جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

تولد دوباره


تولد دوباره
خیلی‌ها در روسیه به لحظه خارج شدن از كپسول، تولد دوباره می‌گویند... حالا كه تجربه بودن در آنجا و آن لحظه را داشته‌ام، به خوبی مفهوم این جمله را درك می‌كنم. در آخرین نوشته‌ام شما را در حالی ترك كردم كه در داخل كپسول آویزان بودم، حالا اجازه بدهید بقیه داستان را تعریف كنم.
دریچه باز شد و هوای تازه جای بوی سیم سوخته را گرفت. من از سقف كپسول آویزان بودم و به سختی می‌توانستم سرم را بالا بگیرم، بنابراین نتوانستم تشخیص دهم چه كسی دریچه را باز كرد. خود دریچه نیز دید مرا محدود می‌كرد...در نهایت توانستم آنقدر خودم را بكشم كه قادر به دیدن منظره بیرون شوم. من چهره یكی از اعضای تیم نجات را دیدم كه مشغول آماده كردن ما برای خارج ساختنمان از كپسول بود. او همان كسی بود كه در تمرینات دریای سیاه به من كمك می‌كرد. من كلماتی روسی را می‌شنیدم كه معنی خوشحالی و خوش‌آمدگویی داشتند... پاول به آنها پاسخ می‌داد و لبخند می‌زد... آنهایی كه آنجا بودند با دوربینها و تلفنهای همراهشان فیلم و عكس تهیه می‌كرند. من احساس به دام افتاده‌ای را داشتم كه شكارچیانش قبل از آزاد كردن او از بند و دام، از او عكس یادگاری می‌گیرند. ابتدا ما پوششهایی را كه باید روی پنل روبرویمان قرار می‌دادیم، به كنار زدیم و سپس آنها (تیم نجات) مشغول باز كردن كمربند‌های پاول شدند.
ما تسمه‌های نگه‌دارنده را خیلی محكم بسته بودیم. بنابراین غیر ممكن بود در وضعیتی كه قرار داشتیم قادر به باز كردن كمربندها باشیم. اعضای تیم نجات با چاقو تسمه‌ها را بریدند و سپس چفت و بست كمربند پاول را باز كردند. بعد از آن دو نفر از آنها وارد كپسول شدند و پاول را با خود بیرون بردند.
اقامت ۶ ماهه در فضا بدن شما را گول خواهد زد. ماهیچه‌ها بسیار تنبل خواهند شد و بنابراین از مواجهه با وزن بدن شوكه خواهند شد. حتی من كه مدت زمان كمی در فضا بوده‌ام این تجربه را داشتم چه رسد به پاول و جف كه ۶ ماه در آنجا اقامت كرده بودند. بدن شما بسیار تنبل است و بنابراین خودتان قادر به بیرون رفتن از كپسول نمی‌باشید.
نفر بعدی من بودم... بعد از دقایقی آویزان بودن و تنفس هوای تازه، همان مرد به كپسول مراجعه كرد و شروع به بریدن تسمه‌های نگه‌دارنده من نمود. صندلی من در سمت راست كپسول قرار داشت و با توجه به موقعیت كپسول بعد از برخورد بازمین، من نسبت به سایر افراد بالاتر قرار داشتم و بنابراین دسترسی به من و تسمه‌های نگه‌دارنده‌ام برای او بسیار سخت بود. او به سختی خود را كشید و پیچ و تاب داد تا در نهایت توانست بندهای زانوی من را پاره كند و كمربندم را باز نماید.
سپس او تلاش كرد من را بیرون بكشد... داخل كپسول بسیار گرم بود و ما به شدت عرق كرده بودیم. من احساس سنگینی می‌كردم و حركت برایم بسیار سخت بود. سرانجام من توانستم خودم را آزاد كنم و او مرا به بیرون كشید.
مرا در پتویی پیچیدند و دو نفر از اعضای تیم مرا به سمت یك صندلی ساحلی حمل كردند. شخصی جلو آمد و دسته گل زیبایی از رز قرمز به من داد و گفت كه این از طرف تیم امداد و نجات است. همه جا دوربین بود و دائماً از ما تصویر می‌گرفتند.
