد و می کشد که اثر قرمزیش در گردن پیغمبر ظاهر می شود . مسلمین میآیند که چرا پیغمبر دیر کرد , می بینند یک یهودی چنین ادعایی دارد . می خواهند خشونت کنند , پیغمبر می گوید کاری نداشته باشید من خودم می دانم با رفیقم چه بکنم . آنقدر نرمش نشان می دهد که یهودی همان جا می گوید : اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انک رسول الله و می گوید تو با چنین قدرتی که داری اینهمه تحمل نشان می دهی ؟ ! این تحمل , تحمل یک فرد عادی نیست , پیغمبرانه است .
ظاهرا در فتح مکه است : زنی از اشراف قریش دزدی کرده است . به حکم قانون اسلام دست دزد باید بریده شود . وقتی قضیه ثابت و مسلم شد و زن اقرار کرد که دزدی کرده ام , می بایست حکم درباره او اجرا می شد . اینجا بود که توصیه ها و وساطتها شروع شد . یکی گفت : یا رسول الله ! اگر می شود از مجازات صرف نظر کنید , این زن دختر فلان شخص است که می دانید چقدر محترم است , آبروی یک فامیل محترم از بین می رود . پدرش آمد , برادرش آمد , دیگری آمد که آبروی یک فامیل محترم از بین می رود . هر چه گفتند , فرمود : محال ممتنع است , آیا می گوئید من قانون اسلام را معطل کنم ؟ ! اگر همین زن یک زن بی کس می بود و وابسته به یک فامیل اشرافی نمی بود همه شما می گفتید بله دزد است باید مجازات بشود . آفتابه دزد مجازات بشود , یک فقیر که به علت فقرش مثلا دزدی کرده مجازات بشود , ولی این زن به دلیل اینکه وابسته به اشراف قریش است و به قول شما آبروی یک فامیل اشرافی از بین می رود مجازات نشود ؟ ! قانون خدا تعطیل بردار نیست . ابدا شفاعتها و وساطتها را نپذیرفت .
پس پیغمبر در مسائل اصولی هرگز نرمش نشان نمی داد در حالی که در مسائل شخصی فوق العاده نرم و مهربان بود , و فوق العاده عفو داشت و با گذشت بود . پس اینها با یکدیگر اشتباه نشود .
علی علیه السلام در مسائل فردی و شخصی , در نهایت درجه نرم و مهربان و خوشروست , ولی در مسائل اصولی یک ذره انعطاف نمی پذیرد . دو نمونه را به عنوان دلیل ذکر می کنم . علی مردی بود بشاش برخلاف مقدس مابهای ما که همیشه از مردم دیگر بهای مقدسی می خواهند , همیشه چهره های عبوس و اخمهای درهم کشیده دارند و هیچ وقت حاضر نیستند یک تبسم به لبشان باید , گویی لازمه قدس و تقوا عبوس بودن است . گفت :
صبا از من بگو یار عبوسا قمطریرا را
نمی چسبی به دل زحمت مده صمغ و کتیرا را
چرا باید اینجور بود و حال آنکه :مشورت
و شاورهم فی الامر پرهیز از خشونت در دعوت و تبلیغ
دعوت نباید توأم با خشونت باشد , و به عبارت دیگر دعوت و تبلیغ نمی تواند توأم با اکراه و اجبار باشد . مسئله ای است که خیلی می پرسند : آیا اساس دعوت اسلام بر زور و اجبار است ؟ یعنی ایمان اسلام اساسش بر اجبار است ؟ این , چیزی است که کشیشهای مسیحی در دنیا روی آن فوق العاده تبلیغ کرده اند . اسم اسلام را گذاشته اند دین شمشیر یعنی دینی که منحصرا از شمشیر استفاده می کند . شک ندارد که اسلام دین شمشیر هم هست و این کمالی است در اسلام نه نقص در اسلام , ولی آنها که می گویند ( اسلام دین شمشیر) می خواهند بگویند اسلام در دعوت خودش ابزاری که به کار می برد شمشیر است , یعنی چنانکه قرآن می گوید : مال خدیجه و شمشیر علی ( ع )
این را هم به شما عرض بکنم : گاهی خود ما مسلمانان حرفهایی می زنیم که نه با تاریخ منطبق است و نه با قرآن , با حرفهای دشمنها منطبق است , یعنی حرفی را که یک جنبه اش درست است به گونه ای تعبیر می کنیم که اسلحه به دست دشمن می دهیم , مثل اینکه برخی می گویند : اسلام با دو چیز پیش رفت , با مال خدیجه و شمشیر علی , یعنی با زر و زور . اگر دینی با زر و زور پیش برود , آن چه دینی می تواند باشد ؟ ! آیا قرآن در یک جا دارد که دین اسلام با زر و زور پیش رفت ؟ ! آیا علی ( ع ) یک جا گفت که دین اسلام با زر و زور پیش رفت ؟ ! شک ندارد که مال خدیجه به درد مسلمین خورد , اما آیا مال خدیجه صرف دعوت اسلام شد ؟ یعنی خدیجه پول زیادی داشت , پول خدیجه را به کسی دادند و گفتند بیا مسلمان شو ؟ آیا یک جا انسان در تاریخ چنین چیزی پیدا می کند ؟ یا نه , در شرائطی که مسلمین و پیغمبر اکرم در نهایت درجه سختی و تحت فشار بودند جناب خدیجه مال و ثروت خودش را در اختیار پیغمبر گذاشت ولی نه برای اینکه پیغمبر العیاذ بالله به کسی رشوه بدهد , و تاریخ نیز هیچگاه چنین چیزی نشان نمی دهد . این مال آنقدر هم زیاد نبوده و اصلا در آن زمان , ثروت نمی توانسته اینقدر زیاد باشد . ثروت خدیجه که زیاد بود , نسبت به ثروتی که در آن روز در آن مناطق بود زیاد بود نه در حد ثروت مثلا یکی از میلیاردهای تهران که بگوئیم او مثل یکی از سرمایه دارهای تهران بود . مکه شهر کوچکی بود , البته یک عده تاجر و بازرگان داشت , سرمایه دار هم داشت ولی سرمایه دارهای مکه مثل سرمایه دارهای نیشابور مثلا بودند نه مثل سرمایه دارهای تهران یا اصفهان یا مشهد و از این قبیل . پس اگر مال خدیجه نبود فقر و تنگدستی شاید مسلمین را از پا در میآورد . مال خدیجه خدمت کرد اما نه خدمت رشوه دادن که کسی را با پول مسلمان کرده باشد , بلکه خدمت به این معنی که مسلمانان گرسنه را نجات داد و مسلمانان با پول خدیجه توانستند سد رمقی بکنند .
شمشیر علی بدون شک به اسلام خدمت کرد و اگر شمشیر علی نبود سرنوشت اسلام سرنوشت دیگری بود اما نه اینکه شمشیر علی رفت بالای سر کسی ایستاد و گفت یا باید مسلمان بشوی یا گردنت را می زنم , بلکه در شرایطی که شمشیر دشمن آمده بود ریشه اسلام را بکند علی بود که در مقابل دشمن ایستاد . کافی است ما ( بدر) یا ( احد) و یا ( خندق) را در نظر بگیریم که شمشیر علی در همین موارد به کار رفته است . در ( خندق) مسلمین توسط کفار قریش و قبائل همدست آنها احاطه می شوند , ده هزار نفر مسلح مدینه را احاطه می کنند , مسلمین در شرایط بسیار سخت اجتماعی و اقتصادی قرار می گیرند و به حسب ظاهر دیگر راه امیدی برای آنها باقی نمانده است . کار به جایی می رسد که عمرو بن عبدود حتی آن خندقی را که مسلمین به دور خود کشیده اند می شکافد . البته این خندق در تمام دور مدینه نبوده است چون دور مدینه آنقدر کوه است که خیلی جاهایش احتیاجی به خندق ندارد . یک خط موربی بوده است در شمال مدینه در همان بین راه احد که مسلمین میان دو کوه را کندند چون قریش هم از طرف شمال مدینه آمده بودند و چاره ای نداشتند جز اینکه از آنجا بیایند . مسلمین این طرف خندق بودند و آنها آن طرف خندق . عمرو بن عبدود نقطه باریکتری را پیدا می کند , اسب قویی دارد , خود او و چند نفر دیگر از آن خندق می پرند و میآیند به این سو . آنگاه میآید در مقابل مسلمین می ایستد و صدای ( هل من مبارز) ش را بلند می کند . احدی از مسلمین جرأت نمی کند بیرون بیاید چون شک ندارد که اگر بیاید با این مرد مبارزه بکند کشته می شود . علی بیست و چند ساله از جا بلند می شود : یا رسول الله به من اجازه بده . فرمود : علی جان بنشین . پیغمبر می خواست اتمام حجت با همه اصحاب کامل بشود . عمرو رفت و جولانی داد , اسبش را تاخت و آمد دوباره گفت : هل من مبارز ؟ یک نفر جواب نداد . قدرتش را نداشتند چون مرد فوق العاده ای بود . علی از جا بلند شد : یا رسول الله ! من ! فرمود بنشین علی جان . بار سوم یا چهارم عمرو رجزی خواند که تا استخوان مسلمین را آتش زد و همه را ناراحت کرد . گفت :
و لقد بححت من النداء بجمعکم هل من مبارز
و وقفت اذ جبن المشجع موقف القرن المناجز
ان السماحهٔ و الشجا
عهٔ فی الفتی خیر الغرائز (۷)
گفت دیگر خفه شدم از بس گفتم ( هل من مبارز) یک مرد اینجا وجود ندارد ؟ ! آهای مسلمین ! شما که ادعا می کنید کشته های شما به بهشت می روند و کشته های ما به جهنم , یک نفر پیدا بشود بیاید یا بکشد و بفرستد به جهنم و یا کشته بشود و برود به بهشت . علی از جا حرکت کرد . عمر برای اینکه عذر مسلمین را بخواهد گفت : یا رسول الله اگر کسی بلند نمی شود حق دارد . این مردی است که با هزار نفر برابر است , هر که با او روبرو بشود کشته می شود . کار به جایی می رسد که پیغمبر می فرماید :دفاع از توحید
اسلام دین شمشیر است اما شمشیرش همیشه آماده دفاع است یا از جان مسلمین یا از مال مسلمین یا از سرزمین مسلمین و یا از توحید اگر به خطر افتاده باشد که علامه طباطبائی سلمه الله تعالی این مطلب (دفاع از توحید) را در تفسیر المیزان چه در آیات قتال در سوره بقره و چه در آیه
آزادیی عقیده من مکرر این مطلب را گفته ام : آنهایی که وارد بتخانه ها می شوند به بهانه آزادی عقیده و یک کلمه حرف نمی زنند در واقع احترام به اسارت می گزارند . ملکه انگلستان رفت هندوستان , به خاطر احترام به عقاید هندوها اگر خود هندوها از در بتخانه کفشها را می کندند او از سر کوچه کفشها را به احترام بتها کند که بگویند عجب مردمی هستند ! چقدر برای عقاید مردم احترام قائلند ! آخر آن عقیده را که فکر به انسان نمی دهد . آن عقیده انعقاد است , تقلید است , تلقین است یعنی زنجیری است که وهم به دست و پای بشر بسته است . بشر را در اینجور عقاید آزاد گذاشتن یعنی زنجیرهای اوهامی را که خود بشر به دست و پای خودش بسته است به همان حال باقی گذاشتن . ولی این , احترام به اسارت است نه احترام به آزادی . احترام به آزادی این است که با این عقاید که فکر نیست بلکه عقیده است یعنی صرفا انعقاد است مبارزه شود . عقیده ممکن است ناشی از تفکر باشد و ممکن است ناشی از تقلید یا وهم یا تلقین و یا هزاران چیز دیگر باشد . عقایدی که ناشی از عقل و فکر نیست , صرفا انعقاد روحی است یعنی بستگی و زنجیر روحی است . اسلام هرگز اجازه نمی دهد یک زنجیر به دست و پای کسی باشد ولو آن زنجیر را خودش با دست مبارک خودش بسته باشد . پس مسئله آزادی عقیده به معنی اعم یک مطلب است , مسئله آزادی فکر و آزادی ایمان به معنی اینکه هر کسی باید ایمان خودش را از روی تحقیق و فکر به دست بیاورد مطلب دیگر . قرآن می جنگد برای اینکه موانع آزادیهای اجتماعی و فکری را از بین ببرد . می پرسند چرا مسلمین به فلان مملکت هجوم بردند ؟ حتی در زمان خلفا ( من کار ندارم که کارشان فی حد ذاته صحیح بوده یا صحیح نبوده است ) مسلمین که هجوم بردند نرفتند به مردم بگویند باید مسلمان بشوید . حکومتهای ^۲۵۳ ^
جباری دست و پای مردم را به زنجیر بسته بودند , مسلمین با حکومتها جنگیدند ملتها را آزاد کردند . این دو را با همدیگر اشتباه می کنند . مسلمین اگر با ایران یا روم جنگیدند , با دولتهای جبار می جنگیدند که ملتهایی را آزاد کردند و به همین دلیل ملتها با شوق و شعف مسلمین را پذیرفتند . چرا تاریخ می گوید وقتی که سپاه مسلمین وارد می شد مردم با دسته های گل به استقبالشان می رفتند ؟ چون آنها را فرشته نجات می دانستند . اینها را برخی با یکدیگر اشتباه می کنند که ( عجب ! مسلمین به ایران حمله کردند . لابد وقتی به ایران حمله کردند به سراغ مردم رفتند و به آنها گفتند حتما باید اسلام اختیار بکنید) . آنها به مردم کار نداشتند , با دولتهای جبار کار داشتند . دولتها را خرد کردند , بعد مردمی را که همینقدر شائبه توحید در آنها بود در ایمانشان آزاد گذاشتند که اگر مسلمان بشوید عینا مثل ما هستید و اگر مسلمان نشوید در شرایط دیگری با شما قرارداد می بندیم که آن شرایط را شرایط ذمه می گویند و شرایط ذمه مسلمین فوق العاده سهل و آسان و ساده بوده است .
پس اصل رفق , نرمی , ملایمت و پرهیز از خشونت و اکراه و اجبار راجع به خود ایمان ( نه راجع به موانع اجتماعی و فکری ایمان که آن حساب دیگری دارد ) جزء اصول دعوت اسلامی است :
لا اکراه فی الدین قد تبین الرشد من الغی فمن یکفر بالطاغوت و یؤمن بالله فقد استمسک بالعروهٔ الوثقی علی ( ع ) و رحلت زهرا ( س )
شب آخر است و مخصوصا باید ذکر مصیبت بشود و طبق معمول و خصوصا با تناسب ایام باید ذکر مصیبت حضرت زهرا سلام الله علیها بشود .
مصیبت زهرا بر علی فوق العاده سخت و دشوار است . حضرت زهرا حالشان نا مساعد بود و در بستر بودند . علی علیه السلام بالای سر زهرا نشسته بود . زهرا شروع کرد به سخن گفتن . متواضعانه جمله هایی فرمود که علی علیه السلام از این تواضع فوق العاده زهرا رقت کرد و گریست . مضمون تعبیر حضرت این است : علی جان ! دوران زندگی ما دارد به پایان می رسد , من دارم از دنیا می روم , من در خانه تو همیشه کوشش کرده ام چنین و چنان باشم , امر تو را همیشه اطاعت بکنم , من هرگز امر تو را مخالفت نکردم , و تعبیراتی از این قبیل . آنچنان علی را متأثر کرد که فورا زهرا را در آغوش گرفت , سر زهرا را به سینه چسبانید و گریست : دختر پیغمبر ! تو والاتر از این سخنان هستی , تو والاتر از این هستی که اساسا این سخنان از سوی تو صحیح باشد که گفته بشود , یعنی چرا اینقدر تواضع می کنی ؟ ! من از این تواضع زیاد تو ناراحت می شوم . محبت فوق العاده ای میان علی و زهرا حکمفرماست که قابل توصیف نیست , و لهذا می توانیم بفهمیم که تنهایی علی بعد از زهرا با علی چه می کند . فقط چند جمله ای را که خود مولای متقیان علی علیه السلام روی قبر زهرا فرمود که جزء کلمات ایشان در نهج البلاغه است عرض می کنم .
زهرا وصیت کرده بود : ( علی جان ! خودت مرا غسل بده و تجهیز و دفن کن . شب مرا دفن کن , نمی خواهم کسانی که به من ظلم کرده اند در تشییع جنازه من شرکت کنند) . تاریخ کارش همیشه لوث است . افرادی جنایتی را مرتکب می شوند و بعد خودشان در قیافه یک دلسوز ظاهر می شوند برای اینکه تاریخ را لوث بکنند , عین کاری که مأمون کرد : امام رضا را شهید می کند , بعد خودش بیش از همه مشت به سرش می زند و فریاد می کند و مرثیه سرایی می نماید , و لهذا تاریخ را در ابهام باقی گذاشته که عده ای نمی توانند باور کنند که مأمون بوده است که امام رضا را شهید کرده است . این لوث تاریخ است . زهرا برای اینکه تاریخ لوث نشود فرمود مرا شب دفن کن . لااقل این علامت استفهام در تاریخ بماند : پیغمبر یک دختر که بیشتر نداشت , چرا باید این یک دختر شبانه دفن بشود و چرا باید قبرش مجهول بماند ؟ ! این بزرگترین سیاستی است که زهرای مرضیه اعمال کرد که این در را به روی تاریخ باز بگذارد که بعد از هزار سال هم که شده بیایند و بگویند :
ولای الامور تدفن لیلا
بضعهٔ المصطفی و یعفی ثراها
تاریخ بگوید : سبحان الله ! چرا دختر پیغمبر را در شب دفن بکنند ؟ ! مگر تشییع جنازه یک امر مستحبی نیست آن هم مستحب مؤکد , و آن هم تشییع جنازه دختر پیغمبر ؟ ! چرا باید افرادی معدود به او نماز بخوانند ؟ ! و چرا اصلا محل قبرش مجهول بماند و کسی نداند زهرا را در کجا دفن کرده اند ؟ !
علی زهرا را دفن کرد . زهرا همچنین وصیت کرده بود : علی جان ! بعد که مرا به خاک سپردی و قبر مرا پوشانیدی , لحظه ای روی قبر من بایست و دور نشو که این , لحظه ای است که من به تو نیاز دارم . علی در آن شب تاریک تمام وصایای زهرا را مو به مو اجرا می کند . حالا بر علی چه می گذرد من نمی توانم توصیف بکنم : زهرای خود را با دست خود دفن کند و با دست خود قبر او را بپوشاند , ولی اینقدر می دانم که تاریخ می گوید :
فلما نفض یده من تراب القبر هاج به الحزن
● سیره و نسبیت اخلاق
الحمد لله رب العالمین باری الخلائق اجمعین و الصلوهٔ و السلام علی عبدالله و رسوله و حبیبه و صفیه و حافظ سره و مبلغ رسالاته سیدنا و نبینا و مولانا ابی القاسم محمد ( ص ) و آله الطیبین الطاهرین المعصومین . اعوذ بالله من الشیطان الرجیم :
لقد کان لکم فی رسول الله أسوهٔ حسنهٔ لمن کان یرجوا الله و الیوم الاخر و ذکر الله کثیرا آیا اخلاق , نسبی است ؟
عده ای معتقدند که به طور کلی اخلاق نسبی است یعنی معیارهای خوب و بد اخلاقی نسبی است و به عبارت دیگر انسان بودن امری است نسبی . معنای نسبیت یک چیز این است که آن چیز در زمانها و مکانهای مختلف تغییر می کند , یک چیز در یک زمان , در یک شرایط , از نظر اخلاقی خوب است , همان چیز در زمان و شرایط دیگر ضد اخلاق است . یک چیز در یک اوضاع و احوال , انسانی است , همان چیز در اوضاع و احوال دیگر ضد انسانی است . این , معنی نسبیت اخلاق است که بسیار به سر زبانها افتاده است .
مطلبی است که من اکنون اصل مدعا را عرض می کنم بعد در اطرافش توضیح می دهم , و آن این است که اصول اولیه اخلاق , معیارهای اولیه انسانیت به هیچ وجه نسبی نیست , مطلق است , ولی معیارهای ثانوی نسبی است , و در اسلام هم ما با این مسئله مواجه هستیم که این بحثی که راجع به سیره نبوی می کنم این مطلب را تدریجا توضیح خواهد داد .
در سیره رسول اکرم ( ۱ ) یک سلسله اصول را می بینیم که اینها اصول باطل و ملغی است یعنی پیغمبر در سیره و روش خودش , در منطق عملی خودش هرگز از این روشها در هیچ شرایطی استفاده نکرده است همچنان که ائمه دیگر هم از این اصول و معیارها استفاده نکرده اند . اینها از نظر اسلام بد است در تمام شرایط و در تمام زمانها و مکانها .
● سرمایه شیعه
ما شیعیان یک سرمایه ای داریم که اهل تسنن این سرمایه را ندارند و آن این است که برای آنها دوره معصوم یعنی دوره ای که یک شخصیت معصوم در آن وجود داشته است که از سیره او می شود به طور جزم بهره برد بیست و سه سال بیشتر نیست چون تنها معصوم را پیغمبر اکرم می دانند . و درست است که پیغمبر در طول بیست و سه سال با شرایط مختلف بوده است و در شرایط مختلف , بسیار سیره پیغمبر آموزنده است , ولی ما شیعیان همان بیست و سه سال را داریم به علاوه تقریبا ۲۵۰ سال دیگر . یعنی ما مجموعا در حدود ۲۷۳ سال دوره عصمت داریم و از سیره معصوم می توانیم استفاده بکنیم , از زمان بعثت پیغمبر اکرم تا زمان وفات حضرت امام عسکری علیه السلام یعنی سال ۲۶۰ هجری . ۲۶۰ سال که از هجرت می گذرد ابتدای غیبت صغری است که عموم دسترسی به امام معصوم ندارند . آن ۲۶۰ سال به علاوه ۱۳ سال از بعثت تا هجرت , تمام برای شیعه دوره عصمت است . در این ۲۷۳ سال شرایط و اوضاع چندین گونه عوض شده و در تمام این دوره ها معصوم وجود داشته است و لهذا ما در شرایط مختلف می توانیم روش صحیح را استنباط بکنیم . مثلا امام صادق در دوران بنی العباس هم بوده است در صورتی که دوره ای شبیه دوره بنی العباس برای پیغمبر اکرم رخ نداده است . از این جهت سرمایه های ما غنی تر و جامع تر است .
▪ اصول ملغی :
الف) اصل غدر
بعضی از اصول را ما می بینیم از پیغمبر تا امام عسکری همه آن را طرد کرده اند , می فهمیم که اینها معیارهای قطعی و جزمی است که در همه شرایط باید نفی بشود .
آنهایی که می گویند اخلاق مطلقا نسبی است , ما از آنها سؤال می کنیم : مثلا یکی از معیارها که افراد در سیره هاشان ممکن است به کار ببرند همان اصل غدر و خیانت است . اکثریت قریب به اتفاق سیاستمداران جهان از اصل غدر و خیانت برای مقصد و مقصود خودشان استفاده می کنند . بعضی تمام سیاستشان براساس غدر و خیانت است و بعضی لااقل جایی از آن استفاده می کنند . یعنی می گویند در سیاست , اخلاق معنی ندارد , باید آن را رها کرد . یک مرد سیاسی قول می دهد , پیمان می بندد , سوگند می خورد , ولی تا وقتی پایبند به قول و پیمان و سوگند خودش هست که منافعش اقتضا بکند . همین قدر که منافع در یک طرف قرار گرفت , پیمان در طرف دیگر , فورا پیمانش را نقض می کند . چرچیل در آن کتابی که نوشته است در تاریخ جنگ بین الملل دوم که یک وقت روزنامه های ایران منتشر می کردند و من مقداری از آن را خواندم , وقتی که حمله متفقین به ایران را نقل می کند می گوید : ( اگر چه ما با ایرانیها پیمان بسته بودیم , قرارداد داشتیم و طبق قرارداد نباید چنین کاری می کردیم) . بعد خودش به خودش جواب می دهد , می گوید : ( ولی این معیارها : پیمان و وفای به پیمان , در مقیاسهای کوچک درست است , دو نفر وقتی با همدیگر قول و قرار می گذارند درست است , اما در سیاست , وقتی که پای منافع یک ملت در میان میآید , این حرفها دیگر موهوم است . من نمی توانستم از منافع بریتانیای کبیر به عنوان اینکه این کار ضد اخلاق است چشم بپوشم که ما با یک کشور دیگر پیمان بسته ایم و نقض پیمان بر خلاف اصول انسانیت است . این حرفها اساسا در مقیاسهای کلی و در شعاعهای خیلی وسیع درست نیست) . این همان اصل غدر و خیانت است , اصلی که معاویه در سیاستش مطلقا از آن پیروی می کرد . آنچه که علی ( ع ) را از سیاستمداران دیگر جهان البته به استثنای امثال پیغمبر اکرم متمایز می کند این است که او از اصل غدر و خیانت در روش پیروی نمی کند ولو به قیمت اینکه آنچه دارد و حتی خلافت از دستش برود . چرا ؟ چون می گوید اساسا من پاسدار این اصولم , فلسفه خلافت من پاسداری این اصول انسانی است , پاسداری صداقت است , پاسداری امانت است , پاسداری وفاست , پاسداری درستی است , و من خلیفه ام برای اینها . آن وقت چطور ممکن است که من اینها را فدای خلافت کنم ؟ ! خلافت من برای اینهاست , چطور می شود من اینها را فدای خلافت بکنم ؟ ! نه تنها خودش چنین است , در فرمانی که به مالک اشتر نوشته است نیز به این فلسفه تصریح می کند . به مالک اشتر می گوید : مالک ! با هر کسی پیمان بستی ولو با کافر حربی , مبادا پیمان خودت را نقض بکنی . مادامی که آنها سر پیمان خودشان هستند تو نیز باش . البته وقتی آنها نقض کردند دیگر پیمانی وجود ندارد . ( قرآن هم می گوید : فما استقاموا لکم فاستقیموا لهم ( ۲ ) . در مورد مشرکین و بت پرستهاست که با پیغمبر پیمان بسته بودند : مادامی که آنها به عهد خودشان وفادار هستند شما هم وفادار باشید و آن را نشکنید . اما اگر آنها شکستند , شما نیز بشکنید ) . می فرماید : مالک ! هرگز عهد و پیمانی را که می بندی , با هر که ببندی , با دشمن خونی خودت . با کفار , با مشرکین , با دشمنان اسلام , آن را نقض نکن . بعد تصریح می کند , می فرماید : برای اینکه اصلا زندگی بشر براساس اینهاست . اگر اینها شکسته بشود و محترم شناخته نشود دیگر چیزی باقی نمی ماند ( ۳ ) . متأسفم که عین عبارات را حفظ نیستم والا به قدری علی این مطلب را زیبا بیان می کند که دیگر از این بهتر نمی شود بیان کرد .
