دوشنبه, ۲۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 13 May, 2024
مجله ویستا


چه کسی دیالوگ مرا جابه‌جا کرد؟


احتمالاً شما یک فیلمنامه‌نویس هستید. احتمالاً یک عمر زحمت کشیده‌اید و با این و اون سر و کله زده‌اید تا توانسته‌اید یکی از فیلمنامه‌هاتون رو بفروشید. احتمالاً اوایل با سختیهای زیادی مواجه بوده‌اید و حالا پس از عمری به‌اصطلاح وجهه‌ای کسب کردید. احتمالاً یکی از دوستان به شما سفارش فیلمنامه داده و شما هم با کمال میل و احتمالاً قبول کرده‌اید که فیلمنامه را بنویسید؛ چون به دوستتون اعتماد کامل داشته‌اید. و احتمالاً شما الان می‌خواهید فیلم ساخته‌شده را در جشنواره، تماشا کنید. به سابقه‌تون نمی‌آد که آن‌قدر مشتاق دیدن فیلم باشید ولی مشکل چیز دیگه‌ایه. می‌خواهید ببینید که مردم چه نظری نسبت به کار شما دارند. خوششون اومده. لبخند می‌زنند. یا نه؟ می‌ترسید که یکی از آخر سالن داد بزند اَااااااه. خیلی بد می‌شه. احتمالاً فکر می‌کنید اون موقع باید توی صندلی‌تون فرو برید. شاید هم فکر می‌کنید باید از خیر دیدن باقی فیلم بگذرید. به هرحال منتظرید و نیمچه ذوقی هم دارید که فیلم شروع شود. احتمالاً اسم فیلمنامهٔ شما چیز دیگری بوده، ولی کارگردان باهاش مخالفت کرده. اونم به شدت. چون که اصلاً تماشاچی‌پسند نبوده.
ـ سینه سرخ. نصف خرجشم درنمی‌آد. برشکست می‌شم.
به همین خاطر کارگردان بعد از یک‌سری میزگردها و مشورتها قانعتون کرده که اسمش رو عوض کنه.
ـ خردلی.
احتمالاً اولش می‌خواستید کارگردان رو خفه کنید ولی بعد از پاره‌ای از توضیحات بخشیدیتش.
ـ نامردا هر چی رنگ بوده، قبل از من کردنش اسم فیلم. فقط همین خردلی برا من مونده عزیز جون. اگر نه من که مرض ندارم...
چاره‌ای نیست. (احتمالاً تصمیم می‌گیرید، یه مقاله راجع به کمبود رنگ در سینمای ایران بنویسید.) البته باهاش شرط می‌کنید که این تغییر اول و آخرش باشه. و احتمالاً کارگردان با یک لبخند صمیمی مطمئنتون می‌کنه که هیچ تغییری توی فیلمنامهٔ شما رخ نمی‌ده.
صحنه اول با دختری بیست‌ساله شروع می‌شود. تعجب می‌کنید. احتمالاً اصلاً اونو نمی‌شناسید. البته بازیگر مشهوریه، ولی قبلاً توی فیلمنامه‌تون همچین شخصیتی نداشتید.
احتمالاً پیش خودتون می‌گید.
ـ درستت می‌کنم کل‍ّاش دروغگوی...
ولی بعد از چند دقیقه فکر کردن آروم می‌شید.
ـ خوب پیش می‌آد. عمویی، عمه‌ای، خاله‌ای بالاخره سفارش می‌کنن و... بعله دیگه. نمی‌شه گفت که نه. باید یه صحنه‌ای براشون درست کرد.
ولی دختر قصد نداره صحنه رو ترک کنه. کم‌کم به یاد فیلمنامه می‌افتید. صحنه‌های اولش با یک زن چهل ساله شروع می‌شد.
ـ یعنی. یعنی...
خیلی تعجب می‌کنید. جای آن زن را یک دختر جوان گرفته.
احتمالاً با خودتون فکر می‌کنید که:
ـ بعله. نمی‌شه کاریش کرد. فیلم باید جوون‌پسند باشه. مردم نباید از فیلم خسته بشن. فاصلهٔ سنی‌شونم که خیلی زیاد نیست همش...
همین‌طور دارید با خودتون سر و کله می‌زنید که یکهو صحنه عجیبی می‌بینید. دختر می‌ره توی یک خونه در شمال شهر. احتمالاً خونه به قدری شیک و وسیعه که شما تو خوابم ندیدید.
احتمالاً بعد از کمی عصبانیت و بدخلقی با خودتون و فکرایی که دربارهٔ ترور کارگردان می‌کنید به این نتیجه می‌رسید که خیلی بد بوده که دختره بره تو یک خونه. اونم پشت خط راه‌آهن. خونه‌هایی رو می‌بینن که تا حالا تو خوابم نمی‌دیدن و از امشب تو خواب و بیداری بهش فکر می‌کنن.
