یکشنبه, ۲۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 12 May, 2024
مجله ویستا

از فرزانگی تا دیوانگی


از فرزانگی تا دیوانگی
شکاف میان عقل و احساس یا به بیان ساده تر گرایش آدمی به خرد و استدلال یا احساس و عاطفه موضوعی کهن و قدیمی است. به طوری که بخش زیادی از آثار ادبی و فلسفی گذشتگان به آن اختصاص یافته است. این امر نشان می دهد که بشر همواره به تمایز بین عقل و احساس آگاه بوده است و اگر چه علل زیست شناختی چنین تمایزی بر او آشکار نبود، با این وجود از استدلال های خشک خردمندانه، تا خیالپردازی های رمانتیک و شاعرانه; همه و همه را به کار می گرفت تا به گمان خود، برتری یکی را بر دیگری بنمایاند. تقابل و تعارض میان عقل و احساس، بخش وسیعی از ادبیات عرفانی ما را تشکیل می دهد و حافظ نیز این موضوع را زیبا و به تکرار گفته است:
عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوش است
عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما
از نگاه عرفای ایرانی; عقل، کیفیات و حالات عشق را در نمی یابد. هم از این رو، سرگشتگی های دانشمند و فیلسوف بزرگی چون محمد جلاالدین بلخی و عصیان و خروج وی از دایره عقل و خرد و رجحانش بر شیدایی و دیوانگی، در خور شنیدن و تامل است. آنجا که می گوید:
آزمودم عقل دوراندیش را
بعداز این دیوانه سازم خویش را
اگر چه فیلسوف ایرانی در دومین نیمه زندگی خود، شکننده بودن «پای چوبین استدلالیون» و طرفدارن عقل و خرد را اذعان میکند و بیهیچ تردیدی، دل به دریای پرتلاطم عشق و شیدایی میسپارد، اما همچنان، این پرسش برای بسیاری بیپاسخ مانده است: «از اندیشه استدلالی و تخیل شاعرانه، کدامیک دور پروازترند؟ و در دل این شب سیاه که راه مقصود سخت ناپیداست، از آن دو که یکی مجهز به ابزار علمی و دیگری همراه پرتو مکاشفه است، کدام یک زودتر اوجها را در مینوردند؟ و از کدام یک فروغ درخشانتری میتابد؟» اما دیری نمیپاید که شاعر و فیلسوف فرانسوی سن ژون پرس به درماندگی خود در پاسخ گفتن به چنین پرسشی پی میبرد و تنها در کوششی بیفرجام، عقل و خرد خویش را به داوری میان خود و دیگری- عقل و احساس- به یاری میطلبد و این چنین میشود که قاضی عقل در محکمه ای نابرابر در مسند والاتری مینشیند و با نظری فرودستانه و صرفا از سر ترحم و دلجویی، خطاب به احساس شاعرانه چنین میگوید: «پاسخ این همه نیست، رازی مشترک در میان است و رویداد بزرگ روحیه شاعرانه به هیچ وجه فرودستتر از پیش در آمد دانش نیست.»
به راستی پاسخ گفتن به این پرسش ها و آشکار ساختن ژرف ترین رازهای دل آدمی، اگرچه ناممکن به نظر می رسد ولی دانش، سرانجام می تواند نگاه ثابت و دقیقش را بر دیرینه ترین مسائل انسانی متمرکز سازد و تنها با تکیه بر رازگشایی و نه عقده گشایی تعارضات کهن درونی، مرزهای مه آلود احساس را درنوردد. بقراط نخستین پزشک یونانی، ۴۵۰ سال پیش از میلاد گفته بود که احساسات و عواطف از مغز آدمی سرچشمه می گیرند.
و امروز می دانیم که سیستم های عصبی عاطفه و عقل از هم جدا هستند و شکاف رازآلودی میان آنها وجود دارد که به رغم تمایل شدید دانش بشری برای نفوذ در آن،همچنان درهای آن ناگشوده باقی مانده است.
● از فرزانگی تا دیوانگی
در این میان نتایج حاصل از کوشش های پروفسور پل مک لین بسیار شنیدنی است. وی چنین استدلال می کند که مغز انسان شامل سه شبه مغز متمایز است، که هر یک حاصل دورانی جداگانه در تاریخ تکامل است. دیرینه ترین مغز که مغز نخستین نام دارد در قسمت ابتدایی نخاع شوکی قرار گرفته است و مراکز تنظیم فعالیت های حیاتی مانند تنفس، بلعیدن، تپش قلب و سایر رفتارهای بازتابی حیاتی را در خود جای داده است. این مغز همان است که هنوز هم در کسی که به «مرگ مغزی» دچار شده به انجام وظیفهاش مشغول است و اگر این بخش از مغز بمیرد، بدن هم به دنبالش خواهد مرد. جامعه با کسی که تنها مغز کارآمدش مغز نخستین اوست، با بهت و حیرت برخورد میکند، آیا چنین آدمی مرده است یا زنده؟ آیا این یک آدم است؟ کیفیتی که ما را از دیگر جانوران جدا میکند، یا انسانی را از انسانی دیگر متمایز میسازد، به این مغز تعلق ندارد.