حالا اینهایی که می گویند اخلاق مطلقا نسبی است , من از اینها می پرسم آیا شما برای یک رهبر , اصل غدر و خیانت را هم نسبی می دانید ؟ یعنی می گویید در یک جا باید خیانت بکند , در جای دیگر خیانت نکند , در یک شرایط اصل غدر و خیانت درست است , در شرایط دیگر خلاف آن ؟ یا نه , اصل غدر و خیانت مطلقا محکوم است .
ب) اصل تجاوز
اصل تجاوز چطور ؟ یعنی از حد یک قدم جلوتر رفتن حتی با دشمن . آیا آنجا که اسب ما می رود , با دشمن ولو مشرک , حالا که او دشمن است و مشرک و ضد مسلک و عقیده ما , دیگر حدی در کار نیست ؟ قرآن می گوید حد در کار است حتی در مورد مشرک می گوید :
و قاتلوا فی سبیل الله الذین یقاتلونکم و لا تعتدوا ( ۴ ) .
ای مسلمانان ! با این کافران که با شما می جنگند بجنگید ولی و لا تعتدوا . اینجا اساسا سخن از کافر است : با کفار و مشرکین هم که می جنگید حد را از دست ندهید . یعنی چه حد را از دست ندهید ؟ این را در تفاسیر ذکر کرده اند , فقه هم بیان می کند : پیغمبر اکرم در وصایای خودشان همیشه در جنگها توصیه می کردند , علی علیه السلام نیز در جنگها توصیه می کرد و در نهج البلاغه هست که وقتی دشمن افتاده و مجروح است و مثلا دیگر دستی ندارد تا با تو بجنگد , به او کاری نداشته باشید . فلان پیرمرد در جنگ شرکت نکرده , به او کاری نداشته باشید . به کودکانشان کاری نداشته باشید آب را بر آنها نبندید . از این کارهایی که امروز خیلی معمول است مثل استفاده از گازهای سمی نکنید . گازهای سمی در آن زمان نبوده ولی استفاده از آن نظیر این کارهای غیر انسانی و ضد انسانی , و مثل این است که آب را ببندند . اینها دیگر از حد تجاوز کردن است . حتی ببینید راجع به خصوص کفار قریش قرآن چه دستور می دهد ؟ اینها الدالخصام پیغمبر و کسانی بودند که نه تنها مشرک و بت پرست و دشمن بودند بلکه حدود بیست سال با پیغمبر جنگیده بودند و از هیچ کاری که از آنها ساخته باشد کوتاهی نکرده بودند . عموی پیغمبر را همینها کشتند , عزیزان پیغمبر را اینها کشتند , در دوره مکه چقدر پیغمبر و اصحاب و عزیزان او را زجر دادند ! دندان پیغمبر را همینها شکستند , پیشانی پیغمبر را همینها شکستند , و دیگر کاری نبود که نکنند . ولی آن اواخر , دوره فتح مکه می رسد . سوره مائده آخرین سوره ای است که بر پیغمبر نازل شده . بقایایی از دشمن باقی مانده ولی دیگر قدرت دست مسلمین است . در این سوره می فرماید :
یا ایها الذین آمنوا . . . و لا یجرمنکم شنئان قوم علی ان لا تعدلوا , اعدلوا هو اقرب للتقوی
ج) اصل انظلام و استرحام
اصل انظلام و استرحام از اصولی است که هرگز پیغمبر یا اوصیای پیغمبر از این اصل پیروی نکردند . یعنی آیا بوده در یک جایی که چون دشمن را قوی می دیدند به یکی از این دو وسیله چنگ بزنند , یکی اینکه استرحام کنند یعنی گردنشان را کج کنند و شروع کنند به التماس کردن , ناله و زاری کردن که به ما رحم کن ؟ ابدا . انظلام چطور ؟ یعنی تن به ظلم دادن . این هم ابدا . اینها یک سلسله اصول است که هرگز پیغمبر اکرم و همچنین اوصیای بزرگوار او و بلکه همچنین تربیت شدگان مکتب او این اصول را استفاده نکرده اند .
ولی یک سلسله اصول است که همیشه از آن اصول استفاده کرده اند ولو به طور نسبی . اینجاست که مسئله نسبیت در بعضی از موارد مطرح می شود .▪ اصل قدرت و اصل اعمال زور
ما یک اصل داریم به نام اصل قدرت , و یک اصل دیگر داریم به نام اصل اعمال زور . اصل قدرت یعنی اصل توانا بودن . توانا بودن برای اینکه دشمن طمع نکند نه توانا بودن برای تو سر دشمن زدن . تصریح قرآن است :
و اعدوا لهم ما استطعتم من قوهٔ و من رباط الخیل ترهبون به عدو الله و عدوکم اصل سادگی در زندگی و دوری از ارعاب
یکی دیگر از اصولی که از یک نظر مطلق است اگر چه از یک نظر باید گفت نسبی است , اصل سادگی در زندگی است . انتخاب سادگی در زندگی برای پیغمبر اکرم ما منابع زیادی داریم . ما از زبان علی ( ع ) سیره پیغمبر را شنیده ایم , از زبان امام صادق شنیده ایم , از زبان ائمه دیگر شنیده ایم , از زبان بسیاری از صحابه شنیده ایم , مخصوصا دو روایت در این باب هست , و روایتی که از همه مفصل تر است روایتی است که راوی آن امام حسن مجتبی علیه السلام است از دایی ناتنی شان . شاید کمتر شنیده باشید که امام حسن مجتبی یک دایی ناتنی داشته اند . دایی ناتنی حضرت مردی است به نام هند ابن ابی هاله . او فرزند خوانده پیغمبر اکرم بود و در واقع برادر ناتنی حضرت زهرا به شمار می رفت , یعنی فرزند خدیجه بود از شوهر قبل از رسول اکرم . هند مثل اسامهٔ بن زید که مادرش زینب بنت جحش بود پسر خوانده پیغمبر بود . ولی اسامه کوچکتر است و فقط دوران مدینه پیغمبر را درک کرده است , اما هند چون بزرگتر بوده در آن سیزده سال مکه هم در خدمت پیغمبر بوده و در ده سال مدینه هم بوده , و حتی در خانه پیغمبر و مثل فرزند پیغمبر بوده است . جزئیات احوال پیغمبر را این مرد گفته است و امام حسن نقل کرده اند . در روایات ماست که امام حسن علیه السلام بچه بود , به هند گفت : هند ! جدم پیغمبر را آنچنان که دیدی برای من توصیف کن , و هند برای امام حسن کوچک توصیف کرده است و امام حسن هر چه را که هند گفته عینا برای دیگران نقل کرده و در روایات ما هست . آقایان اگر بخواهند مطالعه کنند , در تفسیر المیزان , جلد ششم این جمله ها هست که شاید به اندازه دو ورق یعنی چهار صفحه باشد . جزئیات زندگی پیغمبر را این مرد نقل کرده است و دیگران هم نقل کرده است یکی از صحابه معروف حضرت است که خیال می کنم ابوسعید خدری باشد . یکی از جمله هایی که تقریبا همه گفته اند این است ( ولی این تعبیر مال یکی از آنهاست ) :
کان رسول الله صلی الله علیه و آله خفیف المؤونهٔبیان علی ( ع )
علی علیه السلام در نهج البلاغه جمله ای دارد که سیره پیغمبر اکرم را تفسیر می کند و عجیب هم هست . من وقتی که به این نکته برخورد کردم به قدری تحت تأثیر آن قرار گرفتم که حد ندارد . داستان رفتن موسی و هارون به پیشگاه فرعون برای دعوت فرعون را نقل می کند . می فرماید اینها وقتی مأمور شدند , در لباس چوپانی مانند دو تا چوپان ( تعبیر چوپان از من است ) بر فرعون وارد شدند .اسکندر و دیوژن
حکیم معروفی است از حکمای کلبی که البته اینها در این کارها افراط می کردند , یعنی مردمان به اصطلاح زاهد پیشه به شکل عجیبی بودند و به مال و ابزار دنیا هیچ اعتنا نداشتند . او حتی خانه و زندگی هم نداشت . مردی است به نام دیوژن که مسلمین به او می گفتند دیوجانس , و آن شعر معروف مولوی در دیوان شمس اشاره به اوست :
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می نشود گشته ایم ما
گفت آنچه یافت می نشود آنم آرزوست
داستان مربوط به همین دیوژن است که می گویند در روز چراغ به دست گرفته بود و راه می رفت . گفتند چرا چراغ به دست گرفته ای ؟ گفت دنبال یک چیزی می گردم . گفتند دنبال چه می گردی ؟ گفت دنبال آدم .
اسکندر بعد از آن که ایران را فتح کرد و فتوحات زیادی نصیبش شد , همه آمدند در مقابلش کرنش و تواضع کردند , دیوژن نیامد و به او اعتنا نکرد . آخر دل اسکندر طاقت نیاورد , گفت ما می رویم سراغ دیوژن . رفت در بیابان سراغ دیوژن . او هم به قول امروزیها حمام آفتاب گرفته بود . اسکندر میآمد . آن نزدیکیها که سر و صدای اسبها و غیره بلند شد او کمی بلند شد , نگاهی کرد و دیگر اعتنا نکرد , دو مرتبه خوابید . تا وقتی که اسکندر با اسبش رسید بالای سرش . همان جا ایستاد . گفت : بلند شو . دو سه کلمه با او حرف زد و او جواب داد . در آخر اسکندر به او گفت : یک چیزی از من بخواه . گفت فقط یک چیز می خواهم . گفت : چی ؟ گفت : سایه ات را از سر من کم کن . من اینجا آفتاب گرفته بودم , آمدی سایه انداختی و جلوی آفتاب را گرفتی . وقتی که اسکندر با سران سپاه خودش برگشت , سران گفتند عجب آدم پستی بود , عجب آدم حقیری ! آدم یعنی این قدر پست ! دولت عالم به او رو آورده , او می توانست همه چیز بخواهد . ولی اسکندر در مقابل روح دیوژن خرد شده بود . جمله ای گفته که در تاریخ مانده است . گفت : ( اگر اسکندر نبودم دوست داشتم دیوژن باشم ) . ولی در حالی که اسکندر هم بود باز دوست داشت دیوژن باشد . این که گفت ( اگر اسکندر نبودم) برای این بود که جای به اصطلاح عریضه خالی نباشد .
علی علیه السلام می گوید پیغمبران در زی قناعت و سادگی بودند و این سیاستشان بود , سیاست الهی . آنها هم دلها را پر می کردند ولی نه با جلال و دبدبه های ظاهری , بلکه با جلال معنوی که توأم با سادگیها بود . به قدری پیغمبر اکرم از این جلال و حشمتها تنفر داشت که سراسر زندگی او پر از این قضیه است . اگر یک جا می خواست راه بیفتد , چنانچه عده ای می خواستند پشت سرش حرکت کنند اجازه نمی داد . اگر سواره بود و یک پیاده می خواست با او بیاید می گفت : برادر ! یکی از این کارها را باید انتخاب بکنی : یا تو جلو برو من از پشت سرت میآیم , یا من می روم تو بعد بیا . یا احیانا اگر ممکن بود که دو نفری سوار بشوند می فرمود : بیا دو نفری با همدیگر سوار می شویم . من سواره باشم تو پیاده , این جور در نمیآید . محال بود اجازه بدهد او سواره حرکت بکند و یک نفر پیاده . در مجلس که می نشست می گفت به شکل حلقه بنشینیم که مجلس ما بالا و پایین نداشته باشد . اگر من در صدر مجلس بنشینم و شما در اطراف , شما می شوید جزء جلال و دبدبه من , و من چنین چیزی را نمی خواهم . پیغمبر تا زنده بود از این اصل تجاوز نکرد , مخصوصا از یک نظر این را برای یک رهبر ضروری و لازم می دانست . و لهذا ما می بینیم علی علیه السلام هم در زمان خلافت خودش , در نهایت درجه این اصل را رعایت می کند . یک رهبر مخصوصا اگر جنبه معنوی و روحانی هم داشته باشد هرگز اسلام به او اجازه نمی دهد که برای خودش جلال و جبروت قائل بشود . اصلا جلال و جبروتش در همان معنویتش است , در همان قناعتش است , در روحش است نه در جسمش و نه در تشکیلات ظاهریش . امیرالمؤمنین در زمان خلافت وقتی که آمدند به مدائن که نزدیک بغداد است و قصر قدیم انوشیروان یعنی قصر مدائن در آنجا بود , رفتند داخل این قصر و آن را تماشا می کردند . شخصی شروع کرد به خواندن یک شعر عربی در بی وفایی دنیا که رفتند و . . . فرمود اینها چیست ؟ ! آیه قرآن بخوان :
کم ترکوا من جنات و عیون و زروع و مقام کریم و نعمهٔ کانوا فیها فاکهین
● منطق عملی ثابت
الحمد لله رب العالمین باری الخلائق اجمعین و الصلوهٔ و السلام علی عبدالله و رسوله و حبیبه و صفیه و حافظ سره و مبلغ و رسالاته سیدنا و نبینا و مولانا ابی القاسم محمد ( ص ) و آله الطیبین الطاهرین المعصومین . اعوذ بالله من الشیطان الرجیم :
لقد کان لکم فی رسول الله اسوهٔ حسنهٔ لمن کان یرجوا الله و الیوم الاخر و ذکر الله کثیرا تقسیم منطق
در حکمت و فلسفه این حرف گفته شده است که حکمت بر دو قسم است : نظری و عملی . الهیات , ریاضیات ( حساب , هندسه , هیئت , موسیقی ) و طبیعیات ( فیزیک , حیوان شناسی , گیاه شناسی ) را می گویند ح کمت نظری یا فلسفه نظری , و در مقابل , اخلاق , سیاست و تدبیر منزل را می گویند حکمت عملی . در منطق چنین سخنی گفته نشده است ولی مطلب صحیح است یعنی همچنانکه فلسفه بر دو قسم است : معیارهای نظری ( همان منطقهای معمولی ) و معیارهای عملی . معیارهای عملی همان است که ما نام آنها را ( سیره) یا روش می گذاریم .
▪ آیا می توان در عمل یک منطق ثابت داشت ؟
قبلا گفتم که بعضی افراد دارای منطق اند و بعضی نیستند . اینجا این مسئله طرح می شود - و مخصوصا جوانان ممکن است توجه شان جلب بشود به این مطلب - که آیا یک انسان می تواند در عمل , در همه شرایط زمانی و مکانی یک منطق داشته باشد , یک منطق ثابت محکم که از منطق خودش تجاوز نکند ؟ ما درباره پیغمبر اکرم چنین حرفی می زنیم که پیغمبر اکرم مردی بود که در عمل سیره داشت , روش و اسلوب داشت , منطق داشت , و ما مسلمانان موظفیم که سیره ایشان را بشناسیم , منطق عملی ایشان را کشف کنیم برای اینکه از آن منطق در عمل استفاده بکنیم . حال آیا یک انسان می تواند از اول تا آخر عمر یک منطق داشته باشد ؟ که آن منطق برای او اصل باشد و اصالت داشته باشد ؟ یا اصلا بشر نمی تواند یک منطق ثابت داشته باشد یعنی انسان تابع شرایط زمانی و مکانی و تابع شرایط زندگی و مخصوصا تابع موضع گیری طبقاتی است و در هر وضعی از شرایط اجتماعی و اقتصادی که باشد جبرا از یک منطق بالخصوصی پیروی می کند ؟ این یک مسئله مهمی است که در دنیای امروز مطرح است . مارکسیسم براین اساس است . مارکسیسم که برای فکر و عقیده و ایمان اصالتی در مقابل شرایط اجتماعی و اقتصادی و مخصوصا موقعیت طبقاتی قائل نیست می گوید : اساسا یک انسان نمی تواند در شرایط مختلف یک جور فکر کند و یک منطق را به کار ببرد , انسان در کاخ و در کوخ دو منطق دارد , در کاخ یک جور فکر می کند , در کوخ جور دیگری , کاخ یک جور به انسان منطق می دهد , کوخ جور دیگری . یک آدم محروم , یک آدمی که همیشه در زیر ظلم و شکنجه و اختناق بوده است و انواع محرومیتها را چشیده و می چشد , خواه ناخواه یک جور فکر می کند یعنی وضع زندگیش برای او یک جور فکر به وجود میآورد , اوست که می گوید عدالت , اوست که می گوید مساوات و برابری , اوست که می گوید آزادی . واقعا هم فکرش این است چون وضعش اقتضا می کند که این جور فکر بکند . همین آدم اگر وضعش تغییر بکند , این آدم خاک نشین اگر کاخ نشین بشود و خاک , کاخ بشود , شرایط خارجی برای او تغییر می کند و در این صورت فکرش هم عوض می شود و می گوید که نه , این حرفها که می گویند صحیح نیست , مصلحت هم جور دیگری اقتضا می کند , مساوات چندان حرف درستی نیست , کمی جلوی آزادیها را هم باید گرفت , و عدالت را هم جور دیگری تفسیر می کند . یعنی وضع زندگی که خواه ناخواه تغییر کرد , منافع و مصالحش که تغییر کرد , چون انسان نمی تواند از منافع و مصالح خودش دست بکشد فکرش نیز تغییر می کند . به حسب این مکتب , عقربه فکر بشر این جور ساخته شده که آن مغناطیسش منافع خودش است , وقتی که منافعش در جهت طبقه محروم است , این عقربه به نفع طبقه محروم می گردد , وقتی که منافعش عوض شد و او آمد به طبقه مرفه , عقربه فکر هم خواه ناخواه و جبرا در جهت طبقه مرفه می چرخد .
▪ داستان طلبه و اقتدا در نماز
در قدیم یک حرفهایی را ما به عنوان شوخی و متلک تلقی می کردیم , حالا می بینیم بعضی ها اصلا برای اینها فلسفه درست کرده اند , می گویند اینها شوخی نیست بلکه جدی است . یک شوخی بود که طلبه های مشهد می کردند , می گفتند طلبه ای می گفته است : من همیشه به آن آقایی که به من پول بدهد اقتدا می کنم و نماز من صحیح است . هر کس به من پول بدهد به همو اقتدا می کنم و نماز من قطعا صحیح است . می گفتند : اگر هر کس به تو پول بدهد به او اقتدا می کنی , پس تو برای پول اقتدا می کنی . می گفت : هر کس که به من پول ندهد چون به من پول نمی دهد عقیده ام این می شود که او فاسق است و آن وقت اگر من پشت سرش نماز بخوانم نمازم باطل است . اما همان ساعتی که به من پول بدهد , پول که به دستم میآید می بینم عقیده ام هم تغییر کرد , از همان ساعت عقیده ام این می شود که آن آقا عادل است و آن وقت که نماز می خوانم نماز هم درست است . چون عقیده من تابع پول من است : اگر پول به من بدهد عقیده ام واقعا این می شود که او عادل است , و اگر ندهد عقیده ام واقعا این می شود که او فاسق است . بنابراین من باید همیشه هر کس که به من پول ندهد پشت سرش نماز نخوانم چون نمازم باطل است , و هر که به من پول بدهد پشت سرش نماز بخوانم و نمازم درست است . ما این را همیشه به صورت یک شوخی تلقی می کردیم , حالا می بینیم نه , این خودش کم و بیش یک فلسفه ای است در دنیا که عقربه فکر بشر آنچنان ساخته شده است که نمی تواند در غیر جهت منافع و مصالح خودش فکر بکند , جبر تاریخ است , جبر اقتصاد است , و غیر از این برای او امکان ندارد .
▪ نمونه های تاریخی ناقص این نظریه
این هم یک حرفی است , ولی ادعاست , و اینچنین ادعاها را ما از کجا می توانیم بفهمیم که آیا درست است یا نادرست ؟ ما در عمل باید بفهمیم . واقعا برویم تجربه کنیم ببینیم آیا همین جور است ؟ باید روی افراد بشر تجربه بکنیم ببینیم واقعا افراد بشر وجدانشان اینقدر ملعبه منافعشان است ؟ واقعا بشر چنین ساختمانی دارد ؟ وجدان بشر تا این حد ملعبه منافع او است ؟ آیا این منتهای اهانت به بشر نیست ؟ آیا این نظریه یک نظریه صد در صد ضد انسانی نیست ؟ می رویم می گردیم . انصافا بینی و بین الله که مطلب از این قبیل نیست . در مورد آنهایی که منطق ندارند , آنهایی که ایمان ندارند بدون شک همین جور است , ولی نمی شود گفت بشر الزاما و اجبارا چنین است , به دلیل صدها موردی که بر ضد آن پیدا می کنیم .
▪ علی علیه السلام
یک نویسنده عربی هست به نام علی الوردی که اصلا عراقی است , استاد دانشگاه بوده و در حدود بیست سال پیش کتابهایی از او منتشر شد که بعضی از آنها به فارسی هم ترجمه شد . او شیعه است ولی در عین حال تمایلات مارکسیستی دارد . در کتاب خودش , هم تمایل مذهبی شیعی دارد و هم تمایل مارکسیستی , و چون در عین حال کمی ت مایل مذهبی دارد مانعی نیست که در بعضی از موارد بر ضد مارکسیسم حرف بزند . می گوید : انصاف این است که علی علیه السلام در زندگی خود این اصل مارکس را نقض کرد که یک انسان نمی تواند در کاخ و در کوخ یک جور فکر بکند , خواه ناخواه فکرش عوض می شود و آن عقربه فکرش در جهت وضع اجتماعیش تغییر می کند . تاریخ علی ( ع ) نشان داد که مطلب از این قبیل نیست , به جهت اینکه ما علی را در دو وضع طبقاتی اجتماعی مختلف می بینیم , در آن حد نزدیک به صفر , و در آن نقطه اوج که از آن بالاتر نیست . یعنی یک روز ما علی را می بینیم به صورت یک کارگر , به صورت یک سرباز ساده فقیر , به صورت یک کسی که صبح حرکت می کند از خانه خودش و می رود برای مثلا قنات جاری کردن , درخت کشت کردن , زراعت کردن و احیانا مزدوری کردن : زحمت کشیدن و مزد گرفتن به صورت یک کارگر . علی را ما در قیافه یک کارگر می بینیم , می بینیم یک جور فکر می کند . همین علی بعدها که اسلام توسعه پیدا می کند و اموال زیادی در اختیار مسلمین قرار می گیرد , و حتی در زمان خلافت همان طور فکر می کند . البته وقتی اسلام توسعه پیدا کرد , دنیای اسلام ثروتمند شد و غنائم به سوی آن سرازیر شد . این را ما هم قبول داریم که آنگاه که سیل ثروت به دنیای اسلام ریخت , ایمان صدها نفر از مسلمین را هم با خودش برد . ما اصل تأثیر را درباره بسیاری از افراد انکار نمی کنیم , ولی گفتیم این را به صورت اصل کلی قبول نمی کنیم . زبیر یک مسلمان با ایمان بود . زبیر را چه فاسد کرد ؟ ثروت و هنگفت و غنائم بی حساب که ریخت به دامنش و شد صاحب هزار اسب , و هزار غلام و چندین خانه : یک خانه در مصر , یک خانه در کوفه و یک خانه در مدینه . طلحه را چه فاسد کرد ؟ همینها . و خیلی دیگر از اصحاب پیغمبر را بدون شک یا مقام و خلافت فاسد کرد , آرزوی مقام و طمع به مقام فاسد کرد و یا پول و ثروت فاسد کرد , ولی اگر این اصل کلی صحیح می بود باید تمام اصحاب پیغمبر العیاذ بالله در یک مسیر قرار بگیرند و همین قدر که پول و مقام آمد , این سیل پول و مقام همه را یک جور حرکت بدهد . ولی ما می بینیم در این میان استوانه هایی هستند که این سیلهای عظیم که حرکت کرد و آمد نتوانست آنها را تکان بدهد .
