سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
مجله ویستا


یکی بود یکی نبود


یکی بود یکی نبود
روزی روزگاری یکی بود یکی نبود. اگه فکر می کنین غیر از خدا هیچ کس نبود مطمئنا درست فکر کردین چون غیر از خدا واقعا هیچ کس نبود.
یه وقت و یه جایی یه شهری بود که طبق معمول قصه ها، یک سری آدم داخل اون شهر به خوبی و خوشی زندگی می کردند و باز هم طبق معمول قصه های یکی بود و یکی نبود، پادشاه اون شهر اتفاقا آدم ظالم، پول دوست، خیانتکار، قدرت طلب و فاسدی نبود و در عوض خیلی هم آدم خوبی بود ولی فقط یه عیب داشت و عیب پادشاه قصه ما این بود که عادت نداشت یک لباس رو دو مرتبه بپوشه و دوست داشت که هر روز یه دست لباس نو با طرح جدید مارک دار طبق متدها و ژورنال های روز به تن کنه تا مردم هر روز اون رو با ظاهری متفاوت ببینن (خب عیبی نداره آدم اگه عقده ای و دچار خود کم بینی و هزار و یک جور درد در مرض دیگه نباشه و پولش هم اونقدر باشه که از پارو بالا بره اگه این کار رو نکنه چی کار کنه.) به هر حال باید مشخص بشه که بچه پولداره. که البته من هم با نظر شما کاملا مخالفم.... ولی باقی ماجرا.... پادشاه قصه ما عادت داشت هر روز توی شهر اون هم خیابونای باکلاس شهر قدم بزنه و ظاهر و لباس های جدیدش رو به مردم نشون بده. عصرها ساعت ۴ و نیم که می شد با کلی ورانداز کردن خودش جلو آیینه با تیپ جدیدش می زد به خیابون و تا آخر شب که سگ ها به جای واق واق بوق می زدند می رفت توی قصرش....این ماجرا ادامه داشت تا این که یه روز خیاط های شهر هر کاری کردند دیگه نتونستن لباسی با طرح و متد جدیدش برای پادشاه درست کنن.
پادشاه قصه ما هم که معلوم نبود این ور آبی است یا آن ور آبی برای خالی نبودن عریضه و فقط به دلیل این که دیگه تفریحی نداشت دستور داد گردن همه خیاط ها رو از بیخ بزنن (نمی دونم تو قصه نوشته بود ظالم نبوده اما به عمق فاجعه دقت کنین اینجا دیگه چه بد نهایت فشاری آمده که ما رو هم خجل زده کرده... )
فردای اون روز پادشاه بخت برگشته ما طبق عادت همیشگی اش از خواب بیدار شد و بعد تازه یادش افتاد بله باید الاغ بیاره و باقالی بار بزنه با این که عادت نداشت و براش خیلی سخت بود خودش به تنهایی فکر کرد که چه خاکی رو امروز باید تو سر خودش کنه و در حالی که هی مقابل کمد لباسش راه می رفت و تندتند با خودش می گفت: چی بپوشم... چی بپوشم... نهایتا به این نتیجه رسید که توی این هیری ویری که مشکلات گرونی و اجاره خونه و شهریه دانشگاه و خرید جهیزیه و ... هواس جمع برای کسی باقی نگذاشته کی یادش مونده که پادشاه کدوم لباس رو تا حالا پوشیده و کدوم رو نپوشیده... به همین دلیل طی مراسم باشکوهی رفت سر کمد لباساش و اولین لباسی که دستور دوختشو داده بود پیدا کرد و پوشید (شاید به همین دلیله که هر ۲۰-۳۰ سال دوباره ما جماعت هم این نکته ظریف رو رعایت می کنیم.)شک ندارم که منظورمو متوجه شدین و تو این چند ثانیه هم حتما پادشاه قصه ما از اتاق پرو بیرون آمده و منتظره ما نظر بدیم. ای وای از بخت بدلباس برای هیکل پادشاه شبیه چغندر شده بود. پادشاه هم که از غذا (قضا) صبحانه یه دست کله پاچه با مغز مرغ خورده بود کاری به این کارا نداشت و با هر جون کندنی بود لباس تنگ و کوتاه رو تنش کرد.
