پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


داماد تهرانی


داماد تهرانی
مرد با بی‌حوصلگی روزنامه را ورق می‌زد، بلند شد و صدای موسیقی را بلند کرد، خودش در جوانی ویولن می‌زد و شیفته موسیقی سنتی بود اگر چه رشید و رضا، بعضی وقت‌ها گله می‌کردند که بابا چقدر موسیقی گوش می‌دی، اینا که همش غمگینه آدم رو یاد قرض و قوله‌هاش می‌اندازه! اما مرد گوشش بدهکار نبود، توی پنجاه و پنج سالگی چند چین توی صورتش افتاده بود و موهای روی شقیقه‌اش یکدست سفید شده بود، چهره آرامی‌داشت و به نظر می‌رسید که مدتهاست نخندیده.
- آقا یحیی! چیه؟ مثل مرغ سرکنده شدی؟
مرد خواست چیزی نگوید. شکوه، همسرش زن آرام و متینی بود، بعد از سی سال معلمی‌بازنشسته شده بود ولی به اصرار یکی از دوستانش که مدرسه غیر انتفاعی راه اندازی کرده بود معاون آنجا شده بود، چهره گرم و گیرایی داشت، چشم‌های کشیده و میشی رنگش با چروک‌های ریز روی دست‌هایش و نگاه مهربان و صمیمی‌اش آدم‌رو یاد معلم مهربان دبستان شهید جعفری می‌انداخت.
- چی بگم شکوه! هر کاری می‌کنم دلم رضا نمی‌ده به این کار، ما اینا رو نمی‌شناسیم، کاشکی تسلیم حرفای رویا نمی‌شدی و نمی‌ذاشتی پاشون باز بشه اینجا.
مرد این را با افسوس گفت، مثل کسی که کاری کرده باشد و راه بازگشتی نداشته باشد.
- خب تو می‌گی چیکار باید می‌کردم؟ رویا داشت مثل شمع جلوی چشمم آب می‌شد، خودت هم کم باهاش جر و بحث نکردی، اونا هم خیلی به این کار مشتاقن، تو فکر می‌کنی من دوست دارم دخترم هزار کیلومتر بره اونورتر زندگی کنه؟ ترجیح می‌دادم پسر خانم‌هاشمی‌که تو سوپرمارکت باباش کار می‌کنه می‌اومد خواستگاریش نه اینکه یه مهندس از تهران!
شکوه این را که گفت اشک توی چشم‌هایش حلقه زد. پشتش را کرد به مرد و به اتاق خواب رفت. صدای چرخیدن کلید توی در نگاه مرد را از روزنامه برداشت، رویا بود که با مقنعه خاکستری و مانتوی آبی رنگش وارد می‌شد.
- سلام بابا! خوبی؟
بعد بدون اینکه منتظر جوابی باشد گفت: رفتم داروخانه، اون قرص‌هایی که دکتر داده رو نتونستم پیدا کنم، چند تا داروخانه دیگه هم رفتم می‌گفتن این قرصا خیلی کم تو بازاره، فکر کنم مجبور بشیم بریم از تهران بگیریم. مرد زیر لب تشکری کرد، این دو ماه به کلمه تهران حساسیت پیدا کرده بود، هر کس می‌گفت تهران، هر جا می‌خوند تهران، مثل کسی که ترسی به جانش بیفتد بی آنکه بخواهد ضربان قلبش تندتر می‌زد، هزار بار خودش را سرزنش کرده بود که چرا آن همه اصرار کرد که برای ادامه تحصیل رویا تهران را انتخاب کند، خودش را مقصر می‌دانست، نگاهی به رویا کرد، چقدر شبیه شکوه بود، با آن دست‌های کشیده و پوست سفید و چشم‌های میشی کشیده.