▪ سلمان
نه تنها این جاه و مقامها و این ثروتهای فوق العاده , علی را نتوانست تکان بدهد , شاگردانش را هم نتوانست تکان بدهد . مگر سلمان را توانست یک ذره عوض بکند ؟ سلمان حاکم مدائن همان سلمان عهد پیغمبر است . سلمانی که خلیفه او را در مدائن به عنوان حاکم معین کرده است چون ایرانی است و مدائن هم به اصطلاح پایتخت ایران قدیم بوده است و سیاست خلیفه اقتضا می کند که مسلمانی را بفرستد از خود ایرانیها تا آنها از جنبه نژادی وحشت نکنند و نگویند چرا غیر نژاد ما آمده است اینجا , و ببینند از نژاد خودشان یک فرد صد در صد مؤمن آمده , در مقری که انوشیروان حکومت می کرده , در مقری که خسرو پرویز حکومت می کرده با هزارها غلام و هزارها کنیز , در آنجا که یزگرد بوده که نوازشگرانش چندین هزار نفر بودند و ده دوازده هزار نفر زن فقط در حرمش حبس و گرفتار بودند , آری همین سلمان ایرانی تربیت شده به تربیت اسلام , از اول تا آخر تاریخ حکومتش تمام اثاث زندگی اش را فقط یک کوله بار تشکیل می دهد , یعنی وقتی می خواهد اثاثش را جمع بکند خودش می تواند به پشتش بگیرد حرکت کند از آنجا برود , بعد از اینکه فتوحاتی رخ داده و غنائم زیادی آمده است .
▪ ابوذر
علی الوردی می گوید : زندگی علی نظریه مارکس را نقض کرد , من می گویم : زندگی سلمان هم نظریه مارکس را نقض کرد , زندگی ابوذر هم نظریه مارکس را نقض کرد . مگر ابوذر تا اواسط دوره عثمان نبود ؟ در همان زمانی که دیگران پولهای صد هزار دینار و جایزه های صد هزار درهم از خلیفه می گرفتند , جیبهایشان را پر می کردند و برای خودشان رمه های گوسفند و گله های اسب و غلامها و کنیزها درست می کردند , ابوذر بود و امر به معروف و نهی از منکر , و جز امر به معروف و نهی از منکر چیز دیگری نداشت . عثمان هر چه کوشش کرد این زبانی را که ضررش از صدها شمشیر برای عثمان بیشتر بود ببندد نشد . تبعیدش کرد به شام نشد , آورد کتکش زرد نشد , غلامی داشت , یک کیسه پول به او داد و گفت : اگر بتوانی این کیسه پول را به ابوذر بدهی , قانعش بکنی که این پول را از ما بگیرد تو را آزاد می کنم . غلام چرب زبان آمد پیش ابوذر , هر کار کرد و هر منطقی به کار برد ابوذر گفت : پول چیست که به من می دهد ؟ این اول باید روشن باشد . اگر سهم مرا می خواهد به من بدهد , سهم دیگران را چطور ؟ سهم دیگران را می دهد که حالا می خواهد سهم مرا بدهد ؟ اگر سهم دیگران است که دزدی است , اگر سهم من است پس کو سهم دیگران ؟ اگر مال دیگران را بدهد مال من را هم بدهد , می پذیرم . اما چرا تنها به من می خواهد بدهد ؟ هر کار کرد قبول نکرد . آخر این غلام از یک راه دینی و مذهبی وارد شد , گفت ابوذر ! آیا تو دلت نمی خواهد یک بنده آزاد بشود ؟ گفت : چرا , خیلی هم دلم می خواهد . گفت : من غلام عثمانم , عثمان با من شرط کرده که اگر تو این پول را بگیری مرا آزاد کند . محض اینکه من آزاد بشوم این پول را بگیر . این پول را بگیر نه برای خودت بلکه برای اینکه من آزاد بشوم . گفت : خیلی دلم می خواهد تو آزاد بشوی ولی خیلی متأسفم که اگر این پول را بگیرم تو آزاد شده ای ولی خودم غلام عثمان شده ام .
▪ پیغمبر اکرم (ص)
علی الوردی می گوید : زندگی عملی علی این نظریه را نقض کرد . من عرض می کنم : نه تنها زندگی علی این نظریه را نقض کرد , قبل از علی زندگی پیغمبر آن را نقض کرد . پیغمبر شعب ابی طالب را ببینید و پیغمبر روز وفات را ببینید . پیغمبر شعب ابی طالب , اوست و یک جمع قلیل از اصحاب که در دره ای محبوس اند , آب , غذا و احتیاجات دیگر به آنها نمی رسد و آنچنان بر آنان سخت است که بعضی از مسلمینی که در مکه اسلامشان را مخفی کرده بودند با بعضی از مسلمینی که در شعب بودند و بالخصوص علی ( ع ) رابطه برقرار کرده بودند و در آن تاریکیهای شب از گوشه ها می رفتند و انبان غذایی میآوردند و مسلمین هر کدام اندکی می خوردند همین قدر که سد جوعشان بشود . این پیغمبر بعد می رسد به سال دهم هجری . در سال دهم هجری حکومتهای جهان رویش حساب می کنند و در مقابل او احساس خطر می کنند , نه تنها تمام جزیرهٔ العرب تحت نفوذش هست و به صورت یک قدرت تمام در آمده است , بلکه سیاسیین جهان پیش بینی می کنند که این قدرت عن قریب از جزیرهٔ العرب سرریز می کند و متوجه آنها خواهد شد . در همان حال پیغمبر سال دهم هجرت با پیغمبر سال دهم بعثت که دارد از شعب ابی طالب میآید بیرون یک ذره از نظر روحیه فرق نکرده است .
در حدود سال دهم هجرت که برو و بیا زیاد است و شهرت پیغمبر در همه جا پیچیده است یک عرب بیابانی میآید خدمت پیغمبر . وقتی که می خواهد با پیغمبر حرف بزند , روی آن چیزهایی که شنیده رعب پیغمبر او را می گیرد , زبانش به لکنت می افتد . پیغمبر ناراحت می شود : از دیدن من زبانش به لکنت افتاد ؟ ! فورا او را در بغل می گیرد و می فشارد که بدنش بدن او را لمس بکند : برادر !شیخ انصاری
بیاییم جلوتر , برویم سراغ شیخ انصاریها . می بینیم مردی که می شود مرجع کل فی الکل شیعه , آن روزی که می میرد با آن ساعتی که به صورت یک طلبه فقیر دزفولی رفته نجف هیچ فرق نکرده است . وقتی که می روند خانه اش را نگاه می کنند می بینند مثل فقیرترین مردم زندگی می کند . یک نفر به او می گوید آقا تو خیلی هنر می کنی . اینهمه وجوه به دست تو میآید هیچ دست به آن نمی زنی . می گوید چه هنری کرده ام ؟ می گویند هنر از این بالاتر ! می گوید : حداکثر کار من کار خرکچیهای کاشان است که می روند تا اصفهان و بر می گردند . آیا خرکچیهای کاشان که پول به آنها می دهند که بروید از اصفهان کالا بخرید بیایید کاشان هیچ وقت شما دیده اید که به پول مردم خیانت کنند ؟ من یک امینم , حق ندارم در مال مردم دست ببرم . این مسئله مهمی نیست که خیلی به نظرتان مهم آمده . آنچنان مقام مرجعیت , یک ذره نمی تواند روح این مرد بزرگ را تحت تسخیر خودش قرار بدهد .
پس ما این مسئله را که آیا بشر می تواند در منطق عملی یک منطق ثابت و یکنواخت داشته باشد و تغییر نکند از کجا می توانیم کشف کنیم ؟ باید روی افراد مطالعه کنیم . آقای مارکس اشتباه کرده مطالعاتش ناقص بوده . روی افرادی نظیر مروان حکم و عثمان و زبیر و طلحه که اینها مال تاریخ اسلام اند و هزارها امثال اینها که در دنیا بوده اند مطالعه داشته , روی آدمهای حسابی مطالعه نداشته که این حرف را زده . اگر روی آدمهای حسابی مطالعه می داشت هرگز چنین حرفی نمی زد .
پس این اصلی است که افرادی در دنیا هستند و پیغمبر اکرم در رأس آنهاست که اینها دارای سیره و منطق عملی هستند , دارای یک سلسله معیارها هستند که از آن معیارها تخلف نمی کنند یعنی شرایط اجتماعی , اوضاع اقتصادی و موقعیتهای طبقاتی قادر نیست آن اصول را از آنها بگیرد .
▪ برهان و شعر
در منطق نظری ما برهان داریم و شعر . برهان نظیر دلائلی است که در ریاضیات برای مطلب اقامه می کنند . یک دانش آموز که دارد ریاضیات می خواند و مثلا احکام مثلث را برایش بیان می کنند . وقتی می گویند مجموع زوایای یک مثلث مساوی است با ۱۸۰ درجه و محال است که برابر بشود با ۱۸۱ درجه یا ۱۷۹ درجه , برایش برهان ذکر می کنند . برهان را که می گویند می بیند درست است . آیا معلم ریاضیات چنین قدرتی دارد که اختیار دست او باشد : یک دفعه دلش می خواهد برهان اقامه کند بر اینکه زوایای مثلث مساوی است با دو قائمه یعنی ۱۸۰ درجه , چنین برهانی اقامه می کند , یک دفعه هم برهان دیگری اقامه می کند که مجموع زوایای مثلث مساوی است با مثلا ۱۲۰ درجه . اختیار با او نیست . مبادی عقلی نظری به اختیار انسان نیست , بشر باید تابع آنها باشد . اگر اینشتین را هم در دنیا بیاورند و بخواهد آنطور برهان اقامه بکند یک دانش آموز می تواند او را محکوم بکند . چرا ؟ چون دارد حرف زور می زند و حرف زور را عقل نمی پذیرد . چیزی را که عقل نمی پذیرد ق وی ترین افراد دنیا هم نمی تواند بر خلافش حرف بزند , چون حساب , حساب برهان است .
اما می رویم سراغ شعر . شعر یعنی یک چیزی که مثل موم در اختیار انسان است . انسان می تواند برای هر چیزی مطابق میل خودش با تشبیه و استعاره و تخیل یک چیزی بسازد . شعر است دیگر , منطق و برهان که نیست . مثلا به شاعر می گویند فلان چیز را مدح کن , مدح می کند . همان را بگویند مذمت کن , مذمت می کند . فردوسی یک روز از سلطان محمود خوشش میآید , او را مدح می کند چه مدحی :
جهاندار محمود شاه بزرگ
به آبشخور آرد همی میش و گرگ
یک روز هم از او بدش میآید و می رنجد , می گوید :
اگر مادر شاه بانو بدی
مراسیم و زر تا به زانو بدی
همانا که شه نانوازاده است
بهای ته نان به من داده است
به یک شاعر بگو مسافرت را مدح کن , می گوید بله مسافرت خوب است , یک جا بودن یعنی چه ؟ !
درخت اگر متحرک بدی زجای به جای
نه جور اره کشیدی و نه جفای تبر
این درخت که می بینی هی میآیند به آن اره می کشند و تبر می زنند , چون یک جا نشسته . اگر مسافر بود اینجور نبود . می گویی بیا برعکس , شعر بگو در مدح اینکه آدم خوب است سرجایش باشد , سنگین باشد , این سو و آن سو نرود , می گوید بله این کوه را که با اینهمه عظمت می بینید , چون سرجایش است , اما این باد که می بینید هیچکس به آن اعتنا نمی کند چون دائما حرکت می کند . این جور شعر گفتن یعنی با تخیل چیزی را به چیز دیگر تشبیه کردن . اشتباه نشود : شعر به معنای تخیل را می گویم , هر نظمی را من شعر نمی گویم , کلام منظوم را نمی گویم , شعر به اصطلاح منطق را می گویم , یعنی با تخیل مسائل را جور کردن . تخیل , مقیاس و میزان ندارد .
یکی از سلاطین دشمنی داشت که مدتها مخفی بود تا بالاخره او را گیر آورد و به دار کشید و مدتها هم بالای دار بود . شاعری که به اصطلاح مرید آن شخص به دار زده شده بود قصیده ای در مدح او گفت و در میان مردم پخش کرد و کسی نفهمید که گوینده اش کیست . البته بعدها معلوم شد . در یک شعرش می گفت :
علو فی الحیاهٔ و فی الممات
لعمری ذاک احدی المحکمات
گفت : به به , در زندگی والا می زیست , در مردگی هم بالا می زیست . همان که او را دار زده بود گفت : دلم می خواست کسی مرا به دار می کشید و این شعر را در مدح من می گفتند . شعر است دیگر , همه جور می شود گفت .
منطق عملی افراد هم این جور است : بعضی در منطق عملی مانند برهان اند یعنی سفت و محکم . اصول و مبادئی را که پیروی می کنند هیچ قدرتی نمی تواند از آنها بگیرد , زور محال است , طمع محال است , شرایط اجتماعی محال است . اوضاع اقتصادی محال است , وضع طبقاتی محال است : اصولی محکم مثل اصول برهانی , مثل اصول ریاضی که به اختیار فرد نیست که بخواهد تغییر بدهد , دل بخواهی نیست , به عاطفه مربوط نیست . اینچنین اصول محکمی دارند . پیغمبر ( ص ) یعنی کسی که چنین اصولی دارد , علی ( ع ) یعنی کسی که چنین اصولی دارد , حسین ( ع ) یعنی کسی که چنین اصولی دارد , بلکه پیروان اینها : سلمان یعنی کسی که چنین اصولی دارد , ابوذر , عمار و مقداد یعنی کسانی که چنین اصولی دارند , شیخ مرتضی انصاری یعنی کسی که چنین اصولی دارد . اما یک عده از مردم اصولشان در زندگی مثل اصول فکری یک شاعر است . پول به او بده فکرش عوض می شود , وعده به او بده فکرش عوض می شود , چون فکر او مبدأ و اصل ندارد . پس یکی از عمده مطلبهایی که ما در مقدمه سیره پیغمبر اکرم باید روی آن بحث بکنیم این است که اصلا آیا مکتب اسلام چنین مکتبی هست که طبق آن انسان چنان فطرت و سرشت و ساختمانی دارد که همچنان که می تواند در منطق نظری از منطقی پولادین و غیر قابل تغییر پیروی بکند , در منطق عملی هم می تواند به پایه ای برسد که هیچ قدرتی نتواند او را متزلزل کند :
کالجبل الراسخ لا تحرکه العواصفتعریف زهد
جمله ای دارد مولای متقیان علی ( ع ) در نهج البلاغه در تعریف زهد که دیگر بهتر از این نمی شود گفت . تعریف زهد را از علی باید گرفت . می فرماید :متودولوژی
گفتیم که در منطق عملی مثل منطق نظری سبکها و متودها مختلف است , یعنی راه حل هایی که افراد جستجو می کنند فرق می کند . به عنوان مثال گفتیم یکی منطقش منطق زور است , دیگری منطقش منطق محبت و اخلاق و رأفت است , سومی منطقش منطق دور اندیشی و تدبیر است , چهارمی منطقش منطق سرعت و تصمیم فوری و معطل نشدن است , یکی دیگر منطقش منطق نیرنگ و فریب است , یکی منطقش منطق تماوت و مرده وشی است . و مثال زدیم . اکنون در تتمه سخنم همین قدر عرض بکنم که در منطق نظری , عده ای تابع منطق قیاسی بودند , عده ای تابع منطق تجربی و حسی شدند . و عده ای تابع منطق آماری . قیاسیها تجربیها را نفی می کردند , تجربیها قیاسیها را نفی می کردند . و وضع به همین منوال بود . در عصر اخیر , از کارهای بسیار خوبی که شد این بود که علمی به نام ( متودلوژی) یعنی علم متودشناسی به وجود آمد . این علم می گوید : آنها که می گویند متود قیاسی و نفی می کنند متودهای دیگر را اشتباه می کنند , آنها هم که می گویند متود تجربی و نفی می کنند متود قیاسی را اشتباه می کنند , آن هم که مثلا می گوید متود دیالکتیکی و نه استاتیکی , اشتباه می کند . عمده این است که انسان جایش را بشناسد , کجا جای اسلوب قیاسی است , کجا جای اسلوب تجربی , و کجا جای آن دیگری . این مقدمه را برای این عرض کردم که در منطق عملی هم عینا مطلب از همین قرار است . در منطق نظری بعضی از اسلوبها اصلا به کلی طرد شد چون آنها اسلوب علمی نبود , مثل اینکه انسان در مسائل علمی بخواهد به گفته های دیگران حتی بزرگان اعتماد بکند و مثلا بگوید فلان مطلب را چون ارسطو گفته دیگر نمی شود غیر از این باشد . گفته هیچ عالمی حجت نیست .
▪ سعد و نحس ایام
در منطق عملی هم بسیاری از سبکها از اساس منسوخ است , اسلام هم آنها را منسوخ می داند , مثلا آیا پیغمبر در کارها و متود خودش از سعد و نحس ایام استفاده می کرد ؟ این خودش مسئله ای است . ما برویم سیره پیغمبر را از اول تا آخر ببینیم , تمام کتبی را که شیعه و سنی در تاریخ پیغمبر نوشته اند مطالعه بکنیم ببینیم آیا پیغمبر اکرم در روش و متود خودش یکی از چیزهایی که از آن استفاده می کرد مسئله سعد و نحس ایام بود یا نه ؟ مثلا آیا می گفت امروز دوشنبه است برای مسافرت خوب نیست . یا امروز سیزده عید نوروز است هر کس بیرون نرود گردنش می شکند آن هم از سیزده جانه از یک جا ؟ ! آیا چنین حرفهایی هست ؟ در سیره علی علیه السلام چطور ؟ در سیره ائمه علیهم السلام چطور ؟ ما هرگز نمی بینیم که پیغمبر یا ائمه اطهار خودشان در عمل از این حرفها یک ذره استفاده کرده باشند , بلکه عکسش را می بینیم . در نهج البلاغه هست که وقتی که علی ( ع ) تصمیم گرفت برود به جنگ خوارج , اشعث قیس که آن وقت جزو اصحاب بود با عجله و شتابان آمد : یا امیرالمؤمنین ! خواهش می کنم صبر کنید , حرکت نکنید , برای اینکه یکی از خویشاوندان من که منجم است یک حرفی دارد و می خواهد به عرض شما برساند . فرمود : بگو بیاید . آمد . گفت : یا امیرالمؤمنین ! من منجم و متخصص شناختن سعد و نحس ایام . من در حسابهای خودم به اینجا رسیده ام که اگر شما الان حرکت کنید بروید به جنگ قطعا شکست می خورید و شما و اکثریت اصحاب شما کشته خواهند شد . فرمود : هر کس که تو را تصدیق بکند پیغمبر را تکذیب کرده , این مزخرفات چیست که می گویی ؟ ! اصحاب من ! سیروا علی اسم الله بگویید به نام خدا , به خدا اعتماد و توکل کنید و حرکت کنید بروید . علی رغم نظر این شخص , همین الان حرکت کنیم برویم . و می دانیم که در هیچ جنگی علی ( ع ) به اندازه این جنگ فاتح نشد .
این حدیث در وسائل است : عبدالملک بن اعین میآید خدمت امام صادق ( ع ) . عبدالملک برادر زراره است و خودش هم از راویان بزرگ و مرد عالمی است . او نجوم خوانده بود و به همین جهت به این چیزها عمل می کرد . کم کم احساس کرد برای خودش مصیبت درست کرده , مثلا از خانه میآید بیرون , یک وقت می بیند که امروز قمر در عقرب است , اگر بروم چنین خواهد شد , یک روز می بیند فلان ستاره از جلویش درآمد , کم کم خود بیچاره اش احساس کرد که دست و پایش به کلی بسته شده است . روزی آمد خدمت امام صادق ( ع ) و عرض کرد : یا ابن رسول الله ! من مبتلا شده ام ب ه نجوم احکامی ( ۲ ) . من کتابهایی در این زمینه دارم و کم کم احساس می کنم که مبتلا شده ام , اصلا گرفتار شده ام و تا به این کتابها مراجعه نکنم در هیچ کاری نمی توانم تصمیم بگیرم . تکلیف من چیست ؟ امام صادق با تعجب فرمود : تو از اصحاب ما , تو راوی روایات ما به این چیزها عمل می کنی ؟ ! بله یا ابن رسول الله . فرمود : الان بلند شو برو منزل , به محض رسیدن , تمام این کتابها را آتش بزن , و دیگر نبینم که حتی به یک کلمه از این حرفها عمل کرده ای .
علی رغم یک سلسله روایات که در این زمینه هست , ما یک سلسله روایات دیگر داریم که در تفسیر المیزان در ذیل یکی از آیات سوره فصلت :
و عجل فی فرج مولانا صاحب الزمان● پاسخ به دو پرسش
الحمد لله رب العالمین باری الخلائق اجمعین و الصلوهٔ و السلام علی عبدالله و رسوله و حبیبه و صفیه و حافظ سره و مبلغ رسالاته سیدنا و نبینا و مو لانا ابی القاسم محمد و آله الطیبین الطاهرین المعصومین اعوذ بالله من الشیطان الرجیم .
لقد کان لکم فی رسول الله اسوهٔ حسنهٔ لمن کان یرجوا الله و الیوم الاخر و ذکر الله کثیراداستان داوود ( ع ) و مسئله استخدام وسیله
در موضوع استخدام وسیله که برای دعوت و ارشاد به حق , از باطل نباید استفاده کرد سؤال کردند : پس در داستان داوود و پیغمبر که در قرآن کریم آمده است مطلب از چه قرار است ؟ ممکن است برخی با این داستان سابقه نداشته باشند . داستان آن مقدارش که در قرآن آمده است همین قدر است که می فرماید : داستان بنده ما داوود را یاد کن آنگاه که در محراب بود و ناگاه از بالای محراب , جمعی ( گروه متخاصم ) آمدند که ظاهر این است که بیش از دو نفر بوده اند اگر چه در یک جا به زبان فرد می گوید :حقیقت داستان
در عیون اخبار الرضا در مباحثاتی که امام رضا علیه السلام با اصحاب ملل و مقالات یعنی با نمایندگان مذاهب مختلف غیر اسلامی و بعضی مذاهب اسلامی , با یهودیها , نصرانیها , زردشتیها , ستاره پرستان و بعضی از علمای اهل تسنن انجام داده , روایت شده است که در مجلسی که مأمون تشکیل داده بود و امام مباحثه می کرد , حضرت رضا از یکی از پیشوایان اهل تسنن سؤال کرد که شما چه می گویید دربار ه داستان داوود که اجمالش در قرآن آمده است ؟ او همین حرف را زد . امام فرمود : سبحان الله ! چطور شما به پیغمبر خدا چنین نسبتی می دهید ؟ ! آخر این چه پیغمبری شد که مشغول نماز باشد چشمش به یک کبوتر زیبا که بیفتد آنچنان دستپاچه بشود که نمازش را بشکند . این گناه اول , یعنی فسق . تازه بعد از شکستن نمازش مثل بچه ها بدود دنبال کبوتر , در حالی که هم پیغمبر است و هم پادشاه , و گویی کسی هم نبوده که به او بگوید آن کبوتر را برای من بگیر , برود تا پشت بام و آنجا یک کبوتر دیگر از نوع انسان برایش پیدا بشود , چشمش بیفتد به یک زن زیبا , این دل هر جایی که دنبال کبوتر بود کبوتر را رها کند و یک دل نه صد دل عاشق این زن بشود . این گناه دوم . تازه تحقیق کند که این زن شوهر دارد یا ندارد . به او بگویند شوهر دارد . زن کی است ؟ زن یک سرباز فداکار که دارد در میدان جنگ فداکاری می کند . دوز و کلک درست بکند که این سرباز کشته بشود برای اینکه با زن او همبستر بشود . پس فسق هست , فجور هست , قتل نفس هست , نماز شکستن هست , عشق به زن شوهردار هست . آخر این چه پیغمبری شد ؟ !
