دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا


مردمی که از زندگی در چاله بیزارند


مردمی که از زندگی در چاله بیزارند
درست در کناره بزرگراه طویلی که شمال شهر تهران را به مرکز شلوغ وصل می کند، در کناره یکی از محله های مرفه تهران بزرگ، در جایی که برج میلاد را می توان دید و البته گنبد مسجد دانشگاه امام صادق را تکه ای از روستاهای سبز انگار افتاده وسط شهر.
از پله های کناری پل مدیریت که پایین بیایی، از کوچه های پرپیچ که بگذری به جاده آسفالته ای می رسی که از زیر پل مدیریت به دل این روستای شهری راه می کشد.
از روی پل مدیریت که بگذری و بروی به سمت «سعادت آباد» با ساکنینی همه «سعادتمند» حتی باور نمی کنی که بشود کنار همین پل با چنین حجمی از زباله های شهری روبه رو شد. انگار از همین اول باید معلوم شود قرار است وارد منطقه ای شوی که فراموش شده است و مردمانش گویی هیچ نسبتی با این شهر ندارند. شهری که تنها با یک فاصله چند متری آن سوتر در حال دویدن است. این را لااقل جنازه کبوتری که حتی مورچه ها و گربه های شبگرد هم با او کاری نداشته اند شهادت می دهد. اینجا ورودی «چاله بیزار» است. «چاله بیزار» نامی است که مردم ساکن در آن به محله ای داده اند که بر روی نقشه های شهری با نام «اسلام آباد جنوبی» ثبت شده است. مردمی که از زندگی در چنین چاله ای بیزارند. از زیر پل مدیریت که بگذری جاده آسفالته ای روی تن دشت ادامه دارد تا ابتدای بزرگراه ملاصدرا. جاده آسفالته ای که تنها چند سال از عمر آن می گذرد. زیر پل آثاری از شب خوابی چند کارتن خوابی مانده که به گفته اهالی، شب ها به شکاف های آن پناه می آورند و روزها در خیابان های شهر آوارگی می کنند. تلی از ته سیگار و جای سوختگی آتش روی تن زمین. تکه هایی از پارچه های کهنه به هم وصله شده که می شود یا باید که بشود تصور کرد، می توانند رواندازی باشند برای شب هایی که هوا سوزی موذی دارد.
ظاهر اسلام آباد جنوبی اما باصفاست. درخت های بلند سبز. نسیمی دل نشین با خنکایی نایاب در ظهر یک تابستان. صدای آواز پرنده های شاد. جیغ مرغ های مینا که اگر دقت کنی دنبال هم گذاشته اند روی شاخه درخت ها. جوی پرآبی که پرخروش از کناره مسیر آسفالته می گذرد و بوی آشنای روستا.
در اسلام آباد جنوبی مردم هنوز می توانند صبح ها با صدای خروس ها بیدار شوند. هنوز می توانند ته مانده نان سفره شان را برای کبوترهای چاهی روی پشت بام بریزند. هنوز می توانند از درخت ها میوه های نوبرانه بچینند. اینجا منطقه ای است در قلب تهران که هیچ ارتباطی با تهران بزرگی که می شناسیم ندارد.
این مردم می توانند اینگونه زندگی کنند اگر مجبور نباشند صبح های زود، پیش از خروسخوان بزنند به دل شهر برای پاره ای نان. اگر در سفره هایشان ته مانده ای بماند که برود روی پشت بام برای کبوتران چاهی. اگر دل و دماغی برای میوه چیدن در فصل نوبرانگی مانده باشد.
اسلام آباد جنوبی دو دسته ساکن دارد. آنهایی که در سمت چپ خیابان آسفالته زندگی می کنند و خانه های کوچک آجری دارند. در این خانه ها می توان نشانه هایی از تمدن امروزی دید. اگر دقت کنی تک وتوک روی برخی بام ها بشقاب های ماهواره هم دیده می شود. زندگی سخت است اما انگار مردم ساکن در سمت چپ خیابان ترجیح می دهند شب ها که خسته کار به خانه می آیند چیزی باشد تا دلشان را به آن خوش کنند. تصویرهای رنگینی که شب ها بشود خواب شان را دید. «محمدآقا» از همان لحظه اول لو می رود که کرد است. این را می شود از شلوار کردی گشاد و سبیل کلفت و لهجه غلیظش فهمید. حرمت ریش سفیدی دارد در «چاله بیزار». خانه اجاره می دهد و دعوا ختم می کند. همین است که در این ظهر داغ، زیر سایه درخت تناور توت، لب جویی که روان است نشسته و به جای دیدن گذر عمر مشغول رتق و فتق امور مهمتری است. یکی، دو جوان با شلوارهای شش جیب دوره اش کرده اند و او دارد برایشان حرف می زند. حرفی که با ورود غریبه ای که معلوم نیست کیست قطع می شود. برخوردها اولش شک زده است و دودل. پس از چند سوال کوتاه اما می شود نشست کنارشان به ضیافت سیگار روشن.