مغز دوم یا مغز میانی مابین مغز نخستین و مغز جدید یا همان نیم کره های متشکل از سلول های خاکستری قرار گرفته است و مغز لیمبیکی یا مغز عاطفی نام دارد که شکل گیری آن در روند تکامل از دوزیستان آغاز می شود و در پستانداران به کمال می رسد. در جنس مادینه نسبت به جنس نرینه برتری می یابد و جهت گیری پستانداران را به سوی حمایت و مراقبت از فرزندان فراهم می سازد و انقلابی در فرایند تکامل اجتماعی می آفریند. از این رو، پستانداران به عنوان بالانشینان فرایند تکامل به تشکیل گروه های اجتماعی منسجم تمایل دارند. گروه هایی که اعضایشان برای یکدیگر متاثر می شوند، در مقابل مهاجمین از یکدیگر محافظت می کنند و در سایه تغزل های عاشقانه جفت یابی، همسر می گزینند و البته ماده ها به پرورش فرزندان همت می گمارند. برتری یافتن مغز عاطفی در زنان نسبت به مردان جایگاه ویژه ای در فرایند تکامل دارد و بدون آن، تشکیل گروه ها و اجتماعات انسان بدوی و وحشی و ترغیب آنها به دوری جستن از کوچ و سرگردانی در میان جنگل های نخستین و آغاز یکجانشینی که هسته های اولیه تشکیل دهنده شهرنشینی و در یک کلام تمدن و فرهنگ است، ناممکن می نمود. بماند که امروز، همان حسی که انسان وحشی را به تمدن و شهرنشینی فرا خوانده است خود به دستاویزی مردانه برای سرکوب زنان بدل گشته است.
سه دیگر، مغز جدید یا نئوکورتکس است که در انسان درشت ترین و بزرگترین آن در میان این سه مغز است. مغز نئوکورتکسی دو توده قرینه متشکل از سلول های خاکستری فراوانی است که درون فضای کوچک جمجمه مچاله شده است. حرف زدن، نوشتن، برنامه ریزی، انتزاع و استدلال کردن و تمامی تجربه حواس که آن را آگاهی می نامیم و همچنین تنظیم هشیارانه حرکتی ما، که آن را اراده می خوانیم، همگی از این بخش از مغز منشا می گیرند. پستانداران نسبت به سایر جانوران و انسان ها نسبت به هر مخلوق دیگری بزرگترین نسبت نئوکورتکس به مغز را دارا می باشند. تناسب غیرمنصفانه ای که استعداد خردورزی را به ما ارزانی داشته است و هم اوست که مورد مباهات انسان خردمند بوده و در مردان نسبت به زنان برتری یافته است. قابلیتی که کارکرد زیستی مرد وحشی را، بی هیچ احساسی در دریدن قلب آهویی فراهم آورده است. شاید اگر برتری مغز نئوکورتکسی در مرد شکارچی نخستین نبود، طبع شاعرانه مغز عاطفی، وی را مجبور می نمود همچون سایر علفخواران در پی جویدن رستنی های گوارا، دشت ها را درنوردد. توانایی انتزاع و نمادینه سازی نه برای خوش سروزبانی بلکه به این خاطر ایجاد شده است که می تواند انسان را زنده نگه دارد. انتزاع امکان خلق یک آینده ذهنی را فراهم می کند. از آنجا که مغز نئوکورتکسی می تواند به درون قلمرو فرضیات سفر کند، می تواند در نظر آورد که یک طرح کجا و چگونه پایان می پذیرد، و به دارنده اش امکان دهد طرح ریزی و برنامه ریزی کند، قصد و نیت خود را پیش از وقت مرور و اصلاح کند، بی آنکه آن را برملا سازد.
سخن آخر، تعامل پر پیچ و تاب سه مغز بشری، قواعد حیات عاطفی و طبیعت عشق را ماهرانه تغییر می دهند. در آدمیان، استعداد نئوکورتکس برای فکر و اندیشه به راحتی می تواند دیگر فعالیت های ذهنی را مبهم و تیره کند. از آنجا که مردم از بخش کلامی و عقلانی مغزهایشان بیشترین آگاهی را دارند، تصور می کنند که هر بخش از ذهنشان باید تابع نیروی استدلال و اراده باشد. اما در حقیقت چنین نیست. واژهها، اندیشه ها و منطق، دست کم برای دو تا از سه مغز ما هیچ معنایی ندارند.
نویسنده : هادی قوامی پور
منبع : روزنامه مردم سالاری