دوشنبه, ۳۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 May, 2024
مجله ویستا

جهان تراژیک در نیچه و هگل


به نظر می رسد كه جهان تراژیك كمتر از ویژگی های هگل و بیشتر از صفات جهان نیچه باشد. اما تراژدی در تكامل روح در هگل دیده می شود (حتی اگر تحت این لفظ در نیاید). در پدیده شناسی، روح انواع بودن های تراژیك را تجربه می كند. سوی دیگر بودن تراژیك همانا «رواقی بودن» است كه روح با اجبار از آن می گذرد. نقطه دیگر «رواقیت»، تراژیك است. در بعد «رواقی»، نوعی بی تفاوتی نسبت به جهان دیده می شود، حال آنكه در «آگاهی دردناك»، روح به طور موقت در موقعیتی قرار دارد كه خود را مواجه با ثانویت می بیند و نسبت به جهان در عدم پذیرش به سر می برد در نتیجه تصویر به گونه ای دیگر است. روح در ابتدا مواجه با «انحطاط» است و بعد از آن به مرحله «نجابت» می رسد و سپس دچار «سلامت تراژیك بزرگ» می شود. از دیدگاه نیچه، روح آن هنگام كه تحت تاثیر حیات واقع شود، دچار «انحطاط» می گردد.
جریان حركت روح به علت «حیات» همان انحطاط است. روحی كه تاثیرپذیر حیات بیرون از روح است، دچار انحطاط شده و از بعد «سلامت» و «سلامت تراژیك بزرگ» به دور می افتد. برای نیچه معیار «سلامت»، همان «نجابت» است كه می تواند روح را تابع خود سازد. بعد دیگر روح همان نقاهت است، «نقاهت» جزیی از «سلامت تراژیك بزرگ» است كه روح هنگام باز سازی خود با آن مواجه است. «سلامت نجیبانه» پس از مواجه شدن با «انحطاط»، «سلامت نجیبانه» را می جوید و این آن چیزی است كه از نقاهت حاصل می شود. تركیب ارگانیك بدن در نقاهت، در آستانه سلامت تراژیك بزرگ قرار می گیرد. لذا «نقاهت» جزیی از تركیب ارگانیك بدن است.
لذا در اینجا تن تمرین می كند كه چگونه در كنار «نیستی» بایستاد و به آن نظاره كند. لذا سلامت واقعی در كنار نیستی قرار می گیرد.به سخن دیگر می توان گفت كه دنیا و بعد نقاهت فصلی است جهت دوباره سازی «تن»، «تن» در نیچه بعد اشرافی دارد و از این نظر حكمران ابعاد دیگر است. تجربه نیستی نیز برای تن، جایی خاص را دارد. تن یك «مفهوم» نیست و لذا از دنیای «مفاهیم» به دور است. دانش و مفاهیم برخاسته از دانش در مقابل تن راه به جایی نمی برند. مفاهیم شهودی نیز فقط تا حدی بیانگر ابعاد تن هستند. اما مفاهیم در فقر نسبی به سر برده و دیدگاه ها نمی توانند دنیای تن را ترسیم و یا تصویر كنند.اهمیت مفهوم هستی تراژیك بزرگ در این است كه انسان تنها موجودی است كه در بطن هستی دارای بعد تراژیك می شود. معنای تراژیك در اینجا همان در لبه پرتگاه بودن است كه با «غرور» صورت می پذیرد. تجلی غرور در سلامت تراژیك خود را نشان می دهد و این بدان معنا است كه اگر چه در لبه پرتگاه است اما «غرور» خود را از دست نمی دهد. در واقع غرور آن چیزی است كه در سلامت تراژیك خود را نشان می دهد لذا سلامت تراژیك محصول «سلامت نجیبانه» است كه نظر مقابل سلامت «انحطاط آمیزی» است.