قبل از فرود جف به من گفته بود كه به محض رسیدن به زمین آرام حركت كنم و سرم را زیاد تكان ندهم... این موضوع به سیستمهای بدن كمك می‌كند تا سریعتر خود را با گرانش زمین تطبیق دهند. من تلاش كردم نصیحت جف را دقیقاً اجرا كنم و از انجام حركات سریع و ناگهانی به شدت پرهیز می‌كردم.
رئیس مركز آموزش برایم یك سیب آورد كه بسیار اشتها آور به نظر می‌رسید اما تا گاز كوچكی بر آن زدم یكی از اعضای تیم پزشكی با تكان دادن سرش به من فهماند كه نباید سیب را بخورم. من حدس می‌زنم كه او نگران بود كه خوردن سیب وضع من را به هم بریزد. من مدتی صبر كردم اما سیب به شدت تحریك كننده بود. بنابراین آرام آرام به خوردن آن ادامه دادم.
جف آخرین نفری بود كه از كپسول بیرون آورده شد و ما سه نفری روی صندلیهای ساحلی خودمان نشسته بودیم و به واقعیت بازگشت به زمین فكر می‌كردیم.
خورشید آرام آرام بالا می‌آمد و من از گرمای آن روی صورتم لذت می‌بردم. هوای صبحگاهی خیلی ترد و تازه بود. من نفس عمیقی كشیدم كه ریه‌هایم را سرشار از انرژی كرد.... برای لحظاتی چشمهایم را بستم و تلاش كردم ایستگاه را به خاطر آورم... می‌توانستم خودم را غوطه‌ور در فضا ببینم كه از پنجره نزدیك رخت‌خوابم مشغول نگاه كردن به زمینی هستم كه در زیر پایم می‌چرخد... لبخند بزرگی صورتم را پر كرد و آرزو كردم كه برای همیشه آنجا می‌ماندم.
شخصی مرا به اسم صدا می‌زد "انوشه، انوشه..." چشمهایم را باز كردم. یكی از خبرنگاران بود كه از من پرسید:" چه احساسی از بازگشتت داری؟" من پاسخ دادم : "عالیه، دلم برای خانواده‌ام تنگ شده و به شدت مایلم كه آنها را ببینم."
در واقع خوشحال بودم كه برگشته‌ام و می‌توانم خانواده‌ام را ببینم اما قلبم را در ایستگاه جا گذاشته بودم. دوباره سعی كردم چشمهایم را ببندم و تصور كنم كه آنجا هستم، جایی كه امن و آزاد است.... اما هر بار توسط خبرنگاران و عكاسان از رؤیایم بیرون آورده می‌شدم. من نمی‌خواستم آن صحنه‌های رؤیای را فراموش كتم و واهمه داشتم كه اگر الان آنها را به ذهن نسپارم برای همیشه از یادم خواهند رفت.... اما من همچنان از رؤیایم بیرون آورده می‌شدم...
به جف و پاول نگاهی انداختم.... آنها شاد و سرحال بودند و می‌خندیدند. رنگشان به شدت پریده بود و به نظر می‌رسید گرانش اثر خود را گذاشته است. شتاب جاذبه خون بدنشان را به پایین و به پاهایشان كشیده بود. صورتهای خالی از خونشان مانند گچ سفید شده بود. این فقط یكی از مسائلی است كه كیهان‌نوردان و فضانوردان در بازگشت با آن مواجه می‌شوند.
قلب فضانوردان در شرایط بی‌وزنی تعطیلات دل‌انگیزی را تجربه می‌كند. در شتاب جاذبه صفر خون به مغز می‌ریزد و بدینسان سیستم كنترل ضربان خون در مغر اطمینان پیدا می‌كند كه بدن فضانورد سرشار از خون است و دستور می‌دهد ضربان آهسته‌تر شود.(در شرایط گرانش زمین خون به سمت پاها كشیده می‌شود، بنابراین برای اینكه خون كافی به مغز برسد ضربان متناسبی تنظیم میشود تا فضار خون در همه جا به نسبت مناسب توزیع شود. اما در فضا كه گرانش حذف می‌شود ناگهان فشار خون زیاد باعث تجمع حجم نامناسبی از خون در سر و صورت می‌شود. مغز با كاهش ضربان از فشار خون كاسته و بدین‌سان ازصددمات ناشی از فشار زیاد خون در مغز جلوگیری می‌كند) زمانی كه به زمین بازمی‌گردید، گرانش خون بدن را به سمت پاها می‌كشد و قلب مجبور می‌شود سریعتر كار كند تا خون لازم را به مغز برساند.
