سه شنبه, ۲۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 14 May, 2024
مجله ویستا

آیت و رحمتی از خدا


آیت و رحمتی از خدا
مطابق آنچه که تاریخ‌نویسان اکنون می‌شمارند، ۴ سال پیش از میلاد یعنی ۲ هزار و ۱۲ سال پیش، در شهر بیت‌لحم کودکی به دنیا آمد با خلقتی بس عجیب؛ خلقتی که دیگر کسی بدان شیوت بدین جهان نیامد. (هفت آسمان)
مادرش دختر عمران بود و از نسل داوود پیغامبر. زنی پاکدامن و منزه از هر گناهی که عمری را در محراب مسجد ملازم نماز بود و روزه. وقتی فرشته جبرائیل بر او بشارت تولد فرزندی داده بود، متعجبانه پرسیده بود: «مرا چگونه فرزندی باشد؟ حالی که هیچ مردی مرا لمس نکرده؟» و او جواب گفته بود: «این بر خدای آسان است که مشیت او البته در این است.» در آن زمان خدای را تمجید کرده بود که به لطف در کنیز معبد نگریسته است و به نفس خود گفته بود: «خدایت بشناس و به خدای رهاننده‌ات فخر کنی. اوست که تو را نزد امت‌های جهان مبارکه می‌گرداند.»
مریمس دلش آرام نداشت. از مردم طایفه‌اش می‌ترسید که قدرش ندانند و به جرم گناه ناکرده، سنگسارش کنند. چند ماه بعد به دلش افتاد تا قیمی بر خود برگزیند؛ یوسف خاله‌زاده‌اش را. مردی نیکوکار که پیشه درودگری داشت و همسر و چند فرزند. پس یوسف ملازمش گشت، اما چون وی را بدان حالت دید بر طرد او عزم کرد. فرشته خدا در خواب به سراغش آمد که «مریمس از گناه منزه است. آنچه در وی دیدی به خواست خداست. آن باکره (عذراء)‌ پسری می‌آورد که عیسی نام می‌نهیدش. همت کنید او را از خمر و هر طعام ناپاک بازدارید، زیرا که او قدوس خداست. پیامبری است که به سوی دودمان یعقوب می‌آید و آیات عظیمی از خدای تعالی می‌آورد و سبب نجات بسیاری خواهد شد.» یوسف چون برخاست خرسند بود. خدای را سپاس گفت و در تمام عمرش به اخلاص تمام خادم مریم شد.
سرزمین یهودیه در آن زمان تحت سلطه رومیان بود و اگوستوس، قیصر روم امر کرده بود تا در تمام مستعمراتش افراد را سرشمار کنند. از این رو هر کس می‌بایست به شهر دودمان خود برمی‌گشت. چنین شد که یوسف و مریم از شهر ناصره در استان جلیل، به سوی بیت‌لحم در جنوب راهی شدند؛ بیت‌لحم، شهر داوود پیغامبر که آنان از نسل داوود بودند. شهر کوچک بود و مسافران بسیار. منزلی نیافتند و به ناچار بیرون شهر مسکن گزیدند. جایی که محل شبانان بود.
در این مدت ایام مریم تمام شد. پس آن عذرا را نوری سخت درخشان فرا گرفت و رنجی عظیم در وی پدید آمد. به زیر درخت خرمایی رفت خشک. همان‌جا مقیم بود و درد میکشید. آن‌گاه آنچنان این درد عظیم شد که آرزو کرد کاشکی از این پیش‌تر مرده بود. همان‌جا عیسی از وی جدا شد و او به سختی درخت خرما را بجنبانید و آن درخت سبز شد و خرما از آن فرو ریخت و او سیر بخورد و قوتی یافت. کودک را به پهلوی خود گرفت و او را در پارچه‌ای پیچید و در آخور نهاد، زیرا هنوز در کاروانسرا جایی نبود.
پس شماری بسیار از فرشتگان به شادی آمدند و تسبیح‌کنان سلام و تهیت خداوند تعالی بر مریم رسانیدند و او خدای را بر ولادت وی حمد بسیار کرد. لحظاتی بعد فرشته‌ای از سوی خدا بر آن شبانان مژده تولد طفل داد که «در شهر داوود کودکی آمده که خلاص قوم یهود است.» پس شبانان عزم دیدار کودک کردند. پس به آن نشان آمدند و طفل موعود را یافتند و او را تکریم نموده و این واقعه در شهر منتشر ساختند و یوسف خدای را شکرگویان بود.
در روز هشتم چون برای ختنه طفل به اورشلیم شدند، به مادر طفل گمان بد بردند. از آن رو شکایت بر زکریا آوردند. چه او پیش از این متکفل مریم بود و هم شوی خاله‌اش. زکریا گفت: «هرگز هیچ آدمی سوی او نرفت و او را چنان داشتم که هیچ خلقی روی او نیز هم ندید.» ایشان گفتند: «پس این کودک از کجاست؟» زکریا گفت: «این سخن از وی باید پرسیدن.» عده‌ای جواب گفتند: «مریم این کودک را از یوسف درودگر آورده است.»
پس جملگی نزد وی رفتند. مریم ایشان را چنان نمود که روزه می‌دارم و با کس سخن نمی‌گویم. پس سوی عیسی اشارت کرد. پرسیدند: «چگونه با کودکی که در گاهواره است سخن گوییم؟» خدای، عیسی را به سخن در آورد به زبانی فصیح. فرمود: «منم بنده خدای که مرا کتاب آسمانی و شرف نبوت عطا فرمود و مرا هر کجا که باشم مبارک گردانیده و سلام او بر من است، روزی که تولد یافتم و روزی که بمیرم و روزی که برانگیخته شوم برای زندگانی.» و این چنین هر شکی از دلشان برخاست.
آن‌گاه وفق شریعت موسی به معبد رفته، طفل را ختنه کردند و او را همان‌طور که فرشته گفته بود عیسی نامیدند. پس آن دو دانستند این طفل زود است که خلاص و رستگاری بسیاری برای قوم بیاورد. از این رو طفل را به بهترین وجه نگهداری می‌کردند و بسیار خدای‌ترس بودند.
هنگام تولد عیسی، هیرودیس پادشاه یهودیه بود و در آن زمان مجوسانی در حوالی ایران بودند که بر ستارگان آسمان چشم داشتند. پس بر ۳ نفر از ایشان ستاره‌ای در افق پایین نمایان شد که سخت درخشندگی داشت. پس از پی آن ستاره به یهودیه آمدند. چون به اورشلیم رسیدند، سوال کردند که پادشاه یهود کجا متولد شد؟ پس چون این سخن به گوش هیرودیس رسید هراسان شد. کاهنان و کاتبان خود را گرد‌آورد که آن فرزند موعود کجا تولد خواهد شد؟
جواب گفتند در بیت‌لحم است، آن‌گونه که ما در کتب انبیاء خوانده‌ایم. پس هیرودیس آن ۳ مجوس به حضور طلبید و از آمدن ایشان جویا شد. گفتند: «ستاره‌ای در شرق، ما را به این شهر راهبری کرد و ما خرسندیم اگر بتوانیم به این پادشاه تازه، هدایای خود پیشکش کنیم.» هیرودیس گفت: «به بیت‌لحم بروید و از این طفل سراغ بگیرید. چون او را یافتید مرا نیز خبر کنید تا بر او سجده برم.» و او البته این را از روی مکر می‌گفت.
پس مجوسان از اورشلیم رفتند. ناگاه دیدند ستاره‌ای که بر آنها در شرق هویدا شده بود در پیش روی ایشان می‌رفت. بسیار مسرور شده خدا را شکر گفته و از پی‌اش رفتند. وقتی به بیت‌لحم رسیدند ستاره در فوق کاروانسرا ایستاد. چون داخل شدند طفل را با مادرش یافتند. خم شدند و بر او تعظیم کرد و عطرها با نقره و طلا بر او پیشکش نمودند. سپس بر آن عذراء هر چه دیده بودند حکایت کردند، اما چون خفتند کودک به خوابشان آمد و ایشان را تحذیر فرمود که مباد به اورشلیم برگردند زیرا از شر هیرودیس در امان نخواهند بود. صبح که برخاستند از راه ‌دیگر به وطن خود باز آمدند و از آنچه در یهودیه دیده بودند تماما خبر دادند.
از آن روی که بازنگشتند، هیرودیس گمان برد مجوسان او را تمسخر کرده‌اند. پس قصد کرد آن طفل را بکشد. آنگاه فرشته خدا بر یوسف در خواب ظاهر شد و گفت: «برخیز و طفل و مادرش را بگیر و به مصر روان شو، زیرا هیرودیس می‌‌خواهد او را به قتل برساند.» پس ایشان به زمین مصر شدند و در آنجا تا زمان مرگ هیرودیس بماندند. در آن وقت اما هیرودیس لشکر خود فرستاد تا در بیت‌لحم، تمام کودکان نظیر عیسی را‌ بکشتند.
عیسی هنگام نوزادی: سلا‌م او بر من است روزی که تولد یافتم و روزی که بمیرم و روزی که زنده برانگیخته شوم
عیسی به ۷ سال رسیده بود که فرشته خدا در خواب به یوسف گفت: «به یهودیه بازگرد، زیرا آنان که مرگ کودک را می‌‌خواستند اکنون مرده‌‌اند.» چون به یهودیه باز آمدند، خبرشان شد که هیرودیس مرده و فرزند او حاکم یهودیه گشته. پس بیم کرده و به سوی ولایت جلیل شدند و در شهر ناصره مقیم گشتند. پس کودک در نعمت و حکمت پرورش یافت.
چون عیسی ۱۲ ساله شد، او را به اورشلیم بردند تا وفق شریعت موسی سجده کند، پس از اتمام نمازهایشان، بازگشتند اما عیسی را نیافتند. گمان بردند به مسکن‌شان دراورشلیم بازگشته، پس روز سوم، او را در معبد یافتند که با علما محاجه می‌فرمود. پس هر کس از سوال‌ها و جواب‌های او متعجب گشته، می‌گفتند: «چگونه مثل این علم به این کودک داده شده، حالی که او خواندن نمی‌داند؟» مریم او را ملامت کرده گفت: «ای فرزند! این چه بود که بر ما روا داشتی؟» عیسی جواب گفت: «مگر نمی‌دانید که خدمت خدای، بر خدمت والدین مقدم است؟» سپس به آنها با ناصره رفت و ایشان را مطیع بود، با تواضع و احترام.
پس چون عیسی ۳۰ ساله شد، به کوه زیتون برآمد تا با مادرش زیتون بچیند. وقتی در ظهر نماز می‌کرد ناگاه نور تابانی او را فرا گرفت و انبوهی از ملائک که به شمارش نمی‌آمدند تسبیح‌گویان نزد وی آمدند. پس فرشته جبرائیل کتابی را پیش نمود گویا که آن آیینه درخشانی بود. پس آن کتاب بر دل عیسی نازل شد و او شناخت به واسطه آن کتاب هر چه خدای گفته و هر آنچه خدای می‌خواهد و حتی این‌که هر چیزی بر او مکشوف شد و حجاب‌های جهل از نزد وی کنار رفت.
پس چون دانست پیغمبری است که به سوی یهودیه فرستاده شده مادرش را بدان امر مطلع گردانید. گفت: «شایسته است از برای مجد خدای، مشقت بسیار ببیند و دیگر نمی‌تواند ملازم او باشد و خدمتش نماید.» مادرش جواب گفت: «پیش از آن که تو تولد شوی من به همه اینها خبر داده شده‌ام.» از آن روز عیسی از مادر جدا شد تا به امر رسالت بپردازد.
عیسی به بیت‌المقدس رفت. گفت:‌ «منم عیسی، پیغامبر خدای. او مرا فرموده است که شما را به او باز خوانم.» ایشان گفتند: «به چه نشان تو پیغمبری؟ حجتی بنما تا ما نیز ببینیم.» عیسی گفت: «نشان و حجت من آن است که من مرغی از گل بکنم و در او بدمم و آن مرغ به قدرت حق زنده گردد و بپرد و کوران بینا کنم و ابرصان شفا دهم و دیوان بگریزانم و مردگان زنده گردانم و بگویم شما دوش در خانه چه خوردید و چه در خانه‌ها باقی دارید. پس گل بیاوردند و مرغی بکردند و وی در آن دمید تا جان بگرفت و برخاست و به آسمان بر شد و بسیار کوران بینا کرد و بسیار معجزت‌ها آورد و بشارت‌های بسیار به آمدن پیمبر خاتم داد. همان که یهود در کتاب موسی وعده آمدنش را خوانده بودند. پس این چنین شد که نشان آن موعود را از وی جویا شدند. نامش را و مرامش را و این که از کجاست. عیسی همه را باز گفت و آنان بنبشتند و مکتوب کردند. سال‌ها بعد جمعی از بازماندگان آن قوم، از یهودیان و مسیحیان وفق آن سخنان هجرت کرده و در اطراف شهری در جنوب مسکن گزیدند تا شاید پیغامبر خاتم را ببینند و بدو ایمان آورند؛ شهری در جنوب، شهر یثرب، همان شهری که عیسی نشانش گفته بود. اما وقتی حضرتش آمد ایمان نیاوردند. معجزت‌ها کرد اما سودی نبخشید، چون برخلاف پندارشان بعثت نبی خاتم از میان افراد ایشان که خود را قوم برگزیده خدا می‌‌دانستند نبود.
عیسی ۳ سال نبوت کرد، اما کاهنان قوم سخنش را نپذیرفتند و به عداوتش برخاستند. آن‌گاه که غیظشان به نهایت آمد مکر کردند که او را بکشند و این سنت مفسدان یهود بود. بدان‌سان که پس از سلیمان نبی با پیامبران صدیق خدا چنین می‌کردند و بالعکس انبیای کذبه را تکریم می‌نمودند. اینچنین شد که خدای تعالی نیز مکر کرد. مکر خدای غالب، آن‌گونه بود که میان خلایق اختلاف آمد که او کجا شد؟ بر صلیب یا بر آسمان؟ و آن واقعه در سال بیست و نهم از تقویم میلادی کنونی بود که این خود البته حکایتی دگر است.
منابع:
قرآن عظیم، تفسیر طبری، انجیل برنابا، فصلنامه‌ هفت آسمان شماره ۳۴، انجیل لوقا، انجیل متی.
امیر اهوارکی
منبع : روزنامه جام‌جم