در اینجا لازم است به مفهوم «بازی» نیز اشاراتی بشود. در نیچه جهان یك طرف دیگر بازی است. تا زمانی كه بازی فرد با جهان ناشی از «لبریز بودن» است، بازی برای فرد به معنای بازی به معنای واقعی كلمه است. یعنی آنكه فرد می تواند قواعد بازی را خود تعیین كند. چرا كه فرد همچنان سرشار از هستی است لذا طرف دیگر بازی، ضعیف و زبون بوده و این در واقع فرد است كه ابعاد بازی را تعیین می كند. فرد در اینجا «سرشار» است. در انواع هنر می توان این سرشار بودن را ملاحظه كرد. نمونه آن كار معروف آگوست رودن است؛ در اینجا فقط یك تن محكم و بی تفاوت نشسته است. در حالی كه دیگران در تب و تاب بوده از این رو به آن رو می شوند. عضلات نیرومند فرد نشسته، پیام هنر را به ما می رساند: هنر یعنی قدرت عضلات در عین سكون.
نیچه در مقابل «بودن» و «شدن»، مفهوم «بی گناهی شدن»را عنوان می كند. در شدن دیالكتیكی، تز ها مرتباً تغییر می یابند تا آنكه به مرحله «سنتز» رسند.تكامل «تز» در جریان شدن، این را نشان می دهد كه تكامل دارای یك وجه ارزشی است كه بر تز و آ نتی تز حكومت می كند. در «بی گناهی شدن»، پدیده بدون هیچ انگیزه نهایی در متن «شدن» قرار می گیرد. در این جا سنتز تكاملی دیده نمی شود. «بی گناهی شدن»، خارج از بار ارزشی است. این بی گناهی نه به صورت تكامل و نه به صورت انحطاط در بی گناهی شدن جریان دارد. در هگل هیچ نوع بی گناهی در شدن دیده نمی شود. جهان و اندیشه خود محصول تكامل تز هستند. لذا در اینجا نوعی بی قراری و شتاب برای شدن های بی پایان دیده می شود. سنتز به هر حال وجه برتر تز و آنتی تز است. نیروی حیاتی در سنتز هیچ گاه پایان نمی پذیرد بلكه جنبه های كامل تر حیات بر سنتز ها حاكم اند. لذا در اینجا «بی گناهی شدن» به چشم نمی خورد. بی گناهی شدن نقطه مقابل دیالكتیك است. البته بی گناهی شدن بدین معنی نیست كه جریانی طوفانی بر شدن حاكم نیست.
بی گناهی شدن و دیالكتیك هر دو از مسیری طوفانی می گذرند. اصولاً هر نوع شدن در نیچه و هگل دارای جنبه ای پرتلاطم است و نیچه و هگل، جریان طوفانی حیات را به صورت یك واقعیت می پذیرند.«بی گناهی شدن» بیشتر یك مفهوم یونانی است در مقابل دیالكتیك كه رو به سوی تكامل هستی دارد. «بی گناهی شدن» دارای جنبه غیر خود آگاه است كه در آن تكامل خودآگاهی لزوماً اتفاق نمی افتد. یكی از كوشش های نیچه در این خلاصه می شود كه «شدن» را از متافیزیك تكاملی نجات دهد. در فلسفه یونانی نیز بر «شدن» نوعی متافیزیك حاكم است. كوشش نیچه در اینجا صراحتاً غیر و حتی ضد دیالكتیكی است. دیالكتیك در اینجا نوعی «فوق متد» تصور می شود كه قصد دارد بر بی گناهی شدن، نوعی متد بیافریند. انسان از نظر «بی گناهی شدن» شبیه جانوران دیگر است. این بدین معناست كه جانوران دیگر نیز (هرگاه از دید انسانی به آنها نگاه نكنیم) در این بی گناهی شدن قرار دارند (رجوع شود به سونات های ارفئوس اثر ریلكه). لذا خودآگاهی باعث از میان رفتن «بی گناهی شدن» می شود و به جای آن متافیزیك هستی پدید می آید.نیچه جزء آن دسته از متفكران است كه پیدایش متافیزیك را در هستی نشانه ترس می داند و بر این باور است كه ابرمرد نیاز به متافیزیك ندارد و در واقع متافیزیك علاوه بر ترس، نشانه ضعف انسان در مقابله با جریان هستی است.