و همون لحظه بود که وزیر اعظم مثل جن بو داده شده جلوی پادشاه ظاهر شد و محض افزایش حقوق و حق عائله مندی و خرج زن و بچه شروع کرد به بادنجون دور قاب چینی و پادشاه هم که دید عجب؟آب در کوزه و ما هی الکی الکی تو این گرونی ها دنبال لباس مارک دار می گردیم.
این همه لباس طبق آخرین متدهای اون ور آبی داخل کمد لباس ما هست و ما دنبال خیاط خانه و طرح جدید می گردیم!!!
خوب هر چیزی یک شروع و ابتدایی داره مسلما یک پایان و انتهایی هم داره. نخیر اشتباه نکنین قصه ما تمام نشده تازه هنوز اون قضیه اون دو نفر خیاطی که قراره بیان و سر پادشاه رو کلاه بذارن و هیچی رو به عنوان لباس، به پادشاه غالب کنن و بعدش بگن فقط آدم های عاقل می تونن بفهمن و این لباس رو ببین و این که همه از ترس احمق و کودن فرض شدن به لباس های پادشاه بدون لباس به به و چه چه می گفتن و این که فقط یه پسر کوچولو از وسط جمعیت داد زد: (...) (با عرض پوزش جمله پسرک غیربهداشتی است و پادشاه هم به جای داد زدن پسر از او قدردانی کرد و براتون تعریف نکردم!!!
اگه هم تعریف کنم اشتباهی فکر نکنین که قصه ما به سر و کلاغه به خونه اش رسیده، نه! چون تازه اول کاره و بر خلاف تصور رایج مردم قصه باید سر و ته و نکته آموزنده ای داشته باشه و این طوری تمام نمی شه بلکه بعد از دستگیری پسر کوچولو و بعد از این که پادشاه قصه ما که آخرش معلوم نبود این ور آبی یا اون ور آبی و متحول می شه و به اشتباهات خودش پی می بره و از اون جا به بعد سعی می کنه به فراخور وضع مالی و سلیقه خودش همیشه در جمع با لباس ملی و در خور شان ظاهر بشه و طوری هم رفتار نکنه مردم شهر این جوری (دقت کنید این جوری) نیگاش کنن و زیر لب این جوری (بازم وقت کنین این جوری) بگین: عقده ای.
اگه دقت کرده باشین قصه ما تمام شد و احتمالا تا این دست اون دست کردیم کلاغه هم به خونش رسید.
یه سوال؟ اگه شما به جای پادشاه می بودین در اون شرایط چی کار می کردین؟ (نه لازم نیست الان جوابشو بنویسین. اصلا می تونین خوب فکر کنین و بعد به ما ایمیل بزنین) ولی به نظر قصه گو بهترین کار تو اون شرایط پادشاه استعفا دادن از سمت و کرایه کردن الاغ دیگه ای (غیر از الاغ ذکر شده در سطور قبل) و اشتغال به شغل با حال با قالی بارکردن موافقید؟
ضمنا قصه ما با ذکر چند نتیجه اخلاقی که به زور می توان از ماجرای بالا استخراج کرد تمام می شود.
۱) ما باید به پدر و مادر خود در هر شرایطی احترام بگذاریم.
۲)مسلما علم بهتر از ثروت است.
۳)در لباس پوشیدن خود تجدید نظر کنید.
۴)در هر شرایطی خودتان را برای باقالی بار زدن آماده نگه دارید.
۵)برای این که کلاغه به خونش برسد باید مشکل ترافیک هر چه سریع تر حل شود.
پی نوشت:
چون برای نویسنده هنوز هم مشخص نیست که پادشاه و شهرش کدوم ور آبی هستن بنابراین مراد از اون ور آبی شاید اون ور آب رایج در بین مردم نباشه.یعنی اگه پادشاه اون ور آب زندگی کنه اون ور آب برای او این ور آبه که البته بعید به نظر می رسد چون به عقیده حقیر کلمات متد و ژورنال مربوط به اون ور آب می شد.
پی نوشت: نویسنده برای جلوگیری از رواج عادات پوششی غلط از ذکر اسامی لباس ها و تیپ های پادشاه قبلا معذور شده است.
منبع : روزنامه خراسان