یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

از زخم قلب...


از زخم قلب...
دخترک یک ریز گریه می کند، آنقدر که نفس کشیدن برایش دشوار می شود، به هق و هق می افتد. اشک تمام گونه کوچکش را خیس کرده است. دو یا سه سال بیشتر ندارد.
تمام تجربه یک سال پدر بودن را به کار می گیرم تا شاید آرام شود اما افاقه نمی کند. آرام شدن، برایش مسخره می نماید. گوشش بدهکار نیست، حق هم دارد. چگونه نباید گریه کند وقتی مادرش پریشان و عصبی، بلند بلند از ظلمی سخن می گوید که بر او روا شده است.
دخترک یک ریز گریه می کند و مادر یک ریز سخن می گوید برای من که نمی شناسمش، برای خانم کارمند اداره کار که گوشش پر است از این حرفها. برای ما که در اتاق کامپیوتر اداره کار در صف دراز دادخواهی از کارفرماهانمان ایستاده ایم. برای ما کارگرها.
یک نفر می رود تا لیوانی آب به دستش بدهد، شاید این بغض با آب فروخورده شود، اما دیر می جنبد بغض می شکند، گریه امان می برد و حروف در میان گریه مادر و دخترک مبهم می شوند، سوگ می شوند و ناله می شوند: «اگه...بدونید چه جوری جون کندم.... این هم آخرش....خوب مزدمو دادند....»
حالا هر دو یک ریز گریه می کنند.
بعضیهامان با خشم زیرلب چیزهایی می گوییم، بعضی دیگر نگاهمان به سقف دودخورده اداره کار است و بعضی دیگر با نقش کاشیهای کثیف کف اتاق نقش خاطره می زنیم. لابد از جانی که کنده ایم.
حالا نوبت بقیه کارگرهاست تا حکایتهاشان را تعریف کنند، از مثلا ظلم کارفرمای شرکت پیمانکارخدمات شهرداری، از بیمه نشدن در فلان شرکت تجارتی، از اخراج شدن درنمی دانم کدام اداره.
من اما آرامم، شرمندهام، می ترسم. در پاسخ به خانم کارمند که برای تعیین وقت دادگاه تجدیدنظر بلند بلند پرسش می کند آرام پاسخ می دهم تا مبادا کسی بشنود روزنامه نگارم.
می ترسم کسی به ریشخند بگوید: «ای بابا شما روزنامه نگاری؟ ناسلامتی شما باید حق ما را بگیری؟»
می ترسم کسی بداند از کدام روزنامه آمدهام، شاید هنوز کسی در میان این کارگران باشد که برای پنجاه هزارتومانیها، هزار چاله کنده باشد و دانستن اینکه سهم من از آن پنجاه هزار تومانها تنها اخراج بوده است، ناامید شب را صبح کند.
من اما شرمندهام، اگر کسی بداند که در فضای فرهنگی چه خبر است، تکلیف دیگر فضاها چه می شود؟
آرام سخن می گویم، تا کسی نداند حتی حکم دادگاه اول مبنی بر بازگشت به کارم، با اعتراض کارفرمای فرهنگیام به تجدیدنظر رفته است.
آرام گوش می کنم، کارگرها با هم که سخن می گویند، دردهاشان مشترک، حکایتهاشان شبیه به هم و ظلمهایی که بر آنها رفته است یکسان است.
من اما می ترسم کسی از من بخواهد تا حکایت جان کندنم را تعریف کنم، چگونه باید بگویم از بابت تهیه گزارش در سرمای لویزان آن هم تا ساعت دو صبح هیچ مزدی نگرفتهام، چگونه باید برایشان بگویم یک ریال اضافه کار نگرفتهام حتی برای آن شب سهمیه بندی بنزین که تا نزدیکیهای صبح در خیابانها پرسه زدهام و به مدیر مسوول التماس کردهام که چاپ دوم برویم، یا شب حمله به سفارت دانمارک به روزنامه برگشتهام، دو سال سرمقالههای اقتصادی روزنامه را نوشتهام و دیگرانی از بابت نوشتن همین سرمقالهها حقوق میلیون تومانی گرفته اند، چه شبها تا نیمههای شب نوار گفت وگوها را پیاده کردهام و از بابت تمام اینها حتی کسی لبخندی، دستت دردنکنهای، تحویلم نداده است چه رسد به مزد.
می ترسم، می ترسم از اینکه اگر بگویم چه بر ما روزنامه نگاران می رود و سهم ما تنها سکوت است، امید کارگرها ناامید شود. شاید آنها هنوز به این می اندیشند که اگر روزنامه نگاری باشد که از دردهایشان بنویسد، دیگر دردی باقی نخواهد ماند.
من می ترسم کسی بپرسد: «حالا حرف حسابت چیست؟» و من بگویم: «هیچ، فقط می گویم اگر قرار است مزد براساس ساعت کار محاسبه شود، اضافه کار چه می شود؟ حق ماموریت کجاست؟ حق جمعه کاری را چه می کنید؟» و آنها مسخرهام کنند که مگر شما اینها را نمی گیرید؟
من آرام سخن می گویم تا کسی نداند، کارفرما برای آنکه به حکم بازگشت به کارم اعتراض کند، از کارگرانی مثل خودم امضا گرفته است که من با نیت درگیری با مدیران روزنامه به روزنامه آمدهام، آنها را از طریق فرستادن اسام اس و وبلاگ تهدید کردهام. شاید حق با آنهاست، آخر خانم محترم منشی که صورت جلسه را امضا کرده است خبر ندارد که من شبها تا چه ساعتی در روزنامه بودهام وقتی که او و دیگر همکارانش در خانه بوده اند. شاید او نمی داند که حقوق شهریورماه را در چه روزی از مهر گرفتهام. آخر او نمیداند که در دوسال گذشته هزینه موبایل من چقدر بوده است وقتی مجبور بودم با موبایل مصاحبه بگیرم. آخر او از کجا بداند وقتی خبر تمام وجودت را به آتش می کشد نمیتوانی آرام در خانه بنشینی باید به خیابان بزنی، خبر بگیری، ببینی، حتی اگر جایی برای نوشتنش نداشته باشی.
اما می ترسم این را که بگویم کارگرهای دیگر هم ناامید شوند از همکارانشان.
مادر و دختر یک ریز گریه می کنند، کارگرها برای هم حکایتهاشان را تعریف می کنند و من در همان حال که می ترسم، در همان حال که شرمندهام و آرام سخن می گویم، از خود می پرسم: «یعنی کارفرماهای صف طولانی کارگران شاکی هم، اصلاح طلب هستند؟!»
نویسنده : آرش حسن نیا
منبع: وبلاگ هنوز
منبع : روزنامه مردم سالاری


همچنین مشاهده کنید