توی حیاط خونه یک الگانس سفید پارکه. چشمتون چارتا می‌شه.
خوب از این یکی هم باید بگذرید. قرار بود توی خونه زن یک دوچرخه قراضه باشه. ولی خوب اون دوچرخه توی این خونه. اصلاً جور درنمی‌اومده دیگه هیچ آشنایی توی فیلم نمی‌بینید. شک می‌کنید.
ـ شاید فیلمو اشتباه اومدم. اینکه نه اسمش با فیلم من یکی بود و نه شخصیتاش. ولی دیالوگاش یکیه. اقلاً این یکی‌اش که شما خیلی روش زحمت کشیدید تا حدودی دست نخورده مونده.
یک پژوی ۲۰۶ می‌آد دنبال دختره. احتمالاً احتمال می‌دید که نامزدش باشه. اما توی فیلمنامه شما زن دو تام بچه داشت. احتمالاً کم‌کم دارید عصبانی می‌شید. سرخ شدید. جلوی خودتون رو می‌گیرید. فقط دلتون رو به دیالوگا خوش کردید. احتمالاً حالا می‌بینید کم‌کم دیالوگها هم داره زیر و رو می‌شه. همهٔ اون دیالوگای پخته. دیالوگایی که با چه زحمتی برای دختر پنج سالهٔ فیلمنامه‌تون نوشتید. جاش رو داده به حرفای خنده‌داری که به عقل باباشم نمی‌رسه. دیالوگای باقی شخصیتهای به جا مونده هم دست کمی از اون نداره. دیالوگ تنها چیزی بوده که شما از کارگردان قول گرفته‌اید که دست بهش نزنه. پس چی شده که.احتمالاً هیچ‌وقت فکر نمی‌کردید که فیلمی که از فیلمنامهٔ خودتون ساخته می‌شه، بتونه اِنقد غافلگیرتون کنه. دیگه نمی‌ترسید که مردم چی می‌گن. مردم همه توی سالن از خنده روده‌بُر شدند. همه دارند قهقهه می‌زنن. فقط شمایید که عصبانی هستید. مردم به دیالوگایی می‌خندن که اصلاً برای شما نیست ولی خنده‌داره. به دختر و پسری که به هم چپ چپ و راست راست و مورب مورب نگاه می‌کنن. به فُحشا و بد و بیراهها. اسم تمام حیوونای باغ وحش توی دیالوگا به کار رفته. دیگه شخصیتها برای صدا کردن هم‌دیگه از اسمها استفاده نمی‌کنن. مردم به همهٔ اینا می‌خندن و شما دارید دیوونه می‌شید.
احتمالاً یه دفعه بلند می‌شید و می‌گید:
ـ آخه کی دیالوگای منو جابه‌جا کرده. نامردا...
احتمالاً کارگردان بلند می‌شه تا بیاد و شما رو آروم کنه.
ولی احتمالاً تا اون به شما برسه، شما روی صندلی ولو شدید.
احتمالاً کارگردان که به شما می‌رسه دستشو می‌ذاره روی قلبتونو بعد که هیچ سر و صدایی احساس نمی‌کنه، داد می‌زنه تا یکی آمبولانس خبر کنه.
احتمالاً شما سکته کردید.
احتمالاً فردا صبح همهٔ اهالی هنر توی قطعه هنرمندان جمعند.
و احتمالاً یک گزارشگر داره ضبطشو از ابراز احساسات مردم دربارهٔ شما پر می‌کنه. احتمالاً کارگردان فیلمنامهٔ آخرتون چنان گریه می‌کنه که انگار مادرش مرده. تهیه‌کنندهٔ فیلم هرچند دقیقه یک‌بار، دستمالی که تا دیروز زیر پیراهنیش بوده رو می‌چلونه و باز دستمال رو می‌چسبونه به صورتش و زار می‌زنه. مردم فقط تکانهای شدید سرشو می‌بینن. احتمالاً جلوی پاش خیس خیسه. احتمالاً جلوی تابوتتون رو کارگردان گرفته و تهشو تهیه‌کننده. احتمالاً فردا توی تلویزیون می‌گن «عاشق سینمایی که عمری کار سینمایی کرد عاقبت در سینما جان داد.» چقدر رمانتیک. احتمالاً فردا قبل از فیلم چند دقیقه‌ای برای شما اشک می‌ریزن و احتمالاً فردا موقع پخش فیلم، بدن شما توی گور می‌لرزه. البته احتمالاً.

سیدمحمدعلی صحفی
منبع : پایگاه رسمی انتشارات سوره مهر