شکوه از اتاق بیرون آمد و با صدای آرامی‌برای اینکه رویا نشنود گفت: آقا یحیی! یه سر می‌رفتی سلمونی موهات رو مرتب می‌کردی، هر چی باشه مهمونن. مرد چیزی نگفت و وانمود کرد که داره روزنامه می‌خونه، با آنکه آدم مرتب و منظمی‌بود و سالها نظامی‌بودن از او مردی مقرراتی، تمیز و شیک ساخته بود اما دوست داشت لجاجت کند، هیچوقت اینقدر از آمدن مهمان ناراضی نشده بود، روزنامه را گذاشت روی میز و توی حیاط رفت، شلنگ آب را باز کرد و مشغول آب دادن به درخت پرتقال توی حیاط شد.
- آقا یحیی زحمت می‌کشی بری کمی‌میوه بخری؟ ساعت دو شده اینا یواش یواش می‌رسن.
- خب برسن! من که براشون دعوتنامه نفرستادم.
این را با صدای گرفته‌ای گفت، دلش حسابی پر بود، آدم جدی و دقیقی بود، یک نظامی‌قدیمی‌اما دلش نازک بود، این را شکوه بهتر از هر کس دیگری می‌دانست، برای همین همانطور که دستهایش را به چارچوب در تکیه داده بود، به زور لبخند کم رنگی را روی لبانش دواند و گفت: آقا یحیی! به خاطر شکوه هم که شده یه امشب رو تحمل کن، حالا که چیزی نشده، شاید اصلاً اونا اومدن و از ما خوششون نیومد و رفتن، اون شلنگ آب رو ول کن، باغچه رو آب برداشت، این چند روزه اونقدر بهشون آب دادی که ریشه‌هاشون گندیده!
میترا خواهر امیر، خواستگار رویا، که حالا از دید پدر رویا داماد تهرانی بود، نگاهش به آقا یحیی افتاد که سگرمه‌هایش توی هم بود و گل قالی را نگاه می‌کرد، می‌دید که ده دقیقه‌ای است فنجان چای توی دستش است اما لب نزده و چیزی نمی‌گوید. یواشکی به امیر که کنارش نشسته بود گفت: خدا بهت رحم کنه! این پدرزنته؟ هنوز ازش دختر نگرفتیم اینجوریه وای به وقتی که دخترشون رو بگیریم!
میترا یک سالی از امیر بزرگتر بود. امیر ساکت و آرام بود، کف دست‌هایش مدام عرق می‌کرد، جرات اینکه سرش را بالا بگیرد و به پدر و مادر رویا نگاه کند را نداشت، از رویا همه چیز را شنیده بود، اینکه پدر و مادرش به هیچ وجه موافق این ازدواج نیستند و تصور مثبتی از یک بچه تهرانی ندارند و حتی به رویا پیشنهاد داده بودند، امیر را فراموش کند تا برایش ماشین بخرند و مادرش پیش او گریه کرده بود و .... همه را می‌دانست اما حالا بعد از آن همه کشمکش و مخالفت، نشسته بود توی خانه آنها، همین موضوع خوشحالش می‌کرد و به رویا می‌گفت هر چه باشد به این می‌گویند یک گام به پیش! ما کریمی‌ها عادتمونه، دست خالی جایی نمی‌ریم، حاجی پدرشان همیشه می‌گه این اخلاق آدمای بازاره، چیزی‌رو که می‌خوای باید بگیری حتی اگه همه بگن نمی‌شه. حاجی کنار میترا نشسته بود، برخلاف امیر و میترا که لاغر و استخوانی بودند، حاجی هیکلی و درشت اندام بود، دست‌های بزرگ و گوشتی داشت، سیب را گذاشته بود توی پیش‌دستی و با کارد افتاده بود به جانش و یکریز از سر شب حرف می‌زد.
-آره! داشتم می‌گفتم! خیلی آمار تصادفات رفته بالا، همین مسیر که ما داشتیم، می‌اومدیم غلغله بود، صد بار به این پسره امیر گفتم آروم برو پسر، مگه تو کله‌اش می‌ره، جوونه، داغه، نمی‌دونه که همه اینهایی که هر روز تصادف می‌کنن و صاف می‌رن سینه قبرستون هم فکر می‌کنن دست فرمونشون معرکه اس! آدم باید خودش حواسش جمع باشه، مگه نه، آقای صفاری!
آقا یحیی مثل کسی که از خواب بیدارش کرده باشند، یکدفعه به خودش ‌اومد و ‌گفت: آره آره! درسته! حق با شماست. امیر کلافه شده بود، یواشکی به میترا گفت، بابای ما رو باش، به جای اینکه از ما تعریف کنه، داره آبروی منو می‌بره، صد بار گفتم بابا اینا صفارزاده فامیلیشونه، حالا هی پشت سر هم می‌گه آقای صفاری! آقای صفاری! بگو موضوع رو عوض کنه، بره سر اصل مطلب.
میترا لبخندی زد، حاجی را می‌شناخت وقتی گرم صحبت می‌شد، دیگر کسی جلودارش نبود، امروز توی مسیر اذیت شده بود، گرمای هوا و مسیر طولانی برای مرد شصت، هفتاد ساله‌ای مثل او قابل تحمل نبود و برای همین مدام در مسیر غر می‌زد: پسر! تو تهرون دختر نبود ما رو کشوندی اینجا؟ چی نباشه دو، سه میلیون دختر دم بخت ریخته تو این شهر، خب نمی‌شد یکی از اونا رو بخوای؟
دایی رویا، مرد چهل و پنج ساله‌ای به نظر می‌رسید، امیر دقت کرد که ته چهره رویا شبیه به اوست، آرام بی آنکه حرفی بزند فقط داشت به امیر نگاه می‌کرد و لبخند آرامی‌گوشه لبش بود، مثل کسی که از فرجام کاری مطمئن باشد، از رویا در مورد او شنیده بود که مرد باتجربه و سرد و گرم چشیده‌ای است و توی فامیل به مثبت نگری معروف است، لبخند او به امیر دلگرمی‌می‌داد. میترا سرش را نزدیک حاجی برد و چیزی گفت.
- بله! بهتره بریم سر اصل مطلب!
قلب امیر توی سینه‌اش به تپش افتاد احساس می‌کرد وسط استادیومی ‌بزرگ ایستاده است و مثل رهبرهای گروه‌های ارکستر نوری در تاریکی به او می‌تابد و همه به او خیره شدند، مادر رویا با آن چهره دوست داشتنی چیزی نمی‌گفت و مدام با گوشه شال سبز رنگش، ور می‌رفت و آن را دور انگشت اشاره‌اش می‌پیچید. حاجی صدایش را صاف کرد و گفت: اصل مطلب اینه که آدم باید خودش مواظب خودش باشه، من توی جاده دیدم که طرف همین که چشش می‌خوره به پلیس، کمربند رو می‌بنده سه قدم که دور شد دوباره بازش می‌کنه این که نشد کار آقا!
دایی رویا سررشته بحث را دستش گرفت و کار را درست کرد.امیر بدون لحظه‌ای درنگ دست کرد توی جیبش و حکم کارگزینی‌اش را گذاشت روی میز و گفت: حاج خانوم! شما فرموده بودید که من باید کار ثابت داشته باشم.این هم خدمت شما، ببینید حقوقم چیزی نیست، اما چون شما خواسته بودید، حکم کارگزینی‌ام رو آوردم، منو می‌بخشید. شکوه خانوم مثل کسی که توی منگنه قرار بگیرد، مات و مبهوت ماند و دستپاچه شد، صداقت خاصی توی چشمها و صدای امیر بود. حاجی داشت پوست سیب دیگری را می‌گرفت که امیر گفت: می‌دونم در مورد من چی فکر می‌کنید، من برای شما مثل کسی هستم که دخترتون رو ازتون دزدیدم، درسته قبول دارم که تهران شهر بی در و پیکریه، اما همه جا، همه جور آدمی‌پیدا می‌شه، شما می‌تونین برین تحقیق کنین در مورد من، من و رویا خانوم چهار سال تو یه کلاس با هم درس خوندیم، می‌تونین برین از دوستای مشترکمون، از مسئولای دانشگاه در مورد من تحقیق کنین. من و خانواده‌ام هزار کیلومتر اومدیم اینجا فقط برای اینکه دختر شما و خانواده شما ارزشش رو داره، من چیز زیادی توی زندگی از خودم ندارم اما همه سعی‌ام رو می‌کنم که شرایط رو مهیا کنم و یه زندگی آبرومند روبسازم، دل‌نگرانی شما رو می‌فهمم، اما شما هم ما رو درک کنین، خودتون جوون بودید، جوونی کردید، ما هم توی یه محیطی با هم بودیم که همه چیزش سر جاش بوده، منو می‌بخشید اگه جسارت کردم و حرف زدم، دیگه چیزی ندارم، بگم.
جمله‌اش را که تمام کرد، نفس عمیقی کشید، صد بار توی این دوماهه این حرفها را با خودش تمرین کرده بود و با رویا هماهنگ کرده بود که چه بگوید، دایی رویا آرام چشمکی به او زد، از رویا همه چیز را در مورد امیر شنیده بود، امیر احساس کرد که پشتش عرق کرده است به مبل تکیه داد، کسی چیزی نگفت انگار همه حرفها را زده بود. آقای صفارزاده نگاهش را از روی گل قالی برداشت و به امیر خیره شد و گفت: پسرم! ما قصد جسارت نداشتیم، رویا تنها دخترماست، ثمره زندگی ماست، به ما حق بدید که نگرانش باشیم، شماها جوانید و تحت تاثیر یک سری احساسات تصمیم‌هایی می‌گیرید، اگر خانوم من روی استخدام شما حساس بود برای اینکه ما دور و برمون می‌بینیم که بچه‌ها به امید پدر و مادرشون می‌روند، ازدواج می‌کنن ولی وقتی خرج و مخارجشون رفت بالا و پدر و مادر حمایتشون نکردن تازه می‌فهمن که گرسنگی سم عاشقیه، یادشون میره با هم چه قول و قرارایی گذاشته بودن و اختلافات شروع می‌شه. حالا ما این جلسه را می‌ذاریم به حساب آشنایی بیشتر دو خانواده تا ببینیم خدا چی می‌خواد.
رویا از لحن پدرش فهمید که اوضاع رو به بهبودی است، شکوه چیزی نمی‌گفت و اشک حلقه زده بود توی چشمهایش. به بهانه آماده کردن سفره شام به آشپزخانه رفت. امیر هم از صبح سرگیجه و تهوع داشت، میترا می‌گفت از استرس زیاد، سریع خودش را به دستشویی رساند و آبی به سر و صورتش زد، به آینه نگاه کرد و از شجاعت خودش خوشش آمده بود که با حرفهایش فضا را کاملا برگردانده بود، مادرش راست می‌گفت که «مردم صداقت رو از توی چشمای آدم می‌خونن و به جای قسم خوردن آدم باید واقعاً صادق باشه».
تالار شلوغ بود، تمام مهمانها از نیشابور خودشان را رسانده بودند، دوستان دوران دانشجویی همه از دور و نزدیک آمده بودند به جشن، امیر آدم گرم و دوست‌داشتنی بود، دوستان زیادی داشت و این موضوع بهانه‌ای شده بود تا بچه‌ها بعد از دو سال دور هم جمع بشوند، صدیقی با همسرش و دختر یکساله‌اش آمده بود و یواشکی در گوش امیر گفت: «جوگیر نشید، زود بچه‌دار بشید‌ها! منو می‌بینی یادته تو دانشگاه اسمم رو گذاشته بودی آقای عطرنژاد! حالا ببین که بوی پوشک بچه می‌دم!» شب به یاد ماندنی بود، عروس و داماد در میان شادی همه تالار را ترک کردند. دم در تالار شکوه خانوم روی صندلی نشسته بود و همانطور که لبخند می‌زد اشک از چشم‌هایش سرازیر شده بود، زیر لب گفت: خدایا! سپردمشون دست خودت ....
پرنیان غزنوی
منبع : مجله خانواده سبز