این مهمانی خودمانی اما موجب نمی شود آن حرف قطع شده ادامه یابد. اسرار محله باید در خود محله بماند. این را چشم غره های محمدآقا به حمید که روی موتورش نشسته و انگار خیلی در بند حفظ اسرار نیست می گوید. محمدآقا از خوبی های محله می گوید. از صفای مردمانش. از اینکه همه همدیگر را می شناسند. از اجاره های دویست هزار تومانی که دروغ بودنش بدجوری توی ذوق می زند. از اتحادی که بین کرد و لر و ترک محله برقرار است. از اینکه به باور محمدآقا این منطقه برای خودش یک روستای تمام عیار است در دل این شهر.
حمید را اما پروای این ظاهرسازی ها نیست. اوست که از «چاله بیزار» حرف می زند. از اینکه اینجا «چاله» است و مردمش از زندگی در چنین چاله ای بیزارند. لابه لای واژه های حمید هیچ ردی از هیچ لهجه ای نیست. او بیست و پنج سال پیش در همین محله به دنیا آمده است. توی همین محله قد کشیده است و حالا توی همین محله دارد زندگی می کند. انگار دست های حمید ناتوان تر از آنند که از چنین چاله ای بالا بروند. یا دست های حمید ناتوانند یا دست های پرتوان تری باید باشد که حمید را ته چاله نگاه دارد. کار به بگو مگو بین محمدآقای پیر و حمید جوان می کشد. محمدآقا به شوخی و جدی برای حمید از جردن حرف می زند. از اینکه آنجا هم چاله است و هی برج های بلند می سازند اما قدشان بلندتر نمی شود. از اینکه در جردن از این همه سبزی و این همه هوای پاک، این نسیم خنک اثری نیست. دل خوشی دارد محمدآقا. حمید کوتاه آمده است. پیداست که احترام ریش سفید محمدآقا واجب است.
فرهنگ زندگی جمعی در چنین محله ای باید همین باشد. وقتی که فرد بیش از فرد بودنش بخشی، سلولی از جمع است، باید هم احترام ریش سفید محله حفظ شود به شرم جوانی. همین است که حمید هم لب به تعریف از محله می گشاید. از امنیت محله می گوید و اینکه مردم محله ناموس را می فهمند. ناموس هر کسی ناموس محله محسوب می شود. حتی اگر این فرد از دو روز پیش به آمار ساکنین محله اضافه شده باشد. او البته همچنان لابه لای حرف هایش از وجود منطقه ای در همین محله خبر می دهد که اهالی آن را «سگدونی» می خوانند. سگدونی محل زندگی و کسب و کار موادفروش ها است و هیچ یک از اهالی آنها را بخشی از ساکنین اسلام آباد جنوبی نمی دانند. اسلام آباد جنوبی تنها همان بخشی است که محمدآقا با همان سبیل پت و پهن می تواند ریش سفید آنجا باشد. سگدونی از قوانین نانوشته ساکنان «چاله بیزار» تبعیت نمی کند. این خیابان آسفالته اما سمت راستی هم دارد. باغچه های پردرختی که دورشان را حصار کشیده اند و درون آنها آلونک هایی ساخته اند با چوب و مشما و نایلون و پیت های حلبی و هرچه که بشود.
سمت راستی های خیابان اما از سوی سمت چپی ها به عنوان بخشی از اهالی محله پذیرفته شده اند. محمدآقا این را با قاطعیت می گوید و بعد اشاره ای می کند به پیکانی که گوشه خیابان پارک شده است.