حالا ریشه قضیه چیست ؟ از امام سؤال کردند پس قضیه چیست ؟ فرمود : قرآن که اصلا این حرفها را طرح نکرده . این حرفها چیست که از خودتان ساخته اید ؟ ! قضیه این است : روزی داوود - که حکمتها و قضاوتهای داوود ضرب المثل است - کوچکترین عجبی در قلبش پیدا شد که اگر قضاوت هم هست قضاوت داوودی است , آنچنان صحیح در میان مردم قضاوت می کنم که هیچ وقت یک ذره تخلف نمی شود . مثل داستان یونس و داستان آدم و داستانهای دیگر . یک ذره عجب سبب می شود که خدا عنایت خودش را از بنده بگیرد تا بنده عجزش بر خودش ثابت بشود . ما در دعاهایمان می خوانیمریشه پیدایش این داستان
حال چطور شد که این داستان در بعضی از کتب ما مسلمین پیدا شد ؟ همین قدر به شما بگویم : امان از دست یهود که بر سر دنیا از دست اینها چه آمد ؟ ! یکی از کارهایی که قرآن به اینها نسبت می دهد که هنوز هم ادامه دارد مسئله تحریف و قلب حقایق است . اینها شاید با هوش ترین مردم دنیا باشند , یک نژاد فوق العاده با هوش و متقلب . این نژاد با هوش متقلب همیشه دستش روی آن شاهرگهای جامعه بشریت است , شاهرگهای اقتصادی و شاهرگهای فرهنگی . اگر کسی بتواند تحریفهایی را که اینها حتی در حال حاضر در تاریخهای دنیا , در جغرافیها و در خبرهای دنیا می کنند ( جمعآوری کند , کار مفیدی است ) . البته عده ای این کار را کرده اند ولی نه به قدر کافی . الان خبرگزاریهای بزرگ دنیا که یکی از آن شاهرگهای خیلی حساس است به دست یهود می چرخد , برای اینکه قضایا را تا حدی که برایشان ممکن است آن طور که خودشان می خواهند به دنیا تبلیغ کنند و برسانند . در هر مملکتی اگر بتوانند آن شاهرگها را , وسائل به قول امروزیها ارتباط جمعی مثل مطبوعات و به طور کلی آن جاهایی که فکرها را می شود تغییر داد , تحریف کرد , تبلیغ کرد و گرداند و نیز شاهرگهای اقتصادی را ( در دست می گیرند ) . و اینها از قدیم الایام کارشان این بوده . قرآن در یک جا می فرماید :
افتطمعون ان یومنوا لکم و قد کان فریق منهم یسمعون کلام الله ثم یحرفونه من بعد ما عقلوه و هم یعلمونگر به مغزم زنی و گردنبم
که من از جای خود نمی جنبم
موسی دوباره آمد با اینها صحبت کرد که این حرفها یعنی چه ؟ ! به خدا توکل کنید , در راه خدا جهاد کنید . اگر در راه خدا جهاد کنید خدا شما را یاری می کند , که نشان می دهد قضیه , قضیه عملی بوده است . گفتند : نمی رویم که نمی رویم . در اینجا قرآن آبروی اینها را به این صورت برده است که می گوید اینها مردمی بودند طماع و می خواستند بدون آنکه زحمتی کشیده باشند سرزمین بیت المقدس مفت به چنگشان آمده باشد , که در جنگ بدر ظاهرا مقداد اسود به پیغمبر عرض کرد : یا رسول الله ما آن حرف را نمی زنیم که یهود به موسی گفتند که تو با خدایت برو با آنها بجنگ , وقتی که تصفیه کردی و مانع را برداشتی ما را خبر کن , ما می گوییم که تو هر چه امر بکنی همان را اطاعت می کنیم , اگر امر کنی خودتان را به دریا بریزید خودمان را به دریا می ریزیم .
اینها فکر کردند چکار کنند که تورات را تأیید و قرآن را تکذیب بکنند ولی مسلمین هم نفهمند که اینها دارند قرآن را تکذیب می کنند . آمدند افسانه ها برای عمالقه ساختند . گفتند این عمالقه که در بیت المقدس بودند می دانید چه جور آدمهایی بودند ؟ ( می خواستند بگویند اگر نژاد ما نرفت بجنگد حق داشت و قرآن العیاذ بالله بیخود اعتراض کرده , جای جنگیدن نبود . ولی بسیاری از مسلمین این مطلب را نفهمیدند ) . آن نژادی که در آنجا بودند از این نژادهای آدمهای معمولی نبودند که بشود با آنها جنگید . البته این را نگفتند ( که بشود با آنها جنگید) که مسلمین بفهمند . گفتند مردمی آنجا بودند از اولاد زنی به نام عناق , و عناق , زنی بود که وقتی می نشست ده جریب در ده جریب را می گرفت , و پسری داشت به نام عوج که وقتی موسی با عصایش آمد کنار او ایستاد , با اینکه چهل ذراع قدش بود و چهل ذراع طول عصایش , و چهل ذراع از زمین جستن کرد , تازه عصای او خورد به قوزک پای عوج بن عناق . جمعی از اینها آمده بودند در بیابان بیت المقدس . موسی عده ای جاسوس فرستاد بود برای اینکه بروند خبر بیاورند که اینها چه می کنند . آدمهایی که قدشان چند فرسخ بود و حتی ماهی را از دریا می گرفتند مقابل خورشید کباب می کردند و می خوردند و در صحرا آنطور راه می رفتند , یک وقت یکی از آنها دید یک چیزهایی روی زمین دارند می جنبند ( که همان افراد موسی بودند ) . چند تا از آنها را گرفت , در آستینش ریخت و آمد نزد پادشاهشان , آنها را ریخت آنجا و گفت : اینها می خواهند اینجا را از ما بگیرند . اگر واقعا در بیت المقدس یک چنین نژادی بوده است پس موسی بیخود گفت بروید آنجا را بگیرید , حق با آنها بود که می گفتند کار , کار ما نیست , تو و خدایت بروید آنها را بیرون کنید تا ما بعد بیابیم . آنها که آدم معمولی نبوده اند .
اینها برای آنکه انتقاد قرآن از قوم یهود را زیرکانه رد کرده باشند آمدند این داستانها را جعل کردند و در زبان خود مسلمین انداختند . بعد خود مسلمین می نشستند داستان عوج بن عناق را می گفتند , از اهمیت عمالقه می گفتند و اینکه اگر قضیه اینجور باشد پس قرآن چه می گوید به اینها ؟ !
در داستان داوود هم قضیه از این قرار بود . این داستان مرغ و عاشق شدن داوود به زن اوریا و بعد به کشتن دادن داوود اوریا را یک داستان جعلی است و حتی بدترش را هم گفته اند که هنوز اوریا کشته نشده بود که داوود العیاذبالله زن او را آورد به خانه خودش و با او زنا کرد و خیال کرد کار گذشته است ولی بعد از مدتی آن زن به او اطلاع داد که من حامله شده ام , تکلیف چیست ؟ وقتی که داوود دید این زن از او حامله شده و فردا بچه متولد می شود و مشتش باز می گردد دستور داد کشته شود .
قرآن داستان داوود را به آن نزاهت و نظافت نقل کرده , و تورات تحریفی این داستان را به این کثافت نقل کرده بعد آمدند این روایات مجعول را به زبان خود مسلمین هم انداختند . ارزش ائمه در اینجا آشکار می شود . امام رضاست که میآید دروغ اینها را روشن می کند و می گوید این چرندها و مزخرفات چیست که می گوید ؟ ! این نسبتها چیست که به پیغمبر خدا می دهید ؟ ! در کجای قرآن چنین مطلبی آمده است ؟ ! قرآن که قضیه را بیش از این نقل نمی کند که افرادی آمدند ( نزد داوود و یکی از آنها از دیگری شکایت کرد ( , و در مورد قضاوت نیز همین مقدار می گوید که داوود وقتی که سخن مدعی را شنید فورا حکم خودش را گفت , بعد یکدفعه متوجه شد که اشتباه کرده و بعد استغفار کرد . قضیه از این قرار بوده و صحبت زنی مطرح نبوده است .
قضیه دو جنبه دارد : آیا اینها فرشته بودند یا انسان ؟ اگر انسان بودند پس قضیه , قضیه واقعی بوده و بنابراین خدا هم که آن انسانها را فرستاد اصلا آنها نیامده بودند برای اینکه به اصطلاح داوود را متنبه کنند بلکه واقعا برای آنها داستانی پیش آمده بود , ولی وقتی که داوود آن سرعت قضاوت را اعمال کرد خودش یکدفعه متوجه شد . پس اینجا از یک وسیله غیر جایز , از یک امر دروغ استفاده نشده است .
و اما اگر آنهایی که آمده اند ملک باشند و برای تنبه داوود آمده باشند , این سؤال مطرح می شود که آن ملکها چگونه آمدند یک صحنه ساختگی درست کردند برای بیداری داوود ؟ ! و سؤالی که از ما شد در واقع این جهت بود که چطور دوتا فرشته آمدند یک صحنه ساختگی خلق کردند ؟ ! البته هدفشان تنبه داوود , و مقدس بود ولی داستانی که گفتند مجعول است .
▪ پاسخ
اینجا من همان مطلبی را عرض می کنم که علامه طباطبایی در تفسیر المیزان فرموده اند اگر چه چون بیانی که ایشان کرده اند در یک سطح بالایی هست شاید نتوانم در این جلسه بیان بکنم . ایشان می گویند : اولا قضیه مسلم نیست که آنها فرشته بوده اند , و به فرض اینکه فرشته باشند , تمثل فرشتگان بوده است و تمثل فرشته غیر از این است که در عالم مادی و عالم تکلیف افرادی ( بر داوود وارد شوند و داستانی را به دروغ نقل کنند) که برایشان جایز نیست . به عبارت دیگر ایشان می فرمایند : این مسئله که یک چیزی راست است یا دروغ و ما وظیفه داریم راست بگوئیم و دروغ نگوئیم مربوط به عالم مادی و عینی است . اگر در عالم مادی و عینی دو موجود میآمدند در مقابل داوود و سخنشان را می گفتند و دروغ می گفتند , این داخل در این قضیه بود ولی مسئله تمثل مسئله دیگری است . مسئله تمثل یعنی حقیقتی به صورت دیگر ظهور پیدا می کند , نظیر رؤیای صادقه . رؤیای صادقه با اینکه تمثل است صدق و کذب به این معنا در آن راه ندارد . مثلا ( این مثال را من ذکر می کنم ) پیغمبر اکرم در عالم رؤیا مشاهده می کند که گروهی میمون از منبر او بالا و پایین می روند و امت او پای منبر نشسته اند و در حالی که روی آنها به منبر است به قهقرا می روند یعنی به طرف عقب , از منبر دور می شوند . از خواب بیدار می شود محزون . حس می کند . که این نشانه یک ضربه ای است به عالم اسلام . جبرائیل این رؤیا را برای پیغمبر تفسیر می کند (تصاحب کالای کفار قریش و مسئله استخدام وسیله
سؤال دیگر که من خودم آن را یک مقدار توسعه می دهم این بود که اگر در اسلام جایز نیست از وسیله های نامشروع و فاسد برای هدف مشروع استفاده بشود چرا پیغمبر اجازه می داد که مسلمین بروند جلوی قافله مال التجاره کفار قریش را که از شام به مکه می رفت وقتی که میآمد از نزدیک مدینه عبور کند بگیرند و کالای آن را که تصاحب کنند که اروپائیها حتی تعبیر زشت راهزنی را به کار برده اند . آیا غیر از این بود که این کار برای هدف مقدسی بود ؟ من این سؤال را توسعه می دهم , می گویم خود جهاد هم ممکن است کسی بگوید از همین قبیل است چون جهاد هم در نهایت امر یعنی کشتن انسانها ! بدیهی است کشتن انسانها فی حد ذاته کار درستی نیست . کاری که فی حد ذاته درست نیست چرا اسلام اجازه می دهد ؟ می گویید برای هدفی مقدس . پس خود اجازه جهاد در اسلام , اجازه دادن این است که از وسایل نا مشروع برای هدف مشروع استفاده بشود .
مثالهای دیگری نیز در این زمینه داریم : مگر فقه ما نمی گوید که ( دروغ مصلحت آمیز به از راست فتنه انگیز است) . این جمله مال سعدی است ولی فقه هم این مطلب را اجازه می دهد . فقه هم می گوید اگر در یک جایی یک دروغی به مصلحت اجتماع بود , این دروغ گفته شود , به این معنا که اگر در یک جایی امر دایر است مثلا میان یک راست گفتن و نفس محترم یک شخص مؤمن بی گناهی را به کشتن دادن , و یا دروغ گفتن و یک بی گناهی را نجات دادن , در اینجا دروغ بگو و بی گناه را نجات بده . این همان دروغ مصلحت آمیز است . این مگر غیر از این است که ما از وسیله نامشروع , برای هدف مشروع استفاده می کنیم ؟ جواب این است : در بعضی از موارد حتی وسیله , نامشروع هم نیست . در مورد جهاد و مال و ثروت قضیه از این قرار است . این اشتباه است که ما خیال بکنیم همین قدر که انسان , انسان بیولوژیکی به اصطلاح شد دیگر جان و مالش محترم است , از نظر انسان بما هو انسان در هر شرایطی بود , بود . این طرز فکر فرنگیهاست که می گویندانسانها یعنی نوع آدم , انسان زیست شناسی , انسان بیولوژی , انسانی که علم بیولوژی او را انسان می داند , و البته انسانی که علم بیولوژی او را انسان می داند یعنی آن موجودی که یک سر و دو گوش و دو دست به این شکل خاص داشته باشد , ناخنهایش پهن باشد , مستقیم القامه باشد و روی دو پا راه برود . موجودی با این علائم , انسان بیولوژی است . از نظر زیست شناسی و بیولوژی معاویه یک انسان است و ابوذر هم یک انسان , یعنی این جور نیست که مثلا بگوییم گروه خون ابوذر بر گروه خون معاویه از نظر بیولوژی ترجیح دارد . از نظر بیولوژی موسی چمبه و لومومبا دو انسان هستند در یک حد .
ولی در باب انسان , سخن در انسان زیست شناسی نیست , سخن در انسانی است با معیارهای انسانیت , و لهذا یک انسان ضد انسان از آب در میآید . موسی چمبه انسان ضد انسان است , معاویه انسان ضد انسان است , شمر بن ذی الجوشن انسان ضد انسان است , یعنی ضد انسانیتها . در آنجا ملاک , انسانیتهاست . انسانیت این نیست که دندانهای یک موجود به فلان شکل باشد . انسانیت یعنی شرافت , فضیلت , تقوا , عدالت , آزادیخواهی , آزادمنشی , حلم , بردباری , اینها که معیارهای انسانی است .
انسان بیولوژی , انسان بالقوه اجتماعی است نه انسان بالفعل اجتماعی . اگر انسانی بر ضد انسانیت قیام بکند و به عبارت دیگر آن انسانی که بر ضد آزادی قیام کرده , بر ضد توحید قیام کرده , بر ضد عدالت قیام کرده , بر ضد راستی و درستی قیام کرده , بر ضد همه خوبیها قیام کرده , این انسان از ابتدا احترام ندارد , خون و مالش احترام ندارد , نه اینکه خون و مالش احترام دارد و از بین بردن خون و مال او یک کار زشتی است ولی ما برای هدف مقدس این کار زشت را انجام می دهیم . اصلا زشت نیست . مسئله قصاص و قاتل را قصاص کردن به معنی این نیست که مع الاسف کار زشتی را مرتکب می شویم به خاطر یک مصلحت عالی تر . اگر انسانی رسید به حدی که انسانهای دیگر را بدون تقصیر کشت , یعنی حرمت خودش را دیگر از بین برد . آن دستی که به خیانت , عالما عامداو با ابلاغ دراز می شود این دست حرمت خودش را از بین برده است . چه خوب گفت سید مرتضی در جواب ابوالعلای معری . ابوالعلا گفت : این قانون اسلام را من نمی فهمم چطور است که در یک جا دیه یک دست را می گوید پانصد دینار , و در جای دیگر می گوید اگر دزدی کرد , حتی به خاطر ربع دینار بریده شود . ارزشش چقدر است ؟ ربع دینار یا پانصد دینار ؟ چطور تا دو هزار درجه نوسان پیدا می کند ؟ سید مرتضی فرمود :
عز الامانهٔ اغلاها و ارکسها
ذل الخیانهٔ فافهم حکمهٔ الباری
دست به معنای این عضو گوشتی احترام ندارد . اگر می گویند دیه دست پانصد دینار است , دست امین احترام دارد . احترام مال انسانیت و امانت است . عزت امانت است که قیمتش را بالا برده است , و ذلت خیانت و دزدی است که این قدر درجه را پایین میآورد . امانت ارزش را بالا می برد , خیانت ارزش را پایین میآورد . انسانیت ارزش خون و مال را بالا می برد , و در مقابل , آن معیارهای دروغ و کذب و غیبت و آدم کشی و ظلم و تجاوز به حقوق مردم و آزادیها و غیره تمام ارزشها را پایین میآورد که از هر بی ارزشی بی ارزش تر می شود .
کفار قریش که تا آن وقت لااقل سیزده سال کاری نداشته اند جز اینکه حلقوم پیغمبر را بگیرند که ندای حقیقت به مردم نرسد چون برضد منافع آنهاست , مسلمین را تعذیب بکنند , در زیر شکنجه ها بکشند و از هیچ جنایتی خودداری نکنند در حالی که می فهمند او دارد حق را می گوید , باز ما بگوئیم مال اینها محترم است , مال التجاره شان محترم است ؟ ! اولا آن مال التجاره را از کجا به دست آورده اند ؟ به نص قرآن یک عده رباخوار بودند در مکه که مالی هم که به دست آورده بودند از دزدی و رباخواری به دست آورده بودند . آیا مال اینها محترم است ؟ !
پس اینطور نیست که در عین اینکه این مالها محترم است پیغمبر به آن دلیل اجازه تصاحب آنها را داده است که هدفش مقدس است . بلکه اگر هدف مقدسی هم نبود این مال احترام نداشت .
در موارد دیگر , مسئله از این قبیل نیست , بلکه از قبیل اهم و مهم است که فقها در باب مقدمه واجب بالخصوص مطرح کرده اند که در این مورد هم باید توضیحی برایتان عرض بکنم :
سخن ما در اینکه هدف وسیله را مباح نمی کند و نیز سخن علامه طباطبایی در هدف نبوت این بود که ما در راه ایمان , برای حفظ و تقویت ایمان مردم , در راه دعوت مردم به حق و حقیقت و اسلام , از باطل نباید استفاده کنیم , یعنی ایمان و دعوت به راه حق , طبیعتش یک طبیعتی است که وسیله پوچ و باطل نمی پذیرد . سخن ما در اینجا بود نه در جای دیگر . آیه قرآنی که ایشان به آن استدلال می کنند آیه بسیار عتاب آمیزی نسبت به پیغمبر اکرم است :
و لولا ان ثبتناک لقد کدت ترکن الیهم شیئا قلیلا اذا لاذقناک ضعف الحیاهٔ و ضعف المماهٔسخن حاج میرزا حسین نوری
مرحوم حاج میرزا حسین نوری اعلی الله مقامه از بزرگان محدثین شیعه است و از وفات ایشان در حدود هفتاد و دو سال بیشتر نمی گذرد چون وفات ایشان در سال ۱۳۲۱ هجری قمری بوده است . مرحوم ابوی ما قدس الله سره که در سال ۲۱ مشرف می شوند نجف برای تحصیل , می فرمودند در این سال که اول طلبگی شان بوده است مرحوم حاجی را ما یک بار دیدیم که منبر رفت ( و ایشان منبر هم می رفتند . محدث بزرگواری بوده است ) و یادم هست که این آیه را عنوان کرد :امرر علی جدث الحسین
فقل لاعظمه الزکیهٔ
أ اعظما لازلت من
و طفاء ساکبهٔ رویهٔ
و اذا مررت بقبره
فاطل به وقف المطیهٔ
و ابک المطهر للمطهر
و المطهرهٔ النقیهٔ
کبکاء معولهٔ انت
یوما لواحدها المنیهٔ (۱۱)
مضمون شعرش این است : می گوید ای رهگذر , ای باد صبا گذر کن به قبر حسین بن علی , پیام دوستانش را به او برسان , پیام عاشقانش را به او برسان . ای باد صبا پیام ما را به استخوانهای مقدس حسین برسان , بگو ای استخوانها دائما شما با اشک دوستان حسین سیراب هستید . این اشکها می ریزند و شما را سیراب می کنند . اگر روزی شما را از آب منع کردند و اگر حسین را با لب تشنه شهید کردند , این شیعیان و دوستان دائما اشک خودشان را نثار شما می کنند . ای باد صبا اگر گذشتی و گذر کردی , تنها به رساندن پیغام قناعت نکن . آنجا مرکبت را نگه دار , خیلی هم نگهدار , بایست و مصائب حسین را یاد کن و اشک بریز و اشک بریز و اشک بریز , نه مثل یک آدم عادی بلکه مثل آن زنی که یک فرزند بیشتر ندارد , چگونه در مرگ یک فرزند خودش اشک می ریزد , اینجور اشک بریز بگری برای آن پاک , فرزند پدر پاک , فرزند مادر پاک .
و لا حول و لا قوهٔ الا بالله العلی العظیم , و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین .
● معنی سیره و انواع آن
الحمد لله رب العالمین باری الخلائق اجمعین و الصلوهٔ و السلام علی عبدالله و رسوله و حبیبه و صفیه و حافظ سره و مبلغ رسالاته سیدنا و نبینا و مولانا ابی القاسم محمد و آله الطیبین الطاهرین المعصومین اعوذ بالله من الشیطان الرجیم :
لقد کان لکم فی رسول الله اسوهٔ حسنهٔ لمن کان یرجوا الله و الیوم الاخر و ذکر الله کثیرا عمق کلام پیغمبر ( ص )
عمده در کلمات بزرگان این است که نکات بسیار دقیقی که در این کلمات گنجانیده شده است , افراد بتوانند درک بکنند , خصوصا که پیغمبر اکرم درباره سخنان خودش فرمود ( و عمل هم نشان داد ) :
▪ اعطیت جوامع الکلمعمق رفتار پیغمبر ( ص )
در تفسیر و توجیه رفتار پیغمبر هم عینا همین مطلب هست . همین طور که سخن پیغمبر معنی دارد و برای یک معنی ادا شده است , رفتارهای پیغمبر هم همه معنی و تفسیر دارد و باید در آنها تعمق کرد :
لقد کان لکم فی رسول الله اسوهٔ حسنهٔ لمن کان یرجوا الله و الیوم الاخر
مخصوصا با تعبیری که قرآن می گوید که در وجود پیغمبر اسوه و تأسی ای است برای شما , و وجود پیغمبر کانونی است که ما از آن کانون باید روش زندگی را استخراج بکنیم . صرف اینکه یک نفر بیاید کلمات پیغمبر را روایت کند کافی نیست . خیلی راویها هستند که چیزی درک نمی کنند . اینکه ما بیاییم تاریخ پیغمبر اکرم را نقل کنیم که پیغمبر اکرم در فلان جا اینجور کرد کافی نیست , تفسیر و توجیه عمل پیغمبر مهم است . در فلان جا پیغمبر اینجور رفتار کرد , چرا اینجور رفتار کرد ؟ چه منظوری داشت ؟ پس همینطور که گفتار پیغمبر نیاز به تعمق و تفسیر دارد , رفتار پیغمبر هم نیاز به تعمق و تفسیر دارد .
