جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

والا پیام‌دار


والا پیام‌دار
به راننده گفته بودم: جبل‌النور، او هم گفته بود خمسه و عشر ریال، کمی تردید کرده بودم، راننده گفته بود: بعید، حاجی بعید، من هم گفته بودم هرچه تو می‌گویی. نزدیک غروب بود که پای کوه رسیده بودیم و راننده گفته بود: «هذا‌ جبل‌النور». حرا
دامن‌اش پر از زباله بود؛ از قوطی‌های خالی نوشابه و شیر گرفته تا انواع کاغذهای مچاله شده شیرینی و شکلات و پلاستیک‌های خالی و له شده آب. بالای قله که رسیدم هوا تاریک شده بود. کمی آن‌سوتر از قله، زائرانی هنوز در انتظار بودند تا نوبت‌شان برسد. یا باید دو رکعت نماز می‌خواندند یا پشت به‌غار و رو به دوربین عکاس بنگالی در حال دعا می‌ایستادند تا یک عکس مقدس یادگاری بگیرند. فرصت برای هردو کار نبود. چند نفر زائر لبنانی هم روی تخته‌سنگ‌های سقف غار نشسته بودند و صدا به‌صدای هم انداخته و دعای توسل می‌خواندند. سه ساعتی که از شب گذشت دیگر کسی آنجا نبود و تنها ماندم؛ خلوت و خاموش. پیش از این، بلورِ خیالم در حرمِ کعبه شکسته بود. هرچه کرده بودم که زائر باشم، دست نداده بود، یعنی همه آن مناسک و اعمال که بجا آوردم، هیچ. حالا آمده‌بودم در این خلوتِ کوهستان، مگر رد‌پایی دیگر از محمد یافته باشم، شاید از خدایش، نشان دیگری پیدا کنم. خدایی که با کشتار گروگانگیرها رابطه‌ای نداشته باشد، برای جان بیگانگان هم حرمت قائل شود، بچه‌های آنها را هم دوست داشته باشد. مثل خدای شیخ ابوالحسن خرقانی عاشق باشد، در پیرامون خانه‌اش غوغا و فریاد مرگ بر این و مرگ بر آن طنین نینداخته باشد. بر دیوار خانه‌اش نوشته باشد که هرکس در این سرای آمد نان‌اش دهید، نان‌اش دهید و از دین‌اش مپرسید. برای پیدا کردن خدایی این‌گونه آمده بودم.
گرمای روز در این کوهستانِ خشک و عبوس فرصت آن را نمی‌داده تا محمد از پناه صخره‌ها به قله بیاید و آغوش به سوی آسمان بگشاید. اما شب فرصتی دیگر است. در پهنه آسمان، تابش ماه، تلالو ستارگان و سکوت و بیکرانگی است، از آن دست که دل آدمی را در خود می‌فشارد. محمد، یکه و تنها، بر فراز این صخره‌ها، دور از غوغای طواف و سعی میان صفا و مروه آمده بود. در این سکوت، تاریکی و خاموشی، اگر صدایی بوده باشد، گه‌گاه شاید زوزه شغالی، ناله مرغی، وزیدنِ بادی در پیچ و خم صخره‌ها و دیگر هیچ. شاید، شب‌های بسیاری را در این فراز آمده بوده و بسا که تا طلوع بامداد، چشم به پهنه آسمان دوخته. می‌اندیشم، آدمی در این هستی چیست؟ در برابر این پهنه بیکرانه‌ای که بدایت و نهایتی برای آن نمی‌توان پیدا کرد، عمر آدمی حتی لمحه کوتاهی هم محسوب نمی‌شود. در برابر این عمق و عظمت، آدم چون پرِ کاهی می‌نماید که با وزش یک نسیم، از جا کنده می‌شود و برای همیشه ناپدید می‌گردد. اگر چنین است، پس این‌همه خصومت و دشمنی اولاد آدم با هم چرا؟ از درک سکوت طفره می‌رویم، تا از دانستنِ خویش، طفره رفته باشیم. چه حیله‌ها که برای توجیه حماقت‌های خود نمی‌اندیشیم. شاید از آن رو که بسی سنگین است این سکوت و این عظمت. زهی گم شدنِ در غوغا، زهی صدا به‌صدای هم انداختن و در پیرامون کعبه چرخیدن و چرخیدن. و گاه آرزوی مرگ رقیب. شکست دشمن. مرگ بر این، مرگ بر آن. هنگامی که شب همراه با غبار زمین باشد و ماه نیز از صحنه بیرون رفته و همه‌چیز در آغوش تاریکی و ظلمت خزیده باشد، بر اوج این قله، محمد را تنها می‌بینیم، با سری پر از اندیشه و بی‌تاب از این همه درد بی‌درمان که آدم را به‌هزار فریب کشانده است. چه آنکه خویش را به شراب خرما می‌سپارد و چه آنکه خود را در غوغای طواف و هیاهوی حرم گم می‌کند و چه آنکه خیالات خوش برای عالم پس از مرگ می‌بافد و زاهدانه خود را به‌حماقت می‌کشاند. همه ما مردمان از دردی مشترک رنج می‌بریم. راستی محمد، خداوند هنوز هم با قلم تقدیر در آسمان به نوشتن مقدرات آدم‌ها و ملت‌های زمین سرگرم است؟ آیا طرح تازه‌ای در کارگاه آفرینش نیست که مرحمی بر این زخم کهنه ما باشد؟ نه برای آن سوی آسمان‌ها، نه برای ناکجا‌آباد، برای همین زمین؟ برای همین زندگی؟ اینکه ناجاودانه هستیم بماند، چرا این‌گونه به تلخی و پلشتی و خصومت با هم سر می‌کنیم؟ محمد خواب بود، یا بیدار؟ حالتی میان خواب و بیداری، در پناه همین صخره که اکنون در برابر خویش می‌بینم. با سری سنگین از اندیشه‌های متناقض، با دلی بی‌تاب از اندوه بی‌کرانه انسان. شب به نیمه رسیده بود، که ناگهان، آوای غریبی او را در خود گرفت. آوای پیچیدنِ توفان بر گرده صخره‌ها نبود، بسی سهمگین‌تر. از کجا بود این آوا؟ از آسمان؟ از زمین؟ از عمق وجود خود محمد؟ از جانب کوه؟ از درون غار؟ هیچ معلوم نیست. انگار از همه هستی، هم از آسمان، هم از زمین. هم از کوه، هم از نسیمی که بر صخره‌ها می‌وزد، هم از عمق وجود محمد و هم از بوته‌های کوهستان، یک سمفونی بزرگ، با شرکت همه اجزای هستی، یک کلام را در جانِِ محمد می‌سراید که: بخوان. چه چیز را باید بخواند؟ خود می‌داند؟ شاید همان کلامی را که سال‌ها در جست‌وجوی‌اش بود. همان کلامی که گه‌گاه در سکوت و در پیوند با بیکرانگی، شبحی از آن را دیده بود. کلامی به سنگینی‌ِ رنج‌های بی‌شمار همه آدم‌ها، همه قبیله‌ها، همه ملت‌ها. به سنگینی همه ظلمت‌هایی که در آغوش دره‌ها خزیده‌اند. محمد را می‌بینم، تلاش می‌کند، در خود می‌پیچد و، با خود می‌نالد که: نمی‌توانم. و در خود فرومی‌غلتد. بیهوش می‌شود. لحظاتی می‌‌گذرد. توفان آرام می‌گیرد. همه چیز به‌سوی آرامش باز می‌گردد. محمد به‌هوش آمده، هوشیاری خود را باز یافته، با چشمان حیرت‌زده‌اش همه چیز را از نظر می‌گذراند. ترسی متبرک، جانم را فراگرفته است. انگار ذهن هوشیار در آستانه ناخود‌آگاه کیهانی ایستاده است که باز همان آوای غریب او را در خود می‌گیرد که: بخوان. این‌بار صریح‌تر و آشکارتر. محمد باز هم تاب نمی‌آورد، باز هم از خواندن آن کلام عاجز می‌ماند، باز هم در خود می‌پیچد و فرو می‌غلتد.
چه دره هولناکی است در کناره این غار حرا! مرزهای هوشیاری و ناهوشیاری درهم می‌ریزند و محمد بیهوش، در شکاف همین صخره که اینجا هست، همین که غار حرا می‌نامندش. هنوز به‌هوش آمده و نیامده که این‌بار آن آوای غریب، راهِ چگونه خواندن را نیز برای محمد بیان می‌کند: بخوان، به‌نام خداوندت، همان که آفرید. آفرید انسان را از علق، بخوان، وخداوندت گرامی‌تر است، همان‌که آموخت به قلم آموخت انسان را، آنچه نمی‌دانست. محمد را می‌بینم که سراسیمه از این کلام تازه که در یافته از دهانه غار بیرون می‌زند. کناره غار پرتگاهی هراس‌انگیز است، محمد خود را از لابه‌لای سنگ‌ها و صخره‌ها به این سو می‌کشاند. از این غار تا کنار کعبه دوساعتی راه است. با شتاب به سوی مکه سرازیر می‌شود چنان است که سر از دستار نمی‌شناسد. مکه در آغوشِ مستی شبانه خود فرو خفته. هیچ‌کس نمی‌دانست که در آن سوی مکه، در میان آن صخره‌های خاموش، بر محمد چه گذشته است.
ساعت یک‌و‌نیم بامداد شده بود که صدای حرف زدن چند نفر از شیبِ آن سوی قله به‌گوش رسید، بعد نور چراغ قوه‌ها از پس سنگ‌ها پیدا شد، یک گروه حدودا ۲۰ نفری از زنان و مردانِ اندونزی هستند که به غار می‌آمدند، بی‌آنکه هم را بشناسیم، در آغوشم گرفتند و گونه‌هایم را بوسه‌ می‌دادند. حالا نمی‌دانم کلامی که محمد یافته بود، همین‌گونه بود، یا من دوست دارم این‌گونه باشد. اما این را می‌دانم که داستان هبوط آدم از بهشت به همین دلیل بود که آدم‌ها یکدیگر را دشمن می‌داشتند.
علی طهماسبی
منبع : روزنامه کارگزاران