پیکان به شاپور تعلق دارد که راننده آژانس است و تا پیش از سهمیه بندی بنزین اگر هر یک از اهالی محله نصف شب می خواست جایی برود، شاپور او را می رساند. شاپور خیلی ها را به بیمارستان رسانده و همین موجب شده او هم یکی از چرخ دنده های محله باشد. چرخ دنده ای از یک دستگاه که انگار بدون وجود همه نمی چرخد. هر چند شاپور ساکن سمت راست باشد و به جای خانه آجری در آلونک نایلونی زندگی کند. هر چند دیگر نتواند با بنزین سهمیه ای مانند گذشته همه را به مقصدهای نیمه شب برساند. این آلونک ها یک سری ساکنین شبانه دارد. کسانی که تنها شب ها برای خوابیدن به آلونک هایشان می آیند و گاهی مردان محله به رسم همسایگی مهمان آنها می شوند به صرف چای و گپ. در میان آنها البته دو ساکن همیشگی هم زندگی می کنند. یکی آقا مهدی کولرساز و دیگری حسین آقای معمار. آقا مهدی امروز در آلونکش نیست اما حسین آقای معمار در واقع کارگر ساختمانی روزمزدی است که از سوی اهالی محله به لقب «معمار» مفتخر شده است. این محله انگار پر است از دل خوشی های من درآوردی. حسین برادر شهید است. این را از عکسی که روی دیوار زده از برادرش و شال سبزی که دور عکس پیچیده، می شود فهمید، وقتی زیر آن بخوانی؛ جانباز شهید حسن چه می دانم چه، حسن در سال ۱۳۶۰ یعنی همان اوایل جنگ در قصر شیرین جانباز شد. هم شیمیایی شد و هم ترکشی با خود به یادگار آورد.
گذشت سال ها ترکش را حرکت داد و اثرات شیمیایی هم کم کم آشکار شد. وضعیت حسن هر روز وخیم تر شد تا اینکه دو سال پیش، یک روز که بهار بود در سال ۱۳۸۴ از خواب بیدار نشد. حسین لرزش دست هایش را مربوط به بعد از رفتن حسن می داند اما اعتیادش را انکار می کند. او اعتیادش را انکار می کند درست در میانه سیگارهایی که بی وقفه به هم می بندد و پای چشم هایی که سیاه و گود افتاده شده اند.
حسین کارگر روزمزد است. این روزها ولی نه مزدی در کار است و نه کاری. برای حسین همین آلونک دلخوش کنکی است. دو خواهر دارد و سه برادر دیگر به غیر از آن رفته بازنگرد. خانه پدری در جایی که حسین می گوید ونک بوده است و می شود فهمید که ونک نبوده است، فروخته اند و خانه ای در همین محله خریده اند. حسین چون مجرد بوده داوطلب می شود در آلونک بماند. جوانی بوده و روزهای بی خیالی. حسین مجرد نمی ماند. او ازدواج می کند و بچه دار می شود اما در همان آلونک می ماند. برادران و خواهران به روی خودشان نمی آورند. حسین بیست و دو سال است که در همین آلونک روزگار می گذراند. درخت گردویی را نشان می دهد که با دست های خودش همان روزهای اول کاشته و حالا درخت تنومندی شده که روی باغچه کوچک سایه گسترانیده است. درخت های تبریزی و انجیر و توت هم دارد. هر کدام آنها نشانه ای است از گذر زندگی حسین.
مردم محله راست گفته اند که حسین را از خودشان می دانند. ماموران شهرداری اما در شمار ساکنان محله نبوده اند. آنها چند باری آمده اند تا تکلیف آلونک حسین را روشن کنند. یک بار عکس برادر شهید ماموران را شرمنده کرده است و دفعه های بعد و قبل نتوانسته اند تکلیفی روشن کنند. حسین از برق ملی استفاده می کند با سیم کشی خودش. از آب ملی استفاده می کند به عطوفت همسایه های دست چپی. از گاز و تلفن هم خبری نیست. گاز در زندگی حسین یعنی یک گاز پیک نیکی کوچک که شکر، کارها را راه می اندازد.
او حالا اگر نه مالک این باغچه، اگر نه مالک این آلونک اما مالک این درخت ها که هست. و شهرداری اگر می خواهد حسین را از باغچه اش بیرون کند حق دارد، اگر می خواهد آلونک حسین را ویران کند و به جایش پارک بسازد حق دارد اما باید پول درخت های حسین را بدهد. نه حسین و نه ماموران شهرداری نمی دانند قیمت درختی که به اندازه جوانی یک انسان قدمت دارد چقدر می شود.
باغچه حسین در و پیکر درست و حسابی ندارد. یعنی اصلاً دری ندارد تا قفل شود. زنجیری که در آلونک حسین با آن قفل می شود را می توان با فشار کم جان یک دیلم نازک هم شکست اما نباید فراموش کرد که اینجا اسلام آباد جنوبی است. تکه ای جدا شده از تهران که مردمان آن دارند با هم زندگی می کنند. آنها در طول این سال ها یکی شده اند و خانه حسین، خانه همه آنهاست. اینجا نیازی نیست در خانه ات را قفل کنی، اینجا نباید قفل فرمان و دزدگیر برای اتومبیل ات داشته باشی، اینجا همین خوبی ها را دارد که زندگی را می شود تحمل کرد. زندگی در چاله ای را که مردمانش از زندگی در آن بیزارند.
هژیر پلاسچی
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید