چهارشنبه, ۲۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 15 May, 2024
مجله ویستا

جان های مکدر


جان های مکدر
هگل می گوید؛ «بدترین جنایت علیه بشریت، جنایت علیه روح است.» هرچند روح در اندیشه هگل معنایی متفاوت دارد نسبت به آنچه این واژه در اذهان تداعی می کند. روح را گاهی «ذهن» ترجمه کرده اند. اما در اینجا این عبارت هگل را مصادره به مطلوب می کنم و از روح معنایی برمی سازم که نیچه منظور دارد. نیچه وقتی از جان های آزاد سخن می گوید، منظورش آن جان هایی است که متفاوت و حتی متضاد از اصل و نسب، جایگاه اجتماعی، محیط و زمانه خود عمل می کنند. از نظر نیچه، جان آزاده، استثناست و جان های دیگر به قاعده. به همین دلیل جان آزاده شاید از راه ضد اخلاقیات رایج به حقیقت برسد و آن جان های دیگر از راه اخلاقیات متداول به غیرحقیقت یا ضدحقیقت دست یابند.
وقتی در زمانه یی ریاکاری خود تبدیل به اخلاقیات رایج می شود و درست با شعارهای «ریاکاری نکنید»، «دروغ نگویید» و «نیکی بجویید»، در زمانه یی که ستمگران نیز از آزادی و دموکراسی و عدالت حرف می زنند و تحت این شعارها عمل می کنند، ضداخلاقیات، کنشی است که جان های آزاده برمی گزینند.
آن جان های دیگر البته جان های آزاده را مطرود می دانند. در این زمانه است که جان های آزاده، مطرودین اند. آنها استثنایی بر قاعده اند. اما این استثناست که خواب قاعده را بر هم می زند. حتی به بهای کشته شدن و جنون. اینها بهایی است که جان با ضد اخلاقیات می پردازد.از این رو، بهتر است که در عبارت «بدترین جنایت علیه بشریت، جنایت علیه روح است»، روح را همان جان بگیریم. در روزگاری که امکان (یا بهتر بگوییم امکانات) زندگی از آدمی سلب شود - امکانات در همه ابعاد آن - باید گفت که جنایتی رخ داده است و البته سلب امکان زندگی از «جان» آدمی، تحت لوای سعادت صورت می گیرد. سعادت بشری، مقوله یی بوده است که از زمان سقراط مورد بحث قرار گرفته است.
از نظر این دست از فلاسفه، آن بشری سعادتمندانه زندگی می کند که نیک زندگی کند اما خود نیک یا خوب نیز مفاهیمی مبهم است. مساله این است که چه کسی عامل تشخیص سعادتمندی بشر است؟ آن عبارت هگل در رابطه مستقیم با همین پرسش قرار می گیرد. هرچند که با طرح این مساله باید مراقب بود تا به دام کلبی مسلکی فرو نغلتیم. نقد سعادتمندی بشر با نقد توتالیته صورت گرفته است.
به عبارتی نقد مونیسم (تک گرایی) که به توتالیته ختم می شود با حضور پلورالیسم (کثرت گرایی) معنا می یابد. در عین حال باید متوجه شویم که حضور کثرت گرایی به بی وضعیتی و بی تفاوتی ختم نشود. تفاوتی که در لیبرالیسم شاهد هستیم آمیخته به رفاهی است که جان ها را بی تفاوت می کند. بی تفاوت نسبت به آنچه خارج از مرزهای رفاه خود انجام می یابد. آنچه لاکلائو و موفه می گویند ناظر به همین بحث است.
آنها می گویند گروه های هویتی دارای مرزهای آنتاگونیستی هستند که باعث می شود هژمونی یک گروه هویتی دیگر در جامعه را برهم زنند. همچنین است برهم زدن هژمونی جهانی را.این مساله به ویژه درون جوامع تک گرا یا تک صدا اهمیت بسزایی دارد زیرا اگر یک گروه هویتی، مامور سعادتمندی دیگر گروه ها شود، به معنای از بین بردن امکان زندگی برای دیگر جان هاست. بدین ترتیب که این جان ها در یک گروه هویتی منحل می شوند و با ارائه یک شعار، دیگر جان ها را به ویژه جان های آزاده نیچه یی را در هم می کوبند.
به عبارتی استثنا را هم می خواهند به صورت قاعده درآورند. در اینجا است که جنایت علیه جان (روح) تحت عنوان مبارزه با ضد اخلاقیات صورت می گیرد. در واقع جان هایی مستثنی در پناه ضد اخلاقیات نمی خواهند تبدیل به قاعده شوند و بدین ترتیب از سوی جامعه، محکوم به آدم های بی اخلاق می شوند.
اما این محکومیت تغییری در جنایت علیه روح آدمی نمی دهد. در جامعه مونیستی ناگزیر یک مجموعه از اخلاقیات حاکم خواهد شد اگرچه داعیه سعادتمندی بشری دارد اما خود این مساله به دلیل هژمونیک بودن عملاً نافی داعیه خود می شود.
از منظر لاکلائو و موفه طرد گروه های هویتی در جامعه مونیسم و تحمیل یک شیوه زیست بر دیگر شیوه های زیست به چیزی جز جنایت علیه جان ختم نمی شود. شاید جامعه مونیسم مدعی شود که جامعه کثرت گرا دچار هرج و مرج است اما همبستگی کثرت ها (solidarity of plural) است که مانع هرج و مرج می شود و اتفاقاً آنتاگونیسم گروه های هویتی امکان چنین امری را میسر می سازد.
نکته مهمی را که باید در اینجا اشاره کرد این است که وقتی یک گروه هویتی، هژمونی جامعه را به دست می گیرد صرفاً به دلیل فکر مونیستی آن نیست که قابل چون و چراست بلکه اساساً جایگاه مونیستی است که این گروه ها به آن پرتاب می شوند، قابل بحث است. در واقع پرتاب نشدن به این جایگاه تنها شانس و فرصتی برای دیگر گروه ها به حساب می آید. پرتاب نشدن آنها فرصتی برای آنهاست.
منکوب کردن شیوه های زیستی یا جان های آزاده تنها در یک جایگاه مونیستی صورت می گیرد. سرکوب شیوه های زیستی، همان زایل کردن جان هاست. این پرسش وجود دارد که چگونه در یک جامعه «جنایت علیه روح» حاکم نشود و هژمونی جامعه به حالت شناور درآید به جای آنکه تثبیت یابد و به صورت مونیسم درآید. مساله این نیست که چه گروه هویتی و با چه نام و چه شعاری دیگر شیوه های زیست را از بین می برد بلکه مساله خود آن جایگاهی است که چنین نام و شعارهایی را تولید می کند.
نقد رادیکال، تیزهوشانه و زیرکانه معطوف به آن جایگاه در یک دوره است.در همان دوره شصت، همگان بر آزادی متفق القول بودند. اما آن آزادی، آزادی انتزاعی بوده زیرا تنها به صورت انضمامی می توان از آزادی برای چه کسی و آزادی از چه سخن گفت. آزادی انتزاعی مفهومی تهی است که گروه های فکری هرچه سریع تر آن را پر می کنند. اما این بدین معنا نیست که به آزادی انضمامی دست یافته باشند. به همین ترتیب است در مورد «برابری». البته در مونیسم، می توان از آزادی برای گروه هویتی «ما» سخن گفت. اما این آزادی انضمامی نیست زیرا این آزادی، آزادی را نقض می کند.
در عین حال همانطور که گفته شد شیوه زیست پلورالیستی نیز مشکل را حل نمی کند، چنانچه به ورطه بی تفاوتی ها و بی اعتنایی فروغلتد. امری باید موجود باشد که رخوت و اختگی را از جامعه بزداید. چیزی که موفه در کتاب «در باب امر سیاسی»، «آگونیسم» می نامد. مفهومی که مرزی بارز از آنتاگونیسم افراطی دارد.
در آنتاگونیسم بی حدوحصر، خشونت چنان بین گروه های هویتی خیز برمی دارد که جامعه را به هرج و مرج می کشاند مانند نزاع درون یوگسلاوی سابق و کشتارهای رواندا. اما آگونیسم مربوط به همان «جان» ها باز گفته است؛ حیات شورمندانه در مقابل اختگی. آگونیسم در شیوه های زیست پلورالیستی، ضروری است. چون در این صورت روح ها (جان ها) تباه، مکدر و سرکوب نمی شوند.
امیرهوشنگ افتخاری راد
منبع : روزنامه اعتماد