این دلیل گیج و منگ بودن فضانوردان در زمان رسیدن به زمین است. پاول می‌خندید و به پرسشهای خبرنگاران پاسخ می‌داد و جف هم با یك تلفن ماهواره‌ای مشغول صحبت با همسرش در شهرك ستارگان (Star City) بود.خورشید كاملاً بالا آمده بود و هلی‌كوپترها تیم پزشكی و خبرنگاران را به محوطه فرود می‌آوردند. من به اطراف نگاه می‌كردم تا پزشك پرواز خودم را پیدا كنم. او می‌بایستس همان اطراف می‌بود. من به حمید گفته بودم كه در آستانا، جاییكه هلی‌كوپترها ما را به آنجا می‌بردند تا به شهرك ستارگان پرواز كنیم، منتظر من باشد.
گرمای درون كپسول از بین رفته بود و حالا سرما بر من مستولی شده بود. من خودم را سخت‌تر در پتو پیچاندم و در حالی كه سعی داشتم كمترین حركتی به سرم ندهم، با چشمهایم به جستجوی خود ادامه دام. ناگهان صدایی آشنا از بالای سرم شنیدم. "سلام من اومدم" حمید بود كه برای دیدن من آمده بود و حالا پشت سرم ایستاده بود. خیلی خوشحال شدم كه صدایش را شنیدم و صدایش كردم "حمید ... حمید" می‌خوستم بگویم "حمید.. حمید بیا و من را از اینجا دور كن.... من را به جایی امن ببر... جایی دور از همه اینها"
هرچند نباید سرم را تكان می‌دادم، به بالا نگاه كردم و حمید را دیدم كه روی سرم خیمه زده و به من نگاه می‌كند.... قلبم مالامال از شادی شد و در همان حالی كه سعی داشتم دستم را از زیر پتو بیرون آورده و صورت او را لمس كنم، گریه امانم را برید.
صورت او هم مانند من از اشك خیس بود. من را بوسید و گفت "برگشتی"، من هم گفتم" آره... دلم برات خیلی تنگ شده بود" نمی‌خواستم به او اجازه رفتن دهم. حالا كه حمید پیشم بود احساس امنیت می‌كردم. می‌خوستم كه دوتایی جایی ناپدید شویم ومن لحظه به لحظه این سفر استثنائی را برایش شرح دهم.
اما اینجا و در روی زمین زندگیم دست خودم نبود و من قادر به انجام هرآنچه می‌خواستم نبودم...او آمد و كنار من نشست...من دست او را در دست گرفتم و نمی‌خواستم بگذارم كه برود....
آنها ما را به چادر پزشكی بردند تا لباس فضایی را از تنمان درآورند و ما را برای پرواز با هلی‌كوپتر با آستانا آماده كنند. دو نفر صندلی من را بلند كردند تا مرا به چادر پزشكی ببرند. من احساس می‌كردم كه هم وزن یك فیل هستم و دلم برای آن دو بیچاره می‌سوخت و دائم می‌گفتم:" من خیلی سنگین هستم!!"
آنها مرا به داخل چادر بردند و صندلیم را نزدیك تخت قرار دادند. تلاش كردم كه برخیزم تا روی تخت دراز بكشم كه با اولین موضع غافل‌گیر كننده روبرو شدم. من به صندلی و به سمت پایین فشار می‌آوردم تا برخیزم، اما هیچ تكانی نمی‌خوردم.... احساس می‌كردم به جایی در آن پایین چسبیده‌ام. دوباره روی صندلیم آرام گرفت. احساس بسیار عجیبی داشتم... درست مثل اینكه فلج شده باشم. مغزتان می‌گوید كه شما قادر به انجام آن هستید اما بدنتان عكس‌العملی نشان نمی‌دهد. همه از من می‌پرسیدند" چطوری؟ خوبی؟" و من تنها پاسخ می‌دادم" من خیلی احساس سنگینی می‌كنم"دو نفر من را از روی صندلی بلند كردند و روی تخت خواباندند تا پزشكان و پرستاران بتوانند كار خود را انجام دهند. آنها فضایی خصوصی برایم ایجاد كرده بودند و دو پرستار خانم از من مراقبت می‌كردند. آنها لباس فضایی من را درآوردند و لباس راحتی تنم كردند. حركت برایم بسیار مشكل بود. احساس می‌كردم در بدنم سرب كار گذاشته‌اند.... همه تلاشم برای حركت خنثی می‌شد... مانند یك طفل به كمك بقیه برای لباس پوشیدن احتیاج داشتم. آنها فشار خونم را اندازه گرفتند و یك نوار قلب سریع از من تهیه كردند. همه چیز خوب به نظر می‌رسید. در بدنم احساس خستگی می‌كردم... هنگامیكه به من كمك می‌كردند تا لباسم را عوض كنم در چند جای پاهایم كبودی مشاهده كردم. دردی نداشتم اما احساس می‌كردم در درون زمین فرو می‌روم. حمید به مادر و خواهرم تلفن كرد و من توانستم با آنها صحبت كنم. سرانجام ما برای سفر به شهرك ستارگان آماده شدیم...
آنها از من خواستند كه بنشینم و وقتی این كار را كردم احساس افتادن به من دست داد... لحظات سختی برای حفظ تعادل داشتم. من دوباره دراز كشیدم و مدت زمان بیشتری صبر كردم. مجدداً نشستم و از آنها خواستم كه اجازه دهند مدتی را همانطور نشسته طی كنم تا كم‌كم نسبت به این احساس عجیب بودن در گرانش عادت نمایم. بعد از چند دقیقه به كمك پزشك پروازم و حمید ایستادم. ایستادن خیلی سخت بود و من واقعاً واقعاً واقعاً احساس سنگینی می‌كردم. چند دقیقه‌ای آنجا ایستادم تا به تدریج تعادل خود را به دست آوردم و وضعیت خود را درك نمایم. سپس همانطور كه آنها دستهایم را گرفته بودند من نخستین قدم را برداشتم. من سعی می‌كردم پاهایم را بلند كنم اما هیچ اتفاقی نمی‌افتاد....درست مثل اینكه آنها را با چسب به زمین چسبانده بودند. دوباره سعی كردم و این بار نیروی بیشتری وارد نمودم. پایم به آرامی از زمین كنده شد و اندكی آن طرفتر به زمین افتاد و به این ترتیب من كمی به جلو رفتم. سعی كردم پای دیگرم را جابجا كنم و باز هم همان داستان تكرار شد. من احساس می‌كردم یكی از آن لباسهای غواصی سربی داستانهای ژول‌ورن را پوشیده‌ام... احساس عجیبی داشتم.
حالا من به خوبی می‌فهمیدم كه چرا آنها این قسمت از سفر را تولد دوباره می‌نامند. نخست آنكه شما از كپسول بیرون آورده می‌شوید درست مثل وقتی كه از رحم مادرتان بیرون آورده شدید و سپس شما تمیز شده و به شما یاد می‌دهند كه چگونه قدم بردارید... من تولدم را به یاد نمی‌آورم اما فكر كنم به همین اندازه برایم عجیب بوده است.
به آرامی و با سختی به سمت اتومبیلی كه من را به هلی‌كوپتر می‌رساند حركت كردم. به من كمك كردند كه سوار شوم و سپس من را روی صندلی خواباندند. قبل از اینكه درب را ببندند حمید به من گفت "كپسول اینجاست". من بعد از فرود كپسول را ندیده بودم. به آرامی سرم را بلند كردم و گردن كشیدم تا كپسول سوخته شده و سیاه را در فاصله‌ای از خود ببینم.
باورش سخت بود كه ما در این كپسول به زمین نشسته‌ایم. خیلی كوچك بود اما همین كپسول كوچك ما را از برشته شدن در جو و برخورد با سطح زمین محافظت كرده بود(چگونگی فرود). او سپر من بود و من احساس ناراحتی می‌كردم كه حالا و در پایان عمرش آنجا افتاده بود. كپسول وظایفش را در قبال حمل ماركوس پونتس، پاول وینوگرادوف و جفری ویلیامز به ایستگاه و بازگرداندن من، جفری و پاول به زمین به خوبی انجام داده بود.
این پایان ماجرا بود...پایان زندگی كپسول و پایان سفر شگفت‌انگیز و عجیب من به سرزمین رؤیاهایم. این پایان فصلی دیگر از زندگی من بود...
انوشه انصاری
منبع : دانش فضایی