ما نمی توانیم از این اظهار تأسف درباره خودمان خودداری بکنیم که ما که امت پیغمبر آخر الزمان هستیم , از هر کداممان اگر بپرسند , نه چند تا سخن از پیغمبر بلدیم حتی لفظش را هم بلد نیستیم چه رسد به معنی و تفسیرش و نه از سیره و رفتار پیغمبر می توانیم چند کلمه بگوئیم . این را من در بعضی جلسات دیگر هم گفته ام : یکی از نویسنده های معروف ایران که دو سه سال پیش مرد و البته مذهبی نبود ( ابتدای عمرش که هیچ مذهبی نبوده , این آخر عمریها به واسطه کتابهایی از من که منتشر شده بود با من ارتباط , و تمایلی به مذهب پیدا کرده بود ) یک وقتی به من گفت : من دارم کتابی را ترجمه می کنم در حکمت ادیان , یعنی حکمتهایی که در دینهای مختلف عالم وجود دارد : حکمتهایی که امروز در دین یهود وجود دارد , حکمتهایی که در همین انجیل وجود دارد , حکمتهایی که به زردشت نسبت می دهند , حکمتهایی که به بودا نسبت می دهند , حکمتهایی که از کنفسیوس است , و حکمتهایی که از پیغمبر ماست . گفت : من فقط به رگ سیدیم برخورده , زیرا از هر کسی کلمات زیادی نقل کرده ولی به پیغمبر اسلام که رسیده چند جمله کوتاه نقل کرده , و چون ترجمه من ترجمه آزاد است می خواهم اندکی بیشتر نقل کنم ولی من که دسترسی ندارم . گفت : من تصمیم گرفته ام صد آیه از قرآن را نقل کنم , صد جمله از کلمات پیغمبر , و صد جمله از کلمات امیرالمؤمنین . در مورد قرآن گفت چون قرآن مترجم ( قرآن آقای قمشه ای ) هست خودم می توانم چند آیه انتخاب بکنم . از کلمات امیرالمؤمنین هم چون نهج البلاغه های مترجم هست می توانم انتخاب بکنم , ولی راجع به سخن پیغمبر چون من به عربی چندان وارد نیستم و در فارسی هم هر چه گشتم پیدا نکردم , اگر می توانی صد جمله از پیغمبر برای من پیدا کن و ترجمه هم بکن ولی بعد من به قلم خودم در میآورم که مطابق ذوق خودم باشد . گفتم بسیار خوب . من صد جمله از رسول اکرم جمعآوری کردم و در اختیارش قرار دادم , ترجمه هم کردم که یکوقت در معنایش اشتباه نکند , بعد هم او در کتابی به نام ( حکمت ادیان) چاپ کرد ( ۴ ) . البته آنجا اسم نبرد که این صد جمله پیغمبر را از کجا گرفته است , من هم نمی خواستم چون منظورم این بود که این کار انجام شود . به هر حال یک وقت به من رسید و گفت : فلانی ! پیغمبر ما یک چنین سخنانی داشته ؟ ! من که نمی دانستم . در صورتی که خود این نویسنده یک نویسنده معروف ایران , و کسی است که در کشورهای خارجی احیانا روی او حساب می کنند و وقتی می خواهند نویسنده های درجه اول ایران را بشمارند یکی هم او را می شمارند . یک آدمی که به قول خودش سید است و در همه عمرش هم سرو کارش با کتاب بوده است خبر نداشت که پیغمبر ما چنین سخنانی دارد . به من گفت : پیغمبر ما یک چنین سخنانی داشته و من نمی دانستم ؟ ! گفتم : بله . بعد که کتاب چاپ شد گفت : فلانی من حالا می بینم سخنان پیغمبر اسلام بر سخنان تمام پیغمبران عالم می چربد . اینقدر عمیق و پر معناست .
چرا ما مسلمانها باید اینقدر کوتاهی کرده باشیم که یک نویسنده ما که او هم کوتاهی کرده است اطلاع نداشته باشد که اصلا پیغمبر سخنان حکمت آمیزی هم دارد یا ندارد , با اینکه من این سخنان را انتخاب نکرده بودم , بعضی در ذهنم بود , برخی را از روی اثنی عشریه , و بعضی را از روی تحف العقول نوشتم و در اختیارش قرار دادم .
در سیره و رفتار پیغمبر شاید ما از این هم بیشتر کوتاهی کرده باشیم . چند سال پیش من فکر کردم که در زمینه سیره پیغمبر اکرم کتابی بنویسم به همین سبکی که عرض خواهم کرد . مقدار زیادی یادداشت تهیه کردم ولی هر چه جلوتر رفتم , دیدم مثل این است که دارم وارد دریایی می شوم که به تدریج عمیقتر می شود . البته صرف نظر نکردم و می دانم که من نمی توانم ادعا کنم که می توانم سیره پیغمبر را بنویسم ولی ما لا یدرک کله لا یترک کله بالاخرهٔ تصمیم دارم به حول و قوه الهی روزی چیزی در این زمینه بنویسم تا بعد دیگران بیایند بهترش را بنویسند . ولی وقتی انسان تعمق می کند می بیند چقدر عمیق است . همین طور که سخنان پیغمبر ما عمیق است رفتار پیغمبر ما آنقدر عمیق است که از جزئی ترین کار پیغمبر می شود قوانین استخراج کرد , یک کار کوچک پیغمبر یک چراغ است , یک شعله است , یک نور افکن است برای انسان که تا مسافتهای بسیار دور را نشان می دهد .
▪ معنی ( سیره)
ابتدا لغت ( سیره) را معنی بکنم که تا این لغت را معنی نکنم نمی توانم سیره پیغمبر را تفسیر بکنم . ( سیره) در زبان عربی از ماده ( سیر) است . . ( ۵ ) ( سیر) یعنی حرکت , رفتن , راه رفتن ( سیره) یعنی نوع راه رفتن . سیره بر وزن فعلهٔ است و فعله در زبان عربی دلالت می کند بر نوع . مثلا جلسه یعنی سبک و نوع نشستن , و این نکته دقیقی است . سیر یعنی رفتن , رفتار , ولی سیره یعنی نوع و سبک رفتار . آنچه مهم است شناختن سبک رفتار پیغمبر است . آنها که سیره نوشته اند رفتار پیغمبر را نوشته اند . این کتابهایی که ما به نام سیره داریم سیر است نه سیره . مثلا سیره حلبیه سیر است نه سیره , اسمش سیره هست ولی واقعش سیر است . رفتار پیغمبر نوشته شده است نه سبک پیغمبر در رفتار , نه اسلوب رفتار پیغمبر , نه متد پیغمبر .▪ سبک شناسی
مسئله متد خیلی مهم است . مثلا در باب شعر , رودکی را می گوئیم شاعر , سنائی را هم می گوئیم شاعر , مولوی را هم می گوئیم شاعر , فردوسی را هم می گوئیم شاعر , صائب را هم می گوئیم شاعر , حافظ را هم می گوئیم شاعر . برای یک آدمی که وارد سبک شعر نباشد همه شعر است . می گوید شعر , شعر است دیگر , شعر که فرق نمی کند ولی یک آدم وارد می فهمد که شعر سبکهای مختلف دارد , شعر به سبک هندی داریم , شعر به سبک خراسان داریم , شعر مثلا به سبک عرفان داریم , و سبکهای دیگر در شعر شناسی آنچه مهم است سبک شناسی است که ملک الشعرای بهار کتابی در سبک شناسی نوشته است . حتی در نثر هم سبک شناسی هست و اختصاص به شعر ندارد . سبک شناسی غیر از شعر شناسی و غیر از نثر شناسی است . نثر را آنوقت انسان می تواند بشناسد که سبک نثرهای مختلف را به دست بیاورد , و شعر را آنوقت می تواند بشناسد که سبکهای مختلف در شعر را به دست بیاورد .
میآییم سراغ هنر برای یک آدمی که وارد هنر نیست بنائی دیگر بنائی است , کاشی کاری دیگر کاشی کاری است , کتیبه نویسی دیگر کتیبه نویسی است , ولی شما بروید سراغ هنرشناسها , می بینید شاید دهها سبک در دنیا وجود دارد و صنعتها و هنرها هر کدام یک سبکی است . مثلا کتابی به نام هنر اسلامی را که یک آلمانی نوشته اخیرا ترجمه کرده اند , کتاب خوبی هم هست , یک وقتی هم به من دادند که آن را در مجالس تبلیغ بکنم ولی من چون سبکم نبود که تبلیغ بکنم نگفتم , الان هم به زبانم آمد . به هر حال کتابی نوشته اند راجع به هنر اسلامی که سبک هنر اسلامی یک سبک مخصوص به خود است , در دنیای اسلام , در تمدن اسلامی یک سبک به وجود آمد مخصوص به خود و البته مثل همه سبکهای دیگر ممکن است در آن اقتباسهایی از جاهای دیگر شده باشد ولی خودش هم استقلال دارد و سبک مخصوص به خود است .
از اینها بالاتر میآییم سراغ تفکرات . از نظر یک آدم غیر وارد , ارسطو یک عالم و فیلسوف و متفکر است , ابوریحان بیرونی یک عالم و متفکر است , بوعلی سینا یک عالم و متفکر است , افلاطون یک عالم و متفکر است , فرانسیس بیکن یک عالم متفکر است , استوارت میل و دکارت و هگل همینجور . بعد از آن طرف برویم سراغ یک عده دیگر : شیخ صدوق یک عالم است , شیخ کلینی یک عالم است , اخوان الصفا یک عده علما بودند و همه شان هم شیعه هستند , خواجه نصیرالدین یک عالم است .
ولی یک آدم وارد می داند که میان سبک و متد و روش این عالمها از زمین تا آسمان تفاوت است . یک عالم سبکش سبک استدلالی و قیاسی است یعنی در همه مسائل از منطق ارسطوئی پیروی می کند . اگر طب را در اختیار او قرار بدهی طب را می خواهد با منطق ارسطوئی به دست بیاورد , اگر فقه را هم به او بدهی می خواهد با منطق ارسطوئی استدلال بکند , اگر ادبیات و نحو و صرف را هم در اختیارش قرار بدهی منطق ارسطوئی را در آن به کار می برد , سبکش اینگونه است . یکی دیگر سبکش سبک تجربی است , مثل بسیاری از علمای جدید . می گویند فرق سبک ابوریحان بیرونی و سبک بوعلی سینا این است که سبک بوعلی سینا منطقی ارسطوئی است ولی سبک ابوریحان بیرونی بیشتر حسی و تجربی بوده است , با اینکه اینها معاصر هم و هر دو هم نابغه هستند . یک نفر سبکش عقلی است دیگری سبکش نقلی است . بعضی اصلا سبک عقلی هیچ ندارند , در همه مسائل اعتمادشان فقط به منقولات است , غیر از منقولات دیگر به هیچ چیز اعتماد ندارند . مثلا مرحوم مجلسی اگر طب هم بخواهد بنویسد می خواهد طبی بنویسد براساس منقولات , و چون تکیه اش روی منقولات است خیلی اهمیت هم نمی دهد به صحیح و سقیمش یا لااقل در کتابهایش همه را جمع می کند . اگر می خواهد در سعد و نحس ایام هم بنویسد باز به منقولات استناد می کند . یکی سبکش منقول است یکی سبکش معقول است , یکی سبکش حسی است , یکی سبکش استدلالی است , یکی سبکش مثلا به قول امروزیها دیالکتیکی است یعنی اشیاء را در جریان و حرکت می بیند , یکی سبکش استاتیک است یعنی اصلا حرکت را در نظام عالم دخالت نمی دهد . چندین سبک وجود دارد .
حال میآییم در رفتارها . رفتارها نیز سبکهای مختلف دارد . سیره شناسی یعنی سبک شناسی . اولا یک کلیتی دارد : سلاطین عالم به طور کلی یک سبک و یک سیره و یک روش مخصوص به خود دارند با اختلافاتی که میان آنها هست . فلاسفه یک سبک مخصوص به خود دارند , ریاضتکشها یک سبک مخصوص به خود دارند . پیغمبران به طور کلی یک سبک مخصوص به خود دارند و هر یک را که جدا در نظر بگیریم یک سبک مخصوص به خود دارد . مثلا پیغمبر اکرم یک سبک مخصوص به خود دارد .
در اینجا یک نکته دیگر را باید عرض بکنم : این که عرض کردم در هنر سبکها مختلف است , در شعر سبکها مختلف است , در تفکر سبکها مختلف است , در عمل سبکها مختلف است این برای آدمهایی است که سبک داشته باشند . اکثریت مردم اصلا سبک ندارند . خیلی افراد که شعر می گویند اصلا سبک ندارند , سبک سرش نمی شود . خیلی از این هنرمندها ( شاید این کوبیستها اینطور باشند ) اساسا سبک سرشان نمی شود . خیلی از مردم در تفکرشان اصلا سبک و منطق ندارند , یک دفعه به نقل استناد می کند , یک دفعه به عقل استناد می کند , یک دفعه حسی می شود , یک دفعه عقلی می شود . اینها مادون منطقند . من به مادون منطق ها کار ندارم . در رفتار هم اکثریت قریب به اتفاق مردم سبک ندارند . به ما اگر بگویند سبکت را در رفتار بگو , سیره خودت را بیان کن , روشت را بیان کن , تو در حل مشکلات زندگی چه روشی داری ؟ پاسخی نداریم . هر کسی برای خودش در زندگی هدف دارد , هدفش هر چه می خواهد باشد , یکی هدفش عالی است , یکی هدفش پست است , یکی هدفش خداست , یکی هدفش دنیاست . بالاخره انسانها هدف دارند . بعضی افراد برای هدف خودشان اصلا سبک ندارند , روش انتخاب نکرده اند , روش سرشان نمی شود , ولی قلیلی از مردم اینجورند و الا اکثریت مردم دون منطقند , دون سبکند , دون روشند , به اصطلاح هرج و مرج بر اعمالشان حکمفرماست وسبکهای مختلف در رفتار
مثلا رهبرهای اجتماعی و سیاسی , بعضی اساسا سبکشان یعنی آنچه که بدان اعتماد دارند فقط زور است , یعنی جز زور به چیز دیگری ایمان و اعتماد ندارند . منطقشان این است : یک گره شاخ از دو ذرع دم بهتر است . یعنی غیر زور هر چه هست بریز دور , سیاستی که الان آمریکائیها در دنیا عمل می کنند که معتقدند مشکلات را فقط و فقط با زور می شود حل کرد , غیر زور را رها کن . بعضی دیگر در سیاست و در اداره امور بیش از هر چیزی به نیرنگ و فریب اعتماد دارند : سیاست انگلیس مابانه , سیاست معاویه ای . آن اولی سیاست یزیدی بود . یزید و معاویه هر دو از نظر هدف یکی هستند , هر دو شقی و اشقی الاشقیاء هستند ولی متود یزید با متود معاویه فرق می کند . متود یزید الدرم بولدرم یعنی زور بود ولی متود معاویه بیش از هر چیز دیگر نیرنگ , فریب , نفاق , حقه بازی و مکاری بود .
یک نفر دیگر ممکن است متودش بیشتر اخلاق به معنی واقعی باشد نه تظاهر به اخلاق که باز می شود همان نیرنگ معاویه ای , صداقت , صفا و صمیمیت . تفاوت سیره علی ( ع ) و سیره معاویه در سیاست در همین بود . اکثر مردم زمان , سیاست معاویه را ترجیح می دادند , می گفتند , سیاست یعنی همین کاری که معاویه می کند . ( ۶ ) میآمدند به علی ( ع ) می گفتند : تو چرا همان متودی را که معاویه به کار می برد به کار نمی بری تا کارت پیش برود ؟ تو به این فکر باش که کارت پیش برود , حالا هر چه شد , یک جا آدم باید پول قرض کند , از این بگیرد به آن بدهد , یک جا هم یک وعده ای می دهد , دروغ هم درآمد درآمد , می تواند وعده بدهد بعد هم عمل نکند . بگذار کارت پیش برود , آن مهمتر است . تا جایی که برای بعضی توهم پیدا شد که شاید علی این راهها را بلد نیست , معاویه زیرک و زرنگ است , علی این زرنگیها را ندارد , که فرمود :
و الله ما معاویه بادهی منیفلسفه ذکر مصیبت
ایام از نظری تعلق دارد به حضرت زهرا سلام الله علیها نکته ای را چون دیشب یکی از جوانان سؤال کرد می خواهم برایتان عرض بکنم , شاید خوب باشد . البته من هیچوقت اصرار ندارم که در هر سخنرانی لزوما ذکر مصیبت بکنم . اگر سخن رسید به جایی که ببینم ذکر مصیبت کردن , به خودم تحمیل کردن است و باید از جایی به جای دیگر بروم , نمی گویم . ولی اکثر خصوصا در ایام مصیبت ولو به طور اشاره هم شده است ذکر مصیبت می کنم . جوانی از من پرسید که آیا این کار ضرورتی یا حسنی دارد یا نه ؟ اگر بناست مکتب امام حسین علیه السلام احیاء بشود آیا ذکر مصیبت امام حسین هم ضرورتی دارد ؟ گفتم بله , دستوری است که ائمه اطهار به ما داده اند و این دستور فلسفه ای دارد و آن اینکه هر مکتبی اگر چاشینی از عاطفه نداشته باشد و صرفا مکتب و فلسفه و فکر باشد , آنقدرها در روحها نفوذ ندارد و شانس بقا ندارد , ولی اگر یک مکتب چاشنیی از عاطفه داشته باشد , این عاطفه به آن حرارت می دهد . معنا و فلسفه یک مکتب , آن مکتب را روشن می کند , به آن مکتب منطق می دهد , آن مکتب را منطقی می کند . بدون شک مکتب امام حسین منطق و فلسفه دارد , درس است و باید آموخت اما اگر ما دائما این مکتب را صرفا به صورت یک مکتب فکری بازگو بکنیم حرارت و جوشش گرفته می شود و اساسا کهنه می گردد . این , بسیار نظر بزرگ و عمیقانه ای بوده است , یک دور اندیشی فوق العاده عجیب و معصومانه ای بوده است که گفته اند برای همیشه این چاشنی را شما از دست ندهید , چاشنی عاطفه , ذکر مصیبت حسین بن علی علیه السلام , یا امیرالمؤمنین یا امام حسن , یا ائمه دیگر و یا حضرت زهرا سلام الله علیها . این چاشنی عاطفه را ما حفظ و نگهداری بکنیم .
● تاریخچه زندگانی پیامبر ( ص ) و تحلیل سخنانی از آن حضرت(۱)
الحمد لله رب العالمین باری الخلائق اجمعین و الصلوهٔ و السلام علی عبدالله و رسوله و حبیبه و صفیه و حافظ سره و مبلغ رسالاته , سیدنا و نبینا و مولانا ابی القاسم محمد و آله الطیبین الطاهرین المعصومین . اعوذ بالله من الشیطان الرجیم .
لقد جائکم رسول من انفسکم عزیز علیه ما عنتم حریص علیکم بالمؤمنین رؤوف رحیم ولادت و دوران کودکی
ولادت پیغمبر اکرم به اتفاق شیعه و سنی در ماه ربیع الاول است , گو اینکه اهل تسنن بیشتر روز دوازدهم را گفته اند و شیعه بیشتر روز هفدهم را , به استثنای شیخ کلینی صاحب کتاب کافی که ایشان هم روز دوازدهم را روز ولادت می دانند . رسول خدا در چه فصلی از سال متولد شده است ؟ در فصل بهار . در السیرهٔ الحلبیهٔ می نویسد : ولد فی فصل الربیع در فصل ربیع به دنیا آمد . بعضی از دانشمندان امروز حساب کرده اند تا ببینند روز ولادت رسول اکرم با چه روزی از ایام ماههای شمسی منطبق می شود , به این نتیجه رسیده اند که دوازدهم ربیع آن سال مطابق می شود با بیستم آوریل , و بیستم آوریل مطابق است با سی و یکم فروردین . و قهرا هفدهم ربیع مطابق می شود با پنجم اردیبهشت . پس قدر مسلم این است که رسول اکرم در فصل بهار به دنیا آمده است حال یا سی و یکم فروردین یا پنجم اردیبهشت . در چه روزی از ایام هفته به دنیا آمده است ؟ شیعه معتقد است که در روز جمعه به دنیا آمده اند , اهل تسنن بیشتر گفته اند در روز دوشنبه . در چه ساعتی از شبانه روز به دنیا آمده اند ؟ شاید اتفاق نظر باشد که بعد از طلوع فجر به دنیا آمده اند , در بین الطلوعین .
تاریخچه رسول اکرم , تاریخچه عجیبی است . پدر بزرگوارشان عبدالله بن عبدالمطلب است . او پسر بسیار رشید و برازنده ای است که حالا داستان آن مسئله نذر ذبحش و این حرفها بماند . عبدالله جوان , جوانی بود که در همه مکه می درخشید . جوانی بود بسیار زیبا , بسیار رشید , بسیار مؤدب , بسیار معقول که دختران مکه آرزوی همسری او را داشتند . او با مخدره آمنه دختر وهب که از فامیل نزدیک آنها به شمار میآید , ازدواج می کند . در حدود چهل روز بیشتر از زفافش نمی گذرد که به عزم مسافرت به شام و سوریه از مکه خارج می شود و ظاهرا سفر , سفر بازرگانی بوده است . در برگشتن میآید به مدینه که خویشاوندان مادر او در آنجا بودند , و در مدینه وفات می کند . عبدالله در وقتی وفات می کند که پیغمبر اکرم هنوز در رحم مادر است . محمد ( ص ) یتیم به دنیا میآید یعنی پدر از سرش رفته است . به رسم آنوقت عرب , برای تربیت کودک لازم می دانستند که بچه را به مرضعه بدهند تا به بادیه ببرد و در آنجا به او شیر بدهد . حلیمه سعدیه ( حلیمه , زنی از قبیله بنی سعد ) از بادیه میآید به مدینه که آن هم داستان مفصلی دارد . این طفل نصیب او می شود که خود حلیمه و شوهرش داستانها نقل می کنند که از روزی که این کودک پا به خانه ما گذاشت , گویی برکت , از زمین و آسمان بر خانه ما می بارید . این کودک تا سن چهار سالگی دور از مادر و دور از جد و خویشاوندان و دور از شهر مکه , در بادیه در میان بادیه نشینان , پیش دایه زندگی می کند . در سن چهار سالگی او را از دایه می گیرند . مادر مهربان , این بچه را در دامن خود می گیرد . شما حالا آمنه را در نظر بگیرید , زنی که شوهری محبوب و به اصطلاح شوهر ایدهآلی داشته است به نام عبدالله که آن شبی که با او ازدواج می کند به همه دختران مکه افتخار می کند که این افتخار بزرگ نصیب من شده است . هنوز بچه در رحمش است که این شوهر را از دست می دهد . برای زنی که علاقه وافر به شوهر خود دارد , بدیهی است که بچه برای او یک یادگار بسیار بزرگ از شوهر عزیز و محبوبش است , خصوصا اگر این بچه پسر باشد . آمنه تمام آرزوهای خود در عبدالله را , این کودک خردسال می بیند . او هم که دیگر شوهر نمی کند . جناب عبدالمطلب پدر بزرگ رسول خدا , علاوه بر آمنه , متکفل این کودک کوچک هم هست . قوم و خویشهای آمنه در مدینه بودند . آمنه از عبدالمطلب اجازه می گیرد که سفری برای دیدار خویشاوندانش به مدینه برود و این کودک را هم با خودش ببرد . همراه کنیزی که داشت به نام ام ایمن با قافله حرکت می کند . می رود به مدینه دیدار دوستان را انجام می دهد . ( سفری که پیغمبر اکرم در کودکی کرده , همین سفر است که در سن پنج سالگی , از مکه رفته به مدینه . ) محمد ( ص ) با مادر و کنیز مادر بر می گردد . در بین راه مکه و مدینه , در منزلی به نام ابواء که الان هم هست , مادر او مریض می شود , به تدریج ناتوان می گردد و قدرت حرکت را از دست می دهد . در همان جا وفات می کند . این کودک خردسال مرگ مادر را در خلال مسافرت , به چشم می بیند . مادر را در همانجا دفن می کنند و همراه ام ایمن , این کنیز بسیار بسیار با وفا - که بعدها زن آزاد شده ای بود و تا آخر عمر خدمت رسول خدا و علی و فاطمه و حسن و حسین را از دست نداد , و آن روایت معروف را حضرت زینب از همین ام ایمن روایت می کند , و در خانه اهل بیت پیامبر پیرزن مجلله ای بود بر می گردد به مکه . تقریبا پنجاه سال از این قضیه گذشته بود , حدود سال سوم هجرت بود که پیغمبر اکرم در یکی از سفرها آمد از همین منزل ابواء عبور کند , پائین آمد . اصحاب دیدند پیغمبر بدون اینکه با کسی حرف بزند , به طرفی روانه شد . بعضی در خدمتش رفتند تا ببینند کجا می رود . دیدند رفت و رفت , به نقطه ای که رسید , در آنجا نشست و شروع کرد به خواندن دعا و حمد و قل هو الله و . . . ولی دیدند در تأمل عمیقی فرو رفت و به همان نقطه زمین توجه خاصی دارد و در حالی که با خودش می خواند کم کم اشکهای نازنینش از گوشه چشمانش جاری شد . پرسیدند : یا رسول الله ! چرا می گریید ؟ فرمود : اینجا قبر مادر من است , پنجاه سال پیش من مادرم را در اینجا دفن کردم .
عبدالمطلب دیگر بعد از مرگ این مادر , تمام زندگیش شده بود رسول اکرم , و بعد از مرگ عبدالله و عروسش آمنه , این کودک را فوق العاده عزیز می داشت و به فرزندانش می گفت که او با دیگران خیلی فرق دارد , او از طرف خدا آینده ای دارد و شما نمی دانید . وقتی که می خواست از دنیا برود , ابوطالب که پسر ارشد و بزرگتر و شریفتر از همه فرزندان باقیمانده اش بود دید پدرش یک حالت اضطرابی دارد . عبدالمطلب خطاب به ابوطالب گفت : من هیچ نگرانی از مردن ندارم جز یک چیز و آن , سرنوشت این کودک است . این کودک را به چه کسی بسپارم ؟ آیا تو می پذیری ؟ تعهد می کنی از ناحیه من که کفالت او را به عهده بگیری ؟ عرض کرد : بله پدر ! من قول می دهم , و کرد . بعد از آن , جناب ابوطالب , پدر بزرگوار امیرالمؤمنین علی ( ع ) متکفل بزرگ کردن پیغمبر اکرم بود .
▪ مسافرتها
رسول اکرم , به خارج عربستان فقط دو مسافرت کرده است که هر دو قبل از دوره رسالت و به سوریه بوده است . یک سفر در دوازده سالگی همراه عمویش ابوطالب , و سفر دیگر در بیست و پنج سالگی به عنوان عامل تجارت برای زنی بیوه به نام خدیجه که از خودش پانزده سال بزرگتر بود و بعدها با او ازدواج کرد . البته به بعد از رسالت , در داخل عربستان مسافرتهایی کرده اند . مثلا به طائف رفته اند , به خیبر که شصت فرسخ تا مکه فاصله دارد و در شمال مکه است رفته اند , به تبوک که تقریبا مرز سوریه است و صد فرسخ تا مدینه فاصله دارد رفته اند , ولی در ایام رسالت از جزیرهٔ العرب هیچ خارج نشده اند .
▪ شغلها
پیغمبر اکرم چه شغلهایی داشته است ؟ جز شبانی و بازرگانی , شغل و کار دیگری را ما از ایشان سراغ نداریم . بسیاری از پیغمبران در دوران قبل از رسالتشان شبانی می کرده اند ( حالا این چه از الهی ای دارد , ما درست نمی دانیم ) همچنانکه موسی شبانی کرده است . پیغمبر اکرم هم قدر مسلم این است که شبانی می کرده است . گوسفندانی را با خودش به صحرا می برده است , رعایت می کرده و می چرانیده و بر می گشته است . بازرگانی هم که کرده است . با اینکه یک سفر , سفر اولی بود که خودش می رفت به بازرگانی ( فقط یک سفر در دوازده سالگی همراه عمویش رفته بود ) . آن سفر را با چنان مهارتی انجام داد که موجب تعجب همگان شد .
▪ سوابق
سوابق قبل از رسالت پیغمبر اکرم چه بوده است ؟ در میان همه پیغمبران جهان , پیغمبر اکرم یگانه پیغمبری است که تاریخ کاملا مشخصی دارد . یکی از سوابق بسیار مشخص پیغمبر اکرم این است که امی بود , یعنی مکتب نرفته و درس نخوانده بود که در قرآن هم از این نکته یاد شده است . اکثر مردم آن منطقه در آن زمان , امی بودند . یکی دیگر این است که در همه آن چهل سال قبل از بعثت , در آن محیط که فقط و فقط محیط بت پرستی بود , او هرگز بتی را سجده نکرد . البته عده قلیلی بوده اند معروف به ( حنفا) که آنها هم از سجده کردن بتها احتراز داشته اند ولی نه اینکه از اول تا آخر عمرشان , بلکه بعدا این فکر برایشان پیدا شد که این کار , کار غلطی است و از سجده کردن بتها اعراض کردند و بعضی از آنها مسیحی شدند . اما پیغمبر اکرم در همه عمرش , از اول کودکی تا آخر , هرگز اعتنائی به بت و سجده بت نکرد . این , یکی از مشخصات ایشان است . و اگر یک بار کوچکترین تواضعی در مقابل بتی کرده بود , در دوره ای که با بتها مبارزه می کرد به او می گفتند : تو خودت بودی که یک روز آمدی اینجا مقابل لات و هبل تواضع کردی . نه تنها بتی را سجده نکرد , بلکه در تمام دوران کودکی و جوانی , در مکه که شهر لهو و لعب بود , به این امور آلوده نشد . مکه دو خصوصیت داشت : یکی اینکه مرکز بت پرستی عربستان بود و دیگر اینکه مرکز تجارت و بازرگانی بود و سرمایه داران عرب در مکه خفته بودند و برده داران عرب در مکه بودند . اینها برده ها و کنیزها را خرید و فروش می کردند . در نتیجه مرکز عیش و نوش اعیان و اشراف هم همین شهر بود . انواع لهو و لعبها , شرابخواریها , نواختنها , رقاصی ها , به طوری که می رفتند کنیزهای سپید و زیبا را از روم از همین شام و سوریه ) می خریدند و میآمدند در مکه به اصطلاح عشرتکده درست می کردند و از این عشرتکده ها استفاده مالی می کردند که یکی از چیزهایی که قرآن به خاطر آن سخت به اینها می تازد , همین است , می فرماید:
و لا تکرهوا فتیاتکم علی البغاء ان اردن تحصنا ( ۲ ) .
آن بیچاره های بدبخت ( کنیزها ) می خواستند عفاف خودشان را حفظ کنند , ولی اینها به اجبار این بیچاره ها را وادار به زنا می کردند و در مقابل , پولی می گرفتند . خانه های مکه در دو قسمت بود , در بالا و پائین شهر بود . بالاها را اعیان و اشراف همیشه صدای تار و تنبور و بزن و بکوب و بنوش بلند بود . پیغمبر اکرم در تمام عمرش هرگز در هیچ مجلسی از این مجالس دائر مکه شرکت نکرد .
در دوران قبل از رسالت , به صداقت و امانت و عقل و فطانت معروف و مشهور بود . او را به نام محمد امین می خواندند . به صداقت و امانتش اعتماد فراوان داشتند . در بسیاری از کارها به عقل او اتکا می کردند . عقل و صداقت و امانت از صفاتی بود که پیغمبر اکرم سخت به آنها مشهور بود به طوری که در زمان رسالت وقتی که فرمود آیا شما تاکنون از من سخن خلافی شنیده اید , همه گفتند : ابدا , ما تو را به صدق و امانت می شناسیم .
یکی از جریانهایی که نشان دهنده عقل و فطانت ایشان است , این است که وقتی خانه خدا را خراب کردند ( دیوارهای آن را برداشتند ) تا دو مرتبه بسازند , حجر الاسود را نیز برداشتند . هنگامی که می خواستند دو مرتبه آنرا نصب کنند , این قبیله می گفت من باید نصب کنم , آن قبیله می گفت من باید نصب کنم , و عنقریب بود که زد و خورد شدیدی روی دهد . پیغمبر اکرم آمد قضیه را به شکل خیلی ساده ای حل کرد . قضیه , معروف است , دیگر نمی خواهم وقت شما را بگیرم .
مسئله دیگری که باز در دوران قبل از رسالت ایشان هست , مسئله احساس تأییدات الهی است . پیغمبر اکرم بعدها در دوره رسالت , از کودکی خودش فرمود . از جمله فرمود من در کارهای اینها شرکت نمی کردم . . . گاهی هم احساس می کردم که گویی یک نیروی غیبی مرا تأیید می کند . می گوید من هفت سالم بیشتر نبود , عبدالله بن جدعان که یکی از اشراف مکه بود , عمارتی می ساخت . بچه های مکه به عنوان کار ذوقی و کمک دادن به او می رفتند از نقطه ای به نقطه دیگر سنگ حمل می کردند . من هم می رفتم همین کار را می کردم . آنها سنگها را در دامنشان می ریختند , دامنشان را بالا می زدند و چون شلوار نداشتند کشف عورت می شد . من یک دفعه تا رفتم سنگ را گذاشتم در دامنم , مثل اینکه احساس کردم که دستی آمد و زد دامن را از دستم انداخت , حس کردم که من نباید این کار را بکنم , با اینکه کودکی هفت ساله بودم . امام باقر ( ع ) در روایاتی , و نیز امیرالمؤمنین - در نهج البلاغه - این مطلب را کاملا تأیید می کنند :
و لقد قرن الله به من لدن ان کان فطیما اعظم ملک من ملائکته , یسلک به طریق المکارم و محاسن اخلاق العالمسیری در سخنان رسول اکرم
چند تا از سخنان این شخصیت بزرگوار را برای شما نقل می کنم که خود سخنان پیغمبر معجزه است ( قرآن که سخن خداست به جای خود ) مخصوصا با توجه به سوابقی که عرض کردم . کودکی که سرنوشت , او را یتیم قرارداد در وقتی که در رحم مادر بود , و لتیم قرارداد در سن پنج سالگی , دوران شیرخوارگیش در بادیه گذشته است و در مکه سرزمین امیت و بیسوادی بزرگ شده و زیر دست هیچ معلم و مربی ای کار نکرده است , مسافرتهایش محدود بوده به دو سفر کوچک , آن هم سفر بازرگانی به خارج جزیرهٔ العرب , و با هیچ فیلسوفی , حکیمی , دانشمندی برخورد نداشته است , معذلک قرآن به زبان او جاری می شود و بر قلب مقدس او نازل می گردد , و بعد هم سخنانی خود او می گوید , و این سخنان آنچنان حکیمانه است که با سخنان تمام حکمای عالم نه تنها برابری می کند بلکه بر آنها برتری دارد . حالا اینکه ما مسلمانها اینقدرها عرضه این کارها را نداریم که سخنان او را جمع بکنیم و درست پخش و تشریح بکنیم , مسئله دیگری است .
کلمات پیغمبر را در جاهای مختلف نقل کرده اند . من مخصوصا از قدیم ترین منابع , قسمتی را نقل می کنم . از قدیمترین منابعی که در دست است یالااقل من در دست داشته ام کتاب ( البیان و التبیین) جاحظ است . جاحظ در نیمه دوم قرن سوم می زیسته است , یعنی این سخنان تقریبا در نیمه اول قرن سوم نوشته شده است . این کتاب حتی از نظر فرنگیها و مستشرقین جزء کتابهای بسیار معتبر است . اینها سخنانی نیست که بگوئید بعدها نقل کرده اند , نه , در قرن سوم به صورت یک کتاب در آمده است که البته قبل از قرن سوم هم بوده است , چون جاحظ اینها را با سند نقل می کند . مثلا شما ببینید در زمینه مسؤلیتهای اجتماعی , این شخصیت بزرگ چگونه سخن می گوید ؟ می فرماید : مردمی سوار کشتی شدند و دریایی پهناور را طی می کردند . یک نفر را دیدند که دارد جای خودش را نقر می کند یعنی سوراخ می کند . یک نفر از اینها نرفت دست او را بگیرد . چون دستش را نگرفتند آب وارد کشتی شد و همه آنها غرق شدند , و اینچنین است فساد .
توضیح اینکه : یک نفر در جامعه مشغول فساد می شود , مرتکب منکرات می شود . یکی نگاه می کند می گوید به من چه , دیگری می گوید من و او را که در یک قبر دفن نمی کنند . فکر نمی کند که مثل جامعه , مثل کشتی است . اگر در یک کشتی آب وارد بشود , ولو از جایگاه یک فرد وارد بشود , تنها آن فرد را غرق نمی کند بلکه همه مسافرین را یکجا غرق می کند .
آیا درباره مساوات افراد بنی آدم , سخنی از این بالاتر می توان گفتو عجل فی فرج مولانا صاحب الزمان .
● تاریخچه زندگانی پیامبر ( ص ) و تحلیل سخنانی از آن حضرت (۲)
الحمد لله رب العالمین باری الخلائق اجمعین و الصلوهٔ و السلام علی عبدالله و رسوله و حبیبه و صفیه و حافظ سره و مبلغ رسالاته , سیدنا و نبینا و مولانا ابی القاسم محمد و آله الطیبین الطاهرین المعصومین . اعوذ بالله من الشیطان الرجیم .
لقد جائکم رسول من انفسکم عزیز علیه ما عنتم حریص علیکم بالمؤمنین رؤوف رحیم ولادت و دوران کودکی
ولادت پیغمبر اکرم به اتفاق شیعه و سنی در ماه ربیع الاول است , گو اینکه اهل تسنن بیشتر روز دوازدهم را گفته اند و شیعه بیشتر روز هفدهم را , به استثنای شیخ کلینی صاحب کتاب کافی که ایشان هم روز دوازدهم را روز ولادت می دانند . رسول خدا در چه فصلی از سال متولد شده است ؟ در فصل بهار . در السیرهٔ الحلبیهٔ می نویسد : ولد فی فصل الربیع در فصل ربیع به دنیا آمد . بعضی از دانشمندان امروز حساب کرده اند تا ببینند روز ولادت رسول اکرم با چه روزی از ایام ماههای شمسی منطبق می شود , به این نتیجه رسیده اند که دوازدهم ربیع آن سال مطابق می شود با بیستم آوریل , و بیستم آوریل مطابق است با سی و یکم فروردین . و قهرا هفدهم ربیع مطابق می شود با پنجم اردیبهشت . پس قدر مسلم این است که رسول اکرم در فصل بهار به دنیا آمده است حال یا سی و یکم فروردین یا پنجم اردیبهشت . در چه روزی از ایام هفته به دنیا آمده است ؟ شیعه معتقد است که در روز جمعه به دنیا آمده اند , اهل تسنن بیشتر گفته اند در روز دوشنبه . در چه ساعتی از شبانه روز به دنیا آمده اند ؟ شاید اتفاق نظر باشد که بعد از طلوع فجر به دنیا آمده اند , در بین الطلوعین .
تاریخچه رسول اکرم , تاریخچه عجیبی است . پدر بزرگوارشان عبدالله بن عبدالمطلب است . او پسر بسیار رشید و برازنده ای است که حالا داستان آن مسئله نذر ذبحش و این حرفها بماند . عبدالله جوان , جوانی بود که در همه مکه می درخشید . جوانی بود بسیار زیبا , بسیار رشید , بسیار مؤدب , بسیار معقول که دختران مکه آرزوی همسری او را داشتند . او با مخدره آمنه دختر وهب که از فامیل نزدیک آنها به شمار میآید , ازدواج می کند . در حدود چهل روز بیشتر از زفافش نمی گذرد که به عزم مسافرت به شام و سوریه از مکه خارج می شود و ظاهرا سفر , سفر بازرگانی بوده است . در برگشتن میآید به مدینه که خویشاوندان مادر او در آنجا بودند , و در مدینه وفات می کند . عبدالله در وقتی وفات می کند که پیغمبر اکرم هنوز در رحم مادر است . محمد ( ص ) یتیم به دنیا میآید یعنی پدر از سرش رفته است . به رسم آنوقت عرب , برای تربیت کودک لازم می دانستند که بچه را به مرضعه بدهند تا به بادیه ببرد و در آنجا به او شیر بدهد . حلیمه سعدیه ( حلیمه , زنی از قبیله بنی سعد ) از بادیه میآید به مدینه که آن هم داستان مفصلی دارد . این طفل نصیب او می شود که خود حلیمه و شوهرش داستانها نقل می کنند که از روزی که این کودک پا به خانه ما گذاشت , گویی برکت , از زمین و آسمان بر خانه ما می بارید . این کودک تا سن چهار سالگی دور از مادر و دور از جد و خویشاوندان و دور از شهر مکه , در بادیه در میان بادیه نشینان , پیش دایه زندگی می کند . در سن چهار سالگی او را از دایه می گیرند . مادر مهربان , این بچه را در دامن خود می گیرد . شما حالا آمنه را در نظر بگیرید , زنی که شوهری محبوب و به اصطلاح شوهر ایدهآلی داشته است به نام عبدالله که آن شبی که با او ازدواج می کند به همه دختران مکه افتخار می کند که این افتخار بزرگ نصیب من شده است . هنوز بچه در رحمش است که این شوهر را از دست می دهد . برای زنی که علاقه وافر به شوهر خود دارد , بدیهی است که بچه برای او یک یادگار بسیار بزرگ از شوهر عزیز و محبوبش است , خصوصا اگر این بچه پسر باشد . آمنه تمام آرزوهای خود در عبدالله را , این کودک خردسال می بیند . او هم که دیگر شوهر نمی کند . جناب عبدالمطلب پدر بزرگ رسول خدا , علاوه بر آمنه , متکفل این کودک کوچک هم هست . قوم و خویشهای آمنه در مدینه بودند . آمنه از عبدالمطلب اجازه می گیرد که سفری برای دیدار خویشاوندانش به مدینه برود و این کودک را هم با خودش ببرد . همراه کنیزی که داشت به نام ام ایمن با قافله حرکت می کند . می رود به مدینه دیدار دوستان را انجام می دهد . ( سفری که پیغمبر اکرم در کودکی کرده , همین سفر است که در سن پنج سالگی , از مکه رفته به مدینه . ) محمد ( ص ) با مادر و کنیز مادر بر می گردد . در بین راه مکه و مدینه , در منزلی به نام ابواء که الان هم هست , مادر او مریض می شود , به تدریج ناتوان می گردد و قدرت حرکت را از دست می دهد . در همان جا وفات می کند . این کودک خردسال مرگ مادر را در خلال مسافرت , به چشم می بیند . مادر را در همانجا دفن می کنند و همراه ام ایمن , این کنیز بسیار بسیار با وفا - که بعدها زن آزاد شده ای بود و تا آخر عمر خدمت رسول خدا و علی و فاطمه و حسن و حسین را از دست نداد , و آن روایت معروف را حضرت زینب از همین ام ایمن روایت می کند , و در خانه اهل بیت پیامبر پیرزن مجلله ای بود بر می گردد به مکه . تقریبا پنجاه سال از این قضیه گذشته بود , حدود سال سوم هجرت بود که پیغمبر اکرم در یکی از سفرها آمد از همین منزل ابواء عبور کند , پائین آمد . اصحاب دیدند پیغمبر بدون اینکه با کسی حرف بزند , به طرفی روانه شد . بعضی در خدمتش رفتند تا ببینند کجا می رود . دیدند رفت و رفت , به نقطه ای که رسید , در آنجا نشست و شروع کرد به خواندن دعا و حمد و قل هو الله و . . . ولی دیدند در تأمل عمیقی فرو رفت و به همان نقطه زمین توجه خاصی دارد و در حالی که با خودش می خواند کم کم اشکهای نازنینش از گوشه چشمانش جاری شد . پرسیدند : یا رسول الله ! چرا می گریید ؟ فرمود : اینجا قبر مادر من است , پنجاه سال پیش من مادرم را در اینجا دفن کردم .
عبدالمطلب دیگر بعد از مرگ این مادر , تمام زندگیش شده بود رسول اکرم , و بعد از مرگ عبدالله و عروسش آمنه , این کودک را فوق العاده عزیز می داشت و به فرزندانش می گفت که او با دیگران خیلی فرق دارد , او از طرف خدا آینده ای دارد و شما نمی دانید . وقتی که می خواست از دنیا برود , ابوطالب که پسر ارشد و بزرگتر و شریفتر از همه فرزندان باقیمانده اش بود دید پدرش یک حالت اضطرابی دارد . عبدالمطلب خطاب به ابوطالب گفت : من هیچ نگرانی از مردن ندارم جز یک چیز و آن , سرنوشت این کودک است . این کودک را به چه کسی بسپارم ؟ آیا تو می پذیری ؟ تعهد می کنی از ناحیه من که کفالت او را به عهده بگیری ؟ عرض کرد : بله پدر ! من قول می دهم , و کرد . بعد از آن , جناب ابوطالب , پدر بزرگوار امیرالمؤمنین علی ( ع ) متکفل بزرگ کردن پیغمبر اکرم بود .▪ مسافرتها
رسول اکرم , به خارج عربستان فقط دو مسافرت کرده است که هر دو قبل از دوره رسالت و به سوریه بوده است . یک سفر در دوازده سالگی همراه عمویش ابوطالب , و سفر دیگر در بیست و پنج سالگی به عنوان عامل تجارت برای زنی بیوه به نام خدیجه که از خودش پانزده سال بزرگتر بود و بعدها با او ازدواج کرد . البته به بعد از رسالت , در داخل عربستان مسافرتهایی کرده اند . مثلا به طائف رفته اند , به خیبر که شصت فرسخ تا مکه فاصله دارد و در شمال مکه است رفته اند , به تبوک که تقریبا مرز سوریه است و صد فرسخ تا مدینه فاصله دارد رفته اند , ولی در ایام رسالت از جزیرهٔ العرب هیچ خارج نشده اند .
▪ شغلها
پیغمبر اکرم چه شغلهایی داشته است ؟ جز شبانی و بازرگانی , شغل و کار دیگری را ما از ایشان سراغ نداریم . بسیاری از پیغمبران در دوران قبل از رسالتشان شبانی می کرده اند ( حالا این چه از الهی ای دارد , ما درست نمی دانیم ) همچنانکه موسی شبانی کرده است . پیغمبر اکرم هم قدر مسلم این است که شبانی می کرده است . گوسفندانی را با خودش به صحرا می برده است , رعایت می کرده و می چرانیده و بر می گشته است . بازرگانی هم که کرده است . با اینکه یک سفر , سفر اولی بود که خودش می رفت به بازرگانی ( فقط یک سفر در دوازده سالگی همراه عمویش رفته بود ) . آن سفر را با چنان مهارتی انجام داد که موجب تعجب همگان شد .
▪ سوابق
سوابق قبل از رسالت پیغمبر اکرم چه بوده است ؟ در میان همه پیغمبران جهان , پیغمبر اکرم یگانه پیغمبری است که تاریخ کاملا مشخصی دارد . یکی از سوابق بسیار مشخص پیغمبر اکرم این است که امی بود , یعنی مکتب نرفته و درس نخوانده بود که در قرآن هم از این نکته یاد شده است . اکثر مردم آن منطقه در آن زمان , امی بودند . یکی دیگر این است که در همه آن چهل سال قبل از بعثت , در آن محیط که فقط و فقط محیط بت پرستی بود , او هرگز بتی را سجده نکرد . البته عده قلیلی بوده اند معروف به ( حنفا) که آنها هم از سجده کردن بتها احتراز داشته اند ولی نه اینکه از اول تا آخر عمرشان , بلکه بعدا این فکر برایشان پیدا شد که این کار , کار غلطی است و از سجده کردن بتها اعراض کردند و بعضی از آنها مسیحی شدند . اما پیغمبر اکرم در همه عمرش , از اول کودکی تا آخر , هرگز اعتنائی به بت و سجده بت نکرد . این , یکی از مشخصات ایشان است . و اگر یک بار کوچکترین تواضعی در مقابل بتی کرده بود , در دوره ای که با بتها مبارزه می کرد به او می گفتند : تو خودت بودی که یک روز آمدی اینجا مقابل لات و هبل تواضع کردی . نه تنها بتی را سجده نکرد , بلکه در تمام دوران کودکی و جوانی , در مکه که شهر لهو و لعب بود , به این امور آلوده نشد . مکه دو خصوصیت داشت : یکی اینکه مرکز بت پرستی عربستان بود و دیگر اینکه مرکز تجارت و بازرگانی بود و سرمایه داران عرب در مکه خفته بودند و برده داران عرب در مکه بودند . اینها برده ها و کنیزها را خرید و فروش می کردند . در نتیجه مرکز عیش و نوش اعیان و اشراف هم همین شهر بود . انواع لهو و لعبها , شرابخواریها , نواختنها , رقاصی ها , به طوری که می رفتند کنیزهای سپید و زیبا را از روم از همین شام و سوریه ) می خریدند و میآمدند در مکه به اصطلاح عشرتکده درست می کردند و از این عشرتکده ها استفاده مالی می کردند که یکی از چیزهایی که قرآن به خاطر آن سخت به اینها می تازد , همین است , می فرماید:
و لا تکرهوا فتیاتکم علی البغاء ان اردن تحصنا ( ۲ ) .
آن بیچاره های بدبخت ( کنیزها ) می خواستند عفاف خودشان را حفظ کنند , ولی اینها به اجبار این بیچاره ها را وادار به زنا می کردند و در مقابل , پولی می گرفتند . خانه های مکه در دو قسمت بود , در بالا و پائین شهر بود . بالاها را اعیان و اشراف همیشه صدای تار و تنبور و بزن و بکوب و بنوش بلند بود . پیغمبر اکرم در تمام عمرش هرگز در هیچ مجلسی از این مجالس دائر مکه شرکت نکرد .
در دوران قبل از رسالت , به صداقت و امانت و عقل و فطانت معروف و مشهور بود . او را به نام محمد امین می خواندند . به صداقت و امانتش اعتماد فراوان داشتند . در بسیاری از کارها به عقل او اتکا می کردند . عقل و صداقت و امانت از صفاتی بود که پیغمبر اکرم سخت به آنها مشهور بود به طوری که در زمان رسالت وقتی که فرمود آیا شما تاکنون از من سخن خلافی شنیده اید , همه گفتند : ابدا , ما تو را به صدق و امانت می شناسیم .
یکی از جریانهایی که نشان دهنده عقل و فطانت ایشان است , این است که وقتی خانه خدا را خراب کردند ( دیوارهای آن را برداشتند ) تا دو مرتبه بسازند , حجر الاسود را نیز برداشتند . هنگامی که می خواستند دو مرتبه آنرا نصب کنند , این قبیله می گفت من باید نصب کنم , آن قبیله می گفت من باید نصب کنم , و عنقریب بود که زد و خورد شدیدی روی دهد . پیغمبر اکرم آمد قضیه را به شکل خیلی ساده ای حل کرد . قضیه , معروف است , دیگر نمی خواهم وقت شما را بگیرم .
مسئله دیگری که باز در دوران قبل از رسالت ایشان هست , مسئله احساس تأییدات الهی است . پیغمبر اکرم بعدها در دوره رسالت , از کودکی خودش فرمود . از جمله فرمود من در کارهای اینها شرکت نمی کردم . . . گاهی هم احساس می کردم که گویی یک نیروی غیبی مرا تأیید می کند . می گوید من هفت سالم بیشتر نبود , عبدالله بن جدعان که یکی از اشراف مکه بود , عمارتی می ساخت . بچه های مکه به عنوان کار ذوقی و کمک دادن به او می رفتند از نقطه ای به نقطه دیگر سنگ حمل می کردند . من هم می رفتم همین کار را می کردم . آنها سنگها را در دامنشان می ریختند , دامنشان را بالا می زدند و چون شلوار نداشتند کشف عورت می شد . من یک دفعه تا رفتم سنگ را گذاشتم در دامنم , مثل اینکه احساس کردم که دستی آمد و زد دامن را از دستم انداخت , حس کردم که من نباید این کار را بکنم , با اینکه کودکی هفت ساله بودم . امام باقر ( ع ) در روایاتی , و نیز امیرالمؤمنین - در نهج البلاغه - این مطلب را کاملا تأیید می کنند :
و لقد قرن الله به من لدن ان کان فطیما اعظم ملک من ملائکته , یسلک به طریق المکارم و محاسن اخلاق العالمسیری در سخنان رسول اکرم
چند تا از سخنان این شخصیت بزرگوار را برای شما نقل می کنم که خود سخنان پیغمبر معجزه است ( قرآن که سخن خداست به جای خود ) مخصوصا با توجه به سوابقی که عرض کردم . کودکی که سرنوشت , او را یتیم قرارداد در وقتی که در رحم مادر بود , و لتیم قرارداد در سن پنج سالگی , دوران شیرخوارگیش در بادیه گذشته است و در مکه سرزمین امیت و بیسوادی بزرگ شده و زیر دست هیچ معلم و مربی ای کار نکرده است , مسافرتهایش محدود بوده به دو سفر کوچک , آن هم سفر بازرگانی به خارج جزیرهٔ العرب , و با هیچ فیلسوفی , حکیمی , دانشمندی برخورد نداشته است , معذلک قرآن به زبان او جاری می شود و بر قلب مقدس او نازل می گردد , و بعد هم سخنانی خود او می گوید , و این سخنان آنچنان حکیمانه است که با سخنان تمام حکمای عالم نه تنها برابری می کند بلکه بر آنها برتری دارد . حالا اینکه ما مسلمانها اینقدرها عرضه این کارها را نداریم که سخنان او را جمع بکنیم و درست پخش و تشریح بکنیم , مسئله دیگری است .
کلمات پیغمبر را در جاهای مختلف نقل کرده اند . من مخصوصا از قدیم ترین منابع , قسمتی را نقل می کنم . از قدیمترین منابعی که در دست است یالااقل من در دست داشته ام کتاب ( البیان و التبیین) جاحظ است . جاحظ در نیمه دوم قرن سوم می زیسته است , یعنی این سخنان تقریبا در نیمه اول قرن سوم نوشته شده است . این کتاب حتی از نظر فرنگیها و مستشرقین جزء کتابهای بسیار معتبر است . اینها سخنانی نیست که بگوئید بعدها نقل کرده اند , نه , در قرن سوم به صورت یک کتاب در آمده است که البته قبل از قرن سوم هم بوده است , چون جاحظ اینها را با سند نقل می کند . مثلا شما ببینید در زمینه مسؤلیتهای اجتماعی , این شخصیت بزرگ چگونه سخن می گوید ؟ می فرماید : مردمی سوار کشتی شدند و دریایی پهناور را طی می کردند . یک نفر را دیدند که دارد جای خودش را نقر می کند یعنی سوراخ می کند . یک نفر از اینها نرفت دست او را بگیرد . چون دستش را نگرفتند آب وارد کشتی شد و همه آنها غرق شدند , و اینچنین است فساد .
توضیح اینکه : یک نفر در جامعه مشغول فساد می شود , مرتکب منکرات می شود . یکی نگاه می کند می گوید به من چه , دیگری می گوید من و او را که در یک قبر دفن نمی کنند . فکر نمی کند که مثل جامعه , مثل کشتی است . اگر در یک کشتی آب وارد بشود , ولو از جایگاه یک فرد وارد بشود , تنها آن فرد را غرق نمی کند بلکه همه مسافرین را یکجا غرق می کند .
آیا درباره مساوات افراد بنی آدم , سخنی از این بالاتر می توان گفتو عجل فی فرج مولانا صاحب الزمان .
● نقش اخلاق در سیره عملی پیامبر اسلام (ص)
یکی از شاخصه های پر اهمیت در پیشرفت اسلام اخلاق نیک و کلام‏دلاویز و پرجاذبه پیامبر اکرم (ص) با انسان‏ها بود، این خلق نیکوتا بدان حدی بود که معروف شد سه چیز در پیشرفت اسلام نقش به‏سزایی داشت:
▪ اخلاق پیامبر (ص)
▪ شمشیر و مجاهدات حضرت علی (ع)
▪ انفاق ثروت حضرت خدیجه (س)
در قرآن مجید، به نقش اخلاق پیامبر (ص) درپیشرفت اسلام و جذب ‏دل‏ها تصریح شده است، آن جا که می‏خوانیم: «فبما رحمهٔ من الله‏لنت لهم و لو کنت فظا غلیظ القلب لانفضوا من حولک فاعف عنهم‏و استغفر لهم و شاورهم فی الامر; ای رسول ما! به خاطر لطف ورحمتی که از جانب خدا، شامل حال تو شده، با مردم مهربان‏گشته‏ای، و اگر خشن و سنگدل بودی، مردم از دور تو پراکنده‏می‏شدند، پس آن‏ها را ببخش، و برای آن‏ها طلب آمرزش کن، و درکارها با آن‏ها مشورت فرما.»
ازاین آیه استفاده می‏شود که :
۱) نرمش و اخلاق نیک، یک هدیه الهی است، کسانی که نرمش ندارند،از این موهبت الهی محرومند;
۲) افراد سنگ‏دل و سخت‏گیر نمی‏توانند مردم‏داری کنند، و به جذب‏نیروهای انسانی بپردازند;
۳) رهبری و مدیریت صحیح با جذب و عطوفت همراه است;
۴) باید دست‏شکست‏خوردگان در جنگ و گنهکاران شرمنده را گرفت وجذب کرد (با توجه به این که شان نزول آیه مذکور در موردندامت فراریان مسلمان در جنگ احد نازل شده است);
۵) مشورت با مردم از خصلت‏های نیک و پیوند دهنده است که موجب‏انسجام می‏گردد.
پیامبر اسلام (ص) علاوه بر این که ارزش‏های اخلاقی را بسیار ارج‏می‏نهاد، خود در سیره عملی‏اش مجسمه فضایل اخلاقی و ارزش‏های والای‏انسانی بود، او در همه ابعاد زندگی با چهره‏ای شادان و کلامی‏دلاویز با حوادث برخورد می‏کرد.
به عنوان مثال، درتاریخ آمده‏است:در سال نهم هجرت هنگامی که قبیله سرکش طی بر اثر حمله‏قهرمانانه سپاه اسلام شکست ‏خوردند، عدی بن حاتم که از سرشناسان‏این قبیله بود به شام گریخت، ولی خواهر او که «سفانه‏» نام‏داشت‏ به اسارت سپاه اسلام درآمد.
سفانه را همراه سایر اسیران به مدینه آوردند و آنان را درنزدیک مسجد در خانه‏ای جای دادند، روزی رسول خدا (ص) از آن‏اسیران دیدن کرد، سفانه از موقعیت استفاده کرده و گفت: «یا محمد هلک الوالد و غاب الوافد فان رایت ان تخلی عنی، و لا تشمت ‏بی احیاء العرب، فان ابی کان یفک العانی، و یحفظ الجار، و یطعم‏الطعام، و یفشی السلام، و یعین علی نوائب الدهر;
ای محمد!پدرم (حاتم) از دنیا رفت، و نگهبان و سرپرستم (عدی) ناپدید شدو فرار کرد، اگر صلاح بدانی مرا آزاد کن، و شماتت و بدگویی‏قبیله‏های عرب‏ها را از من دور ساز، همانا پدرم (حاتم) بردگان‏را آزاد می‏ساخت، از همسایگان نگهبانی می‏نمود، و به مردم غذامی‏رسانید، و آشکارا سلام می‏کرد، و در حوادث تلخ روزگار، مردم‏را یاری می‏نمود.»
پیامبر اکرم (ص) که به ارزش‏های اخلاقی، احترام شایان می‏نمود، به‏سفانه فرمود: «یا جاریهٔ هذه صفهٔ المؤمنین حقا، لو کان ابوک مسلما لترحمناعلیه; ای دختر! این ویژگی‏هایی که برشمردی، از صفات مؤمنان‏راستین است، اگر پدرت مسلمان بود، ما او را مورد لطف و رحمت‏قرار می‏دادیم.» آنگاه پیامبر (ص) به مسؤولین امر فرمود:«خلوا عنها فان اباها کان یحب مکارم الاخلاق; این دختر را به‏پاس احترامی که پدرش به ارزش‏های اخلاقی می‏نمود، آزاد سازید.».
آن گاه پیامبر (ص) لباس نو به او پوشانید، و هزینه سفر به شام‏را در اختیار او گذاشت، و او را همراه افراد مورد اطمینان به‏شام نزد برادرش رهسپار کرد.
▪ نمونه‏هایی از اخلاق پیامبر (ص)
در سیره عملی پیامبر (ص) صدها نمونه از اخلاق نیک و زیبا وجوددارد که هر کدام نشانگر قطره‏ای از اقیانوس عظیم حسن خلق آن‏حضرت است، همان گونه که خداوند با تعبیر «و انک لعلی خلق‏عظیم; و همانا تو اخلاق عظیم و برجسته‏ای داری‏» به این مطلب‏اشاره فرموده است.
نظر شما را به چند نمونه از آن‏ها جلب‏می‏کنیم:
۱) عدی بن حاتم می‏گوید: «هنگامی که خواهرم سفانه به اسارت‏سپاه اسلام درآمد و من به سوی شام گریختم، پس از مدتی خواهرم‏با کمال وقار و متانت ‏به شام آمد و مرا در مورد این که‏گریخته‏ام و او را تنها گذاشتم سرزنش کرد، عذرخواهی کردم، پس‏از چند روزی از او که بانویی خردمند و هوشیار بود، پرسیدم:«این مرد (پیامبر اسلام) را چگونه دیدی؟» گفت: «سوگند به‏خدا او را رادمردی شکوهمند یافتم، سزاوار است که به اوبپیوندی که در این صورت به جهانی از عزت و عظمت پیوسته‏ای‏».
با خود گفتم به راستی که نظریه صحیح همین است، به عنوان پذیرش‏اسلام، به مدینه سفر کردم، پیامبر (ص) در مسجد بود، در آن جا به‏محضرش رسیدم، سلام کردم، جواب سلامم را داد و پرسید:کیستی؟ عرض کردم عدی بن حاتم هستم، آن حضرت برخاست و مرا به‏سوی خانه‏اش برد، در مسیر راه با این که مرا به خانه می‏برد،بانویی سالخورده و مستضعف با او دیدار کرد، اظهار نیاز نمود،پیامبر (ص) به مدتی طولانی در آنجا توقف کرد و آن بانو را درمورد تامین نیازهایش راهنمایی فرمود. با خود گفتم:«سوگند به خدا این شخص پادشاه نیست.»
سپس از آن جا گذشتیم وبه خانه رسول خدا (ص) وارد شدم، پیامبر (ص) از من استقبال وپذیرایی گرمی نمود، زیراندازی که از لیف خرما بود، نزدم آوردو به من فرمود: بر روی آن بنشین. گفتم: بلکه شما بر آن‏بنشینید. فرمود: نه، شما بر آن بنشین، خود آن حضرت بر روی‏زمین نشست، با خود گفتم: این نیز نشانه دیگر که آن حضرت،پادشاه نیست. سپس مطلبی از دینم را که راز پوشیده بود بیان‏فرمود، دریافتم که او بر رازها آگاهی دارد، و فهمیدم که‏پیامبر مرسل می‏باشد، بیانات و پیشگوییها و مهربانی‏هایش مراشیفته‏اش کرده و همانجا مسلمان شدم.»
▪ در جنگ خیبر که با حضور شخص پیامبر (ص) در سال هفتم هجرت‏رخ داد، پس از پیروزی سپاه اسلام بر سپاه کفر، جمعی از یهودیان‏به اسارت سپاه اسلام درآمدند، یکی از اسیران، صفیه دختر حی بن‏اخطب (دانشمند سرشناس یهود) بود.بلال حبشی، صفیه را به همراه زنی دیگر به اسارت گرفت و آن‏ها رابه حضور پیامبر (ص) آورد، ولی هنگام آوردن آن‏ها اصول اخلاقی رارعایت نکرد، و آن‏ها را از کنار جنازه‏های کشته‏شدگان یهود حرکت‏داد، صفیه وقتی که پیکرهای پاره پاره یهودیان را دید بسیارناراحت‏شد و صورتش را خراشید، و خاک بر سر خود ریخت، و سخت‏گریه کرد.
هنگامی که بلال آنها را نزد پیامبر (ص) آورد،پیامبر (ص) از صفیه پرسید: «چرا صورتت را خراشیده‏ای و این‏گونه خاک‏آلود و افسرده هستی؟! » صفیه ماجرای عبورش از کنارجنازه‏ها را بیان کرد، رسول اکرم (ص) از رفتار غیر انسانی و خلاف‏اخلاق اسلامی بلال حبشی ناراحت‏ شده و بلال را سرزنش کرده و فرمود: «ا نزعت منک الرحمهٔ یا بلال حیث تمر بامراتین علی قتلی‏رجالهما; ای بلال! آیا مهر و محبت و عاطفه از وجود تو رخت‏بربسته که آن‏ها را از کنار کشته‏شدگانشان عبور می‏دهی؟! چرابی‏رحمی کردی؟»
جالب این که پیامبر اکرم (ص) برای جبران رنج‏ها و ناراحتی‏های‏صفیه، با او ازدواج کرد، سپس او را آزاد، و بار دیگر باپیش ‏نهاد صفیه با او ازدواج نمود و به این ترتیب، ناراحتی‏های اورا به طور کلی از قلبش زدود.
▪ در ماجرای جنگ حنین که در سال هشتم هجرت رخ داد، شیماءدختر حلیمه که خواهر رضاعی پیامبر (ص) بود، با جمعی از دودمانش‏به اسارت سپاه اسلام درآمدند، پیامبر (ص) هنگامی که شیماء را درمیان اسیران دید، به یاد محبت‏های او و مادرش در دوران‏شیرخوارگی، احترام و محبت‏شایانی به شیماء کرد. پیش روی اوبرخاست و عبای خود را بر زمین گستراند، و شیماء را روی آن‏نشانید، و با مهربانی مخصوصی از او احوال‏پرسی کرد، و به اوامر فرمود: «تو همان هستی که در روزگار شیرخوارگی به من محبت‏کردی...» (با این که از آن زمان حدود شصت‏سال گذشته بود).
شیماء از پیامبر (ص) تقاضا کرد، تا اسیران طایفه‏اش را آزادسازد، یامبر (ص) به او فرمود:«من سهمیه خودمرا بخشیدم،و در مورد سهمیه سایر مسلمانان،به تو پیشنهاد می‏کنم که بعد از نماز ظهر برخیز و در حضورمسلمانان، بخشش مرا وسیله خود قرار بده تا آنها نیز سهمیه خودرا ببخشند.
شیماء همین کار را انجام داد، مسلمانان گفتند: «ما نیز به‏پیروی از پیامبر (ص) سهمیه خود را بخشیدیم.»
سیره‏نویس معروف‏ابن هشام می‏نویسد: «پیامبر (ص) به شیماء فرمود: اگر بخواهی باکمال محبت و احترام، در نزد ما بمان و زندگی کن، و اگر دوست‏داری تو را از نعمت‏ها بهره‏مند می‏سازم و به سلامتی به سوی قوم‏خود بازگرد؟» شیماء گفت: می‏خواهم به سوی قوم خود بازگردم.پیامبر (ص) یک غلام و یک کنیز به او بخشید و این دو با هم‏ازدواج کردند، و به عنوان خدمتکار خانه شیماء به زندگی خودادامه دادند.
▪ مهربانی و اخلاق نیکوی پیامبر (ص) در حدی بود که امام صادق (ع)فرمود:روزی رسول خدا (ص) نماز ظهر را با جماعت‏خواند، مردم بسیاری به‏او قتدا کردند، ولی آن‏ها ناگاه دیدند آن حضرت بر خلاف معمول‏دو رکعت آخر نماز را با شتاب تمام کرد (مردم از خودمی‏پرسیدند، به راستی چه حادثه مهمی رخ داده که پیامبر (ص)نمازش را با شتاب تمام کرد؟!) پس از نماز از پیامبر (ص)پرسیدند: «مگر چه شده؟ که شما این گونه نماز را (با حذف‏مستحبات) به پایان بردی؟» پیامبر (ص) در پاسخ فرمود:«اما سمعتم صراخ الصبی; آیا شما صدای گریه کودک رانشنیدید؟» معلوم شد که کودکی در چند قدمی محل نمازگزاران‏گریه می‏کرده، و کسی نبود که او را آرام کند، صدای گریه او دل‏مهربان پیامبر (ص) را به درد آورد، از این رو نماز را با شتاب‏تمام کرد، تا کودک را از آن وضع بیرون آورده، و نوازش نماید.
▪ عبد الله بن سلام از یهودیان عصر پیامبر (ص) بود، عواملی ازجمله جاذبه‏های اخلاق پیامبر (ص) موجب شد که اسلام را پذیرفت ورسما در صف مسلمانان قرار گرفت، او دوستی از یهودیان به نام‏«زید بن شعبه‏» داشت، عبدالله پس از پذیرش اسلام همواره زیدرا به اسلام دعوت می‏کرد، و عظمت محتوای اسلام را برای او شرح‏می‏داد بلکه به اسلام گرویده شود، ولی زید هم چنان بر یهودی‏بودن خود پافشاری می‏کرد و مسلمان نمی‏شد.
عبدالله می‏گوید: روزی‏به مسجدالنبی رفتم ناگاه دیدم، زید در صف نماز مسلمانان نشسته‏و مسلمان شده است، بسیار خرسند شدم، نزدش رفتم و پرسیدم «علت‏مسلمان شدنت چه بوده است؟» زید گفت: تنها در خانه‏ام نشسته‏بودم و کتاب آسمانی تورات را می‏خواندم، وقتی که به آیاتی که‏در مورد اوصاف محمد (ص) بود رسیدم، با ژرف‏اندیشی آن را خواندم‏و ویژگی های محمد (ص) را که در تورات آمده بود به خاطر سپردم،با خود گفتم بهتر آن است که نزد محمد (ص) روم و او رابیازمایم، و بنگرم که آیا او دارای آن ویژگی‏ها که یکی از آنها«حلم و خویشتن‏داری‏» بود هست‏یا نه؟ چند روز به محضرش رفتم،و همه حرکات و رفتار و گفتارش را تحت نظارت دقیق خود قراردادم، همه آن ویژگی‏ها را در وجود او یافتم، با خود گفتم تنهایک ویژگی مانده است، باید در این مورد نیز به کند و کاو خودادامه دهم، آن ویژگی حلم و خویشتن‏داری او بود، چرا که درتورات خوانده بودم: «حلم محمد (ص) بر خشم او غالب است، جاهلان‏هرچه به او جفا کنند، از او جز حلم و خویشتن‏داری نبینند.»
روزی برای یافتن این نشانه از وجود آن حضرت، روانه مسجد شدم،دیدم عرب بادیه‏نشینی سوار بر شتر به آنجا آمد، وقتی که‏محمد (ص) را دید، پیاده شد و گفت: «من از میان فلان قبیله به‏اینجا آمده‏ام، خشکسالی و قحطی باعث‏شده که همه گرفتار فقر وناداری شده‏ایم، مردم آن قبیله مسلمان هستند، و آهی در بساطندارند، وضع ناهنجار خود را به شما عرضه می‏کنند، و امید آن رادارند که به آنها احسان کنی.»
محمد (ص) به حضرت علی (ع)فرمود:آیا از فلان وجوه چیزی نزد تومانده است؟ حضرت علی (ع) گفت: نه،پیامبر (ص) حیران و غمگین شد، همان دم من به محضرش رفتم عرض‏کردم ای رسول خدا! اگر بخواهی با تو خرید و فروش سلف کنم،اکنون فلان مبلغ به تو می‏دهم تا هنگام فصل محصول، فلان مقدارخرما به من بدهی، آن حضرت پیشنهاد مرا پذیرفت، و معامله راانجام داد، پول را از من گرفت و به آن عرب بادیه‏نشین داد.
من‏هم چنان در انتظار بودم تا این که هفت روز به فصل چیدن خرمامانده بود، در این ایام روزی به صحرا رفتم، در آنجا محمد (ص)را دیدم که در مراسم تشییع جنازه شخصی حرکت می‏کرد، سپس درسایه درختی نشست و هر کدام از یارانش در گوشه‏ای نشستند، من‏گستاخانه نزد آن حضرت رفتم، و گریبانش را گرفتم و گفتم:«ای پسر ابو طالب! من شما را خوب می‏شناسم که مال مردم رامی‏گیرید و در بازگرداندن آن کوتاهی و سستی می‏کنید، آیا می‏دانی‏که چند روزی به آخر مدت مهلت ‏بیشتر نمانده است؟»
من با کمال‏بی‏پروایی این گونه جاهلانه با آن حضرت رفتار کردم (با این که‏چند روزی به آخر مدت مهلت‏باقیمانده بود) ناگاه از پشت‏سر آن‏حضرت، صدای خشنی شنیدم، عمر بن خطاب را دیدم که شمشیرش را ازنیام برکشیده ، به من رو کرد و گفت: «ای سگ! دور باش.» عمرخواست ‏باشمشیر به من حمله کند، محمد (ص) از او جلوگیری کرد وفرمود:«نیازی به این گونه پرخاش‏گری نیست، باید او (زید) را به حلم‏و حوصله سفارش کرد، آن گاه به عمر فرمود:«برو از فلان خرمافلان مقدار به زید بده.»
عمر مرا همراه خود برد و حق مرا داد،به علاوه بیست پیمانه دیگر اضافه بر حقم به من خرما داد. گفتم: این زیادی چیست؟ گفت:چه کنم حلم محمد (ص) موجب آن شده است، چون تو از نهیب وفریاد خشن من آزرده شدی،محمد (ص) به من دستور داد این زیادی‏را به تو دهم، تا از تو دلجویی شود، و خوشنودی تو به دست آید.
هنگامی که آن اخلاق نیک و حلم عظیم محمد (ص) را دیدم مجذوب اسلام‏و اخلاق زیبای محمد (ص) شدم، و گواهی به یکتایی خدا، و رسالت ‏محمد (ص) دادم و در صف مسلمانان درآمدم.
این‏ها چند نمونه از سلوک اخلاقی پیامبر اسلام (ص) بود، که هرکدام چون آیینه ای شفاف ما را به تماشای جمال زیبای اخلاق نیک‏آن حضرت دعوت می‏کند، و یکی از راز و رمزهای مهم پیشرفت اسلام‏در صدر اسلام را که بسیار چشمگیر بود، به ما نشان می‏دهد. در فرازی از گفتار حضرت علی (ع) در شان اخلاق پیامبر (ص) چنین‏آمده:«رفتار پیامبر (ص) با همنشینانش چنین بود که دائما خوش‏رو،خندان، نرم و ملایم بود، هرگز خشن، سنگدل، پرخاشگر، بدزبان،عیبجو و مدیحه‏گر نبود، هیچ کس از او مایوس نمی‏شد، و هر کس به‏در خانه او می‏آمد، نومید باز نمی‏گشت، سه چیز را از خود دورکرده بود; مجادله در سخن، پرگویی، و دخالت در کاری که به اومربوط نبود، او کسی را مذمت نمی‏کرد، و از لغزش‏های پنهانی مردم‏جستجو نمی‏نمود، جز در مواردی که ثواب الهی دارد سخن نمی‏گفت،در موقع سخن گفتن به قدری گفتارش نفوذ داشت که همه سکوت نموده‏و سراپا گوش می‏شدند... .»
فرا رسیدن ماتم جانسوز رحلت کامل‏ترین انسان، حضرت ختمی مرتبت‏و شهادت سبط اکبرش حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام را در این‏روز و هم چنین شهادت امام علی بن موسی الرضا علیه السلام را درآخر این ماه به فرزند دلبندش حضرت ولی الله الاعظم ارواحنافداه، مقام معظم رهبری و به جهان بشریت، و مسلمانان دنیا وشیعیان و به ویژه امت پاسدار اسلام و پیروان اهل بیت عصمت وطهارت تسلیت عرض می‏کنیم به این امید که ان شاء الله پیروی ازثقلین را سرلوحه اعمال خود قرار دهیم تا پیامبر و خدای پیامبراز ما خشنود و به شفاعت آن ذوات پاک در روز «وا نفسا» نایل‏آییم.
او هرگز در این واژه‏ها نمی‏گنجد و فراتر از آن است. انسان‏کاملی که تمام افلاک و موجودات را خدا به خاطر او آفرید واگر او نبود، هیچ چیز نبود. «لولاک لما خلقت الافلاک‏» و الاانسانی که تا قاب قوسین او ادنی بالا رفت و به جایی رسید که‏جبرئیل آن ملک مقرب و واسطه وحی الهی به آنجا هرگز نرسد وبا صراحت‏به او عرض کرد: اگر یک مو بالاتر روم به نور تجلی‏بسوزد پرم. ولی رسول الله رفت و به جایی رفت که نه در خرد آیدو نه بر ورق نگاشته شود و نه حتی در وهم وخیال! اوست کسی که‏خدایش درباره‏اش فرمود: «و انک لعلی خلق عظیم‏» پس مابه جای‏اینکه حرفی بزنیم که نه آغازش و نه انجامش ما را به جایی‏می‏رساند چرا که جز آفریده‏اش و برادرش کسی او را نخواهد شناخت‏«یا علی ما عرف الله الا انا و انت و ما عرفنی الا الله وانت و ما عرفک الا الله و انا» پس روا است که لب فرو بندیم وسخن کمتر گوئیم.
بیائیم در این سخن ربانی که پیامبر را دارای منشی سترگ واخلاقی عظیم معرفی می‏کند بیاندیشیم و از زبان روایت نمی از این‏اقیانوس پرفیض برگیریم، شاید برخی عزیزان به کار بندند و ازرسول الله الگوی زندگی بگیرند که قرآن فرمود: «و لکم فی رسول‏الله اسوه حسنه‏».
جمله‏هایی کوتاه در منش و روش زندگی حضرت بیان می‏شود که هم‏برکت است و پر مایه برکتی است و هم برنامه به زیستی وخداپسندانه:
آن قدر حضرت متواضع و فروتن بود که متن روایت او را«خاضع الطرف‏» می‏نامد یعنی به زمین نگاه می‏کرد و سر را کمتربالا می‏برد، این چنین با وقار و متین... با ادب و فروتن. چنان‏در برابر خالقش خاضع و خاشع بود که بیشتر سرفرود می‏آورد و کمترسر را بلند می‏کرد چه پیوسته خدا را حاضر و ناظر می‏دید و لحظه‏ای‏بلکه کمتر از لحظه‏ای هم از یاد و ذکر خدا غافل نبود.
یکی دیگر از نشانه‏های بارز تواضع و خوی نیکویش این بود که‏به هر که می‏رسید، پیشقدم در سلام کردن بر او بود، سلام که خودتحیت اسلامی است و پیامبر آن را به ما یاد داده، خود نیز بیش ازهمه و پیش از همه به آن عمل می‏کرد و قبل از آنکه دیگری بر اوسلام کند، او خود سلام می‏کرد. هرگز پیامبر ملاحظه نمی‏کرد که آن‏فرد بزرگ است‏یا کوچک، دانشمند است‏یا بی‏سواد، ثروتمند است‏یافقیر. آری حضرت آنقدر عظمت داشت که بر همه افراد بدون ملاحظه‏های‏ایسمی، شغلی، خطی، مسئولیتی، مالی و... سلام می‏کرد و او بااینکه بزرگترین از هر نظر بود بر کوچکترین انسانها از هرنظر سلام می‏کرد و بیشتربرای اینکه ما را به این سنت‏حسنه‏تشویق کند می‏فرمود: سلام را نود و نه حسنه است و جوابش یک حسنه.
پیامبر هرگز بدون جهت‏سخن نمی‏گفت، و اگر سخنی می‏گفت‏بیشترجنبه موعظه و پند داشت، یا مطلبی را می‏آموخت و یا به معروف وخیری امر می‏کرد و یا از شر و منکری مردم را باز می‏داشت، تمام‏سخنانش سودمند و یک کلمه، نه بلکه یک حرف، پوچ و بی‏ارزش نبود،زیرا خوب می‏دانست که: «و ما یلفظ من قول الا لدیه رقیب عتید»وانگهی پیامبر اسوه است و الگو و اوست انسان کامل. پیامبر کسی‏است که نخستین آفریده پروردگار، نور مبارکش است: «اول ما خلق‏الله نوری‏» پس، از این نور کامل چیزی تراوش نمی‏کند جز نور، وهرچه می‏گوید گفته خدا است «و ما ینطق عن الهوی ان هو الا وحی‏یوحی‏» .
و پیامبر هرگز از ذکر خدا غافل نمی‏شد. در روایت است: «ولایجلس و لایقوم الا علی ذکر» او نمی‏نشست و برنمی‏خاست جز با ذکرو یاد خدا. پیامبر در هر آن قرین و همنشین ذکر خدا بود چه برزبان آورد و چه در دل گوید. او خود ذکر خدا را کفاره مجلس‏می‏دانست و اعلام می‏داشت که اگر در مجلسی یاد خدا نباشد یا ذکری‏از اهل بیت که آن نیز یاد خدا است، پس آن مجلس بر اهلش وزر ووبال است و نحس است و شوم. و اگر حضرت می‏خندید از تبسم تجاوزنمی‏کرد «جل ضحکه التبسم‏» زیرا قهقهه و خنده با صدا با شئون‏انسان مودب منافات دارد چه رسد به انسان کامل و چه رسد به اشرف‏مخلوقات.
یکی دیگر از موارد تواضع و فروتنی حضرت این بود که هر وقت‏وارد مجلس می‏شد، هر جا که جای خالی بود می‏نشست، مانند ماخودخواهان یا نادانان نبود که دنبال صدر مجلس هستیم، و خیال‏می‏کنیم که باید بالا و بالاتر نشست. اصلا آن جا که انسان والامی‏نشیند والا است نه آنکه انسان والا باید در جای والا نشیند.
عزیزانم! قطعا این از تواضع است که انسان در جایی که خالی‏است‏بنشیند و هرگز منتظر نباشد که دیگران در برابرش قد علم‏کنند و برخیزند تا آن جناب را در صدر مجلس بنشانند. این حالت‏بدون تردید برخاسته از هوای نفس است و تکبر که باید زدوده شودو گاهی بلکه بیشتر به خاطر عقده‏های درونی و محرومیت‏های دیرینه‏است که شخص می‏خواهد از این راه خودی را نشان دهد!!
پیامبر آرام و آهسته سخن می‏گفت و هیچ گاه فریاد نمی‏زد وصدا را بلند نمی‏کرد. و مجلس آن حضرت نیز از چنان آرامشی‏برخوردار بود که عین ادب و تواضع است و کسی در مجلس پیامبربلند سخن نمی‏گفت «و اغضض من صوتک‏» و دستور هم همین بود که‏کسی صدایش را بالاتر از صدای رسول الله نکند «لاترفعوا اصواتکم‏فوق صوت النبی‏» و چون خود حضرت آهسته و آرام سخن می‏گفت لذامجلسش بسیار آرام و باوقار بود که حتی صدای به هم زدن بال‏پرنده به گوش می‏رسید.
۷ «لایقطع علی احد کلامه‏» هرگز سخن کسی را قطع نمی‏کرد و تاشخصی مشغول سخن گفتن بود، به او خوب گوش می‏داد و پس از تمام‏شدن سخنش آرام پاسخش را می‏گفت. و چنان اصحابش را تربیت کرده‏بود که هرگاه لب مبارکش به سخن وا می‏شد، تمام حاضران ساکت‏می‏شده و سراپا گوش می‏شدند «کان علی رووسهم الطیر» و هرگاه‏سخن حضرت تمام می‏شد بدون آنکه سخنانشان با هم تزاحم کند، با هریک به نوبت‏حرف می‏زد.
نکته دیگری که بسیار جالب و ارزنده است و باید مدنظر قرارگیرد این است که حضرت در هنگام سخن گفتن، به افراد یکسان نگاه‏می‏کرد «و کان یساوی فی النظر والاستماع للناس‏» و بایدسخنگویان محترم این مطلب را دقت کنند که یکسان و مساوی درحال حرف زدن به این طرف و آن طرف نگاه کنند زیرا این نکته‏ظریف اخلاقی است که در نگریستن به افراد(هنگام صحبت کردن)انسان‏فرق بین این و آن نگذارد و همه را به یک دید بنگرد که‏امیدواریم در موارد دیگر نیز این تساوی و یکسان‏نگری حفظشود.راستی چه زیبا است تربیت رسول الله! بنابراین، هر که‏بخواهد بیشتر به پیامبر نزدیک گردد، باید رفتار و اخلاقش را باآن حضرت نزدیکتر کند.
«و کان یجالس الفقراء و یواکل المساکین‏» او نه تنها بامالداران و دارایان مجالست می‏کرد بلکه با فقرا و مستمندان نیزهمنشین بود. بلکه قطعا حضرت از نشستن با فقرا بیشتر لذت می‏بردو اگر با ثروتمندان می‏نشست‏به خاطر هدایت کردن آنان بود نه چیزدیگر.
۰ هرگاه پیامبر می‏خواست‏به مجلس وارد شود و با مردم‏برخورد کند، خود را طبق موازین اسلامی آرایش می‏داد یعنی درآینه می‏نگریست و موهای خود را شانه می‏زد و چنین در روایت آمده‏است «و کان ینظر فی المرآه و یتمشط‏» و نه تنها حضرت لباس‏تمیز و مرتب می‏پوشید و محاسن مبارک را شانه می‏زد بلکه پیوسته‏بوی خوش عطر از حضرت از مسافتی دور استشمام می‏شد. بگذریم‏که خود حضرت خوشبو بود و بوی خوشش دوست و دشمن را جذب می‏کرد،که همواره از عطر نیز استفاده می‏نمود. راوی می‏گوید: قبل ازآنکه حضرت به مسجد وارد شود، ما خبردار می‏شدیم زیرا بوی عطرش‏از مسافتی به مشاممان می‏خورد و متوجه ورود حضرت می‏شدیم. خودحضرت نیز می‏فرماید: «ان الله یحب من عبده اذا خرج الی اخوانه‏ان یتهیا لهم و یتجمل‏» خداوند دوست دارد که بنده‏اش هرگاه‏می‏خواهد با برادرانش ملاقات کند، خود را آماده کند و برای آنهاآرایش نماید.
اسلام دستور آراستن داده است نه مانند برخی ساده لوحان که باموهای ژولیده و لباس نامرتب می‏آیند و خیال می‏کنند این از زهداست. نه! این از زهد اسلامی کاملا به دور است. زهد این است که به‏دنیا و ملذاتش دل نبندیم نه اینکه صوفی منشانه زندگی کنیم وژولیده سیما در میان مردم حاضر شویم!
۱) پیامبر اگر سواره بود هرگز نمی‏پذیرفت که شخصی همراه وهمگام او پیاده راه رود. از او می‏خواست که بر مرکبش در کنارش‏سوار شود و اگر قبول نمی‏کرد یا امکان نداشت، به او می‏فرمود:
از من جلوتر برو تا من در پس تو آیم و به تو برسم. این چه عظمت‏و بزرگواری است انسان‏ها را سرگردان می‏کندو به حیرت وامی‏دارد.
۲) اگر سه روز می‏گذشت و دوستش یا برادر دینی‏اش را نمی‏دید ازاو سؤال می‏کرد، پس اگر به مسافرت رفته بود برایش دعا می‏کردواگر در شهر بود حتما از احوالش تفقد می‏نمود و به زیارتش می‏رفت‏واگر بیمار بود به عیادتش می‏شتافت.
۳) پیامبر آنقدر مهمان نواز بود و مهمانش را احترام و تقدیرمی‏کرد که هرگاه کسی بر او وارد می‏شد، حضرت متکا و مسند خود رابه او می‏داد و اگر نمی‏پذیرفت آنقدر اصرار می‏کرد تا قبول کند.
۴) حضرت ضمن اینکه بسیار هیبت داشت، برای اینکه حاضرین ازدیدارش هراس نکنند و دیدارش آنان را نرنجاند، گاهی شوخی می‏کردو لطیفه‏ای در حد میزان شرعی می‏گفت که هیبتش حاضران را به‏وحشت نیاندازد و جرات سخن گفتن را از آنان سلب نکند. بویژه‏اگر می‏یافت که یکی از یارانش ناراحت و غمگین است‏با او شوخی‏می‏کرد تا غمش را بزداید. و اصلا پیامبر آن گونه با افراد سخن‏می‏گفت که مناسب با وضعیت علمی و حالت روانی آنان بود. در روایت‏آمده است: «و کان یخاطب جلساءه بما یناسب‏» و به اندازه عقل ودرکشان با آنان سخن می‏گفت و می‏فرمود: «ما پیامبران ماموریت‏داریم که با مردم به اندازه عقولشان سخن بگوئیم‏» .
۵) می‏فرمود: «اکرم اخلاق النبیین و الصدیقین البشاشه اذاتراووا و المصافحه اذا تلاقوا» برترین اخلاق پیامبران ورادمردان خوشروئی است هنگامی که به هم می‏رسند و مصافحه و دست‏دادن به یکدیگر است هنگامی که با هم ملاقات می‏کنند و لذا هر وقت‏پیامبر مسلمانی را می‏دید فورا با او مصافحه می‏کرد وبه او دست‏می‏داد و بر این امر بسیار تاکید می‏نمود. در روایت است که‏هرگاه دو مؤمن به هم می‏رسند و مصافحه کنند گناهانشان می‏ریزدمانند برگ درختان(در فصل خزان).
این بود چند جمله کوتاه ولی پرفایده از سیره و منش‏پیامبر که برای استفاده عموم عرض شد تا شاید در این هفته وحدت‏به کار گیریم و با هم پیوند صلح وصفا بندیم و دلها را از رشک وحسد و زیغ و رین پاک کنیم و گذشته‏ها را به خاطر خدا نادیده‏بگیریم و از لغزش‏های برادرانمان بگذریم(که خود نیز بسیار لغزش‏داریم)و وحدت را نه در سخن و گفتار که در عمل و کردار اجراکنیم و قلبها را از کینه و عداوت دور سازیم و با هم چنانکه خداو رسولش خواهد برادروار زندگی کنیم و اگر از دیگری انتقادداریم تلاش کنیم که انتقادمان سازنده و برادرانه باشد نه کینه‏توزانه و انتقام‏گرانه. باشد که روح رسول الله و روح فرزندش‏روح‏الله از ما خشنود گردد و کشورمان رنگ صفا و محبت‏به خودگیرد و راه نفوذ دشمنان قطع شود و دوستان، دشمنی را کنارگذارند و ولی حمیم گردند و عهد اخوت و برادری را دوباره تجدیدکنیم والسلام.
پی نوشت :
۱ . سوره احزاب , آیه ۲۱ . منبع : monadi.com
۱ . سوره انعام آیه ۲ او کسی است که . . . سپس اجل و مدتی قرار داد , و مدتی معلوم نیز نزد خود دارد .
۲ . . . . و مثلهم فی الانجیل کزرع اخرج شطأه , فازره , فاستغلظ , فاستوی علی سوقه , یعجب الزراع لیغیظ بهم الکفار . سورهٔ الفتح , آیه ۲۹ .
۳.مطابق آمار آن زمان .
۴ . سوره رعد آیه ۱۷ اما کف پوچ و تباه شده از بین می رود , و اما آنچه برای مردم سودمند است در زمین می ماند .
منبع : monadi.com
۱. سوره آل عمران , آیه ۱۵۹ .
۲. نهج البلاغه , حکمت ۳۳۳ .
۳. نهج البلاغه , خطبه ۳ : شقشقیه .
۴ . مانند نیل .
۵ . نهج البلاغه , خطبه . ۲۱۵ عقیل ! داغدیدگان به عزایت بنشینند ! آیا از آهنی که یک انسان از روی بازی و شوخی داغ نموده فریاد می کنی , و مرا به سوی آتشی می کشی که خداوند جبار از روی خشم خود آنرا برافروخته است ؟ ! .
۶ . سوره نحل , آیه ۱۲۵ .
۷ . بحار الانوار , ج ۲۰ , ص ۲۰۳ .
۸ . بحار الانوار , ج ۲۰ , ص ۲۱۵ .
۹و۱۰ . سوره انبیاء , آیات ۶۰ و ۶۲ تا ۶۴ .
۱۱ . بیت الاحزان , ص ۱۵۵ .
۱۲ . نهج البلاغه فیض الاسلام , خطبه ۱۹۳ .
منبع : monadi.com
۱ . البته توجه داشته باشید وقتی می گویم سیره رسول اکرم نگویید سیره امام حسین هم همین جور است , سیره حضرت علی هم همین جور است . البته همین جور است ولی ما فعلا از زاویه وجود پیغمبر اکرم داریم بحث می کنیم و الا فرقی نمی کند .
۲ . سوره توبه , آیه ۷ .
۳ . نهج البلاغه فیض الاسلام , ص ۱۰۲۷ , فرمان مالک اشتر .
۴ . سوره بقره , آیه ۱۹۰ .
۵ . سوره مائده , آیه ۸ .
۶ . سوره انفال , آیه ۶۰ .
۷ . نهج البلاغه فیض الاسلام , خطبه ۱۴۰ , ص ۴۲۸ .
۸ . این جهت در اینجا نیامده که چقدر معطل شدند تا آخر فرصت پیدا کردند خودشان را به او برسانند .
۹ . اسلام یعنی همان دین حق که در همه زمانها بوده و به دست پیغمبر اکرم به حد کمال خودش رسیده . قرآن همه را اسلام می داند و تعبیر آن اسلام است .
۱۰ . ترجمه : و در حالاتشان که به چشم دیگران میآید ضعیف و ناتوان قرارشان داده است .
۱۱ . نهج البلاغه , خطبه ۱۹۰ .
۱۲ . سوره دخان , آیات ۲۵ تا . ۲۷ ترجمه : چه باغستانها و چشمه ها و زراعتها و مجالس نیکو و عیش و نوشهای فراوانی را که در آنها دلخوش بودند , رها نمودند .
۱۳ . دهاقین جمع دهقان است که معرب دهگان است , و اصل معنی دهقان یعنی که خدا نه کشاورز عادی .
۱۴ . اسماء , کلفت و این حرفها نبوده . او به اصطلاح جاری قبلی حضرت زهرا بوده یعنی قبلا زن جناب جعفر بود که آن وقت می شد جاری حضرت زهرا . بعد از جناب جعفر زن ابوبکر شد که محمد بن ابی بکر که بسیار مرد شریفی است از همین اسماء به دنیا آمد . بعد از ابوبکر حضرت امیر با اسماء ازدواج کردند که محمد بن ابی بکر پسر خوانده امیرالمؤمنین شد و تربیت شده امیرالمؤمنین است و ولاء امیرالمؤمنین را دارد و با پدرش ارتباطی ندارد . غرض این است که اسماء زن مجلله ای است . همان وقت هم که همسر ابوبکر است , ولاءش با علی ( ع ) است , دوست علی است و ارادتمند به خاندان علی نه به خاندان شوهرش .
منبع : monadi.com
۱ . سوره حج , آیه ۱۱ .
۲ . البته نجوم ریاضی غیر از نجوم احکامی است , اشتباه نشود , دو نجوم داریم . نجوم ریاضی یعنی حساب خسوف و کسوف و امثال اینها , و جزء ریاضیات است . نجوم احکامی است که بی اعتبار است .
۳ . آیه ۱۶ .
منبع : monadi.com
۱ . و گوید آنرا به من واگذار , و در گفتگو و مجادله با من خشونت کرده است .
۲ . سوره ص , آیات ۲۳ و ۲۴ .
۳ . بحار جدید , ج ۱۶ ص ۲۱۷ .
۴ . سوره بقره , آیه ۷۵ .
۵ . سوره مائده , آیه ۲۴ .
۶ . سوره اسری , آیه . ۶۰ و ما رؤیایی را که در خواب به تو نمایاندیم و نیز آن شجره ملعونه در قرآن ( خاندان خبیث بنی امیه ) را قرار ندادیم مگر برای امتحان آنها , و ما ایشان را بیم می دهیم ولی جز بر طغیان آنها نیفزاید .
۷ . سوره أسرای , آیات ۷۴ و ۷۵ .
۸ . سوره کهف , آیه ۲۳ و ۲۴ .
۹ . سوره مؤمن , آیه ۵۱
۱۰ . بحار جدید , ج ۴۴ ص ۲۷۹ و ۲۸۰ .
۱۱ . نفثهٔ المصدور , ص ۴۶ . الاغانی , جلد اول , جزء هفتم .
منبع : monadi.com
۱ . سوره احزاب , آیه ۲۱ .
۲ . امالی شیخ طوسی , ج ۲ ص ۹۸ و ۹۹ .
۳ . سفینهٔ البحار , ج ۱ ص ۳۹۲ .
۴ . این جملات در پایان کتاب آورده شده است .
۵ . لغت ( سیره) را شاید از قرن اول و دوم هجری مسلمین به کار بردند . گواینکه در عمل , مورخین ما از عهده خوب بر نیامدند ولی لغت بسیار عالی انتخاب کردند . شاید قدیمترین سیره ها را ابن اسحاق نوشته که بعد از او ابن هشام آن را به صورت یک کتاب درآورده است . و می گویند ابن اسحاق شیعه بوده و در حدود نیمه قرن دوم هجری می زیسته است .
۶ . هنوز هم لغت ( سیاست) در میان ما مساوی است با نیرنگ و فریب , و حال آنکه سیاست یعنی اداره , و سائس یعنی مدیر . ما درباره ائمه می گوییم : ( وساسهٔ العباد) یعنی سیاستمداران بندگان , سائسهای بندگان , ولی کم کم این لغت مفهوم نیرنگ و فریب را پیدا کرد .
۷ . نهج البلاغه صبحی صالح , ص ۳۱۸ , کلام ۲۰۰
منبع : monadi.com
۱ . سوره توبه , آیه ۱۲۸ .
۲ . سوره نور , آیه ۳۳ .
۳ . نهج البلاغه , خطبه ۲۳۴ : قاصعه . و همانا خداوند از آغاز کودکی حضرت بزرگترین فرشته از فرشتگان خود را مأمور وی ساخته بود که او را به راه مکارم و محاسن اخلاق عالم می برد .
۴ . کسانی که مشرف شده اند می دانند اطراف مکه همه کوه است .
۵ . تحف العقول , ص ۳۶۸ , از امام صادق علیه السلام .
۶ . تاریخ یعقوبی , ج ۲ , ص ۱۱۰ با کمی اختلاف .
۷ . اصول کافی , ج ۱ , ص ۴۰۳ .
۸ . الجامع الصغیر , ص ۹۵ .
۹ . اصول کافی , ج ۲ , ص ۲۳۴ .
۱۰ . نهج البلاغه , نامه ۵۳ .
۱۱ . هدیهٔ الاحباب , ص ۲۷۷ .
۱۲ . این داستان در کتب شیعه هست . مرحوم حاج شیخ عباس قمی رضوان الله علیه آن را در چندین کتاب خودش نقل کرده است .
۱۳ . این را هم مرحوم حاج شیخ عباس قمی رضوان الله علیه نقل کرده است . البته دیگران هم نقل کرده اند .
۱ . سوره توبه , آیه ۱۲۸ .
۲ . سوره نور , آیه ۳۳ .
۳ . نهج البلاغه , خطبه ۲۳۴ : قاصعه . و همانا خداوند از آغاز کودکی حضرت بزرگترین فرشته از فرشتگان خود را مأمور وی ساخته بود که او را به راه مکارم و محاسن اخلاق عالم می برد .
۴ . کسانی که مشرف شده اند می دانند اطراف مکه همه کوه است .
۵ . تحف العقول , ص ۳۶۸ , از امام صادق علیه السلام .
۶ . تاریخ یعقوبی , ج ۲ , ص ۱۱۰ با کمی اختلاف .
۷ . اصول کافی , ج ۱ , ص ۴۰۳ .
۸ . الجامع الصغیر , ص ۹۵ .
۹ . اصول کافی , ج ۲ , ص ۲۳۴ .
۱۰ . نهج البلاغه , نامه ۵۳ .
۱۱ . هدیهٔ الاحباب , ص ۲۷۷ .
۱۲ . این داستان در کتب شیعه هست . مرحوم حاج شیخ عباس قمی رضوان الله علیه آن را در چندین کتاب خودش نقل کرده است .
۱۳ . این را هم مرحوم حاج شیخ عباس قمی رضوان الله علیه نقل کرده است . البته دیگران هم نقل کرده اند .
منبع : monadi.com
پی نوشت :
سایت بلاغ
منبع : به سوی نور


همچنین مشاهده کنید