برای هگل، سیستم فلسفی نشانه ای از پیچیدگی رو به تكامل است كه در نهایت كل حیات را نیز شامل می شود. اما در هگل بی گناهی شدن نشانی از ابعاد ابتدایی حیات است كه در جریان تكامل مجبور به پیچیدگی است. حیات تراژیك، نقطه اوج اراده معطوف به فرم است. اراده معطوف به فرم آن بخش از حیات است كه تحت تاثیر میل به فرم واقع شده و در اینجا است كه می توان مشاهده كرد كه چگونه فرم بر حیات غلبه می كند. حیات به صورتی كه تجربه می شود دارای فرم های آموخته شده است اما اراده معطوف به فرم از تمامی فرم ها می گذرد و فرم خاص خود را بر حیات اعمال می كند. حیات تراژیك نیز نوعی اراده معطوف به فرم است كه در آن به رغم ناپایداری جهان فرمی خاص بر جهان تحمیل می شود. «سلامت بزرگ تراژیك» نیز آن سلامتی است كه به رغم زوال و انحطاط چیز ها، بر آنها تحمیل می شود.
در اینجا می توان ملاحظه كرد كه چگونه هنر به نجات دهنده چیز ها تبدیل می شود. در دوران مدرنیسم؛ «چیز ها» بیشتر مسخ شده و خصلت اصلی خود را از دست می دهند. تراژدی در پی آن است كه چیز ها را نجات دهد. این بعد در تراژدی شاه لیر به خوبی دیده می شود. مسخ شدگی چیز در عصر مدرنیسم پیشرفته و كاپیتالیسم به عیان رخ می دهد. مسخ شدگی در اینجا این معنا را دارد كه جنبه درونی چیز از بین رفته و چیز در واقع بی چهره می شود. این پدیده با آلیناسیون چیز نزد هگل و ماركس متفاوت است. یكی از وظایف هنر، ایجاد نیروی تازه در كالبد چیزها است. این نیروی تازه می تواند صورتی جدید به چیز ها دهد. چیز می تواند توسط هنر كشف مجدد شود و این هنر است كه به چیز نیرو می بخشد. این نیرو در قالب اراده معطوف به فرم تجلی می یابد و فرم در اینجا تجلی اراده معطوف به حیات است. «چیز» تا قبل از كشف هنری آن، در دنیایی ساكن و بی اثر زیست می كند ولی در اینجا چیز چون مظهر قدرت، زیستی تازه می یابد. قدرت در اینجا یك مفهوم هستی شناسی است در بعد اراده معطوف به قدرت (یا به فرم) چیز لبریز از حیات است كه در گذشته دچار ضعف و كاستی بوده، توان لبریز شدن از فرم را نداشته است. لذا هر نوع هنر برتر، نوعی اراده معطوف به قدرت (یا به فرم) است.
باید توجه داشت كه هنر معطوف به فرم یك تعبیر صرف نیست. چرا كه در تعبیر بعدی از هنر مورد توجه قرار می گیرد، لیكن در اینجا هنر معطوف به فرم بیش از تعبیر است و تعبیر در اینجا دچار یك نوع كمبود می شود. تعبیر كوششی جهت سامان دادن به تاثیرات است در حالی كه «چیز» فراتر از تاثرات و تعابیر قرار می گیرد. چیز هنری از یكسو در كنار «چهره نگاه كردن» قرار می گیرد و از سوی دیگر بعد غیرطبیعی (غیر عادی) ساخت مفهوم را انجام می دهد. در اینجا می توان نگاه خیره را مقابل نگاه تحلیلی قرار داد. نگاه خیره آن نگاهی است كه پیشین یا پسین نگاه تحلیلی است. در نگاه خیره بعد «حیرت» دیده می شود. در حیرت، «سلامت نجیبانه» وجود دارد. در نگاه حیرت نوعی سرشار بودن وجود دارد كه در آن سلامت نجیبانه به چشم می خورد. حیرت و سرشار بودن از جمله ابعادی است كه می تواند از سلامت نجیبانه به سلامت تراژیك تبدیل شود. در سلامت تراژیك، اندوه و غم به كنار رفته اند. در حقیقت همین اندوه و غم است كه مانعی اصلی از برای پیدایش سلامت تراژیك است. اندوه مانع از آن می شود كه فرد بتواند به جهان «آری» بگوید. آری به رغم بی ثباتی جهان خود نشانه سلامت تراژیك است.در بطن «آری» گفتن به جهان، سلامت نجیبانه نهفته است. نه گفتن جزیی از سلامت «انحطاط آمیز» است كه در جست وجوی جهانی «یكدست» است، «نه» همان «سلامت رمانتیك» است كه مانع «سلامت نجیبانه» و «تراژیك» است. «طاغی» (قهرمان كتاب كامو به همین نام) از طریق «طغیان» به هویت می رسد در حالی كه قهرمان نیچه از راه «تأیید» و آری گفتن به جهان خود را درك می كند. قهرمان كامو محكوم است كه یك عمل پوچ (بالابردن سنگ) را كراراً تكرار كند. حال آن كه قهرمان نیچه محكوم به چیزی نیست. بلكه این خود اوست كه یك راه را باید مجدداً بپیماید. اگر او محكوم به چیزی باشد، همان «ابداع مكرر خود» است. (نیچه، فلسفه و هنر- ص ۱۲۱)تراژدی ما در این است كه جوهر ما كشف شدنی نیست، بلكه باید اختراع شود. (همان كتاب- همان صفحه) این همان چیزی است كه میشل فوكو آن را زیباشناسی هستی می نامد. از نظر فوكو در جامعه معاصر، فرد امكان آن زیباشناسی هستی را از دست داده است. لذا ما به جای آن كه دچار وضعیت های «تراژیك» شویم، دچار وضعیت های «انحطاط آمیز» می شویم. این شاید بدین خاطر است كه «زیباشناسی هستی» از ما بسیار دور است. این كه گفته می شود كه ما ابزار زیباشناسی هستی را نداریم (مانند زبان و غیره) به نظر درست نمی آید. زیباشناسی هستی در آن هنگام درست می شود كه ما بر لبه هستی ایستاده باشیم. در حالی كه «زیباشناسی هستی» كه اكنون ما در اختیار داریم به ما فقط «ترس» را القا می كند. از سوی دیگر جامعه معاصر به گونه ای است كه در آن زیباشناسی غیررمانتیك كم و بیش وجود ندارد. فلسفه ای كه ما در اختیار داریم همان فلسفه «ترس» و «اضطراب» است. (مانند هایدگر). گرچه ما بیش از پیش بر لبه پرتگاه های هستی قرار گرفته ایم ابزار فلسفی درك عمیق آن را به همراه نداریم لذا از این رواست كه وضعیت ما عمیقاً تراژیك است (به رغم تمام سرپوش ها و نادیده گرفتن ها). اما در واقع ما نمی دانیم كه وضعیت تراژیك چگونه است.فلسفه عصر حاضر، به رغم تمام ادعاهایش، هنوز عمیقاً رمانتیك است. پدیده ها مانند مرگ، هستی، تاریخ و... با دیدگاهی رمانتیك مورد تفكر واقع می شوند. لذا این بیم نیز وجود دارد كه گفته فوكو (زیباشناسی هستی) نیز به شیوه رمانتیك فهمیده شود. اهمیت فوكو در مفهوم «تكنولوژی هستی» به غیررمانتیك بودن آن ارتباط می یابد. در تكنولوژی هستی، به شیوه اثر اجتناب ناپذیر، بعد تراژدی هستی نیز وجود دارد. در اینجا تراژدی هستی نشانه اجتناب ناپذیر دارد. تراژدی هستی بخشی از تكنولوژی هستی است و این آن بخش است كه فرد می تواند برای خود بسازد و یا حداقل به تصویر بكشد. از بین رفتن بعد درون گرایی در زندگی و تسلط ابعاد كمی از سوی دیگر، پیامد تسلط جامعه توده است.بعد هگلی (دیالكتیكی) روح نیز كم و بیش از میان می رود. پدیده شناسی روح بعد جدیدی است كه در پی آنالیز جنبه های مختلف روح است. آنچه كه از هگل به جا می ماند، وجود طوفان های متعدد در روح است كه ظاهراً پدیده شناسی در پی كشف آن است. از میان فلاسفه، تنها تئودور آدورنو است كه به بعد درون گرایی توجه خاص دارد. برخلاف گفتار ماركسیست ها، برای آدورنو بعد درونی روح دارای اهمیت خاصی است. او در واقع تلاش می كند كه هگل را دوباره احیا كند. به هرحال، در نیچه و هگل، زمینه مرگ تراژدی به عیان دیده می شود. همچنین از سوی دیگر به جای تراژدی، درون گرایی در افرادی چون كیركگور به وجود می آید. به عبارت دیگر درون گرایی به عنوان نقطه مقابل تراژدی ترسیم می شود (گئورگ لوكاچ جوان).

نویسنده: مسعود یزدی
منبع : شبکه فیزیکی هوپا